آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۴۱ مأموریت اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود ... اما
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۴۲
فصل عقرب
شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال ... چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم ... در حال فراموش شدنه؟ ... ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند ... و اون حس بهم می گفت ... هنوز هم مردم ما ... انسان های بزرگی هستند ... اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ...
صادق که از اول شب خوابش برده بود ... آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود ... آقا رسول هم ...
اما من خوابم نمی برد ... می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین ... که یهو آقا رسول چرخید عقب ...
اینجا فصل عقرب داره ... نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه ... شیشه رو بده بالا ... هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده ...
فکر کردم شوخی می کنه ... توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ...
- اذیت نکنید ... فصل عقرب دیگه چیه؟ ...
یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه ... شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی ... لای موهات ... روی دست یا صورتت ... وسط جنگ و درگیری ... عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن ... یکی از بچه ها خیز رفت ... بلند نشد ... فکر کردیم ترکش خورده ... رفتیم سمتش ... عقرب زده بود توی گردنش ... پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی ...
شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین ... و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت ...
شب عجیبی بود ...
پاک تر از خاک
نفهمیدم کی خوابم برد ...
اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم ... یه نفر چند بار ... پشت سر هم زد به پنجره ... چشم هام رو باز کردم ... و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم ...
صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت ... آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم ...
حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود ...
به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم ...
و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش ... تا بی فاصله و پرده ببینم ... اما کنار نمی رفت ... به حدی قوی ... که می تونستم تک تک شون رو بشمارم ... چند نفر ... و هر کدوم کجا ایستاده ...
پام با کفش ها غریبی می کرد ...
انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند ...
از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت ...
مائیم و نوای بی نوایی ... بسم الله اگر حریف مایی ...
نشسته بودم همون جا ... گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم ... درد دل می کردم ... حرف می زدم ... و می سوختم ...
می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود... پرده حریری ... که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم ...
شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن ...
ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم ...
به خودم که اومدم ... وقت نماز شب بود ...
و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده ... فقط خاک کربلا بود ...
وتر هم به آخر رسید ...
- الهی عظم البلاء ...
گریه می کردم و می خوندم ... انگار کل دشت با من هم نوا شده بود ... سرم رو از سجده بلند کردم ...
خطوط نور خورشید ... به زحمت توی افق دیده می شد ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
🔹اگر میخواهید صورت تپلی داشته باشید تخم مرغ و سیب زمینی بخورید
🔸همراه تخم مرغ گوجه میل کنید تا از بالارفتن کلسترول خون جلوگیری کنید
#زیبایی
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh
🌹شهید_حسین_هریری🌹
حسین ۲۷ سال داشت و جمعاً ۲۵ بار کربلا رفت. اولین سفرش را در ۲۰ سالگی رفت. در مناسبتهای مختلف بهصورت مستقل جدای از سازمان حج و زیارت به کربلا میرفت. اغلب با ماشین دوستهایش میرفتـ
وقتی هم خانمش را عقد کرد، او را به کربلا برد، عاشق کربلا بود. حتی اگر چند روز مرخصی داشت، آن چند روز را به کربلا میرفت .
یک بار، یک کربلای سه روزه رفت، میخواست شب جمعه را کربلا باشد، وقتی عراقیها گذرنامهاش را دیده بودند،به او گفته بودند:
♥️أنتَ مجنون
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
🔴❌ شبهه افکنی دکتر پزشکیان در مورد اختصاص حجاب به زنان مؤمن
⬅️ آقای پزشکیان معتقدند؛ وجوب حجاب در آیه ۵۹ احزاب(يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ ...) فقط برای زنان مؤمن و همسران پیامبر خداست و همه زنان مسلمان را شامل نمی شود پس حکومت نباید در بحث حجاب دخالت کند!
🔹پاسخ به شبهه:
اولا) مطابق آیه ۲۸۵ بقره
کلمه مومنان در برابر کفار و مشرکان به کار می رود و نیز شامل همه مسلمانان می شود که به خدا، فرشتگان و کتابهای الهی و پیامبران ایمان دارند.
ثانیاً ) آیات زیر، این نظرات را نفی میکند:
1⃣ یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ ...(بقره/۱۸۳)
آیا مخاطب این آیه فقط مومنان هستند که باید روزه بگیرند؟
2⃣ قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ،الَّذِينَ هُمْ فِي صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ وَالَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ وَالَّذِينَ هُمْ لِلزَّكَاةِ و … مومنون/۱ تا ۵
آیا مخاطب این آیه، فقط مؤمنین از مسلمانند که باید به نماز، زکات و پاکدامنی بپردازند؟
3⃣ قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ...آیه ۳۰ نور
آیا چشم بستن به نامحرم و پاکدامنی، فقط مربوط مومنین است یا همه مسلمانان؟
❌آقای پزشکیان:
۱) شما نه کارشناس دین هستید و نه صاحب نظر و مفسر قرآن.
۲) برای تفسیر آیات قرآن، به مفسران قرآن رجوع نمایید.
شاید اینگونه برای دین و دنیای تان بهتر باشد. فاعتبروا یا اولی الابصار.
✍ برزگر
لعنت خدا بر کسیکه بدون آگاهی ،فقط حرف میزنه و باعث شبهه میشه
@Alachiigh
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌⭕️واکنش مجری شبکه سه به اظهارات ضدایرانی ظریف
🔻 ظریف حتی متن برجام را هم نخوانده است؛ حالا از ترکمانچای دفاع میکند!
🔻 تواناییهای آقای ظریف، در حد قدم زدن با «جان کری» است؛ نه تامین منافع ملی ایران.
#ظریف
#برجام
🎋〰☘
@Alachiigh
🔸💢🔸فقط ۴۰۰ ثانیه تا اسرائیل!!
🔹جروزالم پست در خبری فوری اعلام کرد موشک #هایپرسونیک #فتاح در ۴۰۰ ثانیه به اسرائیل میرسد.
🔴 وقتی چند ماه پیش برای اولین بار سردار حاجیزاده گفت که #موشک_هایپرسونیک داریم آمریکاییها اعلام کردند اطلاعات ما نشان میدهد که این ادعا صحت نداره و ایران صرفا در مرحله تحقیقات است و باید بررسی کنیم.
👈 امروز روز بسیار بزرگی برای قدرت نظامی ایران است. بسیار بزرگ ...
#خبرخوب
#صـــراط
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۴۲ فصل عقرب شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ...
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۴۳
اولین قدم
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ...
هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ...
توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ...
رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ...
توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ...
اما برعکس اون شب تاریک ...
به وضوح #تکه های_استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ...
دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...
از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ...
همون جا وایسا ...
پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ...
از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ...
آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از #استخوان_شهدا بردارم ...
اشک امانم نمی داد ...
صبر کن بیایم سراغت ...
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ...
از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ...
گفتم و اولین قدم رو برداشتم ...
دست های خالی
با هر قدمی که برمی داشتم ...
اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم #راحت بود ...
اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ...
اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...
چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ...
سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ...
خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ...
اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... #باور_نمی کرد ...
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه...
آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ...
آخر بی شعورهایی روانی ...
چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ...
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ...
_پس شهدا چی؟ ...
نگاهش سنگین توی دشت چرخید ...
_با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین〰 باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ...
آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ...
و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
✳️ مواد غذایی مناسب برای کمردرد👇
🔹سوپ جو
🔹شیر و لبنیات کم چرب
🔹میوه های حاوی کلسیم مثل آلبالو
🔹پرهیز از مصرف مواد غذایی شیرین زیرا جذب کلسیم را مختل میکنند.
#تغذیه
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh
🌹شهید حجتالله رحیمی🌹
همیشه میگفت:
این انقلاب متعلق به امام زمان "عج" و متعلق به خون خیلی از شهداست که تکه تکه شدند، پای این انقلاب و این روضهها اونها این جوری جواب رهبرشون رو لبیک گفتند و حالا نوبت ماست که جواب حضرت آیتالله خامنهای را لبیک بگیم
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh