eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ملت نگذارید دولت روحانی تکرار شود/... ❌ هزینه دولت روحانی برای کشور از جنگ بیشتر است. 🔻امیرحسین ثابتی، نماینده مردم تهران در مجلس: به خاطر نگاه اشتباه زنگنه از صادر کننده بنزین تبدیل به وارد کننده شدیم. در هشت سال دولت روحانی، نیروگاه، مسکن و پالایشگاه نساختیم و کشور را به سبک دوره قاجار اداره کردیم. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆من جان ناقابلی دارم... 💢۱۵ سال پیش در چنین روزی ۲۹ خرداد ۱۳۸۸، یک هفته بعد از انتخابات ۸۸ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⭕️در ایام حج جا داره یادی کنیم از این کلیپ... صورتیا نبینن، سنگینه براشون @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۷۲و۷۳ "علی_ دریا من دارم واسه یه مدت میرم اردوی جهادی سروان تا شاید بتونم فاطم
و این ینی از نیرو های امنیتیه! شالمو روی سرم گذاشتو فقط کمی از موهای کلاه گیس رو بیرون گذاشت... خواستم روی صندلی بشینم که مازیار با چشماش اشاره ای به موهام کردو گفت _ این مدلی قشنگ تری! دستمو نا محسوس مشت کردمو گفتم _ممنون! و سریع نشستم تا چیزی نگه! مرتیکه گوسفند چشم چرون! به وقتش میدونم باهات چیکار کنم!! عوضییییییییی!!!! 3 ماه بعد نگاهی به اطرافم انداختمو وقتی مطمئن شدم کسی نیست سریع به سمت اتاق کار ارجمند رفتم. مقابل در اتاقش ایستادمو نفس عمیقی کشیدمو با نگاهی دوباره به اطرافم، سنجاقی از توی موهام در اوردم با قفل در اتاق ور رفتم تا باز شه! وارد اتاق شدمو در رو روی هم گذاشتم تا حسین سریع خودشو برسونه! با چشم دنبال لب تابش گشتم که روی میزش بود... تا خواستم به سمتش برم حسین پرید تو اتاقو درو بست ...چشم غره ای رفتم که چشاشو لوچ کردو گفت _ هان!!!! چیه؟؟!! جوابشو ندادمو به سمت لب تاب رفتمو روشنش کردم و همونطور که از طریق شنود با بردیا ارتباط برقرار می کردم گفتم _بردیا ما حاضریم! بردیا_ بسیار خب با یا علی شروع کنین! حسین همونطور که جلوی گاوصندوق می نشست بسم اللهی گفتو مشغول باز کردن در گاو صندوق شد! لبتاب وارد ویندوز شد و ازم پسورد خواست ! وقت زیادی برای هک پسوورد نداشتم .. پس مثل حسین مجبور شدم از نرم افزار استفاده کنم! _ بردیا وارد ویندوز شدم! میتونی از اونجا از طریق نرم افزار هک کنی؟ _ اره...گوشیتو به لپتاب وصل کن و برو توی تنظیمات دستگاه های متصل و ای پی هایی که هستو بخون! یکیش اندرویده که اون گوشی خودته اونی که دسکتاپه یا ویندوزه رو برام بفرس! همونطور که کارارو انجام میدادم با حرص گفتم _ اقای محترم مثل اینکه مدرکم فوق ای تی هستاا!!!!! ینی فرق ویندوز و دسک تاپ رو با اندروید نمی دونم! خنده ی ارومی کردو گفت بردیا_ خانم مهندس میشه منت بزاریو چیزی که خواستم رو بفرسی! _پیامک شد! حسین_ کارم تمومه! مدارکو برداشتم! متعجب گفتم _ چه سریع حسین_ ما اینیم دیگه!! بدو دریا! 25دقیقه مونده تا دوربینا فعال شن! صدای بردیا توی گوشم پیچید _0-7-2-8-5-9-2 همونطور که وارد می کردم گفتم _ این که پسورد سیستمم توی شرکت ارجمنده! بردیا_ جدی؟ وارد فایل های مخفی درایو دی و ایی شدم و گفتم _ اره..بردیا ایمیلتو باز کن دارم فایلای وردی که داخل درایو دی ذخیره هست رو برات می فرستم. بردیا_ حله! از طریق گوشیم همه رو برای بردیا فرستادم و وارد ایمیل سیستم شدم که با دیدن ایمیل باز ارجمند هنگ کردم. سریع ای دی و رمزشو پیدا کردمو بعد از حفظ کردن سیستمو به حالت اولیه برگردوندم و به بردیا خبر دادم که دارم بر می گردم! خدا رو شکر بلاخره بعد از3 ماه تونستیم کلی مدارک پیدا کنیم و مطمئنا با اطلاعاتو مدارکی امروز منو حسین پیدا کردیم یه محض ورودمون به ایران، یعنی فردا، دستگیر میشن! اما حیف که اینطور نبود! در اتاقو باز کردمو خواستم بیرون برم که سینه به سینه ارجمند شدم که با بهت و صد البته عصبانیت نگام می کرد. فاتحه خودمو خوندم! سریع با ارنجم به گردنش کوبیدم که تعادلشو از دست داد ولی بی هوش نشد! شروع کردم به دویدن و به سمت در خروجی عمارت رفتم! دوی خوبی داشتم اما الان که توی 4.5 ماهگی بودم دویدن خیلی برام سخت بود! از طریق شنود نفس زنون ادرس و پسوورد ایمیلو گفتم و درنهایت با صدای داد ارجمند که داد میزد بگیرینش بردیا متوجه نفس نفس زدنم شدو با گفتن یا خدا ارتباطمون قطع شد سرعتمو بیشتر کردم که یاور مقابلم قرار گرفت سریع با ارنجم توی دهنش کوبوندم و به سمت پشت عمارت که باغ بود و حصار نداشت دوییدم! دوتا از بادیگاردا به سمتم چرخیدن و متعجب نگاهم کردن که یه دستی زدمو گفتم، _بگیرینش فرار نکنه!! با بهت اطرافشونو نگاه کردن که از غفلتشون سو استفاده و فرار کردم! صدای داد یاور و مازیار و ارجمند رو شنیدم که می گفتن _ بگیرینش عوضیای حروم لقمه!! خیلی ازشون دور نشده بودم که صدای اژیر پلیس باعث شد به هول و ولا بیفتنو منو بیخیال شن اما یاور همچنان دنبالم بود. یه لحظه سوزش عجیبی توی شونم حس کردم جیغ کشیدمو به زمین افتادم و یاور با لبخند کریهی اسلحهشو به سمتم گرفتو گفت _ به دامم افتادی گربه کوچولو! با درد فریاد زدم _خفههه شووووووووووو!!!! قهقه ای سر داد سریع پامو بالا اوردمو زیر دستش زدم که اسلحه از دستش افتاد سریع بلند شدم که شونه و دلم تیر کشید لبمو به دندون گرفتمو جیغ نزدم. به سمت اسلحه رفتو خم شد که برش داره که باپام لگدی به صورتش زدم! فکر کنم دماغش شکست. سریع اسلحه رو برداشتمو یه تیر به پاش زدم تا نتونه کاری کنه دیگه نتونستم دووم بیارمو دو زانو روی زمین افتادم و تا خواستم تمام قوامو جمع کنم ... یه گوله توی شکمم زدن جیغ زدم که چشمم به اوانسیان افتاد.. اون اینجا چیکار میکرد! 👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۷۴و۷۵ و این ینی از نیرو های امنیتیه! شالمو روی سرم گذاشتو فقط کمی از موهای ک
پوزخندی زدو یاورو بلند کردو به راه افتادن و منو همونجا ول کردن. تمام تنم بی حس شده بود. دیگه هیچ حسی توی تنم نبود.دستمو روی شکمم گذاشتم که با وجود 4.5 ماهه بودنم خیلی برامده نبود. با حس خیسی که بخاطر خون بود جیغ بلندی زدمو با ضعف شدید اروم اروم اشک ریختمو جون دادم! تمام صحنه های عمرم جلو چشمام به نمایش در اومد! اولین تولدم..صدای مامان و بابا..صدای علی و حسین که سر به سرم می ذاشتن..جشن فارق التحصیلی دوره ابتدایی و راهنمایی و هنرستان! ..صدای سوگند.لحظه ورودم به دانشگاه و بعدشم ورودی درجه داری ناجا..روز خواستگاریم..عقدم. عروسیم..صدای بردیا.. بردیا و فقط بردیا. لبخند تلخی روی لبام نقش بست و زمزمه وار اشهدمو گفتمو چشمامو بستم ..و تنم بی حس بی حس شد. من مردم!! ؟؟ میگن وقتی میمیری تنت بی حس میشه!! انگار روح توی تنت نیست!! وای یعنی من مردم!!! مامان!!!! بابا!!!! چه اینجا قشنگه! دستم کشیده شد!! نگاهمو به دست دادم که دیدم یه بچه داره دستمو میکشه! بچه ی منه؟؟!!!! بچه ی منو بردیا!!! ینی نمردم!!!!! "تو مردی دریا!!! تو و بچت مردین!!!" جیغ زدم نه نمردم!! من زندم!!!بچم زندس!!! بردیا منتظرمه!!! دوباره یه نفر گفت "نه دریا تو مردی..تو مردی!!" جیغ کشیدم نههه!!!! نمردم!!! وفقط خلا بودو بس. این یعنی من مردم! اره. من مردم! داد زدم _ دریاااا!!!! حسین با چشمای اشکالود گفت _ نیستش بردیا!!! غیبش زده!!! دوباره صداش زدم و وقتی صداشو نشنیدم که بگه جانم ، روی زمین نشستم! حسین به چند تا از مامور امنیتی ترکیه و نیرو های خودی سپرد دنبال دریا بگردن. کنارم زانو زد و گفت _ خجالت بکش مرد! نگران چی هستی! مازیارو یاور که زخمی شدنو گرفتنش!! ارجمندم که مرده!!! مطمئن باش همین دور و براست! فقط هنوز فکر میکنه وضعیت سفید نشده که خودی نشون بده...تو که می دونی اون جغله... صدای فریاد اتیش!!.اتیش!! یکی اینجا اتیش گرفته حرفشو نصفه گذاشت.. هردو به سرعت به سمت صدا رفتیم که دیدیم یه جنازه روی زمین افتاده و داره تو اتیش میسوزه و همه دارن سعی می کنن با خاک اتیشو خاموش کنن... منو حسینم کمکشون میکردیم سعی میکردم به چیزی که توی ذهنم جولون میده فکر نکنم اتیش خاموش شده بود و جسم ظریف سوخته ای که شکم کمی برامده ای داشت نمایان شد یکی از خانما با بهت از اونجا دورشدو با ملافه برگشتو با دستای لرزون ملافه رو روی جنازه انداخت. مبهوت روی دو زانو نشستم که با فریاد خدا ی حسین به خودم اومدم. اروم به سمت جنازه خزیدم و خیره شدم به صورت سوختش که دیگه چیزی ازش نمونده بود! اروم ملافه رو کنار زدم که دو تا حفره روی شکم و شونش نمایان شد. چشمامو با درد بستمو با عجز داد زدم _ خداااا!!!! حسین هم کنارم قرار گرفتو مردونه زجه زد. با فریاد گفتم _ چرا با زجر بردیش!!!! مگه اون چه گناهی کرده بوود که اینهمه دردو زجر کشید!!!! خدا مگه چند سالش بووود!!!! خدا چرا منو به جاش نبردی!!!! خدااااا تاواااان چیوووو پس دااااد اخهههه!!!! خداااا!!!! خدااااچرااا!!!! چررراااا ازم گرفتیییششش!!!!! حسین زجه میزد و سعی داشت منو هم اروم کنه!! همه ی همکارای ترکی و ایرانی متاثر خیره ی وحشتناک ترین لحظه عمرم بودن!!! _ خددداااا! میدونم از سرم زیااد بود! میدونم! ولی من چی!!!؟؟؟ خداااا...خدااا.. تا از هواپیما پیاده شدم و حس اینکه توی کشوریم که بخاطرش دریا چه فدا کاری هایی کردو حالا نیست تا مردمش بهش افتخار کنن قلبم مچاله شد! اخمی کردمو سعی کردم دردامو توی خودم بریزم! حسین دستشو روی شونم گذاشتو لبخند تلخی بهم زدو گفت _بریم؟؟! سرمو به معنای اره بالا و پایین کردمو همراهش وارد سالن فرودگاه شدم. از دور همه اشنا ها رو دیدم که مشکی پوش و با چشمای اشکی منتظر ما بودن! همه بودن سوگند..مامان..پریا. معصومه. پارسا. خاله پروانه شوهرش..زینب و شوهرش محمد و دختر چند ماهش..سرهنگ مهدوی و چند نفر از همکارا! جلو رفتیم که پریا به سمتم اومدو تو بغلم زد زیر گریه! مامانو سوگند هم گریه میکردن. سوگند با گریه گفت _ بردیا..بردیا کو رفیقم،کو خواهرم. چرا مواظبش نبودی. بردیا دریا از قبرستون می ترسه.چرا مواظبش نبودی که تو جوونی خونش اونجا نشه.بردیا ،اخ کجایی دریا،کجایی با شیطنت بگی دیدی من از تو زودتر همه چیزو تجربه میکنم! .دریا چرا نذاشتی من مرگو زود تر از تو تجربه کنم.. بی انصاف چرا رفتی.مگه قرار نبود ..مگه قرار نبود نوه هامونو باهم ببریم پارک و غیبت عروسامونو بکنیم! . اخ دریا، وای دریا حسین دست دور شونهاش انداختو سعی کرد ارومش کنه. @Alachiigh
🔴بـهترین گـیاهان جـهت پـیشگیری از دیـابت : ✅ سـماق ✅ دارچـین ✅ برگ زیـتون ✅ زنجبیل ✅ شـنبلیله ‌ ‌ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهیدمحمد‌حسین‌محمدخانی🌹 همیشه‌میگفت: واسه کی کار میکنی ؟! میگفتم : امام حسین علیه السلام میگفت: پس حرف ها رو بیخیال !! کار خودت رو بکن جوابش با علیه السلام ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴عجب کلیپی ساختن، دست مریزاد .... ❌ داشت به دروغ میگفت این تحریم ها تو زمانی دکتر رئیسی شده و مردم رو فریب بده اما سازنده کلیپ با آمار و ارقام مستند واقعیت رو که این ها تو زمان خودش بود رو گذاشته @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفاً 👌 ⭕️👆⭕️پاسخ شنیدنی حجت الاسلام به این سوال مهم در ایام انتخابات: ملاک های فرد اصلح چیست؟ 🔹از نظر دین، ویژگی های شخصی مهمتر است یا ویژگی های مدیریتی؟ @Alachiigh
1⃣ ظریف: افزایش چندبرابری فروش نفت در دولت رییسی، بخاطر شل کردن تحریم‌ها توسط بایدن بود ❌2⃣ ظریف: در ۳ ساله دولت رییسی، هزار تحریم جدید وضع شد ⭕️بالاخره بایدن شل‌کرد یا سفت‌کرد؟!! @Alachiigh
مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت _ بمیرم برات مادر... بمیرم واسه دردو زجرای تو نبود دریا... سرهنگ دستشو روی شونم گذاشتو گفت _ بردیا جان...پیکر سرگرد فرهمند رو با امبولانس منتقل کردن دارحمه...بهتره بریم . ارومو با درد گفتم _ سرگرد!... چرا دریا با شهادت سرگرد شد؟! اروم تر زمزمه کردم _ به هر دو ارزوی محالش رسید!... صدای گریه و شیون یک لحظه هم قطع نمی شد! امروز چهلم دریا بود... چهل روز از رفتنش میگذشت اما برای من هنوز تازه ی تازه بود... دیروز حکم رو دادن... طهورا اعدام به جرم قتل و حبس ابد به جرم همکاری با گروه ضد انقلابی ... مازیار و یاور اعدام ... و پرونده اوانسیان که دو هفته قبل از شهادت دریا فرار کرده بود، همچنان بازه... نفس عمیقی کشیدمو از اتاق خارج شدمو بعد از اب زدن به صورتم به سالن رفتم. علی جلوم ایستادو گفت _بردیا داداش میشه من موقع اعدام ...اعدامه... نفس عمیقی کشیدو خواست ادامه بده که نذاشتمو گفتم _ متاسفم علی! برای اعدام فاطمه فقط خونواده مقتول می تونن باشن! چند ضربه اروم به شونش زدمو به سمت اشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم که صدای دریا تو گوشم پیچید "_ وای بردیا! باز که در یخچالو باز کردیو رفتی تو هپروت! ای خدا من اخر از دست این دیوونه ، دیوونه میشم! " چشمامو با درد بستمو روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو با دستام گرفتم. "_ سرت درد میکنه؟! بزار یه دمنوش گل گاوزبون دریا پز بهت بدم که دیگه سردرد از صد فرسخیتم رد نشه!!" دستی روی شونم قرار گرفت. سرمو بلند کردم که حسین رو دیدم. صدامو صاف کردمو گفتم _ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟! حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت _ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟ 👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۷۶و۷۷ پوزخندی زدو یاورو بلند کردو به راه افتادن و منو همونجا ول کردن. تمام تنم
مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت _ بمیرم برات مادر بمیرم واسه دردو زجرای تو نبود دریا سرهنگ دستشو روی شونم گذاشتو گفت _ بردیا جان.پیکر سرگرد فرهمند رو با امبولانس منتقل کردن دارحمه.بهتره بریم . ارومو با درد گفتم _ سرگرد!..چرا دریا با شهادت سرگرد شد؟! اروم تر زمزمه کردم _ به هر دو ارزوی محالش رسید!. صدای گریه و شیون یک لحظه هم قطع نمی شد! امروز چهلم دریا بود. چهل روز از رفتنش میگذشت اما برای من هنوز تازه ی تازه بود. دیروز حکم رو دادن طهورا اعدام به جرم قتل و حبس ابد به جرم همکاری با گروه ضد انقلابی مازیار و یاور اعدام . و پرونده اوانسیان که دو هفته قبل از شهادت دریا فرار کرده بود، همچنان بازه. نفس عمیقی کشیدمو از اتاق خارج شدمو بعد از اب زدن به صورتم به سالن رفتم. علی جلوم ایستادو گفت _بردیا داداش میشه من موقع اعدام ..اعدامه نفس عمیقی کشیدو خواست ادامه بده که نذاشتمو گفتم _ متاسفم علی! برای اعدام فاطمه فقط خونواده مقتول می تونن باشن! چند ضربه اروم به شونش زدمو به سمت اشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم که صدای دریا تو گوشم پیچید "_ وای بردیا! باز که در یخچالو باز کردیو رفتی تو هپروت! ای خدا من اخر از دست این دیوونه ، دیوونه میشم! " چشمامو با درد بستمو روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو با دستام گرفتم. "_ سرت درد میکنه؟! بزار یه دمنوش گل گاوزبون دریا پز بهت بدم که دیگه سردرد از صد فرسخیتم رد نشه!!" دستی روی شونم قرار گرفت. سرمو بلند کردم که حسین رو دیدم صدامو صاف کردمو گفتم _ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟! حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت _ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟ صدامو صاف کردمو گفتم _ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟! حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت _ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟ اروم گفتم _ سوگند خوبه!؟ مامانم! پریا؟! همشون خوبن؟؟!! دستشو روی دستم گذاشتو اهی کشیدو گفت _ وضع اونا هم بهتر از تو نیست! اونا علاوه بر درد مرگ دریا، نگران حال توعه کله شقم هستن! نفس عمیق و پر دردی کشیدمو گفتم _ همش صداش توی گوشم می پیچه! همش صورت شادو معصوم و در عین حال پر شیطنتش جلو چشامه! هر جا میرم، هر چی میخورم ، هر کاری که میکنم یادش میفتم! حسین بدجور دلتنگشم! حسین نمی دونی تو ترکیه با اینکه بدحور نگران بچش بود ولی با چه ذوقی حواسش بهش بود! دریا عاشق بچش بود..دیدی اخرشم با بچش رفت! حسین غمگین سرشو پایین انداختو گفت _ فکر میکنی واسه من اسونه که خواهر زادم مرده!! دریا برای من فقط یه خواهر زاده نبود! دریا دوستم بود! خواهرم بود! مادرم بود ! دریا همه کسم بود! تو 5سالگیم پدرو مادرم با اختلاف 2 ماه فوت کردن! هادی که اونموقع ها با زنش رفته بودن گیلان و زندگی میکردن! هدی هم که درگیر مدرسه و شاگرداش بود این وسط فقط هدیه(مادر دریا) میتونست ازم مراقبت کنه که اونم یه وکیل بودو درگیر. علی که هیچ وقت ابش با من توی یه جوب نمی رفت و باهم دعوا میکردیم.. این وسط فقط دریا بود که با سن کمش همه جوره هوامو داشتو پایه بود! تو نوجونیم مثل یه مادر مراقبم بود. نمی ذاشت سمت هیچ دختری برم دئ همیشه می گفت بیا باهم بریم گردش! بیشترم بهمون خوش میگذره! اگه میخوای پیش دوستاتم کم نیاری میتونی منو دوست دخترت معرفی کنی! خلاصه که همجوره هوامو داشت...سعی می کرد بیشتر وقتشو با من بگذرونه تا با سوگند! لبخند غمگینی زدو ادامه داد _ یادته همین حرص تو و سوگندو دراورده بودو تو سعی می کردی کمتر با دریا وقت بگذرونم و سوگندم واسه این که کمتر دریا با من باشه همش خونه هدیه می موند! لبخند تلخی زدمو گفتم _ اره! همیشه با هم بودینو اتیش می سوزندین! یادمه یه بار به دریا گفتم حسین بهم گفته دریا خیلی احمق و خنگه ! اونم گفت حتما میخواسته بگه بردیا تو دهنش نچرخیده گفته دریا! نمی دونی چقدر از جوابش حرص خوردم! هردو خندیدیم که حسین گفت _ یه بار هدی سرمون غر غر کردو گفت درس نمی خونین! خیلی تنبلین ! دریا هم نگذاشت و نه برداشت گفت خاله حلال زاده به داییش میره! من عذرم موجهه و به دایی حسین رفتم! برین حسینو باز خواست کنین! لبخند تلخی روی لبم اومدو گفتم _ یه بار با سوگند روی یکی از پرونده ها ناخواسته چای ریختن! سرهنگ هم برای تنبیه جفتشونو نذاشت توی عملیات دستگیری شرکت کنن! دریا هم لباس نظامی نوپو پوشید و اومد ماموریت تازه مجرمو هم خیلی حرفه ای دستگیر کردو با خودش اوردو با یه صدای کلفت گفت قربان اینم مجرم و نذاشت سرگرد ازش بخواد خودشو معرفی کنه و سریع جیم زد.. هفته بعدش کاشف به عمل اومد دریا بوده!!! لبخند غمگینی زدم و اهی کشیدم!
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۷۸و۷۹ مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت _ بمیرم برات مادر بمیرم واسه دردو زجرای
علی روی صندلی مقابلمون نشستو گفت _ جای خالیش خیلی توی چشمه! نمی تونم این خونه رو بدون دریا تحمل کنم! با انتقالیم به اهواز موافقت کردن! و فردا عصر پرواز دارم! حسین لبخند تلخی زدو گفت _ جای خالیش همه جا حس میشه! توی خونه، اداره، خیابون... همه جا! همه جا جای خالیش حس میشه! علی سرشو پایین انداخت. از لرزش شونه هاش معلوم بود داره گریه می کنه ! غمگین اهی کشیدم! حسین از جاش بلند شدو گفت _پاشین ببینم! به خدا دریا راضی به دردو غم شما نیس! به سمت در سالن راه افتادو گفت _ علی و بردیا! تو ماشین منتظرتونم ! جفتتون بیاین بریم خونه خاله پریچهر! پاشین دیگه! ازجام بلند شدمو به اتاق دریا رفتمو روی همون تیشرت مشکی به پیرهن مشکی پوشیدمو دکمه هاشو نبستم! اخ دریا کجایی که غر بزنی به جونمو بگی تو باز خوشتیپ کردی! من نمی زارم با این تیپ بیرون بری ! میدزدنت! نفسمو با شدت بیرون دادمو از اتاق بیرون زدمو همراه علی از خونه بیرون زدیمو بعد از قفل کردن در سوار اسانسور شدیمو بعد از دو دقیقه سوار ماشین حسین شدیمو راهی خونه ما شدیم! بعد از 20 دقیقه مقابل خونه ما بودیم... پیاده شدیمو به سمت خونه رفتیم. مامان به محض دیدن چهره من از ایفون با بغض و شادی گفت _ الهی مادر فدات شه! بیا تو گل پسرم! و در با صدای تیکی باز شد! نگاهی به حیاط خونه انداختم که حسابی پاییز رو به رخمون می کشید... دلم گرفت! مامان همیشه فصل پاییز که میشد سریع حوضو ابو جارو میکردو برگ خشکارو جمع میکردو نمی ذاشت حیاط بی روح باشه! اما الان ... با رفتن دریا! مامان هم دیگه دل و جون سر زنده نگه داشتن حیاط رو نداشت! اخه دیگه هیچ کودوم از اعضای خونه مثل قبل نبودن! حتی زهرای 4ماهه ی پارسا هم این رو حس کرده بود که این خونه چیزیو کم داره! وارد سالن شدم که بر عکس همیشه که پریا با شادی و خنده به استقبالم میومد فقط همونطور که روی مبل نشسته بود و جزوه دانشگاهشو بی حوصله ورق می زد سلام کردو سر به زیر شد! سوگند از اشپزخونه سلام ارومی کردو باز برگشت داخل اشپزخونه .. ضحی که همیشه شیطنت میکردو همه رو میخندوند اروم به سمتم اومدو پرسید _ سلام عمو! لبخند خسته ای بهش زدو مقابلش روی دو زانو نشستم و گفتم _سلام عزیز دل عمو! خوبی خانوم کوچولو! با چشمای اشکی گفت ضحی_ عمو مامانم چی میگه!؟ _ چی میگه مگه! ضحی_ میگه دلا رفته پیش خدا تا از اونجا مواظب من باشه! راست میگه؟! اروم لبمو گاز گرفتمو سرمو بالا و پایین کردم که با بغض گفت ضحی_ چرا گذاشتی بره عمو؟! دلا منو تنها گذاشته؟! معصومه که بلاخره به اسرار دریا بعد از زایمانش به گفتار درمانی رفته بود و الان می تونست با لکنت صحبت کنه رو به ضحی گفت _ ضح...ضحی...م...مما..مامان...بیا ب..ا...با ... ه..هم بری...بریم ... س..سا...سالاد...د...درست..ک...کنن...کنیم! گونه ضحی رو بوسیدمو گفتم _ پاشو خانم خانما...برو یه سالاد خوشمزه برام درست کن ببینم! و به سمت مبلا راه افتادمو کنار پریا که اروم اروم اشک می ریخت نشستمو دستمو دور گردنش انداختمو اروم زمزمه کردم. _نبینم ابجی کوچولوم چشاش اشکی باشه! لبشو به دندون گرفتو گفت پریا_ داداش ... _ جان داداش... پریا_ ببین...ببین رفتنش چه به سرمون اورده! حتی ضحی و زهرا متوجهش شدن! با بغض ادامه داد _ نمی تونم درس بخونم! هر مشکلی که تو درسام پیدا می کنم یاد زمانی میفتم که دریا در هر شرایطی کمکم می کرد...مامان نمی تونه کتابای دکتر بهشتی و مطهری رو بخونه! یاد دریا میفته که همیشه میگفت اینجور کتابا چشم ادمو باز میکنه! .... معصومه کلاسای گفتار درمانیو رو ادامه نمی ده چون میگه یاد دریا میفته!... سوگند باهام کلکل نمی کنه چون دریایی نیست که بزنه تو سرمونو بگه سن مادر زن اول و دوم نوحو دارینو اینهمه بهم می پرین! حیا کنین کسی نمی گیرتتون می مونین رو دست خاله پری و پروانه!.... بردیا ...بردیا بگو خوابه!! بگو اون نامردا ناجونمردونه دریا رو نکشتن...بگو اون اشغال صفتا بلایی سر دریا نیاوردن! مامان به پریا با بغض تشر زد _ بسه پریا! نمی بینی حال داداشتو که چه داغونه!! بس کن مامان! بس کن دردت به جونم! سوگند با گریه گفت _ خاله...خاله...سکوت خونه داره خفمون میکنه! چند بار دیدی منو پریا اینهمه ساکت یه گوشه بشینیم! خاله نبود دریا یعنی فاجعه! خاله نبود دریا یعنی نابودی من! مگه یادتون رفته زمانیو که مامانو بابام همش باهم دعوا میکردن! زینب که همیشه بابا بعد دعوا ارومش می کرد اما منو هیچکس اروم نمی کرد! همیشه دریا بود که دلداریم میداد! دریا نذاشت افسرده بشم! دری دارد... @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهیدمجیدپازوکی🌹 همسرم به دلیل شدت جراحاتی که به او وارد شده بود، کلیه هایش بسیار مشکل داشت. طی شب باید چندین مرتبه به دستشویی می رفت، اما بسیار معتقد بود هر دفعه وضو بگیرد و برگردد. دستشویی ما در حیاط بود و آب گرم نداشت اما در زمستان هم در طول شب با همان آب سرد وضو می گرفت و من می دیدم دستانش از شدت سرما قرمز می شد. مقید بود که همیشه با وضو باشد و با آب سرد وضو بگیرد. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
❌👆🔴سر خرگوش اردک👇 🔸این تصویر برای اولین بار در یک مجله‌ی طنز آلمانی چاپ شد. سر خرگوش-اردک یکی از اولین مثال‌های خطای ابهام است که برای اولین بار در قرن ۱۹ در آلمان چاپ شد. در آن زمان تصاویر این چنینی بسیار رایج بودند. در این مثال نوک اردک می‌تواند گوش‌های خرگوش تلقی شود. چشم‌ها نیز به شیوه‌های کشیده شده است که در سمت چپ صورت اردک و سمت راست صورت خرگوش قرار گرفته است. 🔸این تصویر در توسط لودویگ ویتگنشتاین، فیلسوف قرن بیستم استفاده شده است. او بر روی ایده‌های ادراک تحقیق می‌کرد و مقالاتی در زمینه‌ی شیوه‌ی ادراک انسان از محیط اطراف منتشر کرده است. 🔴 رسانه‌ها و پیام‌های رسانه‌ای می‌توانند ادراک ما را از دنیای اطرافمان مدیریت کنند. 🔴در عصر رسانه باید با ارتقای مهارت‌های مرتبط با تحلیل پیام هوشیار و هوشمند باشیم. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 معاون اول روحانی خواستار توقف راه شهید رئیسی شد 🔴❌ در همایش ستاد پزشکیان: ۳ سال از دولت فعلی گذشته و ببینید تحریم‌ها چه شد؟ چه با زندگی مردم کردند؟ الان هم می‌گویند ما باید همان راه را ادامه دهیم. این راه باید متوقف شود..... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۰ علی روی صندلی مقابلمون نشستو گفت _ جای خالیش خیلی توی چشمه! نمی تونم این
****** کنار سنگ قبرش نشستم و گلابو روی سنگ قبر ریختم... نوشته ی روی قبر بدجور بهم دهن کجی می کرد! زمزمه وار اسمو خوندم " دریا فرهمند" هه! کجایی دریا! 20 روز دیگه اربعینه!! مگه قرار نبود امسال پیاده روی بریم کربلا!! دریا این راهو رسمش نبود که رفیق نیمه راه بشی!! زمزمه کردم _ کجایی ای اکسیژن ناب حیات؟! بیدل نیشابوری حال و هوای این روزامو خیلی خوب توصیف کرده دریا! اونجا که میگه دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ... از چارسو گرفته مرا روزگار تنگ!! صدای دریا توی گوشم پیچید... "_ بردیا دو تا ایه منو خیلی اروم و امید وار میکنه!! یکی ایه معروف که میگه { الا بذکر الله تطمئن القلوب_فقط با یاد خدا ارام میگیرد دلها} یکی هم ایه 26 سوره طه { و یسر لی امری_ وکارم را برایم اسان ساز} هر وقت گره افتاد به کارت این دوتا ایه رو فراموش نکن!" زمزمه وار گفتم _ خدایا!!! و یسر لی امری...! ** ** چشماشو باز کرد.. کمی تار می دید..اروم چند بار پلک زد. پرستاری وارد اتاق شدو با دیدن چشمای بازش سریع از اتاق خارج شدو با فریاد از چند دکتر خواست بیایند چون بیمار بهوش امده! اوانسیان با شنیدن این خبر سریع از جاش بلند شد و وارد اتاق شد. نگاهش رو به افراد دور تختش انداختو گفت _ من... من...چرا بیمارستانم؟!... دکتر ها که متوجه حرفش نشده بودند خیره اوانسیان شدن که او به انها لبخندی زدو دستش رو گرفتو گفت _ اوه سودا جان! فراموش کردی که تصادف کردی؟ سودا چند بار اسم خودشو زمزمه وار گفت _ سودا؟!....اسم من سوداست؟! اوانسیان لبخندی زدو گفت _ اره خواهر خوشگلم! نکنه یادت رفته؟! سودا مبهوت گفت _ من ...من هیچ چیز یادم نمیاد! ....من....من حتی تو رو نمی شناسم! سمیر جا خورد.... رو به دکتر لورین گفت _She don’t know her name ?! She forgot me?!!!! (_ اون اسمشو نمی دونه! اون منو فراموش کرده!) دکتر لبخندی زدو رو به سودا گفت _ Baby! Listen to me! Can you speak English?! (عزیزم! به من گوش کن! میتونی انگلیسی صحبت کنی؟!) سمیر خواست برای سودا ترجمه کنه که سودا اروم زمزمه کرد. _yah! (اوهوم!) { برای راحتی شما عزیزان صحبت های انگلیسی رو به صورت فارسی مینوسم!} دکتر_ بسیار عالی! میدونی =2+5 چند میشه!؟ کمی فکر کردو گفت _ ا...اره... میشه 7 ! دکتر چند سوال دیگه درمورد نام قاره ها و ضرب و تقسیم و امثال اینها پرسید که سودا همه رو به درستی جواب داد... دکتر رو به سمیر گفت _ اقای اوانسیان! خواهر شما دچار فراموشی شده! البته ممکنه که این فراموشی موقت باشه...اهان اینو هم بگم که حافظه ی علمیشو فراموش نکرده! اوانسیان بعد از تشکر و پرسیدن این که کی مرخص میشه پیش سودا برگشت و گفت _خب خب خب! اگه تا شب علائم خاصی نداشته باشی فردا مرخص میشی! حالا بگو ببینم حالت چه طوره عزیزم؟! 👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۱ ****** کنار سنگ قبرش نشستم و گلابو روی سنگ قبر ریختم... نوشته ی روی قبر بد
سودا گفت _ ممنون...میشه از خودت و خونوادم بگی؟! اهل کجاییم! شغلم چیه؟! سمیر_ اهل اسرائیل هستیم و یهودی! اما اصالت ایرانی ، ارمنی داریم! پدرمون اَلِم اوانسیان از دوستان صمیمی ایوا بیکل ، از سران اسرائیل هست! مادرمون هم مهین اسکندری از سرکرده های سازمان مجاهدین خلق! یه خواهر داریم که ایرانی هوای عوضی هفته پیش اعدامش کردن... البته خواهرمون فامیلیشو عوض کرده بودو گذاشته بود ولد بیگی! شغلمون هم کار توی سازمان موساد هستش! تحصیلاتتم فوق لیسانس ای تی هستش! البته اینم بگم چون چند سال جهشی خوندی تونسی زود فوق لیسانس بگیری! سودا_ من...من توی مو.. موساد... ک..ا..ر... می..کردم؟! سمیر_ اوهوم...خیلی کارا و دستاوردای خوب و صد البته مهمی واسه اسرائیل کسب کردی؟! نمی دونست چرا از شنیدن این خبر کمی ناراحت شد... با اینکه چیزی از موساد نمی دونست! زمزمه کرد _چه جوری تصادف کردم!؟ _ تو جاده داشتی میومدی تل اویو تصادف کردی و 45روزه که تو کما هستی! چشماشو روی هم گذاشتو در همون حالت گفت _ کار موساد چیه؟؟؟ اصلا من تو موساد چیکار میکردم؟! سمیر لبخند شیطانی روی صورتش جا خوش کرد و رو به خواهر عزیز دردونش گفت _ اوووم...خیلی کارا! جاسوسی ! ادم کشی! ترور و... البته تو هکم میکردی! اخیرا یکی از سایتای مهم ایران رو می خواستی هک کنی که تصادف کردی! دیگه بهتره استراحت کنی! سودا چشماشو باز کردو گفت _ مامانم الان اسرائیله؟! سمیر قهقه زدو گفت _بهتره از اون زن فقط برای معرفی خودت یاد کنی! پدرمون تا یک ساعت دیگه شاید اومد پیشت! چشمکی زدو از اتاق خارج شد! خیلی می ترسید...بغض بدی توی گلوش گیر کرد... نفس عمیقی کشیدو چشماشو مجدد بست که صحنه ی تیر اندازی و جیغ گوش خراشی و صدای قهقه ای توی گوشش پیچید! سریع چشماشو باز کردو وحشت زده به اطرافش نگاه کرد! چند نفس عمیقی کشیدو توی دلش ذکریو زمزمه کرد که نه معناشو می دونست و نه می دونست چرا اونو توی دلش زمزمه کرده! {{الا بذکر الله تطمئن القلوب}} * * به همراه حسین وارد اتاقمون شدیم! ذهنم بدجور درگیر بود! خوابی که دیشب دیده بودم بیش از حد طبیعی و واقعی به نظر میومد! نفس کلافه کردمو موهامو چنگ زدم حسین _ چته پسر!!!؟؟ خوبی؟! چیزی شده!؟ _ نه بابا چه خوبی! دیشب خوابی دیدم که کلافم کرده! حسین_ به خاطر یه خواب اینهمه کلافه ای؟! _ حسین خوابم خیلی واقعی به نظر میومد! حس میکنم یه چیزی هست که به دریا مربوط میشه ولی ما از اون بی خبریم! حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟ _ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم! دارد... @Alachiigh
Mohammad Asdollahi - Rowze 3.mp3
8.5M
صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ🤚♥️ عین روایته ... شَبٰایِ جُمْعهِ کَرْبَلٰا شَبْ زیٰارَته ... التماس دعا 🙏 @Alachiigh
نترس و غمگین مباش، قطعا، ما نجات دهنده تو و خانواده ات هستیم ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا