eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏🖤بیاد سردار همیشه سرافراز کوه باشی سیل یا باران... چه فرقی می‌کند سرو باشی باد یا توفان.... چه فرقی می‌کند هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند شعله در شعله تن ققنوس می سوزد ولی لحظه ی آغاز با پایان چه فرقی می کند 💐💐🏴🏴🙏🙏 تهیه کلیپ : امور فرهنگی پايگاه زینب کبری سلام الله علیها 🍁〰🍂 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت61 نرگس با چهره‌ای سرخ و چشمان ورم کرده از اتاق بیرون می‌آید و در ایوان می‌ایستد.
🌺دلارام من 🌺 قسمت 62 - قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم رو/ به قلب دشمنا گذاشتی... راه را باز می‌کنند که از داربست‌ها رد بشوم، هرجا می‌روم احترامم می‌کنند و عمو و بقیه مردهای فامیل دورم را می‌گیرند که راحت تر باشم؛ مراعات می‌کنند، احترام می‌گذارند. نشانم می‌دهند و می‌گویند «خواهر شهید». اما من یک خواهر شهید را می‌شناسم که بجای احترام... بماند! می‌رسم بالای قبر، سرم گیج می‌رود؛ خدای من! چقدر عمیق است! عمو دست میزند سر شانه‌ام: مطمئنی؟ اذیت می‌شیا! - نه! باید برم! کمک می‌دهد که بروم داخل قبر، روی خاک‌ها می‌نشینم؛ بگذار چادرم خاکی شود! مهم نیست؛ تا حامد برسد، زیارت عاشورا می‌خوانم، نگاهی به این خانه تنگ می‌کنم، یعنی حامد من قرار است اینجا بماند؟ تنها؟ روی خاک؟ نه...! شهید فرق می‌کند؛ اربابش در قبر تنهایش نمی‌گذارد، اصلا شهید جایش بهشت است، نه قبر؛ بیچاره ما که شهید نمی‌شویم و باید بمیریم و نهایتا بیاییم داخل این گودال خاکی، آن هم تک و تنها. عمو صدایم میزند، به سختی بیرون می‌آیم؛ کاش من هم همراه حامد همین‌جا می‌ماندم، زیرلب به حامد که حالا به قبر رسیده می‌گویم: ببین! خودم برات آمادش کردم، برو خوش بگذرون تک خور! خودت بریدی و دوختی دیگه؟ پس بگو چرا زن نمی‌خواستی! الان داری میری پیش حوریات؟ می‌دانم الان از بهشت دست تکان می‌دهد و می‌خندد: توی بهشتم که باشم رگبارای تو بهم میرسه! کنار قبر می‌گذارندش. - سلام ماه منورم/ سلام نور مطهرم... بالای کفن را بسته‌اند، سرم را روی کفن می‌گذارم، تمام خاطراتش برایم زنده می‌شوند، کاش بیشتر از دو سال خاطره داشتیم! کاش زمان کش بیاید و هیچ‌وقت نخواهند دفنش کنند، به زحمت از ما جدایش می‌کنند و در قبرش می‌گذارند. دنیا دور سرم می‌چرخد و چشمانم سیاهی می‌رود، بدنم یخ کرده، چشم از حامد برنمی‌دارم؛ چرا این‌طوری می‌کنند؟ حامد خوب است؛ فقط خوابیده! همین! آخرین سنگ لحد را که می‌گذارند، دنیا برایم تار می‌شود، باورم نمی‌شود دیگر خنده‌هایش را نمی‌بینم؛ به همین راحتی آن چهره قشنگ رفت زیر خاک؛ همراه قلب من. خاک‌ها را چنگ میزنم و سفارش می‌کنم هوای حامد من را داشته باشد؛ می‌گویم حواسش به لبخند‌های قشنگ حامد باشد؛ به برادر همیشه مهربان من... به خودم که می‌آیم، سرم را به پنجره ماشین تکیه داده‌ام و صورتم می‌سوزد؛ باد به چهره‌ام خورده و اشک‌هایم خشک شده. خیره‌ام به خیابان‌ها و در و دیوار شهر. حتی نمی‌دانم در ماشین کی هستم؟ دوباره یادم می‌آید که حامد رفته قلبم تیر می‌کشد، انگار تازه عمق فاجعه را فهمیده‌ام و دردش را احساس می‌کنم. حامد می‌گفت وقتی تیر می‌خوری یا زخمی می‌شوی، همان اول دردی احساس نمی‌کنی و از گرمای خونش می‌فهمی زخمی شده‌ای، وقتی به زخم نگاه کنی و اگر بترسی، تازه دردت شروع می‌شود، شاید هم از حال بروی. باد در گوشم می‌پیچد و صداها را گنگ تر از این که هست می‌کند؛ فکر کنم صدای راضیه خانم باشد که عمه و مادر را دلداری می‌دهد. ماشین می‌ایستد اما من هنوز سر جایم نشسته‌ام؛ انگار یخ زده‌ام؛ کسی در را باز می‌کند برایم، علی‌ست؛ عمه و راضیه خانم منتظرند پیاده شوم، راضیه خانم دستم را می‌گیرد: بیا بریم عزیزم، پاشو قربونت بشم. تازه ضعفم خودش را نشان می‌دهد، دو روز است که خواب و خوراک نداشته‌ام، پاهایم سست می‌شود و دنیا دورم می‌چرخد، چند بار نزدیک است زمین بخورم، اما راضیه خانم به دادم می‌رسند. حجله و بنرهای تبریک و تسلیت، همه می‌خواهند به من بفهمانند که حامد رفته است؛ اما چه رفتنی! فانی آمد، جاودان رفت؛ مرده رفت، زنده تر از همه ما مردارها برگشت. تمام خانه را به یاد حامد می‌بویم، خانه‌ای که حامد در آن بازی کرده، بچگی کرده، درس خوانده، آرام آرام قد کشیده، بزرگ شده و خودش را شناخته. به سختی خودم را به اتاقش می‌رسانم. در می‌زنم؛ انگار هنوز توی همان اتاق است. دستان من از دستگیره در سردتر است، در را باز می‌کنم و با تکیه بر دیوار تا تختش می‌روم؛ صدایش در سرم طنین می‌اندازد: به! چه عجب یادی از ما کردی! اومدی ببندیم به رگبار؟ می‌افتم روی تخت: حامد تو اینجایی؟ می‌دونی مامان و عمه چه حالی شدن؟ بوی عطرش اتاق را پر کرده، مطمئنم هست؛ من کورم و نمی‌بینمش، عکس‌هایمان جلوی چشمم تار و واضح می‌شود. - حامد تو کجایی؟ - جایی که باید باشم؛ توی این نظام احسن، همه چیز سر جای خودشه، تو هم الان جایی هستی که باید باشی، بهترین جای ممکن. خسته شده‌ام. شارژم تمام شده! می‌خواهم بخوابم و با صدای زنگ همراهم بیدار شوم و حامد پشت خط باشد؛ اصلا می‌خواهم بخوابم و وقتی بیدار می‌شوم، سه سالم باشد و پدر در آغوشم بگیرد و مثل توی فیلم‌ها بپرسد: چرا توی خواب گریه می‌کردی؟ خواب بد دیدی؟ ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh
⭕️⭕️⭕️ 🔻سقوط از قلّه‌ی اِوِرِست چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد، اما صعود به آن، روزها و هفته‌های زیادی زمان می‌طلبد. 🔺برای سقوط از قلّه‌ی اِوِرِست، تقریباً نیاز به صرف هیچ نیرو و توانی نیست، اما برای صعود به آن، علاوه بر این‌که توان فوق‌العاده و بسیار زیادی را باید صرف نمود، چندین سال نیز می‌بایست تمرین و تمحّض پیشه کرد تا به ورزیدگی لازم و کافی برای فتح اوج قلّه رسید. ✅ نسبت فعالیت‌های «تخریبی» و «اصلاحی» نیز همین‌گونه است. 🔺«تخریب» کار آسانی است، امّا «اصلاح»، توان و طاقت را می‌فرساید و موی انسان را سپید می‌کند؛ همچنان‌که نبی اکرم(صلّی‌الله علیه و آله و سلّم) در عظمت سوره‌ی مبارکه‌ی هود فرمود: «شَیَّبَتنی سورةُ هود»: سوره‌ی هود مرا پیر کرد. ⬅️ «فاستقم کما أمرت و من تاب معک و لا تطغو» سوره‌ی هود، آیه‌ی ۱۱۲. ⬅️ اکنون به سادگی می‌توان فهمید که چرا حضرت رسول به‌جای اتخاذ تدابیر اصلاح‌گرایانه در مسجد «ضِرار»، دستور می‌دهد که آن مسجدِ مفسد و مخرّب را از اساس ویران سازند. ⬅️ اکنون به‌سادگی می‌توان فهمید که چرا حضرت امام خمینی(رحمة‌الله علیه) به جای اتخاذ تدابیر اصلاح‌گرایانه در حکومت «پهلوی»، دستور می‌دهد که آن نظامِ مفسد و مخرّب را از اساس براندازند. ⛔️ اما ساده‌اندیشان و سطحی‌نگران بر این باورند که در محیط‌هایی مانند «اینستاگرام» و امثال آن که تحت مدیریت و مدبریت دشمنِ محارب و جولان‌گاه اوست، شرایط و وضعیت «تخریب‌گران» و «اصلاح‌گران» یکسان است (یا اگر هم یکسان نباشد، این تفاوت در شرایط به گونه‌ای نیست که نتوان به ثمربخش بودن مبارزه امیدوار بود!)، و بر اساس همین تصور باطل، بر اقدامات اصلاح‌گرایانه‌ی خود دل خوش کرده و روی آن حساب باز می‌نمایند❗️ ⚠️ غافل از آن‌که در ازای هر واحد «تخریب»، چه بسا به ناچار باید ۱۰۰ برابر بیش از تخریب‌گران توان و زمان صرف کرد تا آن تخریب، «اصلاح» و تعمیر گردد❗️ ✍ابرشاگرد 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅✅ پیامبر خدا، شیطان رو دید، بهش گفت: چرا نمیذاری مردم قرآن بخونن؟ 🍁〰🍂 @Alachiigh
✳️بدترین حالت خواب؛خوابیدن ب شکم است‼️ 🔸فشار زیادی به ستون فقرات واندام های داخلی وارد,باعث دردهای گردن و پشت میشود 🔸 اگر نمیتوانید به حالت دیگری بخوابید زیر لگن بالش قراردهید 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۳۰۱ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌹شهید ابومهدی المهندس🌹 💐یارِسردار فرماندهی از جنس همت و باکری ابومهدی الگویی بود که باید دوباره مرورش کرد؛ مردی که چنان لباس می پوشید و بگونه ای رفتار می کرد که تشخیص او به عنوان فرمانده در یک جمع دشوار می نمود ، به قول ایرانی ها "خاکی خاکی" و به قول بچه های دفاع مقدس "مثل همت و باکری" . شایداگر آن بامداد سیاه به همراه سردار سپهبد شهید قاسم سلیمانی بدست دولت تروریستی آمریکا به شهادت نمی‌رسید، بیش از آنچه تاکنون درباره‌اش شنیده اید، می‌شنیدید؛ از شخصیتی که در ظاهر و باطن داشت تا ادب و حاشیه گریزی‌اش؛ اما سرانجام آن شد که خود می‌خواست؛ پرواز با حاج قاسم ⭐️شادی روح پاک همه شهدا بخصوص ابومهدی عزیز صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 | سرلشکر حاج قاسم سلیمانی یا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی؟! 🍃🌹🍃 🌺 در آستانه‌ی دومین سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی، خانواده‌ی ایشان صبح امروز با رهبر معظم انقلاب دیدار کردند. در این ديدار امام خامنه‌ای فرمودند: «شهید» سلیمانی برای دشمنانش خطرناک‌تر از «سردار» سلیمانی است. 🔻 آری؛ سرلشکر حاج قاسم سلیمانی محدودیت در بعد زمان و مکان داشت، اگر غروب دوازدهم دی ماه ۹۸ در سوریه بود همان ساعت در عراق نبود، در ایران نبود. ولی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی از بعد زمان و مکان خارج شده و هر لحظه و در هر جا حضور دارد، حتی در قلب اروپا و امریکا که نمونه آن هشتگ hero (قهرمان) است که ترند نخست جهان شد. 🔸سرلشکر حاج قاسم سلیمانی اگر به واسطه اغواگری جریان‌های تحریف مورد انتقاد برخی ها بود، ولی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در قلب و روح همه انسانهای آزادیخواه جای گرفت و شد سردار دلها. 🔹سرلشکر حاج قاسم سلیمانی اگر نمود فرماندهی او در بعد میدان نظامی بود ولی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی شد فرمانده در همه میدان‌ها، فرمانده میدان سلامت (طرح واکسیناسیون شهید سلیمانی)، فرمانده میدان جهاد در امر محرومیت زدایی، فرمانده میدان علم و دانش، فرمانده میدان فرهنگ و فرمانده میدان جهاد تبیینی... 🔺 در یک کلام سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی شد مکتب شهید سلیمانی، مکتبی که بعد از عمری مجاهدت خالصانه در راه حق با نثار خون مطهرش شکل گرفت و فنای فی الله گشت و شد مصداق و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام. 🖌حمید جعفری 🍁〰🍂 @Alachiigh
🔴 اوج هنرنمایی اصلاحطلبان زمانیکه زیباکلام و نقویان از تئوریسین های جریان غربگرا با کلمه شراب در سخنرانی های خود بازی میکنند و در حال عادی سازی شرب خمر هستند ، انقلابی ها در حال فتح مدارهای اطراف کره زمین در فضا و فرستادن ماهواره به جو زمین هستند. مشکلات مملکت بخاطر اینه که بیش از ۳۲ ساله مدیریت مملکت دست هم کیشان امثال نقویان و زیباکلام بوده ✍ سیدهادی bidariymelat 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆 پاسخ نقویان به فیلمی که از ایشان درباره شراب منتشر شد. 🍁〰🍂 @Alachiigh
⭕️ از واژه «شکنجه سفید» ساده عبور نکنید! او همان فتنه گر با «روسری سفید» است. آشوبگران 98 در عراق «لباس سفید» داشتند. گروه تروریستی در سوریه را بیاد آرید. در (برخلاف ۸۸) آشوبگران همگی «ماسک سفید» داشتند. اینها یک پروژه است! 👤 Hamed Sarrafpour TWTenghelabi 🍁〰🍂 @Alachiigh
⭕️ انصافا برای تحلیل این عکس‌ها چند تا دکترای جامعه شناسی لازمه :)) 👤 رامتین لوزر کینگ 🍁〰🍂 @Alachiigh
یکی از اقوام عاشق هست، اما هنوز این تیکه کلام کثیف ها و براندازهای مجازی را با خودش تکرار میکنه: "بجای خرج مردم کشور خودمون، خرج و و و میکنیم!" عزیز برادر!! 🔺 اولا مشخصه! کمترین بودجه رو بین کشورهای خاورمیانه داره! فقط 3 درصد از کل بودجه کشور.. که به موذی گری دولت از 5 درصد شده 3 درصد! یعنی بودجه و و.. رو باید از خودشون سوال کنی.. 🔺ثانیا! تو که عاشق هستی و میگی اون برامون آورد، بالاخره یه خرجکی داره. دوس داشتی بجای 16 میلیارد،👈 هزار میلیارد دلار خرج کنی (خسارت جنگ تحمیلی به ایران) با 300 هزار شهید ؟! 🔺ثالثا! چرا کسی به خرج و و و بقیه کشورا تو گیر نمیده؟! که رسما گفت تا حالا 7 تریلیون دلار تو خاورمیانه خرج کردیم.. اونا مردمشون نگرفتن؟! اونا از کمبود و مواد غذایی و ماکارونی به هم نمیپرن؟ اونا با کیسه زباله، برا دکتراشون گان درست نکردن؟! سوریه و عراق و.. اونا بازوهای ما هستن.. اگه اونا نجنگن، تو بجای قرنطینه تو خونه و غر زدن، باید پاشی بجنگی.. roshangari 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سـیلی سـخـت 🌹🍃 دی‌ماه تجلی شهادتِ ، یک تجدید عهد بی‌نظیر در جبهه حق، و آغاز گوش‌مالی سهمگین شیطان بزرگ، یعنی ایالات متحده آمریکاست : 🤛🏻 سیلی اول حرکت عظیم مردمی بعد از شهادت سردار سلیمانی 🤛🏻 و سیلی دوم موشک باران پایگاه عین الاسد و شروع یک انتقام بزرگ ━━━━🔹🇮🇷🔹━━━━ ✅ رهبر معظم انقلاب در دیدار اخیر با خانواده شهید سلیمانی، سیلی‌های سخت‌تر بعدی را به این شکل بیان فرمودند: 💢غلبه نرم افزاری بر هیمنه پوچ آمریکا 💢اخراج آمریکا از منطقه ━━━━🔹🇮🇷🔹━━━━ 🍁〰🍂 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من 🌺 قسمت 62 - قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم رو/ به قلب دشمنا
🌺دلارام من🌺 قسمت63 آرام و بی‌اختیار، رها می‌شوم روی تخت و پلک‌هایم روی هم می‌رود؛ شاید وقتی بیدار شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کربلا باشیم. صدای عمه نزدیک‌تر می‌شود: حورا... مادر کجایی؟ احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده می‌شوم که از عمه بشنوم کابوس دیده‌ام و به همین امید چشم باز می‌کنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر و مقنعه خوابیده‌ام. به محض این‌که خودم را در اتاق حامد می‌بینم، درونم شعله می‌کشد؛ هوا گرم نیست، من داغم. عمه می‌ایستد بالای سرم، چرا انقدر پیر شده؟ نکند من مثل اصحاب کهف چندین سال خوابیده‌ام؟ تا دیروز این چروک‌ها روی صورتش نبود! با صدای گرفته می‌گوید: خوبی؟ چرا نمیای پایین؟ صدایم به سختی در می‌آید: پایین چه خبره؟ - مراسمه، دوستای حامد اومدن. اشکی از گوشه چشمش سر می‌زند؛ می‌گویم: خسته‌ام... خیلی خسته‌ام... دست می‌گذارد روی پیشانی‌ام: چقدر داغی! تب داری فکر کنم! مادر می‌آید داخل و در آغوشم می‌کشد؛ احتمالا به‌جای حامد؛ نوازشم می‌کند و می‌بوسدم، تبم را اندازه می‌گرد و برایم دارو تجویز می‌کند؛ تابه‌حال این حس شیرین را تجربه نکرده بودم. دست‌هایم را ستون می‌کنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض می‌کند: کجا می‌خوای بری با این حالِت؟ - می‌خوام برم پایین! تخت حامد را مرتب می‌کنم، قبل از این‌که بروم پایین، رو بروی آینه می‌ایستم و دست می‌کشم روی صورتم، بلکه رد اشک‌ها پاک شوند؛ دستم را به نرده‌ها می‌گیرم؛ اما جان گرفتن نرده را هم ندارم. تمام خانه را پرچم زده‌اند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش گرفته، عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیه‌ای عرقچین سر، با پس زمینه حرم. می‌خندد؛ لابد به ریش نداشته جامانده‌هایی مثل من! بالای قاب روبان مشکی زده‌اند، روبان مشکی که برای مرده‌هاست! حامد نمرده اما، احساس سرما می‌کنم با این‌که عمه می‌گوید در تب می‌سوزم، می‌روم به سمت قاب عکس و روبان مشکی را برمی‌دارم؛ عمو رحیم می‌پرسد: چکار می‌کنی عمو؟ سعی می‌کنم لرزش صدایم را بگیرم: برای مرده‌ها روبان سیاه میزنن نه شهید! همه نگاه‌ها به سمتم برمی‌گردد و اذیتم می‌کنند، صدای گریه اوج می‌گیرد؛ از نگاه‌ها و پچ پچ‌هایشان دوباره پناه می‌برم به اتاق؛ نمی‌توانم از پله‌ها بالا بروم. سرم گیج می‌رود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم می‌ریزد. از گرما بیدار می‌شوم، گلویم از تشنگی می‌سوزد؛ به حنجره‌ام فشار می‌آورم: مامان... عمه در اتاق را باز می‌کند و سینی سوپ را می‌گذارد کنار تختم؛ بی‌مقدمه می‌پرسم: مامان کجاست؟ - داری خودتو از بین می‌بری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛ مامانتم فعلا رفت خونه. می‌نشینم؛ گرسنه نیستم، تشنه‌ام؛ عمه با دست تبم را اندازه می‌گیرد: خیلی داغی! بذار تب گیر بیارم... عمه بیرون می‌رود و من هم قصد خروج از اتاق می‌کنم؛ ساعت هشت شب است، مقنعه را روی سرم مرتب می‌کنم؛ می‌خواهم بروم به اتاق حامد. ناگاه ساعت شروع به چرخیدن می‌کند، بعد میز مطالعه می‌چرخد، پشت سرش قفسه کتاب‌خانه و همه دنیا؛ از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم می‌پیچند و زمین می‌خورم؛ دنیا تار و واضح می‌شود، صدای ضعیف عمه می‌آید: وای خدا مرگم بده چی شده؟ علی آقا... علی آقا حورا حالش بده... آقا رحیم... صدایش تحلیل می‌رود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم است به گمانم که می‌گوید: یه پتو بدید... باید بریم بیمارستان... بجز نوری مبهم از بین پلک‌هایم چیزی نمی‌بینم؛ دستان مردانه‌ای داخل پتویم می‌گذارند و با یک یاعلی بلندم می‌کنند؛ شده‌ام مثل پر کاه. عمو رحیم می‌گوید: علی برسونش نزدیک‌ترین بیمارستان. پایش را روی گاز می‌گذارد، عطر حامد مشامم را پر کرده؛ صدای زمزمه آیت‌الکرسی علی را واضح می‌شنوم، تکان‌های ماشین به گهواره می‌ماند و برای همین است که آرام آرام نورها و صداها محو می‌شوند. چشمانم را که باز می‌کنم، در اتاق حامدم و جوانی نشسته بالای سرم، چهره تارش کم کم واضح می‌شود؛ از خوشحالی دلم می‌خواهد جیغ بزنم! با همان تیپ نیمه نظامی زانو زده کنار تخت، دیگر چهره‌اش خسته نیست؛ سرحال سرحال است. می‌خندد: چه آبجی بی‌حالی من دارم! دو روزه افتادی رو تخت که چی بشه؟ - منتظرت بودم حامد! - مگه کجا رفته بودم که منتظرم بودی؟ من‌که همش نشسته بودم کنارت! لیوان شربتی از روی میز برمی‌دارد و با قاشق هم می‌زند: بیا، برات شربت زعفرون و گلاب درست کردم، بشین بخور. شربت آن‌قدر خنک است که همه وجودم را خنک می‌کند، آن‌قدر سرحال شده‌ام که می‌توانم تا ته دنیا بدوم؛ با دست سرم را نوازش می‌کند: دیگه نبینم از این شل و ول بازیا در بیاریا! یه محلی‌ام به این علی بیچاره بذار تا مجنون‌تر نشده! ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh