eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
268 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از راه شـــــہدا☁️
السلام‌علیکم✋🏽 پرداخت‌ایتا‌داریم‌به‌نیابت‌از‌آقا‌امام‌زمان به‌اندازه‌وسعمون‌برای‌دوبزرگوار🎉 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @Shohadagomnami •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
هدایت شده از حدیث💚
رسول الله ص :أفضلُ العبادةِ انتظارُ الفَرَج پيامبر خدا فرمودند:برترين عبادت، انتظار فرج است 🎁چالش و مسابقه نیمه شعبان😍 🎁نفر اول مبلغ ۱ میلیون تومان 🎁۵ نفر به قید قرعه نفری۱۰۰هزار تومان کانال عاشقان و منتظران فرج👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3549036638C527104af53 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💍| 💞💍 ✨قصه دلبری💕 گرتو نمی پسندی تغییر کن قضا را🌱 مدافع‌حریم‌عقیله‌بنی‌هاشم‌حضرت‌زینب‌‌🕌 🕊🌹🍃•••
رفقا رمان رو یادتونه تا پارت چند گذاشتم؟! اگر کسی یادشه بیان پی وی بگن بزارم @Ya_Alممنون که گفتین❤️🌹
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
رفقا رمان رو یادتونه تا پارت چند گذاشتم؟! اگر کسی یادشه بیان پی وی بگن بزارم @Ya_Alممنون که گفتین❤️
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ من رو برد به یک مغازه لباس مجلسی؛ "وااای چقدر تنوع لباس زیاده" "لباس‌های رنگارنگ،داشتم به لباس‌ها نگاه می‌کردم که دیدم زل زده به یه لباس و غرقش شده" _چرا اینجوری نگاه می‌کنید به لباس؟! -دارم تو رو در این لباس تصور می‌کنم.. -حرف نداره.. یه نگاه به لباس انداختم؛ "یه لباس مجلسی سفید کاملا آسین‌بلند که آستین‌هاش عروسکی بود و قسمت کمرش یکم تنگ میشد ولی بعدش دامن ساده بلند تا نوک انگشتان بود" "چرا اونقدر در ساده‌پوشی هم تفاهم داریم آخه!" "واقعا قشنگه" -باید بپوشیش.. رفتم اتاق پُرُو؛ لباس رو پوشیدم و روسریم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق پُرُو اومدم بیرون.. چند لحظه همینجوری نگام کرد که گفتم: _چیشدید؟! -واااای خدا این لباس فقط تو تن تو قشنگه _نظر لطفته،پس همین رو بخریم..؟! -من که از خدام هست،خودت دوست داری؟! _آره هم قشنگه و هم ساده است.. -خب پس حله رفتم لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون و رفتیم سر میز حساب.. مهدیار: -ببخشید خانم روسری هم دارین؟! خانم‌فرشنده: --مغازه روبه‌روئی‌ هست مهدیار: -ممنون.. بعد از حساب‌کردن از مغازه اومدیم بیرون _اصلا حال کردی آسان‌پسندی رو؟! -انتخاب من تَک بود که نیازی به عوض‌شدن نداشت.. "اعتراف می‌کنم کم آوردم" "چیزی نگفتم" بلافاصله من رو برد به مغازه دیگه؛ از اونجا یه تِلِ حجاب سفید بَرّاق گرفتیم بعد هم با کلی تعویض یه شال بلند آبی‌رنگ گرفتیم که ساده و آبیِ‌آسمونی بود.. مهدیار: -بریم یه جا ناهار بخوریم که الان اذان هست! رفتیم به یک رستوران: _خب چی انتخاب کردی؟! مهدیار یه نگاه به فهرست‌ غذا کرد و گفت: -اگر به من باشه همه‌ رو سفارش میدم -تو چی میخوری؟! _خورشت سبزی -خب من هم همینطور.. دست تکون داد و سفارشات رو داد؛ تا غذاها بیاد برگشت سمتم و گفت: -هدیه! _بله! -هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روزی خودمون دوتا رو اینجا و با این نسبت ببینم! فقط خندیدم ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ غذاها رو آوردن؛ مهدیار: -از اون دخترهایی هستی که میشه جلوش نوشیدنی رو با یه هوورت تموم کنی ولی مجبوری به چهل قسمت تقسیم کنی؟! _نـــــــه،راحت باش.. شروع کردیم به خوردن؛ _راستی حقیقته که میگن چندتا منطقه از ایران مثل کیش رو دو قرارداد فروختن به چین؟! -نه بابا این‌ها همه شایعه است؛ اگر یکم درباره‌اَش تحقیق کنیم می‌بینیم چقدر باعث پیشرفت هست این قرارداد.. -ولی از لحاظ فروختن یا کارگر چینی بیاد ایران کار کنه اصلااااا.. -ملت ما نباید آنقدر ساده باشه این‌ چیزهاا رو باور کنه! _اهوم،خیلی هم خوب.. -برا عقد میریم همین محضر که امروز رفتیم -راضی هستی؟! _فرقی نمی‌کنه؛فقط یه چیزی! -چیه؟! -بگو راحت باش! _تو عروسی دوست داری؟! -چطور مگه..؟! _یعنی میخوای عروسی بگیری؟! -راستش بابات شب خواستگاری گفت؛ حتما باید عروسی بگیری.. -می‌گیریم ان‌شاءالله.. _اگر من بتونم بابام رو راضی کنم که عروسی نگیریم تو و خانوادت مشکلی ندارین؟! قاشق و چنگالش رو گذاشت تو بشقاب و دست‌هاش رو بهم قفل کرد و گفت: -یعنی تو دلت نمی‌خواد عروسی بگیری؟! _نه،هم طایفه ما درست نیستند و اگر عروسی بگیریم فقط گناه هست و هم اینکه چرا پول الکی بریزیم بیرون اول زندگی میشه خیلی بهتر خرجش کرد..! -من هم نظرم همین هست؛ ولی خب نظر بابات چی؟! _من تلاشم رو می‌کنم، ان‌شاءالله هر چه خیر هست رقم بخورد.. از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم _میشه یه مداحی از حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) بزاری؟! -چرا که نه..! ضبط ماشین رو چندتا جلو و عقب کرد.. ـــــ اسم تو می‌بارد / از نفس باراان نور رخت دارد / جلوه‌ی بی‌پایان بر دل خسته / می‌دهد اسمت / لذت عشقی مداام ‌ بر روح بلندت ســــــلام ســلام ای گوهر دریای نور ای آیه‌ی زیبای عشق ریحانه‌ی روح خدااا سلام ای دار و ندار علی ای بود و نبود حسن ای مادر ارباب ما ذکر لب نوکر‌ها ‌ (بنی فاطمه) ـــــ ‌ مهدیار: -حالا چرا درباره حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)؟! _هر کی دلش یه جایی گیره؛ _تو دلت کجا گیره؟! -حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) و حضرت‌عباس(علیه‌السلام) _چه قشنگ *-* -میدونی چرا حضرت‌عباس(علیه‌السلام)؟! _چرا؟! -چون دوست دارم برای امام‌زمانم مثل حضرت‌عباس(علیه‌السلام) برای امام‌حسین(علیه‌السلام) باشم -مخلص مخلص؛ اگر مخلص بشم شهید میشم.. -میدونی می‌خوام تو این مسیر کمکم کنی ان‌شاءالله؛چون درون تو یه چیزهایی دیدم که خودم ندارم و می‌خوام مکمل هم باشیم ان‌شاءالله و من رو برسونی آخر این راهی که داریم میریم! _شهادت تنها تنها نمیشه! _من هم باید شهید بشم..! -باهم میریم تا آخر مسیر ان‌شاءالله؛ قول میدم اگر شهید شدم نزارم جا بمونی.. -قول میدمـ،مطمئن باش.. _خب حالا تو‌اَم! _ان‌شاءالله هر چه حکمت خدا هست رقم بخورد -الان هم رسیدیم،بفرمائید پایین _چه زود! -گرم حرف‌زدن شدیم -میگم احتمال داره فردا نتونم ببینمت چون شیفت زیاد برداشتم که پس‌فردا بهم مرخصی بِدَن _باشه،موفق باشین ان‌شاءالله -خداحافظ _درپناه‌حق ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ کلید رو انداختم و وارد خانه شدم؛ تو حیاط چشمم به باغچه افتاد "واای چقدر سبزی‌هامون رشد کردن!" ذوقی کردم؛ درب پذیرایی رو باز کردم و رفتم داخل مامانم گوشه‌ی مبل نشسته بود و تا من رو دید اشکش رو پاک کرد.. "وای یعنی چی شده!" رفتم سمتش و بغلش کردم؛ _مامان‌جان چرا گریه میکنی؟!چیزی شده؟! مامان: -هیچی دخترم،چیزی نیست.. _مامان من رو رنگ نکن؛ _من خودم رنگین‌کمانم،حالا بگو ببینم چیشده؟! -به آبجی‌ها و داداش‌هام زنگ زدم دعوت کنم برا مراسم پس‌فردا نصفشون‌ گفتند‌ که نمیان؛ مثلا زبیده نمیاد.. _الهی من دورت بگردم؛ _اشکال نداره که،ان‌شاءلله درست میشه.. -آره مامان، تو خوشبخت باش برا من کافیه.. دلم گرفت، "واقعا دخالت بیجا چرا؟!" رفتم یه لیوان آب آوردم دادم به مامان؛ رفتم داخل اتاق و لباس‌هام رو با لباس مجلسی جدیدم عوض کردم و رفتم سمت حال.. مثل این مدلینگ‌هااا رفتم جلو مامان و یه تابی هم خوردم.. مامان: -دختره‌ی دیوونه _نگاه کن مامان،چطوووره؟! -خیلی قشنگه،ولی چرا آنقدر ساده؟! _خب ساده دوست دارم.. -خیلی قشنگه،مبارکه ان‌شاءلله _بابا کجاست؟! -رفته یه مشت وسایل برا مراسم بگیره؛ می‌خواد سنگ تموم بزاره.. _تف تو ریا رفتم به اتاق و لباس راحتی پوشیدم؛ بعد به ناری و فاطمه پیام دعوت فرستادم.. فقط جواب‌ها: ناری: -من میام؛ ولی بدون طاقت ندارم ببینم پسر مردم دستی‌دستی خودش رو بدبخت کرد! فاطمه: -مبارکه،ولی خدا خیلی دوست داشته؛ وگرنه حالاحالاها باید می‌ترشیدی! خندیدم "ای خداا ملت رفیق دارن؛من هم رفیق دارم" "ولی ناری و فاطمه یکی از بهترین رفقای من بودن و هستن" حرف قشنگی میزد می‌گفت؛ [رفیق اونی هسن که موقع خرابی تعمیرت کنه نه تعویضِت!] "نارنج و فاطمه هم واقعااااا همیشه اشکال‌های من رو با حرف‌هاشون برطرف می‌کردن و باالعکس" برای نماز مغرب و عشاء بلند شدم؛ به گوشیم یه پیام اومده از طرف مهدیار: -سلام،میشه یه خواهش کنم! -بین نماز مغرب و عشاء؛نماز غفیله بخون -خیلی خوبه.. بلند شدم و نماز مغرب رو خوندم؛ بعدش دل رو زدم به دریا نمازغفیله رو هم خوندم و بعد نماز عشاء.. رفتم تو اینترنت و برکات نماز غفیله رو خوندم؛ "خیلی حاااجت میده" "و باعت میشه در کارهای خوب غفلت نکنی" "ان‌شاءالله از این به بعد می‌خونم" "شاید اولش یکم سخت باشه ولی خب خوب میشه" ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ صبح با صدای اذان بادصبا گوشیم بیدار شدم؛ نماز صبح به همراه دعاعهد رو خوندم.. "میگن اگر چهل‌ روز صبح دعاعهد رو همراه با نماز‌صبح بخونی میشی یار آقاامام‌زمان(عج)" ولی من متأسفانه هنوز نشدم، وسط‌های چهل روز یهو می‌بینی خواب موندم :(( قرآن رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن؛ "آخه تا طلوع آفتاب می‌خوام بیدار باشم" نور زد به جانمازم؛ قرآن رو بوس کردم و گذاشتم داخل جانماز پریدم رو تخت؛ "واااای چرا فردا نمیشه..!!" "من عقد می‌خواااام؛من مهدیار می‌خوااااام" به عکس‌المعل خودم خندیدم... مامان: -دختر! واااای دختر لنگ ظهر شده پاشوو دیگه! چشم‌هام رو باز کردم "واای نشد یه بار راحت بخواابم" بلند شدم و رفتم صورتم رو شستم؛ زیر چشم‌هام باد کرده ||: خدا کنه امروز مهدیار نیاد وگرنه با دیدن این قیافه قطعااا نظرش عوض میشه.. صدای اذان اومد،تعجب کردم؛ _مامان داری سفره صبحونه می‌ندازی؟! زد زیر خنده و گفت: -من که بهت گفتم لنگ ظهر هست؛ برو نمازت رو بخون بیا ناهار،الان بابات میاد.. "وااااای چقدر زیااد خوابیدم" "دوباره رفتم وضو گرفتم و رفتم سر نماز" بعد نماز رفتم سَرِ سفره که داشتم از گشنگی میمردم بابا: --علیک سلام "ای‌واای" "بابا هم مگه سر سفره بود؟!" _عه‌وا،سلام بابا،خوبی..؟! _ببخشید اصلا ندیدم بابا: --نــــــــه که خیلی کوچیکم برا همین ندیدی --حواست کجاست دختر؟! _ببخشید دیگه شروع کردم به خوردن غذا بابا: --مهدیار زنگ زد گفت؛ محضر افتاده به ساعت ۳ بعدازظهر --بعد عقد هم یه جشن کوچیک همینجا می‌گیرم.. مامان: -خوبه که؛ من هم زنگ زدم امروز فامیل‌ها رو دعوت کردم.. بابا: --پذیرایی هم میوه و شیرینی و چایی _دستتون درد نکنه ناهار رو خوردم؛ بعد رفتم یه ماسک طبیعی درست کردم و گذاشتم رو صورتم... یخ بودن کل صورتم رو حس می‌کردم؛ چقدر حس خوبیه ^-^ رفتم تو گوشیم و گروه سه نفرمون؛ ناری: -هدیه؟! -من و فاطمه شب میایم خونتون بخوابیم.. فاطمه: -راست میگه، لباس و وسایلمون هم میاریم اونجا که از صبح آماده بشیم ان‌شاءالله.. خندیدم و جواب دادم: _خونه زندگی که ندارید!! ناری: -اصلا به تو چه،ما شب اونجاییم.. _باشه بیاید،منتظرم "ما سه تا تو عقد و عروسی هم شب قبلش کنار هم بودیم و از آرایشگاه تا مراسم کلا کنار هم بودیم و حالا هم نوبت من هست" یه پیام از طرف مهدیه؛ -آجی این آرایشگاه که آدرسش رو بهت فرستادم خیلی عااالیه؛به مهدیار بگم نوبت بگیره برا فردا؟! _باشه آجی، فقط ساعتش رو بهم اعلام کن؛ _بگو سه نفر هستن و با خودت چهارتا.. -دمت گرم -باشه حتما.. ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ صبح با صدای اذان بادصبا گوشیم بیدار شدم؛ نماز صبح به همراه دعاعهد رو خوندم.. "میگن اگر چهل‌ روز صبح دعاعهد رو همراه با نماز‌صبح بخونی میشی یار آقاامام‌زمان(عج)" ولی من متأسفانه هنوز نشدم، وسط‌های چهل روز یهو می‌بینی خواب موندم :(( قرآن رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن؛ "آخه تا طلوع آفتاب می‌خوام بیدار باشم" نور زد به جانمازم؛ قرآن رو بوس کردم و گذاشتم داخل جانماز پریدم رو تخت؛ "واااای چرا فردا نمیشه..!!" "من عقد می‌خواااام؛من مهدیار می‌خوااااام" به عکس‌المعل خودم خندیدم... مامان: -دختر! واااای دختر لنگ ظهر شده پاشوو دیگه! چشم‌هام رو باز کردم "واای نشد یه بار راحت بخواابم" بلند شدم و رفتم صورتم رو شستم؛ زیر چشم‌هام باد کرده ||: خدا کنه امروز مهدیار نیاد وگرنه با دیدن این قیافه قطعااا نظرش عوض میشه.. صدای اذان اومد،تعجب کردم؛ _مامان داری سفره صبحونه می‌ندازی؟! زد زیر خنده و گفت: -من که بهت گفتم لنگ ظهر هست؛ برو نمازت رو بخون بیا ناهار،الان بابات میاد.. "وااااای چقدر زیااد خوابیدم" "دوباره رفتم وضو گرفتم و رفتم سر نماز" بعد نماز رفتم سَرِ سفره که داشتم از گشنگی میمردم بابا: --علیک سلام "ای‌واای" "بابا هم مگه سر سفره بود؟!" _عه‌وا،سلام بابا،خوبی..؟! _ببخشید اصلا ندیدم بابا: --نــــــــه که خیلی کوچیکم برا همین ندیدی --حواست کجاست دختر؟! _ببخشید دیگه شروع کردم به خوردن غذا بابا: --مهدیار زنگ زد گفت؛ محضر افتاده به ساعت ۳ بعدازظهر --بعد عقد هم یه جشن کوچیک همینجا می‌گیرم.. مامان: -خوبه که؛ من هم زنگ زدم امروز فامیل‌ها رو دعوت کردم.. بابا: --پذیرایی هم میوه و شیرینی و چایی _دستتون درد نکنه ناهار رو خوردم؛ بعد رفتم یه ماسک طبیعی درست کردم و گذاشتم رو صورتم... یخ بودن کل صورتم رو حس می‌کردم؛ چقدر حس خوبیه ^-^ رفتم تو گوشیم و گروه سه نفرمون؛ ناری: -هدیه؟! -من و فاطمه شب میایم خونتون بخوابیم.. فاطمه: -راست میگه، لباس و وسایلمون هم میاریم اونجا که از صبح آماده بشیم ان‌شاءالله.. خندیدم و جواب دادم: _خونه زندگی که ندارید!! ناری: -اصلا به تو چه،ما شب اونجاییم.. _باشه بیاید،منتظرم "ما سه تا تو عقد و عروسی هم شب قبلش کنار هم بودیم و از آرایشگاه تا مراسم کلا کنار هم بودیم و حالا هم نوبت من هست" یه پیام از طرف مهدیه؛ -آجی این آرایشگاه که آدرسش رو بهت فرستادم خیلی عااالیه؛به مهدیار بگم نوبت بگیره برا فردا؟! _باشه آجی، فقط ساعتش رو بهم اعلام کن؛ _بگو سه نفر هستن و با خودت چهارتا.. -دمت گرم -باشه حتما.. ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ شب بعد از نماز مغرب و عشاء زنگ خونمون شروع کرد به صدا دراومدن.. دستشون رو گذاشته بودن رو زنگ وِل نمی‌کردن معلومه چه کسانی هستن دیگه؛دو خواهر ناتنی سیندرلا در رو باز کردم؛ _خانم نمی‌شناسم،اشتباه اومدید!! نارنج: -حالا شوهر کرده ما رو تحویل نمی‌گیره! فاطمه: -حالا مثلا خیلی کار شاخی هست؟! -برو بابا ما هم شوهر کردیم.. بی‌توجه به من اومدن داخل "ای خداا" بعد از سلام و احوال‌پرسی با مامانمم رفتند داخل اتاقم و خودشون رو پرت کردند رو تخت.. "اصلا هم‌ پرو نیستند" ناری: -وااای آرایشگاه نوبت گرفتی؟! _آره،برا سه‌تامون فاطمه: -کدوم آرایشگاه؟! _نمی‌دونم،مهدیه گفت خیلی خوبه؛ _حالا میریم ببینیم چه جوریه.. ناری: -واااای هدیه باورم نمیشه! -چی رو؟! فاطمه: -اینکه شوهر کردی دیگه ناری: -آخه فکر می‌کردم می‌تُرشی! بالشت رو گرفتم و پرت کردم سمتش؛ _خیلی نامردید؛ولی من می‌دونستم نمی‌تُرشم.. ناری: -از کجا؟! _آخه وقتی دختری مثل تو و فاطمه شوهر کردن و نترشیدن قطعااا من هم نمی‌ترشم.. حمله کردن سمتم؛ فاطمه: -حیف فردا عقدت هست، وگرنه چنان می‌زدم که دو هفته مهمون بیمارستان باشی خندیدم و گفتم: _با این هیکلت من رو بزنی؟! _واای بچه‌هاا توروخداا بیخیال.. ساعت ۹ نشده رخت‌خواب انداختن، میگن باید زود بخوابی تا صبح چشم‌هات باد نکنه! اون شب ساعت ۹ رفتم رخت‌خواب، آنقدر فکر کردم دیدم ساعت ۱ شب هست!! "واااای خدا توروقرآن یه کاری کن بتونم بخوابم" نمیدونم چیشد که چشم‌هام رو باز کردم دیدم داره اذان میگه _نارنج!فاطمه! _اذان هست بیدار بشید.. دوتاشون هم پاشدن و رفتیم وضو گرفتیم؛ آنقدر استرس داشتم که حَد نداشت.. بعد از نمازصبح یکم قرآن برای آروم‌شدنم خوندم اومدم دراز کشیدم تو رخت خواب.. ناری: -چیــــــــــــــــــــــــــــــــــ؟! -الان می‌خوای بخواابی؟! فاطمه اومد دستم رو گرفت و کِشووون‌کِشوووون بُرد سمت حموم.. نارنج: -رهبری امروز دست من هست؛باااید بری حموم..! _آخه ساعت ۵صبح؟! نارنج: -۵ نیست و ۵:۳۰ -حالا هم بدووو -فاطمه بندازش تو حموم "وااای خدااااااا" انداختن من رو تو حموم در رو از پشت قفل کردن فاطمه: -دقیقا نیم ساعت باید داخل حموم باشی و خووب خودت رو بشوووری پس گربه شوور نکنی‌هااا _بااااشه بابا بعد چند قیقه در حموم باز شد شامپو و صابون‌های مختلف پرت شد تو حموم _اینا چیه؟! فاطمه: -همشون رو استفاده میکنی؛ آنقدر هم حرف نزن دیگه! "ای خدااا از دست اینا" ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ بعد از کلی تمیزکاری حوله رو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون و رفتم داخل اتاق "واااااای چه خبرررررررررررره!!" "لباس‌های من رو گذاشتن یک طرف" "لباس‌های خودشون هم یک طرف دیگه" "لوازم آرایشی یک طرف" "لباس‌های کهنه هم یک طرف" _چیکاااار کردید؟! ناری: -حرف نبااااشه،بدو خودت رو خشک کن.. فاطمه: -لعنتی نگفته بودی لباسِت آنقدر خشکله..؟! _سلیقه آقامون هست یهو یه لاک سمتم پرت شددد؛ ناری: -بی‌تربیت بی‌حـــــــیــــــــا؛ -مگه نمیگم خودت رو خشک کن! "یا‌امام‌حسین" "این امروز جَوگیر شده" فاطمه: -از کیسه خلیفه می‌بخشی؟! -لاک من رو چرا پرت می‌کنی؟! ناری: -حرررررف نبااااشه،همین که من میگم.. یه نگاه به گوشیم کردم؛ اسم مهدیار تو اعلانات باعث شد جیغی بزنم و گوشی رو بردارم... فاطمه: -چته دختر؟! _آقاااامون پیااااام دادددددددد ناری: -وااای چی گفته..؟! فاطمه: -وااای خدااای من چی گفته؟! دوتاشون اومدن دورم و نگاهشون رو دوختن به صفحه گوشیم... مهدیار: -سلام،صبحتون بخیر -ساعت ۹ نوبت آرایشگاهتون‌ هست.. _سلام،همچنین _چشم،ممنون تو دلم یه ذوقی کردم و لبخند زدم؛ بچه‌ها هم مثل خودم ذوق‌مرگ.. فاطمه: -خب دیگه زیاد وقت نداریم.. ناری: -مگه نمیگم خودت رو خشک کن و لباس بپوووش -بدوووووووو "ای خدا جَوگیییییر" _چشم مامان‌جان ناری: -یعنی میزنم‌هاااااااا _باشه باشه رفتم تو کمددیواری تا لباس‌هام رو عوض کنم؛ یه دست لباس نارنج بهم داد تا بپوشم.. ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ نارنج: -لباس‌هات رو بردار بریم دیگه..! _وایسید صبحونه بخووورم خب..! مامان: -راست میگه بچم ناشتا نره آرایشگاه..! فاطمه: -ای خدا،چه سوسولی تو! چادرم رو مرتب کردم؛ و دوتا لقمه گذاشتم دهنم و رفتم تو حیاط نارنج: -بدو دیگه..! سریع سوار ماشین شدیم؛ و رفتیم به آدرسی که مهدیه فرستاده بود.. مهدیه خودش جلویِ درب آرایشگاه وایساده بود؛ _سلام،چرا نرفتی داخل؟! مهدیه: -سلام عروس‌خانم، -هیچی خواستم باهم بریم.. ناری: -سلام،پس بریم.. وارد آرایشگاه شدیم؛ یه سالن بزرگ پر آینه و میز و صندلی که چیدِمانِ وسایل سفید و قرمز بود.. بعد از سلام و احوال‌پرسی با خانم آرایشگر؛ از ما خواست هر کدوم رو یک صندلی بشینیم.. لباس‌هامون رو درآوردیم؛ خانم آرایشگر پرسید: -خب عروس کیه؟! _منم منمممم مهدیه خندید و گفت: -چه پررووو فاطمه: -خواهرشوهرِ دیگه بعد از تعویض لباس، نشستم روی یکی از صندلی‌ها آرایشگر: -هووووو... -صورت و اَبروهات رو بر نداشتی تا حالا؟! _راستش نه؛ تمیز کردم ولی کامل برداشتن نه -چه جاالب بعدش هم سه‌تا شاگرد‌هاش رو برای رفیق‌های من صدا زد و همه مشغول کار شدن.. بچه‌ها باهم تعریف می‌کردن ولی من از شدت استرس و فکر چیزی نمی‌تونستم بگم.. آرایشگر: -خب دیگه،پاشو صورت و اَبروهات رو برداشتم خم شدم و تو آینه نگاه کردم؛ "این واقعااا من هستم؟!" "جل‌الجالب، مگه با یه اَبرو و صورت میشه آنقدر تغییر کرد؟!" جیغی از سر ذوق کشیدم که بچه‌ها برگشتند به طرفم؛ فاطمه: -وااااای چه دلبر ناری: -خوبیه اَبرو و صورت کامل برنداشتن همین هست دیگه؛عقد و عروسیت کلی تغییر می‌کنی.. خانم‌آرایشگر که اسمش فرح بود گفت: -حالا آرایش هم کنم دیگه دوماد شاخ دربیاره فقط مهدیه: -آقا یه کاری نکنید داداشم پس بیفته‌هااا! ناری: -هوووو حالا تواَم بعد از شُستن صورتم؛شروع کرد به آرایش‌کردن.. ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ بعد از ساعتی؛ _فرح‌جون فکر نمی‌کنی یک ذره طول کشید؟! فرح: -آخراش هست دیگه _آخه الان ساعت ۱۲ هست‌هاااا فرح: -خوشگلی دردسر دااره خیلی دوست داشتم ببینم چه شکلی شدم؛ آخه تا حالا آنقدر آرایش نکردم.. فرح: -خب پاشو تموم شد؛ -ولی نمی‌گذارم تو آینه نگاه کنی! _چرااااا؟! فرح: -لباست رو بپوش بعد؛ -نزاشتم اول بپوشی که کثیف نشه بدون اینکه بذارن به آینه نگاه کنم لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه.. یک‌ذره دقت کردم؛ "این وااقعااا من هستم؟!" "وااااااای خدااااا چه خووووشکل!" مهدیه: -واااای آجی،حسودیم شد -باور کن داداشم نمی‌شناسَتِت ناری: -لعنتی جذاااااب فاطمه: -خیلی آرایش کردی‌هااا فرح: -این آرایشی که الان برا عقدش کرده؛ آرایشِ ملت تو خیابون هست.. (به خاطر برادران؛ به تصویرکشیدن آرایش شاید درست نباشه) زدیم زیر خنده؛ فاطمه: -وضو داری؟! _آره! فاطمه: -پس بدوو بیا لاکت بزنم.. _واای بیخیال لاک دوست ندارم! فاطمه: -غلط نکن،بدوووو.. -مگه وضو نگرفتی قبل آرایش؟! _چرا گرفتم..! فاطمه: -خب پس بدو بیا من رو نشوند جلو آینه؛ و شروع کرد به رنگ قرمزجیغ لاک‌زدن.. به آینه نگاه کردم؛ "یعنی مهدیار بعد از دیدن من چه می‌کنه!!" ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "ولی خوبیش این بود که آرایشم غلیظ و جیغ نبود بلکه ساده و ملیح ولی من همونقدر هم برام زیاد بود" "در کل خوشگل بودم،خوشگل‌تر شدم" _فاطمه دست‌هام خسته شددددد!! فاطمه: -چیزی دیگه نمونده؛صبررررر داشته باش؛ -بیا بلند شوو تموم شد.. به دست‌هام نگاه کردم؛ ناخن‌هام طبق معمول کوتاه، خب ناخن‌ بلند دوست ندارم.. رفتم و از تو کیفم عطر رو درآوردم و به خودم زدم یه نگاه به دخترا کردم؛ ناری و فاطمه لباس‌هاشون سِت بود و کت و دامن کرم‌قهوه‌ای رنگ با آرایش شبیه بهم.. مهدیه هم یه لباس مجلسی صورتی‌رنگ تا زانو که قسمت کمرش گل‌گلی بود دخترونه خاص به همراه ساپورت سفیدرنگ ناری: -بچه‌هاا بریم دیگه..! روسریم رو مدل‌دار زدم به سرم؛ فرح: _به خاطر قد بلندت واااقعا لباس بهت میاد -سلیقه آقامون هست.. مهدیه: -هوووووووووووووو -راستی بچه‌ها من برم با خانواده داماد میام ان‌شاءالله.. ناری: -برو دلبر می‌بینمت؛ هدیه و فاطمه سریع بریم غذا بخوریم بعدش هم مهدیار بیاد دنبالت بریم محضر.. چادر رنگی‌هامون رو انداختیم سَرِمون و سوار ماشین شدیم و راننده نارنج بود.. آنقدر اتفاقات زود می‌اُفتاد که واقعااا برام غیرقابل باور هست.. می‌دونی! تو اووووج خستگی و نااابودی و ناامیدی؛ خدا یکی رو میاره تو زندگیت و میگه: "ببین بنده‌ی من چی برات نگه داشتم!" "فقط صبــــر" "فقط کافیه صبر کنی و به خدا اعتماد کنی" ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ رفتیم خونه؛ تا وارد شدم به خونه مامانم اومد سمتم و بوسیدم بابا: -ماشاءالله،ماشاءلله -از بس آرایش نکردی الان تو اووج تغییری باذوق و خجالت تشکر کردم _مامان گشنمه..! مامان: -داره شوهر میکنه‌هااااا؛ -ولی هنوز به من میگه،ای‌خدااا.. _مامان خب عَقدَم هست‌هااا یه چشم‌قُرِّه رفت؛ "الهی من قربون همین عصبانی شدنش" -بچه‌ها غذا می‌خورم آرایشَم خراب نشه..! فا‌طمه: -ملت با آرایش میرن استخر -کجای کاری؟! زنگ در خونه زد شد؛ مامان: -هدیه مهدیااار هست! -من در رو باز می‌کنم تو برو تو اتاق تا بیاد دنبالت "اَمان از دست رسم و رسوم" پریدم و رفتم داخل اتاق؛ صدای سلام و علیک و تبریک‌ها اومد... فقط صداش ^-^ درب اتاق زده شد "یاامام‌حسین" _بفرمائید! اومد داخل؛ کت و شوار کاملا مشکی که خریده بودیم باهم با مدل موی مردانه که الان زده بود‌واقعاا عالی بود و یک دست گل سفید با گل‌های قرمزجیغ دستش بود... یه نگاه بهم کرد؛ با دست پشت سرش در رو بست تو چشم‌هام زل زد تو دلم گفتم "یاعلی‌مدد" با صدای آرومی گفت: -خیلی تغیر کردی! _علیک سلام "فکر نکنید ضدحال هستم‌هااا" -ببخشید،سلام اومد جلو و گل رو گرفت سمتم و گفت: -گل برای گل _ممنون -بریم...؟! -دیر میشه‌ها..! _بریم.. رفت سمت در اتاق؛ قبل از باز کردنِش دوباره برگشت سمتم‌ و گفت: -می‌دونستی خیلی خوشگلی؟! با این حرفش فکر کنم قلبم وایساد نفسم سخت میومد "کاش دنیا همونجا تموم میشد" ‌ نویسنده:
هدایت شده از بیسیمچی رهــروان عــ♡ــــشق❤️
سلام ؛بستگی داره چجور اهنگی باشه
هدایت شده از بیسیمچی رهــروان عــ♡ــــشق❤️
سلام رفقا اهنگ ها ی شاد فقط در بعضی مواقع حرام هست اهنگ های بی مربوط هم که کلا❌ شما اهنگ گوش بده شاد شاد توی خونه نامحرم نیست که راحت باش اصلا بعضی ها میخواهند کاری انجام بدن حوصلشون نمیگیره اهنگ گوش میدن و انجام میدند نامحرم نباشه اهنگ شاد گوش کردن مشکلی نداره ولی میدونید اهنگ محرم نامحرم نمیشناسه وسوسه گره الان جشن ها رو مختلط میگیرن اهنگ میزارن مردم دیگه نمیتونن خودشونو نگهدارن با این صدای بلند الان طوری شده که تو مغازه داری میری لباس بخری هم اهنگ میزارن خوب چی ایدتون میشه با این کار واقعا لباس ها ی کوتاه و جذب با اهنگ بلند شاد🤦‍♀🤦‍♀ واقعا این یعنی اروپایی شدن ایرانی ها یعنی خراب شدن مملکت
سلام خواهران به مناسبت نیمه ی شعبان مسابقات داریم ❤️❤️ برای ظهور آقا ۱۰/۰۰۰ تا اللهم عجل لولیک الفرج خطم کنیم ‌✨🕊 برای شرکت در مسابقه به آیدی زیر اطلاع بدید 💜 https://eitaa.com/asena_lotfiz 🌸گمنام _الشهید🌸 مواظب باش مسابقه رو از دست ندی جایزی هم داره🌸🌸🌸 یادت باشه تا ۱۴۰۱/۱/۱۲ مهلت داری
••••🦋💕🕊 همسنگࢪی ها میخوام عیدی بدم به ادمین کانال ها و ممبراشون😍 متاسفانه ایدی هاتون رو گم کردم(ادمین ها) برای همین هرکسی همسنگری هست اطلاع بدن کسانی هم که نیستن و میخوان همسنگری بشن این پیام رو فور کنن و تگ کانال رو به پی وی بنده ارسال کنند @Ya_Ali_15 فقط کسانی که به عنوان همسنگری فور کردن عیدی میگیرن😅
•|🌱💚|• سلام رفقا..! خوبید انشاءالله؟! چالش داریم چه چالشی °•| چالــــــــــــش ادیـــــــــــــت |•° عکس رو براتون میفرستم تا فردا ساعت 10 صبح فرصت دارید تا آثار زیباتون رو بفرستید فردا ساعت 11 برترین اثر انتخاب و جوایز داده میشه آیدی برای ارسال آثار---» @shahid_123 •|🍂🧡|• •ࢪفیقونہ❥︎𝒎𝒂𝒓𝒕𝒚𝒓• https://eitaa.com/martyr319
••••🦋💕🕊 😍بھ @MASKPRT وادمین مهربون ودوست عزیزم که دختر خیلییی خوش سلیقه وفوق العاده خاصه😌 عیدتون مبارڪ دختران افتاب😌 امیدوارم دوست داشته باشین ••••🦋💕🕊
••••🦋💕🕊 😍به @martyr319 ادمین بسیارمهربون ومثل اسم کانالشون رفیق کانال ما هستن😌 عیدتون مبارڪ رفیقونھ😍 امیدوارم دوست داشته باشید ••••🦋💕🕊
••••🦋💕🕊 😍 @Religiousgirls ادمین بسیارمهربون وخوش صحبت😌 عیدتون مبارڪ منتظران ظهور😍 امیدوارم دوست داشته باشید ••••🦋💕🕊
••••🦋💕🕊 😍به @az_tabar_maadar ادمین بسیارمهربون و پر انرژی😌 عیدتون مبارڪ از تبار مادر😍 امیدوارم دوست داشته باشید ••••🦋💕🕊
••••🦋💕🕊 😍به @Fatemehoph ادمین بسیارمهربون ودوست داشتنی ورفیقی که میشه روش حساب کرد😌 عیدتون مبارڪ مدافعان چادر😍 امیدوارم دوست داشته باشید ••••🦋💕🕊
••••🦋💕🕊 😍به @martyr319 ادمین بسیارمهربون ورفیقی که برام مثل خواهره😉 عیدتون مبارڪ دختران مهدوی😌❤️ امیدوارم دوست داشته باشید ••••🦋💕🕊