گمنامیعنیکسےكِ ؛
حتےنخواستبهاندازهنامے
ازدنیاسھمداشتهباشد:)..!'🚶🏾♂🌱
#شھیدگمنام
#طوفان_الاقصی
اگر جوانی در درس خواندن و کار
های گوناگون ، با خلوص قصد کند
که برای کمال خود ؛ خدمت به جامعه
و اسلام و برای کمک به آیندهی این
کشور بکوشد ؛ نتایج و نورانیّت آن را
در قلب خود میبیند . .
- حضرتآقا
#رهبرانه
#جهاد_علمی
دکـتر به او گفت؛
به اندازه یک دموبازدم با مُردن فاصله داشتی!
مصطفی جواب داده بود؛
شما به اندازه یـک دموبازدم میبینید
اونی که باید شهادت را میداد،
یک كــوه گناه دیده!💔
''شهید مصطفی صدرزاده'
#شهیدانه
#طوفان_الاقصی
رفقا میشه یه فاتحه برای یه عزیز دلی و رفتگان خودتون بفرستید ؟!😄🌱
_ومایلبهیهصلواتبراظهور؟!
_بسیمچکرم.👩🏽🦯
سال ها از آن روزهای بچگی گذشته و من گاهی وقت ها میان آلبومهای مادربزرگ خانه قدیمی را به بچههایم نشان میدهم.
از وقتی که زنگ زندگانی به صدا درآمد و یادم میآید من و امیر و حامد مانند چند نخ به هم متصل شدیم. نمیدانم چگونه، ولی میدانم قبل از اینکه سی و دوساله شوم، یعنی آن وقت ها که پانزده ساله بودم، گوشه این محله خانهای به سبک خانه های دهه شصتی وجود داشت. خانهای که با وجود کوچک بودنش پاتوق بازیهای بچگیهایمان بود.
آخرهفته ها که مشق نداشتیم برای تفریح به آقا الیاس و اریحا خانم سر میزدیم. دخترک روسری صورتی را خوب یادم هست. آن موقع ها ده دوازده سال بیشتر نداشت. گاهی وقت ها که با امیر و حامد دعوایمان میشد و آقا الیاس درحالی که میخندید تلویزیون را روشن میکرد و فوتبال میدید، دخترک مرموز روسری صورتی از توی اتاقش بیرون میآمد و دلم را میچلاند.
خوب یادم میآید که سری نمیدانم چندم مرد عنکبوتی تازه به بازار آمده بود. وقتی من و امیر با هم بحث میکردیم آقا الیاس میخندید و میگفت:«مرد عنکبوتی که به درد نمیخوره. جومونگ ببینید، جومونگ خوبه.»
از آنجایی که حامد نه مردعنکبوتی را دوست داشت و نه جومونگ را، بدون اینکه به ما توجه کند، هر دفعه شبکه را عوض میکرد و یوسف پیامبر میدید. و باز هم از آنجایی که فقط آقا الیاس در محلهمان تلویزیون داشت، وقتی حامد شبکه را عوض میکرد آنقَدَر کتکش میزدیم که آقا مصطفی همسایه دیوار به دیوار آقا الیاس دلش میسوخت و با وساطتت ریش سفیدان محل جدایمان میکرد. آقا مصطفی مرد خوبی بود. ولی تنها عیبش این بود که رادیویی داشت که به جانش وصل بود. همیشه با آن رادیوی داغان اخبار گوش میداد و گاهی وقتها با آقا الیاس بحثشان میشد.
آقا الیاس طرفدار سپاهان بود و روی قهرمان بودن سپاهان تاکید داشت. آقا مصطفی هم که به آرمان های خوزستانی بودن متعصب بود با سند و مدرک قهرمانی سپاهان را رد میکرد و همیشه سعی داشت نفت آبادان را قهرمان کند. تمام بحث ها هم به جمله:«به نظرم ایران قویه».حامد و صلوات محمدی پسند من و امیر ختم میشد. هفده سال از آن روزها گذشته و من دیگر دلتنگ دختر روسری صورتی نیستم. وقتی میان کوچه پس کوچه های برلین به دنبال چشمهای او گشتم، دیگر نگران بودن و نبودش نشدم.
هفده سال از پانزده سالگی من گذشته و من توی چشمهای همسر حامد چشم های دختر روسری صورتی را میبینم.
#یسنا_باقری
-عروةُ الوثقی🇵🇸!
-عروةُالوثقی!
امروز زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست . #آسیدعلی؛
انسان برای خوشگذرانی ،
به اینهمه استعداد نیاز نداشت .
#استادصفاییحائری؛
-عروةُالوثقی!
انسان برای خوشگذرانی ، به اینهمه استعداد نیاز نداشت . #استادصفاییحائری؛
به قول یکی از ادمین ها ما فقد از بابت نماز و ... بازخواست نمیشیم
از استعداد های که خدا به ما اهدا کرده است هم باز خواست میشویم
گناهکردیم...
نهنعمتهایشراازماگرفت
نهگناهانمانرافاشکرد
اگربندگیاشرامیکردیمچهمیکرد؟
-عروةُالوثقی!
رفقامیشهلطفاً؟ :)! _خانومسهساله
این کارم به طور قشنگ و روونی را افتاد بسی مچکر از خانومسهساله و همه رفقا 🙂🌱
🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿
🌿🍃
🌿
#به_رنگ_کوچ
#یسنا_باقری
#برگ_اول
مقدمه:
به انتهای میز نگاه کرد و دست های به خون آلودهاش را در هم قلاب نمود:
- از سرباز جدیدمون رونمایی میکنم.
لطفا درو باز کنید.
در بزرگ اتاق باز شد و چهره خونسرد زن، اطراف را نگریست. الیاس دوباره در میکروفن فریاد زد:
- خانم واتسون، از هفت سالگی آموزش دیده و الان درخدمت شماست.
واتسون لبخند عمیقی زد و جلوتر آمد:
- چه خوابی برام دیدید؟
شاهین به صندلی تکیه داد و دست به سی*ن*ه گفت:
- باید یه نفرو بکشی.
واتسون بالای سر شاهین ایستاد و بی توجه به مردان بلند مقام، گفت:
- و اگه نخوام؟
- به سرنوشت مادر و پدرت دچارت میکنم.
****
#ایران
#به_وقت_تهران
نگاهی به ورقه انداخت و گفت:
- ایمان اشراقی؟
- بله.
- گفتی کارشناسی کامپیوتر داری یا کارشناسی ارشد؟
به زمین نگاه کردم:
- کارشناسی مهندسی کامپیوتر. شش ماه پرستاری خوندم ولی انصراف دادم و کنکور ریاضی دادم.
- چندسالته؟
- بیست و پنج.
- سرتو بگیر بالا. میخوام ببینمت.
به مقنعه چروکیده اش نگاه کردم. پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
- حتی اگه بنیاد نخبگانم معرفیت کنه، باید کارشناسی ارشد داشته باشی. اینجا پارتی بازی نداریم.
- فقط سه ماه مونده کارشناسی ارشد بگیرم.
پوشه را روی میز پرت کرد و ابروهایش را بالا انداخت:
- نه. از نظر من تو نباید اینجا استخدام بشی. با این سابقه پدرت و فراری بودنش، دیگه اصلاً امیدی به استخدامت ندارم.
بلند شدم و پوشه را برداشتم. آخریننگاه را به مانتوی خردلی رنگش انداختم و پشت سرم، در را محکم به هم کوبیدم. قدم هایم آنقدر محکم بود که هیچکس جرئت نزدیک شدن به صد متری ام را نداشت.
- ای لعنت به این پدر، همه جا اسمش هست. هرجا میرم پشت سرمه.
پوشه را روی صندلی شاگرد پرت کردم و دکمه مهاب را زدم.
****
آستینش را بالا زد و لبم را زیر دندانم فشار دادم.
سرنگ را توی بازویش فشار داد. چشمهایم را ناخودآگاه به هم فشردم. سرم را پایین انداختم و پلکهایم را باز کردم. از روی صندلی برخاست و آستینش را درست کرد. رنگ چهره اش پریده بود و رو به زردی میرفت. بعد از خروج از اتاق، مجبورش کردم گوشهای، روی صندلی نارنجی رنگی، و جایی بدون بوی آزمایشگاه بنشیند و کمی خستگی در کند. بطری آبمیوه را توی دست های سفیدش گذاشتم و جلویش ایستادم. نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی ملیح زد. دلم میخواست همه چیز خوب باشد و در نوشگاه همیشگی بستنی بخوریم. مثل تمام وقتهایی که بعد از جدال های طولانی مدت، با هم جشن میگرفتیم. چهره مردانهاش هر لحظه سفید تر میشد و اضطراب من کمتر.
یک ساعت تمام به در و دیوار بد رنگ آزمایشگاه نگاه کردیم و بعد از ثانیهها جان کندن، دوباره اضطراب چهره حامد را زرد و قلب من را کوبنده تر کرد.
هر دو، با هم بلند شدیم و من پشت سر او قدم برداشتم. کفش های نیمچکمه مردانهام برای اولین بار، پاهایم را میآزرد. ورقه آزمایش را از مسئول پذیرش گرفت و من را روی صندلی هل داد.
خودش به تنهایی به اتاق دکتر رفت و من را با افکار جانگیرم تنها گذاشت. صدای ساعت مچیام روی افکارم رژه میرفت و مغزم را میآزرد. بلند میشدم، راه میرفتم، امتحان هفته بعد را مرور میکردم و به همه چیز فکر میکردم تا به صحبت های احتمالی دَرون اتاق فکر نکنم. در اتاق آرام باز شد و اولین چیزی که نفسم را برید صورت کبودش بود. لبخندی زد و نگاهم کرد.
- چی شد، حامد؟
در اتاق را بست و زمزمه کرد:«هیچی»
قبل از این که قدمی بردارم، کیفش را درست کرد و رفت. بدون اینکه نگاهم کند! بدون اینکه از حرفهای رد و بدل شده بگوید! دلم میخواست کفش های مزاحمم را توی صورتش بکوبم و دلیل کبودی صورتش را بپرسم. با بیست و پنج سال سن، از پس یک پسر هجده ساله دبیرستانی برنمیآمدم.
بیرون از آزمایشگاه، صدایم را پس کلهام انداختم و داد زدم:
- چی گفت بهت؟
به عقب برگشت و نفس های نامنظمش را تنظیم کرد:
- چیزی نگفت. گفت حالم خوبه.
چند دقیقه سکوت کردم و آرام تر از قبل، جواب دادم:
- برگتو بده.
چشمهایش را به هم فشرد:
- ایمان، اذیتم نکن. حالم خوب نیست.
- برگتو بده!
لبش را به دندان گرفت و ورقه آزمایش را از کیفش بیرون کشید:
- بلدی بخونی؟
- من دانشجوی انصرافی پرستاری ام.
هر کلمه که میخواندم، دستهایم بیشتر میلرزید..
ادامه دارد..
روزهای: دوشنبه و جمعه
-عروةُ الوثقی🇵🇸!
🍃
🌿🍃
🍃🌿🍃
🍃🌿🍃🌿
🍃🌿🍃🌿🍃
با نگاه به بارکد کالائی که می خریم
اگر کد آن ۷۲۹ باشد ساخت اسرائیل است...
جلوی محصولات یهود عنود را به خانه و زندگی خود بگیریم...
#طوفان_الأقصى
#فلسطین
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
بچه ها اگر شهر سقوط کرد آن را دوباره فتح می کنیم؛ مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند
-عروةُ الوثقی🇵🇸!
در لـــــحــــظہے شــــهادت؛
لبخندزیبایےبرلبانشبود!
بعدها پیغام داد وگفت:
اینبالاترینافتخاربودکہمن؛
درآغوش #امام_زمان
عـــجلاللهتعالیفـــرجه
جاندادم!
شهیدتورجیزاده