👜
⏝
֢ ֢ #منو_مامانم ֢ ֢
.
📩 برخی مامانا روزشون رو
اینجوری شروع میکنن که:
گیر میدم به بچه هام سر چیزای الکی
برای رضای خدا قربة إلی الله😐😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1117 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𐚁 دونفرههاےویژهبامامانبفرما
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
👜
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
👜 ⏝ ֢ ֢ #منو_مامانم ֢ ֢ . 📩 برخی مامانا روزشون رو اینجوری شروع میکنن که: گیر میدم به بچه هام سر چیز
.
.
این خودِ خودِ منم 😂
قربه الیالله😁✌️
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭
╟🤍 - مـُروارید صورتـی مـَن!💕
•- Mi rosa perla
╟❤️ - ملکـه مـَن!👸🏻
•- Mi reina
╟🤍 - نـور زندِگـیم!🌕
•- La luz de mi vida
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایته☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𐚁 بفرماییدتودمدربده
╰─ @asheghaneh_halal
🛵
⏝
Tried to Calm.mp3
2.98M
🎼
⏝
֢ ֢ #بے_ڪلام ֢ ֢
.
مگه میشہ ایــن بیڪـلام رو
گـوش داد و آروم نشـد؟ :)
بـراے وقــتایے که نـیاز به یہ ڪـم آســودگے خیــال داری🙂
.
𐚁 منبع آهنگای بےڪلام آرام بخش
╰─ @asheghaneh_halal
.
🎼
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
سخن این است
که ما بی تو نخواهیم حیات🌝🍀
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
مثل فروغ فرخزاد دِلبری کنین بهش بگین :
قربان مردمک های سرگردان چشم هایت بروم
قربان غم و شادی ات بروم 💚
توچه هستی که جز در تو
ارام نمی گیرم 🥺
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢֢
- آیت اللّٰه تقوایی(ره) :
اگر بدترین حال را داشته باشید و درهر کجای عالم باشید ؛ و از ته قلب'امام رضا(ع)'را صدا بزنید،به سراغتان می آید و گره گشایی میکند.
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدوچهار نیکی چراغ را روشن میکند و وارد خانه میشود. پ
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوپنج
نیکی ظرف کوچکی به طرفم میگیرد که سه قرص و کپسول رنگارنگ،درونش اینطرف و آنطرف
میروند.
+:این قرصا رو الآن باید بخورین...
بازهم اطاعت میکنم.
کدام سند و کدام قانون من را برابر این دختربچه،مجبور به اطاعت کرده؟
لیوان را که کامل سر میکشم،لبخندی از سر رضایت میزند.
بلند میشود.
+: دیگه بخوابین..لطفا به دستتون هم فشار نیارین...کاری داشتین صدام کن..
میخواهد از در بیرون برود که نامش را میخوانم،مثل جانم :نیکی..
برمیگردد:بله؟
:_ممنون،بابت همه چی..
لبخندی به زیبایی ماهِ صورتش میزند و آرام از اتاق بیرون میرود.
سردرد امانم را بریده،روی پهلو میخوابم و نگاهی به باندپیچی دستم میاندازم.
آنقدر بیحالم که نمیفهمم کی خوابم میبرد...
★
نور خورشید روی صورتم میافتد.
چشمانم را آرام باز میکنم.نگاهی به اطراف میاندازم.اتاق خودم،وسایل خودم،تخت خودم...
یکدفعه چشمم به نیکی میافتد.وسط اتاق روبه بالکن نشسته.
. چادر سفید با گلهای ریز بنفش سر کرده و کشِ آن را،از روی چادر،پشت گردنش انداخته است
کتابی در دست دارد،که به نظرم قرآن است.
آب دهانم را قورت میدهم.
خبری از کرختی شب نیست،اما هنوز هم گلویم میسوزد.سرجایم مینشینم.
از صدای خشخش روتختی نیکی متوجهام میشود.
کتاب را با دقت تا میکند،رویش را میبوسد و بلند میشود.
+:سلام بیدار شدی؟ بهترین؟
نگاهش میکنم و به تأیید سر تکان میدهد.
:_آره،خوبم...نخوابیدی تو؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوشش
آرام به طرفم میآید.
+:نه،خوابم نبرد..
نگاهی به پنجره میاندازم
:_شرمنده.. اذیتت کردم
+:این حرفا چیه؟
:_ساعت چنده؟
+:شش و نیم
سعی میکنم از جا بلند بشوم
نیکی محکم و با چاشنی خشونت میپرسد
+:کجا؟
:_بهتره بیدار بشم،باید یه دوش بگیرم..الآن مانی میآد دنبالم،باید بریم شرکت..
+:پسرعمو شما امروز هیچ جا نمیرین...
با تعجب نگاهش میکنم.
:_عه
+:همین که گفتم...چطور هر حرفی شما میزنی من گوش میدم،یه بارم تو به حرف من گوش بده..
من مدام،تبات رو چک میکردم..همین نیم ساعت پیش اومد پایین...تو رو خدا،یه امروز از خونه
بیرون نرو،تا حالت خوب بشه..
ناچار سرجایم برمیگردم.
نیکی لبخندی ظفرمندانه میزند و پتویم را کامل رویم میکشد.
سرم روی بالش نرسیده،چشمهایم گرم میشوند.
فکر کنم تأثیـــر ... داروها...باشـــد.....
★
کسی انگار از عمق چاه صدایم میزند : پسرعمـــو...پسرعمو....مسیح جان...
انگار روی چشمهایم وزنهی هزار تنی گذاشتهاند.
به سختی پلکهایم را تکان میدهم و آرام آرام چشمهایم را باز میکنم.
کم کم که تصاویر پیش چشمانم جان میگیرد،صداها هم نزدیک و نزدیکتر میشود.
اینبار به وضوح صدای نیکی را از بالای سرم میشنوم:مسیح جان...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوهفت
نگاهش میکنم.
بالای سرم نشسته و دستش را روی پیشانیام گذاشته.
ملیح میخندد:بیدار شدی؟الحمدلله تبت هم کامل از بین رفت..
در تیلههای عمیقش خیره میشوم.
لبخند از صورتش کم کم جمع میشود و کنارهی لبهایش به طرف پایین کش میآید.
چشم در چشمش میدوزم.
+:مسیح...من... من...
لب پایینش میلرزد و قطره اشکی با سماجت،از گوشهی چشم چپش تا پایین گونهاش میغلتد.
دست سالمم را بلند میکنم و اشکش را میگیرم.
+:من.. من خیلی نگرانت شده بودم..خیلی...
انگار تازه متوجه اوضاع شده،میخواهد دستش را بلند کند که نمیگذارم.
آرام دستش را میگیرم و نگه میدارم.
مردمکهای نیکی فراخ میشوند و با استرس میگوید:مـسـیــــح...
چشمهایم را میبندم و دستش را روی پیشانیام میگذارم
:_هیچی نگو نیکی...هیچی نگو...
سعی میکند دستش را از بین مشت مردانهام بیرون بکشد.
نگاهش میکنم.
نفس عمیقی میکشد،چشمانش را میبندد و باز میکند.
انگار مردد است.این بار چشمش را میبندد.
دستش را رها میکنم،نمیخواهم به کاری مجبورش کنم که نمیخواهد.
دستش را آرام از روی پیشانیام برمیدارد.
آهِ تلخی میکشم،اما حاضر نیستم چشمانم را باز کنم.
چند ثانیه میگذرد،صدای نفسهای نیکی تند میشود و چیزی نرم،روی سرم مینشیند.
چشمانم را با تعجب باز میکنم.
نیکی آرام،دستش را بین تار موهایم حرکت میدهد و من سرریز آرامش میشوم از این کار.
انگار با سرانگشتانش،محبت و تسکین را به بند بند وجودم تزریق میکند.
چشمانش را محکم روی هم فشار داده و لب پایینش را به دندان گرفته.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوهشت
حس میکنم الآن است که نیکی صدای تند تپش قلبم را بشنود.
دلم،طاقت این همه هیجان را ندارد.
دوباره چشمهایم را میبندم.
چشمهایم بستهاست،قلبم تالوپ تولوپ،بیقرارانه خودش را به قفسهی سینهام میکوبد،گر میگیرم
و آرام میگویم
:_نیکی... خیلی دوست دارم...
خیلی بیشتر از خیلی .....
*
انگار یک نفر با پتک روی سرم میکوبد.
به شدت از خواب میپرم.
نگاهی به اطراف میاندازم.
روی تخت خودم در اتاق خودم.
خواب بود..
رویا بود،همهی آن فکر و خیالها اثرات تب بود.
معلوم است که خواب است،باید هم در خواب ببینم نیکی بیمهابا دوستم دارد.
جرئت و جسارت ابراز عشق به نیکی را هم قطعا در خواب به دست خواهم آورد!
چیزی در سرم تکان میخورد. ناخودآگاه دست رویش میگذارم و کمی فشار میدهم.
احساس میکنم گرما از پوستم به محیط اطراف منتقل میشود،پس هنوز هم تب دارم.
صداهای دور و برم جان میگیرند.
انگار دو نفر پشت در اتاقم باهم صحبت میکنند.
بلند میشوم.
بیتوجه به اطراف،لیوان آب نیمه پر روی پاتختی را برمیدارم و لاجرعه سر میکشم.
دوباره سرجایم میخوابم.
نگاهم را به سقف میدوزم و ساق دست چپم را روی پیشانیام میگذارم
گلویم خشک شده و چند جرعه آب درون لیوان،چارهای برایم نکرد.
چشمهایم را روی هم میگذارم.
نمیدانم چرا از خوابیدن سیر نمیشوم!
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙
⏝
֢ ֢ #آقامونه ֢ ֢
.
√ مردم توبه کننده را دوست بدارند
•بیانات حضرت آقا(حفظه الله)🌱
درباره توبه کنندگان
.
⊰🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_اے
⊰❤️ #سلامتےامامخامنهاےصلوات
⊰#⃣ #سوریه | #وعده_صادق
⊰📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
⊰🔖 #نگارهٔ 𓈒 1566 𓈒
.
𐚁 شبنشینےبامقاممعظمدلبرے
╰─ @asheghaneh_halal
.
🌙
⏝