[• #مائده🍲 •]
.
.
#شله_زرد
(برای ۸ نفر)
برنج نیم دانه و خرد شده 2 لیوان
شکر 4 پیمانه
آب 12 لیوان
کره گیاهی 50 گرم
زعفران 1مثقال
گلاب 1 استکان
روغن مایع 1 ق غذاخوری
پودر دارچین برای تزیین
خلال بادام به اندازه یک مشت
خلال پسته برای تزیین
#دستور_طبخ
|🍀| ابتدا باید برنج را شسته و به مدت 12 الی 24 ساعت از شب قبل با 12 الی 13 لیوان آب خیس کنید و موقع پخت در ظرف مناسب با حرارت نسبتا زیاد قرار میدهیم و در قابلمه را نیمه بسته قرار میدهیم تا آب برنج بجوش آید. در این مرحله نباید اصلا برنج را هم بزنید.
|🍀| در این مرحله میتوانید زعفران را آب کنید و خلال بادام را با یک استکان گلابی که داشتیم خیس میکنیم تا عطر بادام چند برابرشود.
|🍀| وقتی برنج شکفته شد و آب را در خود جذب کرد حرارت را کم کنید و در این مرحله باید برنج را هم بزنید.نکته مهم و قابل توجه در این مرحله این است که نباید دیگر به برنجتان آب اضافه کنید چون این کار باعث می شود شله زرد آماده شده شما موقع خوردن و قاشق زدن آب بیندازد.
|🍀| وقتی برنجتان کاملا شفته شد و به اصطلاح وا رفت باید شکرتان را اضافه کنید و هم بزنید و اصلا نگران نباشید که برنجتان در حال سفت شدن بود چون با اضافه کردن شکر برنج دوباره شل می شود و به هیچ وجه آب به برنجتان اضافه نکنید و همین طور مدام به مدت یک ربع هم بزنید تا ته نگیرد .
|🍀| بعد از اینکه این زمان طی شد میتوانید خلال بادام و گلابتان را که در هم مخلوط بودند را به مواد شعله زردتان اضافه کنید و به مدت 5 الی 10 دقیقه اجازه دهید با بقیه مواد بپزد و آرام هم بزنید بعد از این مرحله زعفران دم کشیده شده تان را بریزید و به مدت 10 دقیقه ای هم بزنید.
|🍀| باید اندازه زعفران تان طوری باشد که شعله زردتان رنگ نارنجی بگیرد بعد از این مرحله کره را اضافه میکنیم و هم میزنیم و بعد برای اینکه شعله زردتان شفاف شود از مقدار روغن مایعگفته شده استفاده میکنیم بعد از 5 تا 10 دقیقه جوشیدن کره با بقیه مواد در ظرف را میگذاریم تا کاملا دم بکشد و بعد در ظرف مناسب سرو میکنیم و به دلخواه تزیین میکنیم.
#نکته_آشپزی✨
نکته مهمی که لازم است در مقدار پیمانه شعله زرد بدانید این است که هر اندازه پیمانه ای که انتخاب میکنید باید با همان پیمانه آب و شکر به نسبت چند برابر برای شعله زرد استفاده کنید. یعنی اگر یک پیمانه برنج میگیرید باید با همان پیمانه 2 لیوان شکر و 6 لیوان آب استفاده کنید. این نسبت در مورد درست کردن شعله زرد متداول است.
#نکته_معنوی✨
•|بهیڪےتنهمیزنے؛میگےببخشید!
قبولمیڪنه!☺️
بهیڪےتنهمیزنے؛میگےببخشید!
میگهچیو؟!
مگهاتفاقےافتاده؟!
مےگفت:خدااینجورےمےبخشه..🍃
•|منعاشقےروازخدایادگرفتم:)
اونجاڪهگفت↯
صدباراگرتوبهشڪستےبازا🌱:
.
.
تغذیه ـسالم و اقتصادے در😌👇
[•☕️•] @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنےشو |°🐝
هلشب یساعت بَعت افطالے[🍲]
مامان بابام میبه [🍒]میخولن
منم اون موجه حوابم [😢]
همه میبه ها مَموم میسن [☹️]
لفتم یِتَم ازاَندولالو[🍇] بَلداستم
تو اتاتم گایم کلدم[ 😬]
منم میبه دوست دالم خب[😶]
به سوماهم نمیتم[😁]
شڪموووو ڪے بودے(😃)
همه انگورا براخودت نوش جان(😘)
استودیو نےنےشو؛
آبـ قنــــ🍭ـــد فراموش نشه 👶👇
°🍼° @Asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_ودو اجبار او را به طرز خاصی از نیلوفر و خانواده اش منزجر کرده بود.از ط
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وسه
شاهرخ کمی از آب میوه اش را سر کشید و با لحنی موذیانه گفت:
-نمی دونستم نامزد داری
- منم نمی دونستم ایکیوت ایکیوی پوست پرتقاله
شاهرخ خندید.
- بیچاره نیلوفر، امشب کلی فحش برای خودش خرید
- چرا؟
- اینایی که اینجان به خاطر تو سعی کردن اینقدر محجبه باشن وگرنه اینجا رقص باله ای برقرار بود که بیا و ببین. بهشون گفتم اخلاقت چه جوریه تا مگر بی خیال بشن اما گفت عیب نداره. مهمونیشون کوفتشون میشه
لبخند شاهرخ محو شد. نیلوفر به طرفشان آمد و رو به شروین گفت:
-شروین؟ بچه ها می خوان با نامزدهاشون عکس بندازن، تو هم بیا
- من؟ من دیگه چرا بیام؟
یکی از دخترهایی که آنجا بود با تعجب سقلمه ای به کنار دستی اش زد و لبخندی معنی دار روی لبشان نشست. نیلوفر هرچند از دیدن این حرکت عصبانی شده بود ولی وانمود کرد اتفاقی نیفتاده وگفت:
-برای اینکه تو هم نامزد منی
شاهرخ دور از چشم بقیه به شروین چشمکی زد و سری تکان داد و گفت:
-راست می گه دیگه شروین. حواست کجاست؟ تو هم باید باشی دیگه
- آ... آره، راست می گی نیلوفر... ببخشید
نیلوفر که گویا این معذرت خواهی کمی آرامش کرده بود لبخندی به شاهرخ زد و رو به شروین گفت:
-کاش یه ذره از فهم استادت رو تو داشتی
شروین که انگار سطل آب یخ رویش ریخته باشند برای لحظه ای خشک شد. فکر نمی کرد نیلوفر اینقدر راحت تحقیرش کند. پیشانی اش خیس عرق شد. شاهرخ که حسش را می فهمید دستش را گرفت و با اشاره ای ازش خواست تا آرام باشد. شروین چیزی نگفت اما چهره اش را درهم کشید و در کنار نیلوفر به طرف جمع به راه افتاد. شاهرخ داشت با نگاهش شروین را دنبال می کرد که صدایی شنید.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وسه شاهرخ کمی از آب میوه اش را سر کشید و با لحنی موذیانه گفت: -نمی دو
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وچهار
- شما نمی آید عکس بگیرید؟
سرش را چرخاند. چند تایی دختر بودند که نزدیکش ایستاده بودند. از قیافه و لبخندهایشان به راحتی می شد مرضی را که در دل داشتند فهمید. شاهرخ با لحنی جدی جواب داد:
-نه ممنون
و سر برگرداند.
- ایششش! چه بداخلاق!
به خودش نگرفت. شروین که دوست داشت هرچه زودتر خلاص شود. دورادور شاهرخ را می پائید. شاهرخ دور سالن پرسه می زد و خودش را با تابلوها و مجسمه ها سرگرم می کرد. آنچنان با دقت به تابلوها نگاه می کرد که انگار آثار بزرگترین هنرمندان جهان را تماشا می کند. شروین که دلیل این رفتار شاهرخ را می دانست هم خنده اش گرفته بود و هم دلش برایش می سوخت. یکی از دخترها خودش را به شاهرخ رساند و با لحن خاصی گفت:
-می خواید درمورد این تابلو براتون توضیح بدم؟
شاهرخ بدون اینکه سربرگرداند خیلی کوتاه و قاطع جواب داد:
- نه! خودم دارم می بینم
و کمی از لیوانش را سر کشید و رفت. شروین که از این رفتار به قول خودش کنف کننده خوشش آمده بود از خوشحالی ذوق کرد. انگار قند توی دلش آب می کردند. شاهرخ همان طور که می چرخید چشمش به پیانوی بزرگ و روبازی افتاد که گوشه سالن بود. کمی نگاهش کرد و لبخند آرامی زد. شروین که از عکس گرفتن در فیگورهای مختلف خلاص شده بود خودش را به شاهرخ رساند و گفت:
- بلدی؟
-خیلی وقته نزدم
- دوست دارم بدونم چه جوری می زنی
شاهرخ مدتی متفکرانه به شروین خیره شد، لبخندی زد و پشت پیانو نشست. کمی با دکمه ها ور رفت و جا پایی ها را فشار داد و بعد آرام شروع به زدن کرد. یواش یواش چشم هایش را بست. انگار دست هایش خودکار روی پیانو حرکت می کرد. شروین کنار دیوار ایستاد. دست هایش را توی جیبش کرد، به دیوار تکیه داد و به شاهرخ خیره شد. کم کم همه دور پیانو جمع شدند.گوش می کردند و گاهی در گوشی پچ پچ. همه پشت سر شاهرخ ایستاده بودند برای همین فقط شروین قطره اشک کوچکی را که ازگونه شاهرخ پائین غلطید دید. وقتی آهنگ تمام شد همه دست زدند. شاهرخ همان طور که چشم هایش بسته بود بی
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وچهار - شما نمی آید عکس بگیرید؟ سرش را چرخاند. چند تایی دختر بودند ک
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وپنج
حرکت مانده بود. انگار هنوز موسیقی در ذهنش جریان داشت. نیلوفر از شروین پرسید:
-چرا استادت خانمشون رو نیاوردن؟ خوشحال می شدیم ایشون روهم ببینیم
قبل از اینکه شروین جوابی دهد، صدایی از بین جمعیت گفت:
-وا؟ نیلوفر خانم؟ اینجور جشن ها تنهایی بیشتر خوش میگذره
هنوز حرف پسر تمام نشده بود که شاهرخ دست هایش را روی دکمه های پیانو کوبید و بلند شد. شروین عصبانیت را در چهره شاهرخ می دید اما نمی دانست چه کار کند. تا به حال او را اینطور ندیده بود. شاهرخ برگشت و به طرف وسط جمع حرکت کرد. همه خودشان را عقب کشیدند. یک راست به طرف صاحب صدارفت. پسر جوان که از وحشت خشک شده بود نتوانست کوچکترین حرفی بزند. یقه پسر را گرفت و با خشم در چشم هایش خیره شد. پسر به من و من افتاد. شاهرخ دهان باز کرد تا حرفی بزند اما یکدفعه چشمانش را بست و سرش را پائین انداخت. لب هایش به هم می خورد. انگار چیزی را زیر لب تکرار می کرد. دست مشت شده اش آرام آرم باز شد. بعد کم کم دست دیگرش که به یقه پسر بود شل شد و یقه را ول کرد. سرش را بالا گرفت. نگاهی کوتاه به پسر انداخت. این بار بیشتر جدی بود تا عصبانی.
- سعی کن زیاد حرف نزنی
این را گفت و با عجله به طرف در رفت. بقیه هم دنبالش. شروین راهی از میان جمع باز کرد و جلو رفت. شاهرخ پالتویش را از چوب لباسی برداشت و از در بیرون رفت. شروین از موقعیت استفاده کرد و رو به نیلوفر گفت:
-همینو می خواستی؟ حالا من چه طوری گندی رو که این جناب زده درست کنم؟
ودنبال شاهرخ دوید.
- وایسا شاهرخ ... صبر کن
شاهرخ بدون اینکه بایستد گفت:
-می خوام تنها باشم
شروین لحظه ای ایستاد، برگشت، نگاهی به جمعیت روی ایوان انداخت و دوباره به دنبال شاهرخ از در حیاط بیرون رفت. پسری که حرف زده بود گفت:
-از کجا فهمید من بودم؟
با این حرف بقیه برگشتند، نگاهی به پسر انداختند و بعد نگاهی به یکدیگر!
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
✌️🇮🇷
#خادمانه ✌️
ایـــن روزا همهـ در حال دویدنن ڪه
#امیدِ جوونامونو ناامید ڪنند✋
آینده نامعلومے و براش مثال بزنن😄
اما خبر ندارن جوونهـ ایرانے انقلابے
با همهـ دنیا فرق داره✋
با این اتفاقات ڪوچیڪ عقب نمیڪشه
بابا ما یه نظر رهبرمون و نگاه ڪنیم
حتے عکسشونو☺️
مےتونیم جلوی همهـ دنیا وایسیم✋✋
چے راجع به ما فڪر ڪردین😅
امشب راس ساعت 00:00
اینجا👇👇👇
آینده خودت و ببین✋
و با مرور ڪردن حرفاے
#سیدعلے✋
زندگیتو ڪه در مسیر ولایتِ
مستحڪمــــتر ڪن✌️✌️👇
🎈 @heiyat_majazi
انـــرژی بگــیریم👇
•|✌️|• @asheghaneh_halal
[• #سلام_حضرت_باران💐 •]
{تمامـ پنجره ها رو بہ
آسمان باز اسٺ☺️|•.
{ببار حضرٺ باران ڪہ
فصل اعجاز اسٺ😍|•.
{ڪجا قدم زده اے تـا
ببوسم آنجا را😘|•.
{ڪہ بوسہ بر اثر پایٺ
عین پرواز اسٺ😇|•.
•• #سلامـ_جآن_دلمـ✋
•• #اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج 🌸
.
.
هرشب ـرأس ساعت ۲۳😌👇
[•💚•] @asheghaneh_halal
•[ #ادعیه📖 •]
#دعا_در _شب_بیستهفتم
✨اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي التَّجَافِيَ عَنْ دَارِ
الْغُرُورِ وَ الْإِنَابَةَ إِلَى دَارِ الْخُلُودِ وَ
الاسْتِعْدَادَ لِلْمَوْتِ قَبْلَ حُلُولِ الْفَوْتِ.
🌟خدایا دورى از خانه فریب
( فقط دنیا و دنیا گرائی) و بازگشت
به خانه جاویدان(یاد مرگ ) و آمادگى براى مرگ( انجام واجبات و ترک
محرمات) و تخلُّق به اخلاق الهی
پیش از رسیدن آن را روزیم گردان.
#آمین_یا_رب_العالمین.
📕|• #فلاح_السائل. ص: ۱۲۷
.
سیم دلتو ــوصل ڪن😌👇
[•🌙•] @asheghaneh_halal
تندخوانی جزء 26 قرآن کریم.mp3
3.99M
••🍃🎙••
#سکینه
🌙: #ویژهبرنامهماھمبارڪرمضان
تلاوت هرروز یڪ جزء از قرآن ڪریمـ📖
بھ صورت تحدیر(تندخوانے)
[• جزء بیست و ششم •]
@asheghaneh_halal
••🍃🎙••
دلم تنگ ایوان طلای توست.mp3
6.33M
---
💚🍃
---
#ثمینه
دلمـ تنگ ایوانـ طلاے ، توستـ💗|••
نہتنها سرمـ خاکِ پاے توستـ😌|••
کہ منـ هرچہ دارمـ براے😇👇
←توستـ→
پ.ن:
لطفے ڪنـ اے ڪریمـ
بہ فریاد ما برس😞|••
#یا_ثامن_الحجج🌸🍃
#حاج_میثم_مطیعے 🎤
---
💚🍃 @asheghaneh_halal
---
😜 °| #خندیشه|°😜
یه بنده خدا آخره ماه🌙 رمضون
به ماه نگاه ميڪنه ميگه:
ببین چقدر لاغر شدے؟؟؟⛏😐
هم خودتو از بين بردےهم مارو.⛏😃
#شمانمیخواددلسوزماهباشی😁
#روزتوبگیـــر
ڪلیڪ نڪن لاغـــرمیشے😅👇
|•😝•| @ashegganeh_halal
🎈🍃
🍃
#خادمانه
سلامـ☺️
حـالـتون خوبہ؟!🖐🏻
بـی مقدمہ اومدمـ خدمـتـتـون تا
دعـوتـتـون ڪنم بہ هیئت دلآنہ
طـورے!😍🍃
راستـی تـوی هیئت مـون نـہ آبمـیوه
داریمـ نہ دونـات🍹🍩
بلڪہ یڪ عـدد آبـنبـات سـادهِ🍬
معـنوے داریمـ.
از همونایی ڪہ تـوے مراسـمات مذهبے🕌 میدن بهـمون و تـا مدتـا مزه اش زیـر زبـونـمونہ!😋
آدرسمـون همـ اینہ :⚠️
شـهرڪ ایـتـا.
خـیـابان هیئت مجازے،↓
@heiyat_majazi
زمـان دلـدادگے :⏰
رأس ساعـت ۲۲:۱۵
از همـین حـالا گـوشیتـو📱 بـردار
و شروع ڪن بہ عمہ و عمـو ،
خالہ و دایی ، در و همـسایہ،
بہ همہ و همہ اطلاع بده!😎
منتظر ما بـاشیـد🙃
یـاحق✋🏻
@asheghaneh_halal
🍃
🎈🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وپنج حرکت مانده بود. انگار هنوز موسیقی در ذهنش جریان داشت. نیلوفر از
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وشش
ماشین را روشن کرد و توی خیابان کنار پیاده رو راه افتاد و شاهرخ را که در پیاده رو قدم زنان دور می شد تعقیب کرد.
- اقلاً بذار برسونمت
- خودم میرم
- خواهش می کنم
شاهرخ نگاهش کرد.
- قول می دم حرف نزنم
سوار شد.
فصل دهم
سعید نی را توی پاکت آبمیوه زد، نگاهی به در و دیوار بوفه انداخت و گفت:
-یه رنگی می خواد
و رو به شروین اضافه کرد:
- پس حسابی ضایع کردی
شروین سرش را به نشانه تائید تکان داد.
- نمی دونم چه کار کنم
- بی خیال بابا، می خواست نیاد!
- انگار اصلاً متوجه نیستی، اون به خاطر من اومد
- برو خودت رو معرفی کن از عذاب وجدان نمیری، از کی اینقدر حساس شدی؟ یکی دیگه حرف زده تو رو سنن؟
بعد با فرت و فورت آبمیوه اش را بالا کشیدو گفت:
- در ضمن محضر شریفتون عارضم که ساعت 10 با همین فرشته نجاتت کلاس داری
شروین بلند شد، ته شیر قهوه اش را سر کشید و گفت:
-آره ... آره، دیر شد. می خواستم قبل از کلاس ببینمش ... فعلاً
و رفت.
- پسره احمق! آدم نمیشی !!
کلاس شروع شده بود. آرام در را باز کرد و خزید توی کلاس. سعی کرد خیلی آرام و با احتیاط به طرف صندلی اش برود. شاهرخ که پای تابلو و پشت به کلاس بود بدونم اینکه برگردد گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وشش ماشین را روشن کرد و توی خیابان کنار پیاده رو راه افتاد و شاهرخ را
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وهفت
- آقای کسرایی؟
شروین سر جایش خشک شد و شاهرخ همانطور که می نوشت ادامه داد:
- لطفا قبل از شروع کلاس سر کلاس حاضر باشید
شروین که فکر می کرد شاهرخ قصد تلافی دارد به دل نگرفت:
- چشم استاد
سریع خودش را به صندلی رساند و نشست. کلاس که تمام شد قبل از اینکه بتواند از میان آن همه آدم خودش را به شاهرخ برساند از کلاس خارج شده بود. دنبالش دوید.
- استاد؟ دکتر مهدوی؟
شاهرخ ایستاد.
- سلام استاد
شاهرخ برخلاف همیشه خشک و رسمی بود.
- علیک سلام
- اومدم بابت دیشب عذرخواهی کنم. واقعاً شرمنده. نمی خواستم اونجور بشه
- مهم نیست. فراموش کن
- اما احساس می کنم این تویی که نمی خوای فراموش کنی. تو که اوضاع منو می دونی! فکر می کنی از اینکه این اتفاق افتاده خوشحالم؟
-دوست داری بدونم چی فکر می کنم؟
-حتماً
شاهرخ ایستاد. در چهره شروین خیره شد، اثری از لبخند همیشگی اش نبود.
- به نظر من همه حرفهای دیروزت دروغ بود. فیلم بازی کردی تا منو دست بندازی
شروین از تعجب دهانش باز مانده بود. آنچه را می شنید باور نمی کرد. همانجا سرجایش ایستاد و شاهرخ را دید که از سالن وارد حیاط شد . یکدفعه به خودش آمد، دوید به سمت در خروجی، خودش را به شاهرخ رساند و هیجان زده شروع کرد به حرف زدن:
-شوخی می کنی، نه؟ یعنی واقعاً فکر می کنی که من ... چطوری اینجور قضاوت می کنی شاهرخ؟
-مهدوی! فعلاً باید برم. بعداً راجع بهش صحبت می کنیم
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وهفت - آقای کسرایی؟ شروین سر جایش خشک شد و شاهرخ همانطور که می نوشت ا
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وهشت
- اما شاهرخ ...
- مهدوی! باشه بعداً. فعلاً خداحافظ
و رفت. شروین که هنوز بهت زده بود روی صندلی همان نزدیک نشست. صدای سعید را شنید.
- آه، ای زندگی. تو همیشه مرا آزرده ای، ننگ بر این فلک جفا پیشه!
شروین به طرف صدا نگاه کرد.
- رفتی منت کشی استاد ذلیل؟ انگار عذرخواهیتون به مذاق ملوکانه شان خوش نیامده و شما را مانند مگسی مزاحم دک کردند!
- ول کن سعید حوصله ندارم
سعید پاکت سیگارش را درآورد:
- حالا خر بیار باقالی بار کن. دلایل بی حوصلگی کم بود، اینم اضافه شد. پارتیش مال یکی دیگه است اخم و تخم و بی حوصلگیش مال ما
نخ سیگاری را به طرف شروین گرفت:
-می کشی؟
شروین نخ را گرفت. سعید گفت:
- فعلاً بی خیال شو. بذار بگذره آتیشش بخوابه
بعد سیگار خودش و شروین را روشن کرد . شروین چند تا پک زد. به سرفه افتاد. سیگار را پرت کرد.
- چرا حروم می کنی؟ اسرافه ها مادر!
بعد دود سیگارش را بیرون داد.
- امروز می آی؟
-کجا؟
-خونه عمم
- حوصله وراجی های بابک و لوس شدن های آرش رو ندارم
- من می رم، اگه خواستی بیا. فعلاً کاری نداری؟ بای
...
سلف کباب داشت. چند لقمه ای خورد. سینی را همانجا روی میز رها کرد و رفت. از کنار زمین بازی رد شد. سر و صدای بچه ها که بازی می کردند همه جا را پر کرده بود. مدتی ایستاد و نگاه کرد. نگاهی به ساعت کرد ...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒