😜•| #خندیشه |•😜
تُپـــل خان☝️:)
دوســـت دارم به ایران بـــروم!☺️
داداش قبــل از تو خیلیــها آرزو داشتن
بیـــــان ایران✋
امــــا برو تحـــقیق ڪنـ ببین الان ڪجان!
اصلا چرا راه دور بریم😁
همـــین ربع پهــلوی✋
هر هفتـــهـ قرار میزاره
چهــارشنبه بــــیاد ایران😂
امـــا بیشتــــر تو خواب مےبینه!👊
تـــو هم بخواب!
حتمـــا آرزوت برآورده میشه!😅
[ وزیـــر امور خارجه فعلے]
رئیس سازمان سیا اسبق😉
سیاست در طنزترین حالت ممڪن اینجا😎👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #شهید_زنده •]
••🏃اهل مسابقه هستی؟!
••🍃میخوای بدونی چطور میشه
برنده شد؟!😃
••📲اوصیکم بدانلود👌☺️
#برندهشو
#استادپناهیان
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهفتاد علی که انگار حرف شاهرخ را نشنیده باشد گفت: -یاد هادی افتاد
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهفتاد_ویک
احساس کرد ممکن است هر آن قلبش از جا کنده شود. نگاهش را به پائین در دوخته بود. پایی را دید که از اتاق بیرون آمد. نگاهش را بالا برد. به صورت مرد که رسید احساس کرد آفتاب توی چشمش افتاده. مجبور شد چشم هایش را ببندد. وقتی نور کم شد و توانست چشمش را باز کند مرد را دید که پشت به او ایستاده بود. مردی متوسط القامه و تقریباً چهارشانه. موهایی مشکی و تقریباً بلند که به زحمت به یقه پالتویش می رسید. احساس می کرد هیچ صدایی را نمی شنود. انگار جز او و آن مرد کسی در حیاط نبود. احساس غریبی داشت. با اینکه چهره مرد را نمی دید اما احساس می کرد که سالهاست او را می شناسد. می خواست جلو برود اما نمی توانست. توان حرکت نداشت. گویی پاهایش به زمین چسبیده بود. مرد به راه افتاد. غیر از هادی پیرمردی هم همراهشان بود. چهره پیرمرد هم پیدا نبود. هر سه به طرف در رفتند. دوست داشت مانع رفتنش بشود. داد می زدتا مگر بایستد اما صدایی از گلویش بیرون نمی آمد. چند قدمی که رفتند مرد ایستاد. ضربان قلب شاهرخ بیشتر شد.
- کاش برگردد
این تنها چیزی بود که در ذهنش تکرار می شد. اما مرد برنگشت. تنها سرش را برگرداند. دوباره خورشید....
این نور لعنتی مانع دیدن می شد. این موقع روز خورشید از کجا آمده بود؟
تنها چیزی که دید چشمان مرد بود. چشمانی درشت و مشکی با ابروانی مردانه و به هم پیوسته. نگاهش سنگین بود. نفسش به شماره افتاده بود. یکدفعه چیزی در درونش احساس کرد. انگار کسی با او حرف می زد، اما خیلی کوتاه. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. در سرش احساس دوران می کرد. چشمانش سیاهی رفت. دستش را دراز کرد. ناگهان زانوهایش شل شد و اگر علی نگرفته بودش با صورت روی زمین افتاده بود....
هادی وارد اتاق شد. شاهرخ انتهای اتاق نشسته بود. دست راستش را روی زانوی خم کرده اش گذاشته بود و سرش را روی آن گذاشته بود. پای چپش دراز بود و با دست چپش لیوان آبی را که کنارش روی زمین بود گرفته بود. هادی را که دید پایش را جمع کرد. مدتی به هادی خیره ماند و دوباره سرش را برگرداند.
- اون کی بود هادی؟
- یه مهمون. اومده بود فوت بابارو تسلیت بگه
شاهرخ که به نظر می آمد هنوز از اتفاقی که افتاده شوکه است گفت:
- وقتی نگام کرد احساس کردم داره باهام حرف می زنه. درست یادم نیست اما یادمه وقتی شنیدم خوشحال شدم. می خواستم بیام جلو اما پاهام حرکت نمی کرد. نگاهش خیلی سنگین بود
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهفتاد_ویک احساس کرد ممکن است هر آن قلبش از جا کنده شود. نگاهش را
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهفتاد_ودو
بعد نگاهش را به طرف هادی چرخاند، چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- احساس کردم مدتهاست میشناسمش
هادی لبخندی زد و جلو آمد ...
علی و شروین بیرون،دم ایوان و روبروی در اتاق منتظر ایستاده بودند. هادی که بیرون آمد از ایوان کوتاه بالا رفتند.
- چی شد؟ حالش خوبه؟
هادی سر تکان داد.
- آره خوبه
شروین می خواست وارد اتاق شود که هادی مانع شد:
- بهتره تنها باشه
صدایی از اتاق می آمد. شبیه صدای گریه بود. از شیشه رنگی و مات در اتاق نگاهی به داخل انداخت. شاهرخ را دید که خم شده بود . دست هایش را روی زمین گذاشته بود، سرش را پائین انداخته بود و از شدت گریه بدنش می لرزید. با نگرانی به اتاق اشاره ای کرد و گفت:
-داره گریه می کنه؟ چی شده مگه؟
-چیزی نیست، حالش خوب می شه. بفرمائید بریم اون طرف
- اما ....
- گفتم که حالش خوب میشه. نگران نباش.... بفرمائید
علی نگاهی به هادی کرد و هادی که گویا متوجه سوال علی شده بود سری به علامت تائید تکان داد. شروین هر چند دلش نمی خواست اما مجبور بود همراه هادی و علی به اتاق آن طرفی برود ....
وقتی که بر می گشتند شاهرخ ساکت بود. توی صندلی ماشین فرو رفته بود و سرش را تکیه داده بود. چشم هایش را بسته بود. مثل کسی بود که صحنه ای باور نکردی را دیده و لحظات سنگینی را تجربه کرده باشد. وقتی علی پیاده شد تنها لبخندی بی رمق زد و خداحافظی کوتاهی کرد. انگار در دنیای دیگری بود. دم در که پیاده اش کرد پرسید:
-می خوای امشب بمونم اینجا؟
شاهرخ مدتی مات به شروین خیره شد بعد با جواب هایی منقطع جواب داد:
- نه .... نه... ممنون، تو برو
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهفتاد_ودو بعد نگاهش را به طرف هادی چرخاند، چشمانش را تنگ کرد و گف
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهفتاد_وسه
- مطمئنی حالت خوبه؟
-آره خوبم. نگران نباش. شب بخیر
شروین زیر لب جواب داد.
- شب بخیر
در تمام مسیر فکر می کرد که چه چیزی شاهرخ را اینطور کرده است اما هرچه فکر می کرد کمتر نتیجه میگرفت. تمام وقایع را مرور کرد اما هیچ چیزی به ذهنش نرسید. فقط یک چیز را مطمئن بود، هرچه بود مربوط به همان موقعی بود که با علی روبروی شاهرخ ایستاده بود. اینقدر غرق در فکر شده بود که نزدیک بود به ماشین جلویی اش بزند.
*
اگر پیروان ما - كه خدای آنان را در فرمانبرداری خویش توفیق ارزانی بدارد - براستی در راه وفای به عهد و پیمانی كه بر دوش دارند، همدل و یكصدا بودند، هرگز خجستگی دیدار ما از آنان به تأخیر نمیافتاد و سعادت دیدار ما - دیداری بر اساس عرفان و اخلاص از آنان نسبت به ما - زودتر روزی آنان میگشت.
از این رو (باید بدانند كه) جز برخی رفتار ناشایسته آنان كه ناخوشایند ما است و آن عملكرد را زیبنده اینان نمیدانیم، عامل دیگری ما را از آنان دور نمیدارد.
امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف)
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
. ❌ڪانالے ڪه این روزها تو ایتا غوغا به پا ڪرده با روشنگرے هاش👆 ❌ اگه میخواي اخبار محرمانه رو رصد ڪن
این ما و این هم شما😍
کانال جدیدمون👆🏻😇
با کلی اخبار محرمانه و طنزهای سیاسی🤓
زشته جوین نشید!🙃
..|🍃
#طلبگی
••|🕊امیدتجل ےدرخواب✨
هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِك َ
🍃از موسے بن عمران" علیه السلام "سوال شد سختترین لحظهای که برشما در این زندگی پرفراز و نشیب گذشت چه زمانی بود؟
فرمود: آنگاه که استادم حضرت خضر علیه السلام فرمود: هذا فراق بینی و بینک.🍃
بشریت را چه شده است که حضرت بقیــة الله ارواحناله الفدا ؛
(همان که پیر طریقت، حضرت خضر علیه السلام در پی وی دوان است تا کسب معارف کند)، خورشـ☀️ـید وجودش در پس ابر غیبت بیش از هزار سال است، پنهان شده
ولی کسی را در فراقش نهرهای اشک از دیدگان جاری نیست.
مرحوم آیت الله شیخ حسن معزے می فرمود:
اگر از فراق او گریان شدی بعد از آن بخواب که در آنجا امید تجلی میرود ...🍃
#استـادصـبـرآمـیـز
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
👇به داستان زیر توجه کنید👇
#سلام_دوستاے_عزیزم☺️
اومـــدم براتون خاطــره ی تولدمو تعریف کنم☺️
همـین دیشب بود اصلا یادم نبود تولدمه😢
تو آشپز خونه وایساده بودم یهـو آقامون جلو چشامو گرفت🙈
منم یهــو ترسیدم😬
بم گفت یه لحظه چشاتــو ببند😬
گفتم باز کن چشاتو واکن.
منم گفتم باشه .
چشامو باز کردم و با یدونه ازین ستاے خوشگلو و جیگرو دیدم😍👇
http://eitaa.com/joinchat/2497576981Cbe69380cc2
آقـایــون شمــا هم امتحان کنینااا😉
خانـــوماهم که عشق این چیزان😍
بدویییییین👆
#ریحانه
🌹•|حجـٰابـ ،
باعث ميشود زن از تعرضات مردان هوسران مصون بماند...
💛•|حجـٰابـ ،
باعث تحكيم پيوند خانوادگی و استحكام خانواده هاست...
•|حجـٰابـ ،
باعث حفظ انگيزه ازدواج و تن دادن مرد به مسؤليت ها و دشواری های تشكيل و اداره خانوادست...
🌺•|حجـٰابـ ،
باعث آرامش روانی و نبودن هيجانات و فشارهاي عصبي ناشی از تحريكات جنسی دمادم مردان توسط زنان بی حجاب و خودآراست...
#چادر_ارثيه_مادرمه🌻🍃
بانــوے ـخاصــ😇👇
[•🌸•] @Asheghaneh_Halal
🍃🕊🍃
#چفیه | #خادمانه
|ختم صلوات امروز
🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓
❣| جوادزنگنہ
گفت: حاضرم
فرمانده قرارگاه با تعجب نگاهش کرد.
احتمالا' سن اش آن قدر کم بود که عقل
اش قد ندهد دارد چه کار خطرناکی
انجام می دهد.
گفت: شاید برای تو زود باشد، مطمئنی؟
مطمئن بود؛ بیشتر از هر وقت دیگری،
شنید که فرمانده می گوید: اگر شکست
بخوری، این نقشه به کل شکست
می خورد؛ آن وقت شاید خیلی ها کشته
شوند؛ اولیش خودت.
جواد به مدت دوسال به عنوان جاسوس
دربین گروهک های ضدانقلابی فعالیت و
کمک های بسیاری کرد.
#شهیدجوادزنگنه
ارسال تعـداد #صلوات به آے دے😌👇
•🌷• @F_Delaram_313
تعداد صلواٺ ها
•• ۲۸۶۴ ••
هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇
|❤️| @asheghaneh_halal
🍃🕊🍃
😜•| #خندیشه |•😜
جنـاب دڪتر روحانے:)
دولت همه نمراتش 20 است✋
حالا یڪ 19/05 هم گرفته!
دڪتر سلام✍
وااااااه دڪتر!
شما اینهمه زحمت میڪشے
وزیرای محترم خانوادشون رو ماه
تــا ماه نمیبنند!😉
اون وقت نمرتون 20 ✋
20 چه قابل داره! در برابر
دولــت تدبیر و امید😜
شمـــا باقے مانده جناب #خاتمے
هستیــــد پس بےشڪ
همــهـ چیز تمامید!😅😄
شڪ نڪن!
سیاست در طنزترین حالت ممڪن اینجا😎👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
•[ #سین_مثل_سپاه💚💪]•
امام خمینی :
دنيا اگر خودش را آماده #بحران_نفت و به هم خوردن همه #معادلات_اقتصادى_وتجاری_صنعتى كرده است، ما هم آماده ايم و كمربندها را محكم بستهايم و همه چيز براى عمليات آماده است.
#دستِ_کم_نگیرید_مارا
#کم_مچتان_را_نگرفتیم😎✌
ــمرداݩ ݕے ادݞــا😌👇
•[🇮🇷]• @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
😁] سلام آشپزباشی!! می بینم
که آمادهای!!
😄] بله من حاسل و آماتم .
تُلاه مصدوصمم دُزاشتم.
😄] باهَد با این تاقو [🔪]
سالات میپه دُلُست تُنم.
😁] ولی عزیزدلم اون چاقو
نیستا ، همزنه.
😅] ای فای باسم مامانی سرم
تُلاه دُزاشته.
😄] فلی من مُؤَفت میسم💪
😁] من به تو ایمان دارم .
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهفتاد_وسه - مطمئنی حالت خوبه؟ -آره خوبم. نگران نباش. شب بخیر ش
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهفتاد_وچهار
•فصل بیست وهفتم•
- بفرمائید
در باز شد و شروین پرید توی اتاق، خودش را انداخت روی مبل و سلام کرد. شاهرخ که از این حمله ناگهانی جا خورده بود با تعجب سلام کرد.
- خوبی؟
- شما بهتری گویا. خبریه؟
-مگه برای احوالپرسی از یه رفیق باید خبری باشه؟
-برای احوالپرسی نه اما برای اینجور فتح الباب کردن و شیرجه زدن روی مبل و اون دهن تا بنا گوش باز، حتماً باید خبری باشه
- نقشت جواب داد. نامزدی به تأخیر افتاد
شاهرخ که تازه فهمیده بود ماجرا از چه قرار است عقب رفت و تکیه داد:
-تبریک می گم
- دیشب مامان رفته بود خونه خاله. کارد می زدی خونش در نمی اومد. بالاخره حاضر شد ماجرا رو لو بده. خاله و نیلوفر بهانه آورده بودن و گفته بودن بهتره یه مدت جشن عقب بیفته
- دلیلش چی بوده؟
- نیلوفر گفته باید بیشتر آشنا شیم! مامانم حسابی جوش آورده بود. می گفت چی شده یه دفعه! مگه تا حالا ندیده. منم ساکت و مظلوم. اینقدر قشنگ فیلم بازی کردم که خودم هم باورم شده بود
- پس خلاص شدی!
- نه کاملاً. باید یه کاری کنم کلاً قید رو بزنه. برای همین اومدم بقیه نقشه رو بگی. تا اینجاش که معرکه بوده
- بقیه ای نداره!
- یعنی چی؟
-یعنی نقشه تا همین جا بود. دیگه ادامه نداره
- این که نصفه است
- در هر حال چیز دیگه ای وجود نداره
شروین وا رفت.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهفتاد_وچهار •فصل بیست وهفتم• - بفرمائید در باز شد و شروین پرید
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهفتاد_وپنج
- اینجوری که نمیشه. پس من چه کار کنم؟!
- قرار نیست کاری کنی. فقط کافیه خودت باشی. ما فقط به زمان احتیاج داشتیم تا تو بتونی خود واقعیت رو نشون بدی. نیازی نیست فیلم بازی کنی. وقتی تغییرات تو رو ببینن همه چیز درست می شه
- به همین راحتی؟
-دقیقاً به همین راحتی. فرض کن قسمت دوم نقشه همینه. مگه نگفتی اون قسمت معرکه بود؟
-اما اگه خودم باشم میشم آدم مورد نظر اونا
- مطمئن باش اگر آدم مورد نظر اونا بودی الان این اتفاقات نمی افتاد
- اما من فیلم بازی کردم
- اگر فیلم بود هرگز باور نمی کرد. تو چیزایی رو گفتی که بهش اعتقاد داری
- اما شاهرخ باور کن قضیه به این راحتی نیست
- بارها کمکش رو دیدی. اما بازم بهش شک داری؟ برای یه بار هم که شده بهش اعتماد کن
شروین نگاهی کرد ولی حرفی نزد. شاهرخ بلند شد و گفت:
- کلاس تشریف نمی آرید؟
سر کلاس بیشتر از آنکه به درس گوش بدهد به شاهرخ خیره شده بود و فکر می کرد. کلاس که تمام شد شاهرخ پرسید:
- هنوز داری بهش فکر می کنی؟
- نه
- پس چی؟
-می دونی؟ هر کاری می کنم بازم این ماجرا برام عجیبه. اصلاً بودن خودتو غیرعادیه. هر چند دلیل خاصی براش پیدا نمی کنم اما تو کتم نمی ره که همه اینا اتفاقی باشه. مثلاً سر قضیه اون دختره. تو از کجا فهمیدی؟
شاهرخ کمی به شروین نگاه کرد و بعد با لحنی جدی گفت:
-خب راستش من نمی خواستم بهت بگم. ترسیدم روی دوستیمون تأثیر بذاره. ولی حالا که لو رفته مجبورم بگم
شروین که با دقت گوش میداد داد زد:
-می دونستم یه چیزی هست. خب؟
شاهرخ عینکش را برداشت و گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهفتاد_وپنج - اینجوری که نمیشه. پس من چه کار کنم؟! - قرار نیست کا
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهفتاد_وشش
-من علم غیب دارم
شروین که این جمله را شنید شل شد،نگاهی طلبکارانه به شاهرخ کرد:
- مسخره!
شاهرخ پقی زد زیر خنده.
- بی مزه نشو. دارم جدی حرف می زنم. تو یه روز قبل از ماجرا، درست موقعی که می خوام ازت سوال کنم غیب می شی. چند روز ناپدید میشی و بعد وقتی پیدا میشی که از همه چیز خبر داری!
- اوووه ! چقدر جنایی
- منم برای همین میگم عجیبه دیگه
- بذار یه جور دیگه نگاه کنیم. تو چند روز قبلش سر بسته از پیشنهاد سعید با من حرف زدی و از اون جایی که هر دومون سعید رو میشناسیم، حدس زدن اینکه چی تو ذهنشه خیلی کار سختی نبود. روز قبل از امتحان کاری برای من پیش میاد و من نمی تونم بیام. درسته که این شهر بزرگه اما دیدن اتفاقی یه دوست توی خیابون، سوار ماشین که اتفاقا روی صندلی عقب هم یه خانم نه چندان موجه نشسته خیلی چیز بعیدی نیست، هست؟
شروین کمی نگاهش کرد و گفت:
-این درست ولی قضیه سعید چی؟ تو چطوری سعید رو می شناختی؟ من که رفیقش بودم اینقدر خوب نمیشناختمش. راجع به اون دیگه نمی تونی بگی هیچی نبوده. سعید می گفت با بچه های حراست رفیقی. حتماً از اونا اطلاعات می گیری
- حراست برای دانشگاهه نه کار شخصی. اگه برای شناخت آدم ها آنتن نیاز بود که دیگه تشخیص خوبی و بدی از گردن آدم ها ساقط می شد. رفتار خود آدمها بهترین آنتنه
- خب بعضی ها دو دره بازن! ظاهرشون با باطنشون فرق داره
- همیشه رابطت با آدمها رو جوری تنظیم کن که اگه یه روزی فهمیدی آدم نامتعادلی بوده از برخوردت پشیمون نشی. اگر کار درست رو انجام بدی هیچ وقت مشکل پیدا نمی کنی
شروین دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما منصرف شد.
-چرا خوردیش؟
-هیچی مهم نیست
- مطمئنی؟
شروین مردد نگاهش کرد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒