◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
<🧐> اما نابغهترین مرد تاریخ
<🧔🏻> مردیست که کشف کرد
<🌹> زن ها با گل دادن
<👩🏻> عمیقتر عاشق میشوند
#برایگلهاتونگلبخرید 💐> •
#حتییکشاخه 😉> •
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
🏙 /°• شـهـرے اگر به قـصـدِ من
جـمـع شـونـد و مُـتَّـفِـق✊🏻
⚔/°• با هـمـہ تـیـغ بَـرِڪشم
وَز تـو سـپـر بیفڪنم..♥️
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛#سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
| 🖼#نگارهٔ «1615»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
🖤◾️🖤
امام صادق (علیه السلام) فرمودند:
زمانى که رنج و زحمت و گرفتارى به شما رو آورد،
به قُم روى آورید، زیرا قم پناهگاه فاطمیها و محلِ آسایش مؤمنان است .
🖤◾️🖤
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
پیامبر اکرم(ﷺ):
نماز مثل نهری جاری است که هرگاه برپا میشود،گناهان را میشوید و از بین میبرد✨
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
|💓| پُر از هراس و امیدم،
|💥| که هیچ حادثه ای
|✨| شبیه آمدن عشق
|😇| ناگهـــانی نیست
#فاضل_نظری
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🦋|• وقتے مےاومد خونہ، دیگہ نمیذاشت من ڪار ڪنم…
زهـرا رو میذاشت رو پاهاش و با دست به پســرمون غـذا میداد.
☘|• مےگفتم : یڪے از بچہها رو بده بہ من.
با مہــربونے مےگفت:
نه شما از صبـح تا حالا بہ اندازه ڪافے زحمت ڪشیدے.
🌻|• مہــمون هم ڪہ مےاومد، پذیــرایے با خــودش بود.
دوستاش بہ شوخے مےگفتن:
مہـندس ڪہ نباید تو خونہ ڪار ڪنہ!
🌟|• مےگفت: من ڪہ از حضــرت علے(ع) بالاتـر نیستم؛ مگہ بہ حضـرت زهــرا ڪمڪ نمےڪردند؟!
🌷شـهـیـد دفاع مقــدس حســن آقــاسےزاده
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
روابط دوستانه یا عاشقانه تو باید عامل کاهش استرست باشن
نه بیشتر شدنش.😖
باید منبعی برای آروم شدنِ تو🙂
پیشرفت، خوشحالی و آسونتر شدن مسیر زندگیت باشن.👌
اونا باید باشن تا از زندگیت لذت ببری و حالت خوب باشه کنارشون.🙃
نه برعکسِش.😕
زندگی خودش به اندازه کافی سخت هست.✨
✍🏻زهرا_نوری
#جذب
#کاریزما
#روانشناسی_رابطه
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
14165a959da72-0426-4a9c-beb5-2a6c90910ca7.mp3
5.35M
•●🖤●•
#خادمانه
•
•
فاطمہ مظلومہ
یا حضرت معصومہ..💔
'✋سلام حرم یازده امام
سلام کَرَم یازدھ امام✋'
#وفاتاُختالرضاتسلیت
•
•
•●🖤●•http://Eitaa.Com/Asheghaneh_halal
ذاکرین الحسین. mq3_۲۰۲۲_۱۱_۰۴_۱۹_۴۷_۱۹_۰۹۳.mp3
11.85M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حسین_طاهری🎙
باز هم روضهےِ خواهر و برادرے...(:
باز هم روضهی فراق...!🖤
#وفات_حضرت_معصومه
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
.
.
✨قم با وجود شما آبرو گرفت...
حرمامنتوکافیاستهراسانشدهرا
مثلشهراهبده آهویگریانشدهرا🖤
.
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
پاے دوست داشتنت ایستاده ام😌✌️
مثلِ درخت ڪاج🌲
روبروے پاییز...🍁
#دنیاتودستمه_وقتی_دستتودارم😍❤️
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره4⃣ 🌿|مجنون اگر چه چنـدیست 🤨|دس
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم❤️
.
.
↩️شرڪت ڪننده: شماره5⃣
ساده میگویم:
" دوستت دارم "
چون زندگی رو
با "تو" دوست دارم😌💙
جواب آقاشون خیلی خوبه😄👌
.
.
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_وچهارم ] با صدای زنگ موبایلم از خواب پ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_وپنجم ]
آنقدر به عمق فرعی رفتم که دیگر ساختمان یا خانه باغی نمانده بود. صدای موزیک و جیغ قاطی شده بود و هر لحظه که ماشینم نزدیکتر میشد صدا واضحتر می شد. کنار دیوار باغ عروسکم را پارک کردم و چرخی به دور دیوارهای باغ زدم. خبری از کسی نبود و تمام صداها از پس دیوارهای باغ به گوش می رسید. حسی دو به شک تمام وجودم را گرفته بود. چندین بار ماشین را وارسی کردم و درب آن را قفل کردم و جلوی درب خانه باغ ایستادم. می خواستم از دیوار بالا بکشم و سر و گوشی آب دهم اما ترسیدم کسی مرا ببیند و آبرویم برود. گوشی را در آوردم و چندین بار با همان شماره ی ناشناس تماس گرفتم اما جوابی دریافت نکردم. هیچ ماشینی دور باغ پارک نشده بود. «یعنی این همه جمعیت یه دونه ماشین ندارن؟ امکان نداره... حتما ماشینا رو بردن توی باغ... اه... کاش اصلا نمی اومدم.» در حال کلنجار رفتن با افکارم بودم که درب باغ باز شد و دو جوان که هرگز آنها را ندیده بودم با ماشینشان از باغ بیرون زدند. قبل از اینکه در را ببندند داخل رفتم و آن دو جوان درب را بستند ورفتند. محوطه جلوی باغ پر بود از درختانی که شاید اصلا هرس نشده بودند و شاخ و برگشان به شدت در هم تنیده شده بود و پشت درختان به ندرت پیدا بود. رقص نوری که همراه با صدای آشنای مهزیار و جیغ دختر و پسرها از لابه لای درختان توی چشمم می خورد مرا وادار کرد که از راه باریکی که از بین درختان رد می شد خودم را به جمع پارتی برسانم. میدان وسط باغ که فقط یک آلاچیق بزرگ وسط آن بود و دستگاه رقص نور و دستگاه پخش وسط آن بود و داشت به خوبی کار می کرد خالی از حتی یک آدمیزاد بود. این چه شوخی مسخره ای بود؟ صدای جیغ و سوت و داد و فریاد مهمانها به همراه موزیکهای مهزیار دی جی پارتی هایی که می رفتم از دستگاه پخش کل محیط را گرفته بود و رقص نور برای این صداهای مجازی خودنمایی می کرد. خوف تمام وجودم را گرفت اما می دانستم نباید بی گدار به آب بزنم. از اول هم آمدنم اشتباه بود. خوب که دقت کردم درست مثل همان راه باریکی که از آن عبور کردم و به آلاچیق رسیدم، یک راه هم از بین درختان انبوه پشت آلاچیق به ساختمانی منتهی میشد. خودم را جمع کردم و می خواستم بی صدا راه آمده را برگردم و خودم را به ماشینم برسانم. میدانستم توی ساختمان هم خبری نیست و همه چیز مشکوک بود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_وپنجم ] آنقدر به عمق فرعی رفتم که دیگ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_وششم ]
برگشتم و راه را پیش گرفتم. توی تاریکی راه باریک موجودی پشمالو دور پایم پیچید و صدای منزجر کننده از رو به رویم به گوش رسید.
_ نیومده داری کجا میری؟!
«خدایا... نه... بازم این...» بی توجه به حرفش قدمی برداشتم که چیزی شبیه به یک ضربه بی حالم کرد. چشم باز کردم وسط اتاقکی شیک و مبله بودم. روی کاناپه ای بیش از حد بزرگ و تخت مانند ولو شده بودم. ناخودآگاه رد ضربه که موقتا بیهوشم کرده بود، درد گرفت و دستم به سمت پشت گردنم رفت و کمی خودم را ماساژ دادم. ساناز هم سیگاری گوشه لبش داشت و لیوان نیمه شده ای ... به دستش. یک بطری خالی کف اتاق بود و چند بطری مختلف... هم جلوی دست ساناز.
_ چقدر میخوابی؟ حوصله م سر رفت.
گیج بودم و عصبی از بلایی که سرم آمده بود. بلند شدم که از آنجا بروم...
_ نگهبان داری... کجا میری؟ بازم که نمیخوای ضربه بخوری؟
و چندش آور خندید. گذشته از آرایش مزخرفی که داشت، زیر چشمش کبود شده بود و وارفته روی زمین نشسته بود. لباس های چندش و حالات بی شرمانه اش را نتوانستم تاب بیاورم. تلو خوران به سمت درب ساختمان رفتم که از پشت لباسم را چنگ زد و خودش را به من آویزان کرد.
_ چرا اینقدر بی لیاقتی آخه؟! اینهمه برات تدارک دیدم و مهمون اختصاصیم شدی؟ استفاده کن و لذت ببر بیچاره. چرا اینقدر چموشی تو؟ محاله بهتر از سانی پیدا کنی چرا پا نمیدی؟
چرخید و زیر گلویم را بوسه ای زد. با پشت دستم او را پس زدم و محکم به درب ورودی ساختمان کوبیده شد. موهایش شلخته توی صورتش افتاد و وحشیانه جیغ کشید. از صدای جیغش سگ بیچاره خودش را پشت کاناپه پنهان کرد
_ رامین... نوید...
دو پسری که درب باغ را به رویم باز کردند مست تر و بی حال تر از ساناز وارد شدند.
_ چرا منو نگاه میکنین؟ بازم زیاده روی کردین؟ دست و پاشو بگیرین ببندین بندازین رو کاناپه...
اگر برای خودم کاری نمی کردم، تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم. یکی از آنها را محکم هول دادم. حال درستی نداشت. تا خرخره خورده بود و تعادلی برایش نمانده بود. روی زمین افتاد. دومی به سمتم خیز برداشت. وزن سنگینی داشت. محکم سرم را به دیوار کوبید. گیج شده بودم اما نباید مغلوب میشدم. با همان گیجی و با پیشانی ام محکم به بینی اش زدم و خون از بینی اش راه گرفت. پا به فرار گذاشتم. انگار مسیر باغ کش آمده بود. ترس و وحشت مثل غولی خیالی دنبالم افتاده بود و من گریزان خودم را به درب باغ رساندم که قفل شده بود. به سختی از درب بالا کشیدم که ساناز و پسری که بینی اش را ضربه زده بودم به درب باغ رسیدند. در حین باز کردن درب خودم را از بالای آن پایین انداختم و به سمت ماشینم دویدم. سوار شدم و استارت زدم که ساناز و آن پسر به ماشینم رسیدند و با لگد به جان عروسکم افتادند. با صدای غرش ماشینم کمی ترسیدند و از ماشین فاصله گرفتند و من از فرصت استفاده کردم و جانم را برداشتم و فرار کردم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
امام رضا(ع)
در مـورد زیـارت خواهـرشان،
حـضرت فاطـمۀ معصـومه(س)
فـرمودند:
هـرکـس او را زیـارت کند،
بهشت نصیبش میشود . . . 🌿
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
بشم الله اللحمن اللحیم🌿
شلام عاشدانه عاعه عَلالی عا✋🏻
اوبید؟😌
من امشب باماماندونیم و بابادونیم دالیم میلیم حَلَم حَدلَت معشومه دانمون،🕊🖤 دعاتون متونما✨
🏷● #نےنے_لغت↓
عاشدانه عاعه عَلالی عا:
عاشقانه هاۍ حلالی ها
حَدلَت:
حضرت
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
مامانباباۍمهربون نگران بچه هایے که خیلے بازےگوشاند نباشین! در واقع باید نگران بچههاۍ خیلے آروم و حرفگوشکن بود!!
چون به خاطر نظم و نظافت، ایجاد احساس گناه، انتقادگرے و کمالگرایے افراطے خودمون، اجازه ندادیم كه نیروهاۍ رشد كودکمون كه بےحد و مرز اند، با بازے جريان پيدا كنن.
+مراقب باشیم.
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره5⃣ ساده میگویم: " دوستت دارم "
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم❤️
.
.
↩️شرڪت ڪننده: شماره6⃣
گفتیم بالاخره دچار فانتزی نشید!
چون بعضی آقایون محترم
چالش پذیر نیستند😕😂😅
.
.
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
با «تــــــو»
شبها
چه نیازیست که
ماهی باشد..
فقط ای کاش تو باشی و نگاهی باشد 😍
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
🍃|•گَـر به هـمـہ عـمـرِ خـویش
با تو بَرآرَم دَمی🌬
😍|•حاصلِ عمر آن دمـسـت
باقـیِ ایـام رفـت🍂
#سعدی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛#سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
| 🖼#نگارهٔ «1616»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
💌🌿
اگر به گذشتـه فکر نکنے،
روزت بهتــر مے شـود.
روز جدیـد را با خاطرات جدید شـروع ڪن :)
صــبـح بــخیـــررررررررر🤩💙☁️
✨🎀
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
حضرت اميرالمؤمنين علی«؏»:
﴿فدارها علي كل حال واحسن الصحبة لها فيصفو عيشك ﴾
هميشه با همسࢪت مداࢪا كن، و با او به نيكۍ همنشينۍ كن تا زندگيت باصفا شود.❣
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
'😓' و پس از اندوه هایمان
'🌸' همچون بهار زنده خواهیم شد،
'😇' انگار که هرگز مزهی تلخی را نچشیدهایم
#هموارهعشقسرانجامدردهاست 🐣🌹
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
اگه مدتهاست بخاطر چیزی یا
ڪسی خودتو اذیت میڪنی😥
این جملهۍ فروغ فرخزاد رو با خودت تـکرار ڪن تا قلـبت آروم بگیره که میگه:
"دلت را بتکان اشتباهاتت وقتی افتاد روی زمين💔
بگذار همان جا بماند✨
فقط از لابهلای اشتباههايت، يک تجربـه را بيرون بڪش قاب ڪن و
بزن به ديوارِ دلت❤️
اشتباه کردن اشتباه نيست؛✅
در اشتباه ماندن اشتباه است!"👌
#خودسازی
#خودشناسی
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
📝 روایت دختر سوری در محاصره داعشیها
❌پدرم اسلحه آورد خانه گفت:
اگر اتفاقےافتاد و من نبودم
خودتان را بکشید ..😱
از پدرم پرسیدم چرا ⁉️
گفت چون اگر خودتان را نڪشید
داعشیها بلایی سرتان میاورند.
ڪه ارزو میڪنید بدنیا نیامده بودید.
فردای انروز چند خانواده از خانواده هاے
منطقه به دست داعش اسیر شدند❌
ڪه پسرها و مردها و پیرمردها و پیرزنها
را سربریده و دختران و زنان را برده
بودند.
اینجا بود ڪه مجبور شدیم یڪی از
خانواده را انتخاب ڪنیم ڪه اگر اتفاقی
افتاد همان همه ما را بڪشد و در بعد هم
خودش را بڪشد..و در اخر برادرم که 12
سال داشت به اصرار مادرم قبول ڪرد ڪه
این ڪار را انجام دهد 😔💔
و ما نه شب داشتیم و نه روز و واقعا
در شدیدترین و سختترین شرایط روحی بودیم و مادرم باگریه به برادرم میگفت
ڪه اسلحه را از خودت جدا نڪن
چون هر لحظه ممڪن است
ڪه اوضاع جوری شود که از ان استفاده
ڪنی و نگذاری که ما زنده به دست این
داعشیهای کافر بیافتیم و میگفت پسرم
نکنه دلت به رحم بیاید که اگر دلت به رحم
امد و ما را نکشتی انها به طرز فجیعی
ما را میکشند..😭😭😭
چند روزی را با این اوضاع بد و استرس
شدید گذراندیم و چند روز
بعد داشتم نماز صبح میخواندم ڪه شلیک
گلوله در روستا شروع شد و درگیری خیلی
شدید بود همه بیدار شدیم و برادرم اسلحه
را به دست گرفته بود مادرم گفت هر وقت
بهت گفتم اول من رو بکش بعد سه خواهرت
بعد هم خودت..🕊
درگیری تقریبا سه ساعت طول کشید ما دیگه ناامید شده بودیم و گفتیم که دیگه کار تمومه...
در همین لحظه پدرم در را باز کرد و وارد شد مادرم گفت چی شده؟؟؟؟
پدرم گفت ما درگیر نشدیم ایرانیها امدند
و با داعشیها در گیر شدند 😍😍😍😍
میخواهند محاصره روستا را بشکنند
تا ما را از این کفار نجات بدهند.😭😍❤️
یکساعت بعد محاصره شکسته شد.💎
خدا را شاهد میگیرم تمامی اهالی
روستا با دیدن نیروهای ایرانی از
خوشحالی گریه شوق میکردیم و
بالاخره این کابوس حقیقی تمام
شد. 🛣✨
آنروزها را هیچ وقت فراموش
نمیکنیم که چگونه شب را به صبح
و روز را به شب میرساندیم..
.
.
برای شادی روح ســـــردار سلیمانی
صلوات ❤️
#قدر_رزمندگان_اسلام_را_بیشتر_بدانیم.
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡