•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوسیوهشتم
لبخندش پهن شد:
رضاست
فکر کنم رسیدن
با شوق دوباره روسریم رو سر کردم و چادرم رو برداشتم و رضوان جواب داد:
سلام، کجایی؟!
پشت کدوم در؟ همین در؟!
باشه الان
قطع کرد و رو به من گفت:
رضا پشت دره بیا بریم ببیندت!
پاهام سنگین شده بودن ولی ناچار بودن به دنبالم بیان
با عجله در رو باز کردم و از پشت سر دیدمش
با بغض نفس گیری در رو بستم و توی راهرو ایستادم
از صدای بستن در برگشت و...
صورت ماهش خیس بود
فاصله رو پر کردم و محکم به شانه های پهنش چنگ انداختم
دستهام رو دورش حلقه کردم و روی پاشنه بلند شدم تا دهانم به گوشش برسه:
سلام دورت بگردم
خوبی؟!
صدای قشنگش پر از بغض بود:
سلام خواهر قشنگم
سکوت کرد...
ازش جدا شدم و به چشمهای سیاه و لرزانش چشم دوختم:
دلم برات یه ذره شده بود رضا
قد یه گنجیشک!
لبخندی زد: خوش بحالت
دل ما که یه ارزن شده بود برات بی معرفت!
اشکهام شدت گرفت: به روم نیار!
دستهام رو گرفت و بوسید
خجالت زده دستم رو از دستش بیرون کشیدم:
این چه کاریه دیوونه!
رضوان از پشت سر با بغضی که فرو میداد میانجیگری کرد تا تلف نشیم:
بسه دیگه جمع کنید ننرا!
بقیه کجان رضا؟
رضا با کف دست اشک رو از گونه ها و محاسنش گرفت:
وقت شامه
گفتم برن رستوران تا بیایم
قدش از من بلند تر بود و نمیشد مثل بچگی هامون به آسونی پیشونی بلندش رو ببوسم
با حسرت چهره پخته ش رو که نسبت به سه سال پیش زییاتر شده بود گشتم و زیر لب و ان یکادی براش خوندم
رضوان سر برد داخل اتاق و گفت:
بچه ها حاضر شید بیاید بریم رستوران برای شام
رضا با تعجب گفت: چرا انگلیسی حرف...
بعد هانی کشید:
آها راستی رفیقاتم هستن
فارسی بلد نیستن؟!
_یکیشون که ایرانیه اما اونیکی نه
بخاطر اون انگلیسی حرف میزنیم
تو برو شاید حاضر شدنشون طول بکشه خودمون میایم
دستش رو روی شونه م گذاشت و آهسته زیر گوشم گفت:
من دیگه یه لحظه م تنهات نمیذارم آبجی خانوم!
با حسرت دستش رو گرفتم و بلند کردم و روی صورتم کشیدم
اونهم سرم رو بغل گرفت و بوسید
رضوان که با قیافه کجی تماشامون میکرد دوباره به حرف اومد:
تمومش میکنید یا یه کتک مفصل مهمونتون کنم؟!
رضا لبخند مرموزی زد:
حسود هرگز نیاسود!
رضوان چشم درشت کرد:
هه... به چی شما حسودی کنم؟!
دو تا لوس ننر! دو تا...
قبل از اینکه فضیحت جدیدی پیدا کنه کتایون و بعد پشت سرش ژانت بیرون اومدن
کتایون با دیدن رضا به فارسی گفت:
سلام
ببخشید مزاحم شما هم شدیم
رضا فوری سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
سلام
خواهش میکنم خوش اومدید مهمان خواهرم قدمش روی چشم ماست
ژانت که مشغول مرتب کردن چادری بود که اگرچه دوخته و راحت بود اما بهش عادت نداشت با لحن با مزه ای گفت: سلام!
و چون بیشتر بلد نبود سکوت کرد
رضا لحظه ای سرش رو بلند کرد و دوباره زیر انداخت و چون فهمیده بود اون رفیقی که فارسی بلد نیست همین خانومه به انگلیسی گفت:
خیلی خوش اومدید
امیدوارم سفر خوبی براتون باشه و بهتون خوش بگذره
ژانت خوشحال از اینکه رضا زبونش رو میفهمه تند تند و با لبخند تشکر کرد
رضا رو به رضوان پرسید:
خانوم سبحان چی شد؟
رضوان درباره به داخل سرک کشید:
حنانه جون چی شدی؟
من و رضا منتطر نشدیم و راه افتادیم
همین که وارد رستوران هتل شدیم احسان که روبروی ورودی نشسته بود فوری بلند شد و با لبخند گفت:
سلام دختر عمو
خوبید؟!
با لبخند جوابش رو دادم: سلام
خوبید شما پسرعمو؟! الحمدلله
سبحان هم که لباس روحانیت ابهت خاصی بهش داده بود بلند شد
با شرمندگی گفتم:
تو رو خدا بفرمایید پسرعمو
سلام
با لحن محکم و جالب همیشگیش جوابم رو داد:
سلام دخترعمو
رسیدن به خیر
کسی از پشت سرش با خجالت گفت:
سلام
سبحان با دست معرفی کرد:
برادرخانومم حسین آقا
_سلام، خوشبختم
بفرمایید بشینید شرمنده میکنید
در همین اثنا آسانسور هم باز شد و هر چهار نفر جلو اومدن
و بعد از یک سلام جمعی نسبتا طولانی همگی پشت میز نشستیم
سبحان با سر پایین رو به کتی و ژانت گفت: خیلی خوش آمدید خانمها ان شاالله سفر پر خیر و برکتی باشه براتون و لذت ببرید
کتایون به نیابت از هر دو مختصر تشکری کرد و سکوت حاکم شد
فضای صرف غذا کمی سنگین بود از ورود افراد جدید ولی فقط چند دقیقه اول!
اما بعد مثل همیشه پسرها با شوخی و خنده سالن رو روی سرشون گذاشتن و کتایون و ژانت هم از اون حال معذب بیرون اومدن و با رضوان و حنانه گرم گفت و گو شدن
من اما تمام مدت حواسم به این خواستگار مظلوم و سربه زیر رضوان بود که مثل خواهرش بیشتر سکوت میکرد و به لبخند اکتفا میکرد
توی دلم کلی بد و بیراه نثار رضوان کردم که این جوون مظلوم رو اینهمه وقت علاف خودش کرده!
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
اگر که صحبت از جواب دلربای
یار ما شد
سلام!
جزو جملههای بینظیر
عاشقانه است❤️
#ارسالیمخاطب
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
این آقاعه شیه مامانی؟(🧐)*
لَفیق من بشه؟(😊🥺)*
مهلبونه . دوشش دالیم (☺️)*
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
.•𓆩🖤𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
هربار کـِ نِگاتـ میکنمـ
به انتخابمـ مُطمئِنتر میشَم!♥🔐
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🖤𓆪•
•𓆩🌑𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•😔 داغی اگر نبود
که گریان نمی شدیم
⃟ ⃟•🪴 لطفی اگر نبود
مسلمان نمی شدیم
⃟ ⃟•🌱 یا ایّها الرّسول
بدون دعای تو
⃟ ⃟•👥 از پیروانِ
عترت و قرآن نمی شدیم
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1924»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌑𓆪•
•𓆩🏴𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🦋
نمـیرویم سـراغ کسـی به غـیر از او
کـه رزق مـاست به پیـمانهی امام حسـن
دل شکـسـتهی ما آنقـدر طـوافـش کرد
لقـب گـرفت به پـروانهی امام حســن...❤️🩹
#مجتبی_خرسندی
.
.
𓆩صَباحاً اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحُسَین𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🏴𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
در سوگ نبی جهان سیه میپوشد
در سینه دل از داغ حسن میجوشد💔
از ماتمِ هشتمین امام معصوم
هر شیعه ز درد ، جام غم مینوشد 🥀
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
اگه میخواید بدونی سه دسته از زنانی ڪه
در قیامت با حضرت زهرا سلام الله
محشور میشن و عذاب قبر ندارن ڪیا هستند
💥حتما ڪلیپ رو ببینید‼️
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 نانوایی قدیمی
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🖤𓆪•
.
.
•• #خادمانه🖤 ••
آرزویمنهببینم...
که صاحب صحن و سرایی💚
.
.
𓆩آخریهروزیبراتحرممیسازیم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🖤𓆪•
•𓆩🖤𓆪•
.
.
•• #خادمانه🖤
حجاز بود
و غمِ دختران زنده به گورش
یکی نداشت زِ غیرت نشان
اگر نبودی...
#یارسولالله🏴
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🖤𓆪•
1_6688190182.mp3
3.43M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
كريم كاري به جز جود و كرم نداره
آقام تو مدينه است ولي حرم نداره😭🖤
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🕯𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
آی امام حسن🥺💚
.
.
𓆩رنگو روےحسینےبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🕯𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوسیوهشتم لبخندش پهن شد: رضاست فکر کنم رسیدن با ش
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوسیونهم
خودش هم از چشم غره های گاه و بیگاهم متوجه وخامت اوضاع شده بود و نگاهش دم به تله نمیداد
ولی من منتظر فرصتی بودم تا بی تعارف سنگهام رو باهاش وا بکَنم!
برگشتیم به اتاقمون تا استراحت کنیم تا سحر که برای زیارت و نماز به حرم بریم
ولی دلم بیقرار رفتن بود و خواب به چشمم نمی اومد با اینکه خیلی خسته بودم
از رضوان پرسیدم: راستی کاظمین و سامرا زیارت چطور بود؟!
به پهلو غلتید و سرش رو به دستش تکیه داد:
خوب بود
جای شما خالی
سامرا که بعد از سالها با دل راحت میشه زیارت کرد
خدا حفظ کنه سردارو سامرا رو از تو دهن این گرگا بیرون کشید
کتایون چشم گرد کرد:
سردار کیه؟!
من جواب دادم:
منظورش سردار سلیمانیه
ژانت فوری گفت:
چه اسم آشنایی
کیه؟!
_فرمانده نیروی قدس، فرمانده مبارزه علیه داعش تو عراق و سوریه
_یعنی یه فرمانده ایرانی توی عراق و سوریه با داعش مبارزه میکنه؟
_همینطوره
به کمک ارتش و نیروی مردمی هر دو کشور و رزمندگانی که از سایر بلاد اسلامی مثل ایران و افغانستان و پاکستان میان
الحمدلله طی هفت سال تقریبا تمام اراضی اشغال شده توسط داعش رو پس گرفتن
با وجودی که بیش از نیمی از عراق و سوریه تحت تصرفشون بود!
و به نظر من این یه شبه معجزه ست...
که البته مدیون تلاش و اخلاص مجاهدینه
خاصه خود سردار سلیمانی که تمام این هفت سال جنگ رو از نزدیک همینجا و در سوریه هدایت کرد
کاری که هیچ فرمانده ای در ارتش کلاسیک انجام نمیده
توی همین عراق خیلی از شهر های محاصره شده رو خودش مستقیما در عملیات آزادسازیشون شرکت داشت
توی سامرا و بغداد و اسپایکر وقتی تا مرز اشغال رفت اولین نفری بود که همراه فرمانده حشدالشعبی ابومهدی اونجا حاضر شد
حتی توی آمرلی با هلیکوپتر وارد شهر محاصره شده شدن!
و به کمک نیروهای مردمی محاصره رو از داخل شهر شکستن
این یه اقدام بی سابقه ست به لحاظ نظامی
_خدای من چه آدم جالبی!
چرا انقدر تلاش میکنه در حالی که وظیفه
اش نیست؟!
_خب معلومه چون دنبال رفع تکلیف نیست هدفش رفع خطره
بنابراین هرچقدر که نیاز باشه کار میکنه
هم ایشون هم همه مجاهدین
تکلیفی برای اینجا بودن ندارن
هدفشون از بین بردن این ماشین کشتار و نجات مردم از اینهمه ظلمیه که در این سالها بهشون رسیده و قابل بیان نیست...
_چه جالب یعنی مسلمون ها از همه کشور ها به اینجا میان تا با داعش مبارزه کنن...
چقدر خوبه که خود مسلمون ها با یک شاخه انحرافی از اسلام مقابله میکنن...
آهی کشید و اینطور ادامه داد:
_چقدر خوبه که دیگه داعش هیچ سرزمینی نداره!
دوست ندارم تجربه تلخ من برای هیچ بچه ای تکرار بشه
کاش میتونستم ببینمش و ازش تشکر کنم!
اخمی به ابروهام نشست: کی رو؟
_جنرال سلیمانی!
حس میکنم اون انتقام همه قربانی های این تفکر وحشی رو ازشون گرفته
حتی انتقام پدر و مادر من رو!
رضوان لبخندی به صورت غرق اندوهش زد و حرفش رو کامل کرد:
از چند سال پیش که پاشون باز شد تو عراق دیگه هیچ جا درست و حسابی امن نبود
سامرا که اصلا...
من که فکرش رو نمیکردم با اونهمه تجهیزات و اون جنایات فجیع به این زودی تارومار بشن
اونقدر آوازه جنایاتشون پیچیده بود که قبل از
رسیدنشون شهرا خالی میشد
نصف عراق رو تو چند روز گرفتن!
خدا حفظشون کنه چقدر زحمت کشیدن تا این مسیرو امن کردن
ژانت متفکرانه گفت: پس اگر اونا نبودن ما نمیتونستیم امسال بیایم!
کمی سکوت شد و بعد من پرسیدم: کی رسیدید نجف؟!
_دیشب
امروزم رفتیم حرم
ژانت تا اسم حرم شنید یاد آرزوی محال چند هفته پیش و محقق امروزش افتاد:
راستی من میتونم اینجا از حرم ها و از مسیر عکس بگیرم درسته؟
رضوان با لبخند گفت:
تو عکاس بودی درسته؟
با افتخار لبخند زد: بله
_آره چرا نشه فقط بیرون حرم نه داخلش
توی حرم نمیشه دوربین برد
_آها
چرا؟!
_قانونشه دیگه
راستی کتایون بودی شما دیگه؟!
_بله جانم
_میگم شما چی شد که اومدی؟!
کتایون نگاهی به من کرد و بعد گفت: من اومدم که برم ایران
نگاه سردرگم رضوان رو شکار کردم و فوری جوابش رو دادم:
کتایون برای زیارت اربعین نیومده
میخواست بره ایران مادرش رو ببینه
پرواز مستقیم که نداریم باید می اومد یه کشور همسایه بعد میرفت ایران
با هم بلیط گرفتیم برای اینجا
فردا ساعت ۱۰ صبح هم بلیط داره برای تهران
رضوان سری تکون داد: آها
پس که اینطور
خب بسلامتی
خوشحالم که نقش کوچیکی در پیدا کردن مادرت داشتم و امیدوارم ایران بهت خوش بگذره
اگر وقت برگشتن ما هنوز ایران بودی خیلی خوشحال میشیم به ما هم سر بزنی
کتایون لبخندی زد:
ممنون عزیزم لطف داری
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوچهلم
کتایون لبخندی زد:
ممنون عزیزم لطف داری
تو کمک بزرگی کردی منم همیشه ممنونتم
گفتم:
_خب دیگه بسه بگیرید بخوابید چند ساعت دیگه میخوایم بریم حرم بتونید بلند شید
من معطل کسی نمیشم هرکس بیدار نشد با یه بسته از این لیوانای آب تو یخچال از خجالتش درمیام!
***
با تکان های دستی چشم باز کردم
رضوان بود:
تو که میخواستی ما رو با آب یخ بیدار کنی پاشو دیگه!
چشم باز کردم و بلافاصله توی رختخوابم نشستم: دیر شده؟
_نه هنوز پاشو وضو بگیر این رفقاتم بیدار کن من روم نشد
بلند شدم و هنوز گیج خواب تا سرویس رفتم و وضو گرفتم
سردی و تری آب خوابم رو به خودش گرفت و چشمهام باز شد
با احتیاط ژانت رو بیدار کردم:
ژانت... عزیزم
بیدار میشی؟ میخوایم بریم
چشم باز کرد: کجا؟!
_حرم
با شنیدن نام حرم راست نشست: ساعت چنده؟
رضوان ریز خندید: چکار ساعت داری وقت رفتنه پاشو وضو بگیر!
چند ثانیه نگاهش کرد تا متوجه منظورش شد
بلند شد و راه افتاد سمت سرویس
تازه متوجه نبود حنانه شدم: حنانه کو رضوان؟!
_با شوهرشون یک ساعت پیش تشریف بردن حرم!
اون یکی رفیقتو بیدار نمیکنی؟
تا خواستم جواب بدم کتایون همونطور طاق باز جواب داد: من بیدارم
هر دو با هم چرخیدیم به طرفش:
ا دیوونه ترسیدم!
به پهلو شد: چرا ترسیدی؟
خب بیدارم دیگه بگم خوابم؟!
رضوان دلش طاقت نیاورد و پرسید:
کتایون جان واقعا تا اینجا اومدی نمیخوای بیای حرم؟
اشاره کردم چیزی نگه و بجای کتایون جوابش رو دادم: نه نمیاد!
کتایون خیره نگاهم کرد: چرا جای من جواب میدی؟
منم میخوام بیام!
گیج نگاهش کردم: مسابقه گذاشتید منو ضایع کنید؟
تو میخوای بیای حرم؟!
_آره خب مگه چیه من که بیدارم شما همه میرید تنها بمونم اینجا چکار کنم
بقول این رضوان خانوم حیفه اینهمه راه اومدم این شهر یه بنای تاریخی داره نبینم
_اونجا زیادی شلوغه ها بعد نگی...
رضوان زد به بازوم: به تو چه مربوطه که سنگ میندازی؟
_سنگ چیه دارم اتمام حجت میکنم
اصلا به من چه هر کاری میکنی بکن!
مشغول لباس پوشیدن شدم و کتایون هم مشغول پوشیدن لباسهاش شد
ژانت هم از سرویس بیرون اومد و بهمون ملحق شد
رضوان مثل همیشه قبل بقیه آماده شده بود و خیره مثل نورافکن بالا سرمون ایستاده بود!
ژانت که تازه خواب از سرش پریده بود رو به کتایون پرسید:
چکار میکنی تو کجا داری میای؟
کتایون دلخور گفت: میخوای نیام؟
رضوان فوری گفت: شما چرا سر صبحی بند کردید به این طفلی
بجنبید آقایون معطل مان
ژانت توجیه کرد: نه فقط تعجب کردم
آخه چطور بیدار شدی؟
کتایون هم توجیه کرد: بیدار بودم!
دیدم همه دارید میرید گفتم منم بیام بمونم اینجا چکار
جام عوض میشه خوابم نمیبره
رضوان کمی دل دل کرد تا گفت: البته کتایون جون
برای اومدن داخل حرم
باید حجاب کامل داشته باشی
یعنی چادر
برخلاف تصور من و رضوان کتایون لبخندی زد و بی تفاوت گفت:
ما که روسریشو سر کردیم چادرشم سر میکنیم! فقط من چادر ندارم
رضوان فوری گفت: من دارم عزیزم الان میارم برات...
چند دقیقه بعد همگی با هم از اتاق خارج شدیم و با آسانسور خودمون رو به لابی رسوندیم
رضا و احسان و آقا حسین روی مبلها منتظرمون بودن
فوری از جا بلند شدن و با سلام و علیک مختصری راه افتادیم سمت حرم
ژانت آهسته ولی با تعجب میپرسید:
این وقت شب انقدر شلوغه روزا چطوریه؟
رضوان با لبخند گفت: نپرس
مخصوصا که روزای نجف خیلی گرمه
ژانت دوربینش رو به دست گرفت و یکی دو تا عکس از اطراف حرم و شلوغی و ازدحام جمعیت گرفت
قلبم به سینه لگد میزد و مردمکهام میلرزید در انتظار دیدن قابی که عاقبت قسمتم شد
وارد شارع حرم شدیم و در انتهای خیابان خورشید طلوع کرد
اشک چشمم مانع زیارت نگاهم میشد
دست روی سینه گذاشتم و اندکی خم شدم:
"السلام علیک یا امیرالمومنین"
نگاهی به ژانت کردم که با آرامش و لبخند مشغول گفت و گوی زیر لب بود
انگار عکس گرفتن رو از یاد برده بود
چشمم افتاد روی صورت کتایون
با کمی بهت و جدیت خاصی به حرم زل زده بود
نمیشد فهمید به چه چیزی فکر میکنه
با صدای رضا به خودم اومدم:
خواهر جان
_جانِ دل
_میخواید برید داخل
تا اذان صبح باشید
بعد از اذان زنگ میزنم به خط رضوان که برگردیم
خوبه؟
با بغض کمرنگی پرسیدم:
همین یه بار میتونیم بیایم حرم درسته؟
فردا صبح میریم؟
_آره ضحی جان
همین یه باره
میبینی که خیلی شلوغه
نمیشه بیشتر از این موند
سر تکون دادم: باشه
پس فعلا
از هم جدا شدیم و ما برای تحویل کفشهامون به صف طولانی مقابل کفشداری رفتیم
همین که ایستادیم رو به ژانت گفتم: عکس گرفتی؟!
لب گزید: نه
چرا یادم رفت؟!
_خب معلومه که یادت میره!
حالا فعلا ما تو صف هستیم برو اونجا وایسا چند تا خوبشو بگیر و بیا
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
به پرچم عزای گنبد تو سوگند
که من دلم دوباره غرق غم شد..
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
بی ژحمت یه ژَلِّه اژین 👌"
حلبای خوشمژه بده بخولم.😋"
دَبول باشه☺️"
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🖤𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
𝓘 𝓳𝓪𝓼𝓽 𝓴𝓷𝓸𝔀 𝓲 𝓵𝓸𝓿𝓮 𝔂𝓸𝓾 𝓪𝓷𝓭
𝓷𝓸𝓽𝓱𝓲𝓷𝓰 𝓮𝓵𝓼𝓮𝓶𝓪𝓽𝓽𝓮𝓻𝓼
مَنفَقطمیدونَمڪهِدوسِٺدارَموهیچ
چیزِدیڱهایاَهمیٺنَداره ♡︎
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🖤𓆪•
•𓆩🌑𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•😔 هوای خواب ندارد
دلی که کرده هوایت🌱
حسین منزوی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1925»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌑𓆪•
•𓆩🏴𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
یا صاحب الزمان!
در این حوالی
چراغ روشن کرده ام و نشسته ام
تا مرا ببینی و نجات دهی
از این تنگنای دنیا!
تو آرام جان و جهان منی...🤍🌱
.
.
𓆩صَباحاً اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحُسَین𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🏴𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
🍁 از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نقل شده كه به شيخ مفيد فرمود:
اگر دلهاى شيعيان ما ـ كه خداوند آنان را براى اطاعت خودش موفق كند ـ در وفا كردن به پيمانشان يكى بود ، هرگز سعادت و ملاقات ما از آنان به تأخير نمیافتاد ؛ بلكه سعادت ديدار با ما همراه با شناخت و صداقت براى آنان زود به دست میآمد. چيزى جز كارهاى ناشايست آنان ما را از ايشان محبوس نمیسازد💔
✍🏻 بحار الأنوار - جلد ۵۳ ، صفحهٔ ۱۷۷ 📚
🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 کشورهایی در مساحت
یک یا چند استان ایران
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
enc_1664022823311108553875.mp3
3.23M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
برا تو بےقرارِ اشك ، برات عزادارھ جهان ؛
نگاھ بکن بہ حالمون بہ حالِ آخرُالزمان :)
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🕯𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
کسی برام غیر از تو نمیمونه🙂💛
.
.
𓆩رنگو روےحسینےبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🕯𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوچهلم کتایون لبخندی زد: ممنون عزیزم لطف داری تو ک
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوچهلویکم
بلند شدم و هنوز گیج خواب تا سرویس رفتم و وضو گرفتم
سردی و تری آب خوابم رو به خودش گرفت و چشمهام باز شد
با احتیاط ژانت رو بیدار کردم:
ژانت... عزیزم
بیدار میشی؟ میخوایم بریم
چشم باز کرد: کجا؟!
_حرم
با شنیدن نام حرم راست نشست: ساعت چنده؟
رضوان ریز خندید: چکار ساعت داری وقت رفتنه پاشو وضو بگیر!
چند ثانیه نگاهش کرد تا متوجه منظورش شد
بلند شد و راه افتاد سمت سرویس
تازه متوجه نبود حنانه شدم: حنانه کو رضوان؟!
_با شوهرشون یک ساعت پیش تشریف بردن حرم!
اون یکی رفیقتو بیدار نمیکنی؟
تا خواستم جواب بدم کتایون همونطور طاق باز جواب داد: من بیدارم
هر دو با هم چرخیدیم به طرفش:
ا دیوونه ترسیدم!
به پهلو شد: چرا ترسیدی؟
خب بیدارم دیگه بگم خوابم؟!
رضوان دلش طاقت نیاورد و پرسید:
کتایون جان واقعا تا اینجا اومدی نمیخوای بیای حرم؟
اشاره کردم چیزی نگه و بجای کتایون جوابش رو دادم: نه نمیاد!
کتایون خیره نگاهم کرد: چرا جای من جواب میدی؟
منم میخوام بیام!
گیج نگاهش کردم: مسابقه گذاشتید منو ضایع کنید؟
تو میخوای بیای حرم؟!
_آره خب مگه چیه من که بیدارم شما همه میرید تنها بمونم اینجا چکار کنم
بقول این رضوان خانوم حیفه اینهمه راه اومدم این شهر یه بنای تاریخی داره نبینم
_اونجا زیادی شلوغه ها بعد نگی...
رضوان زد به بازوم: به تو چه مربوطه که سنگ میندازی؟
_سنگ چیه دارم اتمام حجت میکنم
اصلا به من چه هر کاری میکنی بکن!
مشغول لباس پوشیدن شدم و کتایون هم مشغول پوشیدن لباسهاش شد
ژانت هم از سرویس بیرون اومد و بهمون ملحق شد
رضوان مثل همیشه قبل بقیه آماده شده بود و خیره مثل نورافکن بالا سرمون ایستاده بود!
ژانت که تازه خواب از سرش پریده بود رو به کتایون پرسید:
چکار میکنی تو کجا داری میای؟
کتایون دلخور گفت: میخوای نیام؟
رضوان فوری گفت: شما چرا سر صبحی بند کردید به این طفلی
بجمبید آقایون معطل مان
ژانت توجیه کرد: نه فقط تعجب کردم
آخه چطور بیدار شدی؟
کتایون هم توجیه کرد: بیدار بودم!
دیدم همه دارید میرید گفتم منم بیام بمونم اینجا چکار
جام عوض میشه خوابم نمیبره
رضوان کمی دل دل کرد تا گفت: البته کتایون جون
برای اومدن داخل حرم
باید حجاب کامل داشته باشی
یعنی چادر
برخلاف تصور من و رضوان کتایون لبخندی زد و بی تفاوت گفت:
ما که روسریشو سر کردیم چادرشم سر میکنیم! فقط من چادر ندارم
رضوان فوری گفت: من دارم عزیزم الان میارم برات...
چند دقیقه بعد همگی با هم از اتاق خارج شدیم و با آسانسور خودمون رو به لابی رسوندیم
رضا و احسان و آقا حسین روی مبلها منتظرمون بودن
فوری از جا بلند شدن و با سلام و علیک مختصری راه افتادیم سمت حرم
ژانت آهسته ولی با تعجب میپرسید:
این وقت شب انقدر شلوغه روزا چطوریه؟
رضوان با لبخند گفت: نپرس
مخصوصا که روزای نجف خیلی گرمه
ژانت دوربینش رو به دست گرفت و یکی دو تا عکس از اطراف حرم و شلوغی و ازدحام جمعیت گرفت
قلبم به سینه لگد میزد و مردمکهام میلرزید در انتظار دیدن قابی که عاقبت قسمتم شد
وارد شارع حرم شدیم و در انتهای خیابان خورشید طلوع کرد
اشک چشمم مانع زیارت نگاهم میشد
دست روی سینه گذاشتم و اندکی خم شدم:
"السلام علیک یا امیرالمومنین"
نگاهی به ژانت کردم که با آرامش و لبخند مشغول گفت و گوی زیر لب بود
انگار عکس گرفتن رو از یاد برده بود
چشمم افتاد روی صورت کتایون
با کمی بهت و جدیت خاصی به حرم زل زده بود
نمیشد فهمید به چه چیزی فکر میکنه
با صدای رضا به خودم اومدم:
خواهر جان
_جانِ دل
_میخواید برید داخل
تا اذان صبح باشید
بعد از اذان زنگ میزنم به خط رضوان که برگردیم
خوبه؟
با بغض کمرنگی پرسیدم:
همین یه بار میتونیم بیایم حرم درسته؟
فردا صبح میریم؟
_آره ضحی جان
همین یه باره
میبینی که خیلی شلوغه
نمیشه بیشتر از این موند
سر تکون دادم: باشه
پس فعلا
از هم جدا شدیم و ما برای تحویل کفشهامون به صف طولانی مقابل کفشداری رفتیم
همین که ایستادیم رو به ژانت گفتم: عکس گرفتی؟!
لب گزید: نه
چرا یادم رفت؟!
_خب معلومه که یادت میره!
حالا فعلا ما تو صف هستیم برو اونجا وایسا چند تا خوبشو بگیر و بیا
...
وارد شبستان شدیم و با فشار جمعیت همراه شدیم تا ما رو به سرچشمه برسونه
با دو دست دست ژانت و کتایون رو محکم گرفته بودم و رضوان هم بازوم رو بغل گرفته بود
اونقدر فشار جمعیت زیاد بود که اگر لحظه ای جدا میشدیم دیگه محال بود هم رو پیدا کنیم و باید تا هتل تنها برمیگشتیم!
از دور رنگ سرخ شیشه های مشبک ضریح به چشمم خورد و اشکهای داغم رو به جریان انداخت
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی •
گرچه دوریم
به یاد تو سخن میگوییم🖤
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
واییی لادم لفته باید بلم مسدد😱
امشب ملاسم بود🥲
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🖤𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
تو چشات مشکی باشه، مشکی قشنگه
چاشت قهوه يي باشه، قهوه يي قشنگه
بخندی، خنده ات قشنگه
اخم كني، اخم كردنت قشنگه
شلخته باشی، شلخته ات هم قشنگه..
میبینی؟!
همه چیز به تو بستگی داره
با تو همه چيز قشنگه.
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🖤𓆪•