eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• به همسرت بگو چرا متفاوته!✨ بگوچرا برات اهمیت داره💯 بگوچرا دوستش داری💝 هرروز بگو! تحسینش کن...😌 او میخواهد شاهزاده سوار بر اسب قهرمان تو باشد.😇 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌حقیقتا ادب و تربیت بعضی از بچه‌ها رو که می‌بینم، یه جون به جونام اضافه میشه. تو مرکز خرید یه پسر بچه‌ی پنج شش ساله داشت خواهر سه ساله‌ش رو قانع می‌کرد که ما حق نداریم بدون اجازه‌ی مامان دست به خوراکی‌ها بزنیم‌ شاید ناراحت بشه😌 . . •📨• • 782 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوسی‌وهشتم روزها می گذشت و تابستان جای خود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد خندید و گفت: زیادی منو خوب می بینی. کاش واقعا همین طور که میگی باشم. _هستی خودتو دست کم نگیر احمد نگاهش را به فرش حرم دوخت و گفت: من اگه شجاع بودم وضعم این نبود. دو روزه میخوام بهت بگم قراره برم سفر ولی دلش رو ندارم. با حرفش دلم خالی شد. _بازم قراره بری تبریز؟ تبریز در واقع اسم رمز شده بود. پوششی برای هدف واقعی سفرهایش بود. به بهانه آوردن کفش و کیف چرم به تبریز می رفت اما اصل کارش در شهر های قم و تهران بود. احمد سر تکان داد و گفت: آره. بعد شهادت امام رضا میرم. _شهادت امام رضا که پس فرداست. احمد سکوت کرد. پرسیدم: تنها میری یا با اسماعیل؟ _با حاج آقا قدیری پیش نماز مسجد میریم. دلم نمی خواست دست و پایش را ببندم وقتی می دانستم هدفش از این مبارزه فقط برای اسلام و دفاع از مردم مظلوم بود. به رویش لبخند زدم و گفتم: چه خوب. ان شاء الله به سلامت میری و بر می گردی غصه منو هم نخور میرم خونه آقاجانم هوامو دارن فقط سعی کن زود برگردی دلم زیادی برات تنگ نشه احمد به رویم لبخند زد و گفت: چشم عروسک خانم. قربون اون دلت برم. به بالا چشم دوخت و گفت: یا امام رضا ممنونم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ برای بار چندم مرا بغل گرفت و بوسید. از زیر قرآن رد شد و چندین بار هم قرآن را بوسید. اضطراب داشت. دست به پشت گردنش کشید و گفت: نمی دونم چرا دلشوره دارم. دلم انگار آروم نداره. انگار قراره یه طوری بشه به رویش لبخند زدم و گفتم: دم سفر دلت رو بد نکن. ان شاء الله که خیره هم تو به سلامت میری و بر می گردی هم اتفاق بد دیگه ای نمیفته. احمد تمام خانه را از نظر گذراند و باز پرسید: همه درا رو قفل کردی؟ سر تکان دادم و گفتم: آره _آلبوم رو چی برداشتی؟ ساکم را بالا آوردم و گفتم: این جاست. احمد دست در جیبش کرد و مقداری دیگر پول در گوشه ساکم گذاشت و گفت: هر چی دلت خواست و هوست کرد بده محمد حسن یا کس دیگه برات بخره. تشکر کردم و گفتم: دستت درد نکنه پول زیاد دادی خودت کم نیاری یه وقت. احمد کلاه بافتنی اش را روی سرش مرتب کرد و گفت: نه کم نمیارم ان شاء الله. نگران نباش. دست های یخ کرده ام را زیر چادرم بردم و گفتم: هوا سرده یخ زدم بریم دیگه. احمد جلو آمد و باز مرا در بغل گرفت. آن قدر در این نیم ساعت مرا بغل کرده بود که دیگر داشتم به بغلش و بوی عطرش ویار پیدا می کردم. با این که محکم مرا در بغلش قفل کرده بود اما خودم را عقب کشیدم و گفتم: بریم دیگه هوا سرده یخ زدم. حاج آقا هم منتظرتن. احمد به ناچار در تایید حرفم سر تکان داد، وسایلش را برداشت و بالاخره از خانه بیرون زدیم. در حیاط را قفل کرد و بعد از قرار دادن وسایل در صندوق سوار شدیم و به راه افتادیم. سردم شده بود. به احمد گفتم: بخاری ماشینت رو روشن کن هوا سرده. احمد دست یخ زده ام را در دست گرفت و گفت: خرابه با تعجب گفتم: خرابه؟ این جوری که تا بری برگردی یخ می زنی _وقت نشد ببرم درستش کنم بعدشم غصه منو نخور من مردم عین دایناسور پوستم کلفته سرما بهم نفوذ نمی کنه از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: دایناسور چیه آخه چرا روی خودت عیب میذاری همین الانش هم صورتت از سرما قرمز شده احمد دستی به صورت تازه اصلاح شده اش کشید و گفت: نه خوبم زیاد سردم نیست. این قدری که الان بیخودی کلافه ام هیچ طور دیگه ام نیست. نمی دونم چمه. هیچ وقت قبل سفر این طوری نبودم. دلم نمی خواست قبل سفر نگرانی داشته باشد. به رویش لبخند زدم و گفتم: آخه قبلنا که بابا نشده بودی. الان بابا شدی نگرانیات زیاد شده. احمد با ذوق لبخند زد و گفت: یعنی تو میگی مال اینه؟ _پس چی؟! ولی نگران نباش. حواسم به بچه عزیز دل احمد آقا هست. احمد سر کوچه آقاجانم توقف کرد. به سمتم برگشت و گفت: حواست به خودتم خیلی باشه تو برام عزیز تر از همه ای روی شکمم که هیچ تغییری نکرده بود دست کشید و گفت: حتی از این فسقلی هم عزیزتر و مهم تری. به رویش لبخند زدم و دستش را در دست گرفتم و فشردم. احمد گفت: انگار خدا تو رو آفریده که فقط منو آروم کنی یه جمله گفتی شد آب روی آتیش دلم همه دلشوره هامو شست و برد. خیلی مراقب خودت باش. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ساکم را برداشتم و گفتم: باهام نمیای؟ به علامت نفی سر تکان داد و گفت: نه دیگه دیرم شده باید یه سر خونه بابام هم برم وسیله بردارم. دستش را فشردم و گفتم: باشه پس مواظب خودت باش. صدقه هم بده قبل رفتنت. احمد به رویم لبخند زد و گفت: چشم عزیزم. تو هم مواظب خودت و فسقلی مون باش. با حاجی و محمد علی هم صحبت کردم قرار شده حرم ببرنت. هر روز رفتی هم جام سلام بده هم برامون دعا کن. دست روی چشمم گذاشتم و گفتم: چشم. احمد لبخند دندان نمایی زد و گفت: برو در پناه خدا در ماشین را باز کردم و از ماشین پیاده شدم. آیه حفاظت «فالله خیرٌ حافظا و هو ارحم الراحمین» را برای احمد خواندم و از او خداحافظی کردم. به کوچه پا گذاشتم و در زدم. احمد برایم بوق زد و رفت. دل من هم پشت سرش و به دنبالش رفت. محمد حسین در را به رویم باز کرد و گفت: سلام آبجی. خم شدم و سرش را بوسیدم و گفتم: سلام داداشی. خوبی؟ ساکم را از دستم گرفت. پرسیدم: چرا مدرسه نرفتی؟ در حیاط را بست و گفت: آقاجان دیشب گفت امروز میای. موندم تا بیای. _دیرت نشه یه وقت. _دیرم بشه مهم نیست. فوقش نمیرم دیگه. خندیدم و گفتم: ای تنبل در حالی که هم قدم با من می آمد گفت: تنبل نیستم.از معلم مون خوشم نمیاد. خیلی زور میگه به مادر که لب پله ایستاده بود سلام کردم و رو به محمد حسین گفتم: حرف گوش کن تا زور نگه بهت به مادر که رسیدم او را در ظاغوش کشیدم. مادر خوشامد گفت و گفت: دلگیر نباشی رفت احمد آقا؟ سر تکان دادم و گفتم: آره رفت آقاجان رفته یا هست؟ مادر مرا به داخل هدایت کرد و گفت: هست هنوز بیا تو. به داخل مهمانخانه رفتم و با آقاجان سلام و احوالپرسی کردم. مجمد علی و محمد حسن مدرسه رفته بودند. محمد حسین بی خیال نشسته بود انگار دلش نمی خواست به مدرسه برود. از مادر پرسیدم: خانباجی کجاست؟ مادر آه کشید و گفت: رفته خونه راضیه. از دیروز بچه اش تب کرده حالش خرابه با نگرانی گفتم: خدا بد نده چی شده محمد مهدی؟ مادر شانه بالا انداخت و گفت: نمی دونم مادر بعد صبحانه میرم یه سر بزنم ببینم چه خبره. _منم باهاتون میام. آقاجان گفت: باشه بابا جان زود صبحانه تون رو بخورید تا ببرم تون. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) می‌فرمودند: نوشیدن آب سرد بعد از چیزهای گرم و همچنین بعد از شیرینی، برای دندان بسیار مضر است و سبب از بین رفتن دندانها می‌شود 🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 👌 گاهی اسباب بازی های رنگارنگ رو جلوی روی کوچولو بریزید و ازش بخواید یک رنگ مشخص رو جدا کنه . ☝️ این بازی برای تقویت دسته بندی‌ها و شناخت رنگها بسیار کاربردی است. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟❤️ دل تو را دوست تر از جان دارد🥰 🌿⃟😌 من از آن دوست ترت می دارم |•😘 اوحدی‌_مراغه‌ای /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1227» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• درطلوع‌صبح‌صادقـ⛅️ برف‌شادےدلرباستـ💖 لابه‌لاےدانه‌هاےبرفـ❄️ دستان‌خداستـ😇☝️🏻 نیڪ‌بنگر سجده‌شڪرےبجاآروبخند😊 گرمےاین‌بزم دردستان‌پرمهرشماست😍🖐🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• این لحظه‌هاے با نشـســـتن ســ🎼ـــرودنےسـت 💚 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• • توی جلسه خواستگاری، مامانش خیلی نگام می‌کرد، پیدا بود ازم خوشش نیومده 😏 • مامانش نگاه مهربونی داشت، پیدا بود خانوم خوش‌اخلاقیه 😌 🌸👈 یکی از مسائلی که برای خیلی از دخترا پیش میاد داشتن یه خواستگاره که تمایل داره بعد از ازدواج توی یکی از طبقات ساکن بشه 🎀 اگه مایلید پیشنهاد ازدواج با خواستگار با این شرایط رو بپذیرید: 💜 به روحیه خودتون توجه کنین اگه زودرنج هستید و روحیه خیلی حساس دارید، ممکنه این نوع زندگی شما رو به این دلایل با چالشهای مختلفی روبرو کنه: 😧 فاصله روحی و سلیقه‌ای با مادر همسر 😬 علاقه مادرهمسر به همفکری در مسائل زندگی 😕 اعتماد بیشتر همسر به نظر مادرش 💚 چاره این ماجرا: 🌸 بالا بردن روحیه‌ی بردباری و مدارا 🌸 دور کردن تصورات منفی از مادرشوهر توی ذهنمون 🌸 و توجه به حرفهای مادرهمسر به عنوانِ نه یک رقیب، بلکه یه مادر دلسوزه 🌿 مهمه که حرفها و صحبت‌های مثبت و خیرخواهانه‌ی مادرهمسر رو توی ذهنمون پررنگ کنیم 💜 در هر صورت اگه داشتن این روحیه برای ما سخته، مهمه که توی جلسات خواستگاری با لحنی خوب و مناسب علاقه به مستقل بودن رو مطرح کنیم و در مقابل، خواسته‌های خودمون رو تعدیل کنیم ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• ❤️ اگه می‌خوای همسرت عاشقت باشه، باهاش رفیق باش! 🤝 رفيق‌ها، محرم راز همديگه هستند. کاری کن که اگر چيزی توی دلش هست، با آرامش بتونه باهات در ميون بذاره و از چيزی نترسه. 🌷 يه رفيق، هيچ وقت راز رفيقش رو به کسی نميگه! پس اگه همسرت يه وقت خدای نکرده اشتباهی هم مرتکب شد، کسی نبايد خبردار بشه. حتی خانواده‌ات!!! . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•᯽🍂᯽• . . •• •• سنگ صبور حیدری تو فاطمه‌ی دیگری ای محرم سرّ حسین ای فدای تو نامادری...🥀 . . http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •᯽🍂᯽•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌این خاطره یکی از دوستان که مادر شهید هستند، ایشون میگفت روز تشییع شهیدم همه رفتیم بهشت زهرا🕊 می‌گفت سرخاک تو حال خودم بودم یه دفعه سرمو آوردم بالا اینور اونور... دیدم هیچکس از اقوام نبودن😕 حالا منم پول و هیچی همرام نیست بلاخره با کلی پیاده روی یه بنده خدا منو رسوند... خاطره تلخیه؛ همینقدر حواسمون به مادران شهداست✋🏼 . . •📨• • 783 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🕯𓆪• . . •• •• اشک‌ِنم‌نم‌به‌فرمانِ‌ام‌البنینه . . :) 𓆩ننه‌ام‌البنین‌به‌چادرت‌گرفتارم🖤𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🕯𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• تو که عباست زمین خورده ببین من زمین خوردم💔 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوچهل ساکم را برداشتم و گفتم: باهام نمیای؟
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقاجان به من اشاره کرد و گفت: دختر بابا ... بسم الله بیا صبحانه تشکر کردم و گفتم: دست شما درد نکنه آقاجان صبحانه خوردم آقاجان به کنار خودش اشاره کرد و گفت: بیا کنار بابا بشین یه لقمه با بابا بخور. این جوری به دلم نمیشینه مگر می شد به محبت پدرم بی اعتنا باشم؟ چادرم را در آوردم و کنار گذاشتم. با لبخند کنار آقاجان نشستم. آقاجان برایم لقمه گرفت و به دستم داد از آقاجان تشکر کردم و لقمه را گرفتم. آقا جان نوازش وار به پشتم دست کشید و گفت: بخور بابا جان. نوش بشه به جونت آقا جان برای مادر و محمد حسین هم لقمه گرفت. چه قدر خوردن این لقمه ها می چسبید! بعد از صبحانه به مادر کمک کردم و ظرف ها را بردم لب حوض بشویم. خیلی وقت بود به لطف احمد که در مطبخ لوله کشی آب کرده بود و آب گرم هم داشتیم، با آب سرد ظرف نشسته بودم و حالا دست هایم از سرمای آب کرخت و بی جان شده بود. ظرف ها را به سختی آب کشیدم و سریع به اتاق برگشتم. دستهایم را کنار علاء الدین نگه داشتم تا گرم شود. مادر داشت آماده می شد که به خانه راضیه برویم که صدای در حیاط آمد. آقاجان از جا برخاست و گفت: خدا به خیر کنه سر صبحی محمد حسین سریع به حیاط رفت تا در را باز کند. صدای یا الله گفتن جواد آقا همسر ریحانه در حیاط پیچید. همه از اتاق بیرون رفتیم. جواد آقا با دیدن مان سلام کرد. آقاجان گفت: خیر باشه پسرم. چیزی شده؟ جواد آقا کلافه به صورتش دست کشید.کلاهش را در آورد و گفت: اومدم دنبال مادر ببرمش خونه مون. مادر از پله ها پایین رفت و نگران پرسید: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ جواد آقا سر به زیر انداخت و گفت: انگار بچه داره دنیا میاد. مادر نگران گفت: یا امام غریب. هنوز که ماه هشته وقتش نشده! جواد آقا کلافه و شاید ناراحت گفت: دیشب که هوا سرد بوده زمین یخ بسته بود. ریحانه خواسته بره دستشویی لیز می خوره می افته. خونریزی داره مادر در سرش زد و گفت: یا امام هشتم خودت رحم کن. مادر سراسیمه به اتاق رفت تا چادر بپوشد. آقاجان نگران پرسید: کسی پیشش هست؟ دنبال قابله رفتی؟ جواد آقا سر تکان داد و گفت: یکی از همسایه ها رو صدا زدم اومد پیشش مادرم رفت دنبال قابله منم اومدم دنبال مادر. مادر چادرش را زیر بغلش زد. دمپایی هایش را پوشید و از پله ها پایین رفت و گفت: بریم جواد آقا بچه ام از دست رفت. خدا کنه اتفاق بدی نیفته. اشک هایم شروع به ریختن کردند.مادر و جواد آقا رفتند. آقا جان زیر لب امام رضا را صدا زد و گفت: یا امام رضا خودت به بچه ام رحم کن. به سمت من برگشت و وقتی اشک هایم را دید پرسید: خوبی بابا؟ با گریه گفتم: آقاجان میشه منم برم خونه ریحانه؟ آقاجان سر تکان داد و گفت: برو کتم رو بیار ببرمت. سریع به اتاق رفتم و کت آقاجان را از سر میخ دیوار چنگ زدم. دوان دوان به سمت خانه ریحانه رفتیم. در حیاط باز بود. آقاجان یا الله گویان وارد حیاط شد. صدای جیغ ریحانه در تمام خانه می پیچید. جواد آقا کلافه در ایوان قدم می زد و بچه هایش گریه می کردند. برادرم محمد حسین هم به گریه افتاد. با هر جیغ ریحانه بند دلم پاره می شد و تمام بدنم به لرزه افتاده بود. آقا جان سریع خود را به بچه ها رساند و بغل شان کرد. نجمه را در آغوشش فشرد و موهایش را نوازش کرد. ناصر دوساله را هم روی پایش نشاند و با او صحبت می کرد. وارد خانه شدم. مادرم و مادر شوهرش اشک می ریختند. ریحانه با تمام وجود ناله می زد و فریاد می کشید. جرات رفتن به اتاق را نداشتم. پشت در اتاق نشستم. اشک ریختم و امن یجیب خواندم. اشک ریختم و از حضرت زهرا برای خواهرم کمک خواستم. قابله عصبانی و کلافه بود. ناله های ریحانه دلخراش بود. گریه های مادر و مادرشوهرش هم که انگار امان قابله را بریده بود باعث شد دهان به اعتراض باز کند و آن ها را از اتاق بیرون کند. مادر که سعی می کرد قوی و محکم باشد اشک هایش را پاک کرد و دوباره به اتاق برگشت. صدای چند زن دیگر هم از اتاق می آمد. قابله کلافه به مادر گفت: ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• برو شوهرش رو صدا بزن. بگو وضع زنش و بچه اش خیلی بده. فکر کنم لگنش هم شکسته باشه باید ببره بیمارستان می ترسم یکی شان از دست بره مادر چنان در سرش کوبید که صدایش تا بیرون اتاق آمد و فریاد زد: یا جده سادات خودت به داد دخترم برس. قابله عصبانی گفت: برو شوهرش رو خبر کن الان وقت گریه و زاری نیست. توان در پاها و جانم نبود وگرنه خودم به حیاط می رفتم و به همسر ریحانه خبر می دادم. مادر رنگ پریده و نگران از اتاق بیرون آمد و به حیاط رفت. ریحانه را که انگار رو به بیهوشی بود و دیگر ناله هایش هم ضعیف و بی جان شده بود را در پتو پیچیدند و چند نفری او را به حیاط بردند. من که انگار ضعف کرده بودم یا شاید از ترس بی جان شده بودم تنها در خانه ماندم. به سختی خودم را روی زمین کشاندم و به داخل اتاق سرک کشیدم. تشکی که در اتاق پهن بود غرق خون بود. از دیدنش چشم هایم سیاهی رفت. تمام بدنم به رعشه افتاد. چشم هایم را بستم و فقط اشک ریختم. با صدای آقاجان به خودم آمدم: رقیه بابا ... خوبی؟ چشم باز کردم و به سختی تلاش کردم به احترام آقاجان از جا برخیزم. آقاجان بالای سرم آمد و پرسید: خوبی باباجان؟ خوب نبودم اما به تایید سر تکان دادم. آقاجان پرسید: چرا رنگ و روت پریده؟ ناخواسته سرم به سمت اتاق چرخید و توجه آقاجان به اتاق جلب شد. رنگ او هم پرید. برای چند لحظه خشکش زد و فقط ناله وار یا فاطمه زهرا گفت. در اتاق را بست و روبروی من روی زمین چمباتمه زد. _باباجانم ناصر و نجمه خیلی بی قرارن. می تونی لباس تن شون کنی ببریم شون خونه خودمون؟ نگاه آقاجان به در اتاق کشیده شد و گفت: صلاح نیست این جا بمونن. با این که دست و پایم می لرزید و حالم خوب نبود ولی به تایید سر تکان دادم. دست به دیوار گرفتم و از جا برخاستم. در اتاق را باز کردم و به داخلش پا گذاشتم. سر کمد لباس رفتم و برای بچه ها لباس برداشتم. به حیاط رفتم. دست و روی بچه ها را تمیز کردم و لباس تن شان کردم. در حیاط را بستیم و پیاده به سمت خانه راه افتادیم آقا جان نجمه را بغل گرفت و من ناصر را بغل کردم. محمد حسین میانه راه ناصر را از بغلم گرفت. به خانه که رسیدیم آقاجان برایم چای نبات خیلی شیرین آورد و به زور به خوردم داد. سفارش من و بچه ها را به محمد حسین کرد و رو به من گفت: نگران نباش بابا. برای ریحانه دعا کن. من یه سر میرم به راضیه بزنم بعدش میرم ربابه رو میارم پیشت. باشه بابا؟ سر تکان دادم و از جا برخاستم و به هر سختی بود تا دم در اتاق آقاجان را بدرقه کردم. به هر سختی بود نجمه و ناصر را خواباندم. تسبیح در دست گرفتم و از هفتاد حمد شفا، ذکر امن یجیب، صلوات و هر چه به ذهنم می رسید می خواندم. محمد حسین هم تسبیح به دست گرفته بود توحید می خواند. ربابه هم اشک ریزان و نگران از راه رسید. با آن که حال خودش هم خوب نبود اما مرا نشاند و خودش به مطبخ رفت و نهار گذاشت. نجمه و ناصر با آمدن ربابه و پسرهایش بیدار شدند و با هم سرگرم بازی شدند. یک ساعتی از نماز ظهر گذشته بود که آقاجان و کم کم برادرانم به خانه آمد. آقاجان گفت بچه دنیا آمده اما چون زود دنیا آمده و مشکل تنفسی دارد او را در اتاق مخصوص کودکان و جدا نگه داری می کنند. از حال ریحانه نگفت فقط گفت دعایش کنیم. بعد از نهار آقاجان لباس پوشید تا به حرم برود. دلم می خواست من هم همراهش بروم اما دلم نمی آمد ربابه را با این همه بچه تنها بگذارم. محمد علی به بیمارستان رفت و قرار شد از حال ریحانه برای مان خبر بیاورد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• به بام انس تو خو کرده‌ام چون کفتر جلدی🕊 که از هر گوشه‌ای پَر وا کنم پیش تو می‌آیم🌿 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟☺️ سرخوش‌ آن‌حالی‌که‌👇🏼 ازداشتنت‌🥰 لبریز است|•😌 لیلا مقربی /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1228» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبـ🌤ـح یعنے ڪه با گـ🌸ـلِ لبخند به وعده‌گاهِـ دل انگیزِ عشـ❤️ـق مےآیـے و صبح یعنے ڪه چــاے مـےریزم براے احســاسـتــ ... :) 😍🌺 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌ تـــــــــــــ💋ــــــــــــــو گُلِ سرخِ باغچه‌ے زندگیمے 🌹 🍃 💚 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌مامان عزیز بنده چند مدتی بود نماز صبحهاشون قضا میشد و ناراحت بودن از این قضیه.. یک شب گفتن ان شاءالله فردا نمازم قضا نمیشه؛ ما هم توجهی نکردیم که چه اتفاقی قرار بوده بیفته😬 اذان صبح دیدیم یه صدایی داره میاد که مریم پاشو نمازت داره قضا میشه پاشو شیطون رو لعنت کن و... همه با ترس از خواب پاشدیم که چه اتفاقی افتاده این صدای کیه که مامانمو صدا میزنه! حتی خود مامانم حالش خیلی بد شد🤭 بله صدای خودشونو ضبط کرده بودن برا نماز بیدار شن و نه تنها خودشون بیدار شدن بلکه همه ما رو هم بیدار کردن؛ واقعا شب بدی بود زهر ترک شدیم😁 اما اولین و آخرین شبی بود که این اتفاق افتاد و مامانم نادم و پشیمان از کار خود صداشونم پاک کردن و تا چند وقت ناراحت بودن یعنی صدای من انقد وحشتناکه!؟😂 . . •📨• • 784 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوچهل‌ودوم برو شوهرش رو صدا بزن. بگو وضع زن
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ربابه دم غروب به خانه شان برگشت و من با بچه ها و برادرانم تنها ماندم. محمد علی شب از بیمارستان آمد و گفت قرار است امشب ریحانه را عمل کنند. ریه های نوزادش هم کامل نیست و چند وقتی باید در بیمارستان و در دستگاه بماند. محمد امین هم که خبردار شده بود چه اتفاقی برای ریحانه افتاده است به خانه آقاجانم آمد. برای نجمه و ناصر خوراکی خریده بود. کلی با آن ها بازی کرد و آخر شب به خانه شان برگشت. ناصر موقع خواب بهانه مادرش را می گرفت. هنوز کوچک و به شدت وابسته به مادرش بود. این جا هم که نه از مادرش و نه از پدرش خبری نبود. با محمد علی او را در پتو گذاشتیم و آن قدر تکانش دادیم تا خوابید. روز سخت و پر اضطرابی بود. آقاجان هم که به خانه نیامده بود حال ریحانه را از او بپرسیم. تسبیح به دست دراز کشیدم و آن قدر حمد شفا خواندم تا بالاخره پلک هایم سنگین شد و خوابم برد. با احساس انداخته شدن لحاف به رویم چشم هایم را باز کردم. آقاجان برگشته بود. سریع در جایم نشستم و سلام کردم. جواب سلامم را داد و گفت: هوا سرده باباجان چرا بی لحاف خوابیدی؟ چشم هایم را مالیدم و گفتم: یه دفعه ای خوابم برد. از ریحانه چه خبر؟ آقاجان در حالی که کمربندش را باز می کرد گفت: خوبه خدا رو شکر. لگنش رو عمل کردن آوردنش بخش. دکتر می گفت یکی دو هفته ای باید بیمارستان بمونه با تعجب گفتم: یکی دو هفته! چقدر سخت. آقاجان تشکش را پهن کرد و گفت: دکتر می گفت بد جور زمین خورده. فقط خدا رحم کرده بچه اش زنده مونده پرسیدم: بچه اش چی؟ وقتی خودش رو تخت بیمارستانه چه جوری میخواد مراقب بچه اش باشه؟ آقا جان بالشتش را گذاشت. چراغ را خاموش کرد و ‌گفت: این طور که جواد می گفت بچه اش باید حالا حالاها تو دستگاه باشه. می گفت همون بدو تولد هم دچار خفگی شده نفس نمی تونسته بکشه هم قلبش ایستاده دکترا کلی تلاش کردن که باز قلبش کار افتاده دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: ای وای آقاجان دراز کشید و گفت: فعلا که به خیر گذشته ولی خیلی براشون دعا کن. آقاجان آه کشید و گفت: بس امروز بیمارستان بودم پاک از راضیه و بچه اش فراموش کردم. خدا کنه خوب شده باشه. زیر لب ان شاء الله گفتم. آقاجان دستش را روی پیشانی اش حائل کرده بود و می دانستم هنوز بیدار است. از صبح روی پا بود ولی غم و نگرانی اش نمی گذاشت به این زودی و راحتی خوابش ببرد. پرسیدم: آقا جان چیزی خوردین؟ جوابی نداد که گفتم: غذا براتون بیارم؟ دستش را از روی پیشانی اش برداشت و گفت: نه باباجان دستت درد نکنه چیزی از گلوم پایین نمیره. چهار دست و پا خودم را کشیدم و کنار رختخواب آقاجان نشستم و گفتم: اگه خواب تون نمیاد برم براتون چای بذارم آقا جان دستم را در دست گرفت و گفت: نه باباجان. دستت درد نکنه چیزی نمیخوام. در نور کم اتاق به صورتم نگاه دوخت و پرسید: خودت خوبی بابا؟ بچه ها اذیتت نکردن؟ به پهلوی آقاجان تکیه زدم و گفتم: من خوبم آقاجان. بچه ها از ظهر با پسرای ربابه بازی کردن سرشون گرم بود. شب هم محمد امین اومد براشون خوراکی آورد باهاشون بازی کرد. فقط وقت خواب ناصر یکم بهانه می گرفت که با محمد علی تابش دادیم خوابش برد. آقاجان نوازش وار روی سرم دست کشید و گفت: دستت درد نکنه باباجان. خدا خیرت بده فقط مواظب خودتم باش خدایی نکرده چیزیت نشه من شرمنده احمد بشم. منی که انگار فراموش کرده بودم متاهل و باردارم و سر روی پهلوی آقاجان گذاشته بودم با حرف آقاجان تازه به خودم آمدم. از این که به آقاجان لمیده بودم خجالت کشیدم و سریع خودم را جمع و جور کردم. سر به زیر چشم گفتم و به رخت خوابم برگشتم. شب به خیر گفتم و زیر لحاف خزیدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• صبح زود همراه آقاجان به حرم رفتم. هوا به شدت سرد بود و زمین یخ زده بود. آقاجان از ترس اتفاقی که دیروز برای ریحانه افتاده بود کم مانده بود مرا بغل بگیرد و راه برود بس که مواظبت و احتیاط می کرد که مبادا زمین بخورم. زیارت کوتاهی خواندیم و از دور به سمت ضریح سلام دادم. برای احمد، ریحانه، بچه اش که هنوز نمی دانستم دختر است و یا پسر و در آن روزها و آن لحظات جز سلامت و زنده ماندنش چیز دیگری برای مان مهم نبود دعا کردم. برای شفای همه بیماران و عاقبت به خیری همه دعا کردم و با اشک و آه خواهرم و فرزندش را به امام رضا سپردم. همراه آقاجان از حرم خارج شدیم و به خانه برگشتیم. صدای جیغ و گریه ناصر از کوچه هم شنیده می شد. سریع به داخل خانه رفتیم. محمد علی کلافه و عصبانی او را بغل گرفته بود و راه می برد اما انگار قصد آرام شدن نداشت. هر چه او را در بغل های مان چرخاندیم، راه بردیم فایده نداشت. از صدای جیغ و گریه او نجمه هم بیدار شده بود و گریه می کرد. محمد حسن تلاش می کرد او را ساکت کند و محمد حسین از این همه سر و صدا به ستوه آمده بود و زیر لب غر می زد. ناصر آن قدر جیغ زد و گریه کرد تا از خستگی دوباره خوابش برد. محمد علی کلافه گفت: این اگه بخواد همین طوری باشه که همه رو ذلّه می کنه. بچه زرزرو آقاجان گفت: عه باباجان این جوری نگو بچه کوچیکه بهانه مادرش رو می گیره. آقاجان دست در جیبش کرد و مقداری پول به سمت محمد حسین گرفت و گفت: بیا باباجان برو پیش مش قنبر سلام منو برسون یه دبه شیر ازش بگیر بیار. خودتم این چند وقت نمیخواد بری مدرسه. پیش رقیه بمون کمک دستش باش. محمد حسین خوشحال از جایش پرید و گفت: آخ جون محمد علی به پشت او ضربه ای زد و گفت: بیا تنبل خان دنبال بهونه بودی برات جور شد مدرسه رو بپیچونی محمد حسن پرسید: من چی آقاجان؟ برم مدرسه یا بمونم پیش رقیه. آقاجان گفت: اگه بمونی که بهتره. آقاجان از جا برخاست و گفت: الانم پاشو با هم بریم یه سر به راضیه بزنیم. روی ناصر را پوشاندم و گفتم: آقاجان بشینید براتون صبحانه بیارم. آقاجان تسبیحش را در جیبش گذاشت و گفت: دستت درد نکنه بابا. فعلا دلم می جوشه چیزی از گلوم پایین نمیره. از جا برخاستم و گفتم: آخه دیشبم چیزی نخوردین آقاجان به رویم لبخند زد و گفت: نگران من نباش باباجان گشنه شدم یه تیکه نونی چیزی می خورم آقاجان در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت: محمد حسن زود بیا بابا. محمد حسن سریع کتش را پوشید و کلاهش را روی سرش گذاشت. زیر لب خداحافظ گفت و از اتاق بیرون رفت. رو به محمد علی که لباس می پوشید گفتم: تو بشین برات صبحانه بیارم. محمد علی لنگه جورابش را بالا کشید و گفت: دیرم شده اگه می تونی فقط یه لقمه درست کن تو راه بخورم زیر لب باشدی گفتم و به مطبخ رفتم. برای محمد علی لقمه ای پیچیدم و به دستش دادم. از خواب بودن بچه ها استفاده کردم به نظافت خانه پرداختم و نهار را بار گذاشتم.محمد حسین که آمد شیر ها را گذاشتم بجوشد و به او و بچه ها صبحانه دادم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• در خواب و خیال هم🥺 خودم را هرروز🌿 در صحن و رواقِ✨ این حرم می‌بینم😍 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•