•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 یکی از لذتبخشترین جملههایی
که یه مامان تو مهمونی میتونه بشنوه:
"بشین. تو بچه کوچیک داری نمیخواد
کمک کنی😌"
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 799 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوشصتوهشتم تا اذان صبح نماز خواندم و دعا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوشصتونهم
دست و پایم کرخت شده بود و نمی توانستم از جایم بلند شوم.
با صدای تحلیل رفته ام پرسیدم:
حالش خوبه؟
آقا جان روبرویم نشست و گفت:
ان شاء الله که خوبه
تو خوبی بابا؟
محمد علی گفت:
دستاش انگار یخ کرده تو این گرما.
تمام توانم انگار داشت تحلیل می رفت.
چشم هایم را بستم
نمی دانم خانباجی کی به مطبخ رفت و برگشت فقط می دانستم تلاش داشت به زور کمی آب قند در حلقم بریزد.
آقا جان اسمم را صدا زد:
رقیه جان ... جانِ بابا ...
دلم می خواست جواب آقاجان را بدهم اما انگار توان نداشتم حتی پلک هایم را از هم باز کنم.
دلم نمی خواست این قدر ضعیف باشم اما از دیدن حال عصبانی و کلافه آقاجان و محمد علی واقعا هول کرده بودم.
هزار و یک فکر و خیال وحشتناک کرده بودم.
حتی در همان چند دقیقه خودم را کنار جنازه احمد هم تصور کردم.
دست های آقاجان دورم پیچید و مرا از زمین بلند کرد.
دلم نمی خواست این گونه در بغل آقاجان باشم و سنگینی وزنم روی دوشش باشد اما از هر حرکتی عاجز بودم.
صدا ها را می شنیدم. گریه های مادر، حرف های خانباجی، زمزمه آیه الکرسی آقاجان ولی انگار اختیاری روی بدن از حس رفته خودم نداشتم.
انگار جسم و بدنم این کرختی و بی حالی را می طلبید.
می دانستم محمد علی به سختی در تلاش بود تا چادر مشکی ام را دورم بپیچد تا مرا به مریضخانه ببرند.
صدای اذان را هم می شنیدم.
هر چه کردم حتی انگار نمی توانستم لبهایم را از هم تکان بدهم.
در دل همراه نوای اذان صلوات فرستادم و ظهور امام زمان را طلب کردم.
امام زمان را در دل صدا زدم و از او کمک خواستم.
آقاجان که به در حیاط رسید توانستم لب از لب باز کنم و با صدای بسیار ضعیفی بگویم:
من خوبم
محمد علی که انگار هم شانه آقاجان راه می رفت گفت:
آقاجان انگار یه چیزی گفت.
آقا جان سرم را بالاتر گرفت و نامم را صدا زد و گفت:
رقیه جان ... چیزی گفتی دخترکم؟
به هر زحمتی بود چشم باز کردم و به صورت آقاجان که بسیار نزدیک صورتم بود چشم دوختم و گفتم:
من خوبم
چشم های آقاجانم سرخ بود. آهسته گفت:
خوب نیستی باباجان
به سختی لب زدم:
اذانه ... نمازم ...
آقا جان گفت:
بر گشتیم می خونی.
آقا جان همیشه می گفت هر کاری دارید مشغول هر چه هستید اذان که شد رهایش کنید اول نمازتان را بخوانید بعد سراغ کارتان بروید. شاید تا کارتان تمام شود اجل تان سر رسید و نمازتان به گردن تان بماند.
می دانستم از شدت نگرانی برای حال من میخواست نمازش را تاخیر بیندازد.
زبان روی لبهایم کشیدم و گفتم:
من خوبم ... نمازه....
آقاجان با صدا نفسش را بیرون داد و بعد از چند ثانیه که انگار داشت فکر می کرد و تصمیم می گرفت به سمت اتاق برگشت.
خانباجی سریع برایم رختخواب پهن کرد و آقا جان بی توجه به اعتراضات مادر مرا روی رختخواب گذاشت.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتاد
خانباجی دوباره با لیوان آب قند به سراغم آمد. همراه هر قاشق آب قند که در دهانم می ریخت یک حمد شفا می خواند و به سمتم فوت می کرد.
حالم کم کم جا آمد و دوباره توان به دست و پایم برگشت.
آقا جان به نماز ایستاد و مادر نفس راحتی کشید.
محمد علی کنارم نشست و پرسید:
خوبی آبجی؟
چشم هایم را بر هم فشردم و گفتم:
خوبم
_همه مونو نصف عمر کردی
به سختی لب زدم:
باید همون اول بهم می گفتی چی شده
محمد علی نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
می خواستم غصه نخوری بدهکارم شدم؟
_دیگه این جوری مخفی کاری نکن ...
هر چی شد .... بهم بگو ....
_بهت بگم که این جوری جلو چشمم به حال احتضار بیفتی؟
مادر که داشت چادر نمازش را دور سرش می پیچید با اعتراض به محمد علی گفت:
عه این چه حرفیه ... دور از جونش
محمد علی گفت:
حالش کم از احتضار نداشت. عین مرده ها رنگ پریده و سرد شده بود.
به محمد علی لبخند زدم که گفت:
ما رو نصفه عمر کردی لبخندم می زنی؟
لبخند کم جانم عمیق تر شد. به محمد علی گفتم:
یه کاری برام می کنی؟
محمد علی همیشه مهربان و حامی بود حتی وقتی عصبانی و ناراحت بود. در جوابم گفت:
تو جون بخواه آبجی
_امروز حرم نرفتم.
هنوز زیاد نای حرف زدن نداشتم.
در ذهنم کلی گشتم تا با کمترین کلمات منظورم را برسانم.
محمد علی گفت:
با این حال خرابت چه جوری ببرمت حرم؟
آقاجان سر از سجده شکر بعد از نمازش برداشت و گفت:
بذار حالت یکم رو به راه شه خودم می برمت باباجان.
کمی خودم را بالا کشیدم و گفتم:
خوبم
آقاجان گفت:
خوبی ولی خوب تر شو
خیلی ضعیف شدی بابا
خوب می دانستم آقاجان چه می گوید.
من قوی و محکم نبودم و این خوب نبود و از خجالت سر به زیر انداختم. اما مادر که منظور آقاجان را درست متوجه نشده بود گفت:
آره حاجی این چند روز خیلی ضعیف شده. برو اگه می تونی یه گوسفندی بره ای خون کن برای سلامتیش صدقه بده جیگرش رو هم بیار برا خودش سیخ بکشیم.
آقا جان دست روی چشمش گذاشت و گفت:
چشم خانم جان
دستم را تکیه گاه کردم و زیر لب یاعلی گفتم تا بلند شوم.
مادر با اعتراض گفت:
برای چی داری پا میشی؟ بگیر بخواب استراحت کن
در همان حالت نیم خیز ماندم و گفتم:
نماز بخونم.
مادر گفت:
تا غروب خیلی وقت مونده بگیر بخواب یکم بهترشی بعد می خونی
محمد علی هم در حالی که آستین لباسش را تا می زد گقت:
آره یه چرت کوچولو برن بعد پاشو نماز بخون
با این حالِت پاشی ممکنه غش کنی بیفتی.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی.
امام رضا(ع)
بر تلاوت دائمی قرآن
تأکید داشتند و میفرمودند:
شایسته است که مردم بعد از
نماز صبح، پنجاه آیه از قرآن
تلاوت کنند 💕🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
✍ شنونده خوبی برای سخنان
فرزندت باش
👌بادقت به فرزند خود گوش
کنید حرف او را قطع نکنید.
👈در مقابل او حالت تهاجمی
و پرخاشگرانه نگیرید.❌
😒مدام به او طعنه نزنید.
و یکسره نصیحت نکنید ❌.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
تـو ➪❤️
درڪنارِخودتنیستی 𖡻✋
نمیدانےڪہ❓
درکنارِتوبودن ➪👥
چہعالمےدارد.. 𖡻😌
فرامرزعربعامرے /✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1242»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
دوبارهصبحجمعه🌤
ونگاهمنبه #انتظار
ڪهشایدآردمصبا
خبرزطرفڪوےیار💚
شودڪهعمرڪوتهم
اجازتمدهددمی؟
ڪهبشنومبهجمعهاے
خبررسیدهازسوار😍🤲🏻
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
هــرچیزے آخـ🔚ـرے دارد
آخـرین آرزویم
با #تــو بودن اســت
به وسعت آخــرین ؏ـشـ💕ـق
دوستـتدارم😍
#با_هم_در_انتظار_موعودیم💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
|🥘| در تهیھ خورش قیـــمھ
|🤢| دارچین پودری قیمھ رو تیره
|😃| مےکنھ میتونید بھ جاے پــودر
|🍛|دارچین از "چوب دارچین" استفاده کنید!
#ترفندآشپزی
#ترفندهایخانهداری
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 رفتارای مامانم امروز مشکوک بود؛
با بابام تقویمو برداشتیم ببینیم شاید خبریه،
دیدم رو تاریخ امروز ستاره زده، هر چی فک
کردیم چیزی به ذهنمون نرسید، بابام زنگ زد
به مامانبزرگم تاریخ تولد مامانمو سالگرد
ازدواجشونو بپرسه😳 :)
مامان بزرگم گفت زور نزنید امروز مطب وقت
گرفته، خاک تو سرتون و قطع کرد😏😄 :)
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 800 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
فنجانِ زندگـيات را ، لَبریز از
آرامش کُن و بـيمهابا بخند 🌚 !
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهفتاد خانباجی دوباره با لیوان آب قند به س
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادویکم
به هر زحمتی بود از جایم بلند شدم و رو به محمد علی گفتم:
تو اذیتم نکن من خوبم.
محمد علی از حرفم جا خورد ولی وقتی خندیدم فهمید شوخی کردم.
باید قوی می بودم.
همین نبودن احمد و نداشتن خبری از وضعیت او برای بد بودن حال همه کافی بود. همین طوری همه غصه مرا می خوردند دیگر دلم نمی خواست غصه دیگری بر دل پدر و مادرم و اطرافیانم باشم.
نگاه غمگین و نگران شان اذیتم می کرد.
دلم می خواست خیال شان بابت من راحت باشد.
خونریزی ام کمی زیاد شده بود. به اتاق رفتم لباس برداشتم و برای غسل استحاضه به حمام رفتم.
همراه نیت غسل استحاضه نیت غسل صبر هم کردم.
همراه آبی که از دوش بر سرم می ریخت اشک ریختم تا همه غم و غصه ها از وجودم برود.
سریع لباس پوشیدم وضو گرفتم و به اتاق برگشتم تا نماز بخوانم.
بعد از نهار محمد علی را راضی کردم مرا به حرم ببرد.
علی رغم مخالفت های محمدعلی برای زیارت از او جدا شدم.
دور ضریح که شلوغ بود و نمی شد بروم برای همین پشت پنجره فولاد رفتم.
به مشبک های پنجره چنگ زدم و به امام رضا سلام دادم:
سلام آقاجان...
الهی خودم و تمام خانواده ام و عزیزهام فدای شما و خاندان تون بشیم.
یا امام رضا...
نه اومدم برای گله، نه برای شکایت
دلم برای احمد تنگ هست، دلم شورش رو می زنه ولی به اونچه مقدر خداست و شما می پسندین راضی ام
اومدم ازتون کمک بخوام
آقاجان میگه من ضعیف شدم
کمکم کنید قوی بشم
کمک کنید مثل عمه جان تون حضرت زینب صبر و ایمانم زیاد بشه
کمک کنید کم نیارم
کمکم کنید دلم آروم بگیره مبادا به خاطر فکر و خیالای من بلایی سر این بچه بیاد
یا امام رضا ...
ما تو همین حرم شما براش اسم انتخاب کردیم و دل مون میخواست و میخواد این بچه نوکر شما اهل بیت بشه
یا امام رضا ...
بچه ام رو همراه دل خودم به دست شما می سپارم.
خودتون مواظبش باشید.
خودتون برای دل من کاری کنید تا آروم بگیره.
یا امام رضا .... هوای این همسایه بدت رو داشته باش.
چند بار مشبک های پنجره را بوسیدم. دستم را به مشبک ها کشیدم و به شکمم مالیدم.
اشک هایم را پاک کردم و از پنجره فاصله گرفتم.
گوشه ای نشستم و مشغول خواندن زیارت شدم.
برای بار دوم که ساعت حرم صدا داد به کنار سقاخانه رفتم تا محمد علی را پیدا کنم و به خانه برگردیم.
در راه برگشت از محمد علی خواستم مرا به خانه مان ببرد.
محمد علی از بردنم امتناع کرد و گفت:
نه نمیشه نمی برمت.
در حالی که محکم او را بغل کرده بودم در گوشش بلند گفتم:
محمد علی، جانِ رقیه اذیت نکن.
ببر منو دلم برای خونه ام تنگ شده.
محمد علی در حالی که سعی می کرد آرام براند گفت:
الکی قسم نده من که می دونم بری اونجا باز حالت بد میشه ناله و نفرین مادر نصیب من میشه
_نه حالم بد نمیشه
برای چی بد بشه
_ریختن خونه تون رو بگردن همه جا رو به هم ریختن
بذار برم جمع و جورش کنم بعد می برمت.
_نه نمیخواد زحمت بکشی.
منو الان ببر کار دارم.
_اصرار نکن نمی برمت.
دوباره جان خودم را قسم دادم و گفتم:
داداش، جانِ رقیه ببر دیگه
اذیتم نکن.
محمد علی کلافه گفت:
لا اله الا الله
چرا این قدر قسم میدی
وقتی میگم می برمت حالت بد میشه لابد یه چیزی می دونم دیگه
_تو ببر من به همین امام رضا که زیارت کردیم قول میدم حالم بد نشه
_مگه حال آدم دست خودشه بد بشه یا نشه
تو یا اون بچه کاریش بشه مادر منو آتیش می زنه
مادر هم کاریم نداشته باشه خودم از خودم نمی تونم بگذرم
_داداش طوری نمیشه. ببر دیگه
محمد علی دیگر چیزی نگفت و این یعنی قبول کرد مرا ببرد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادودوم
محمد علی داخل کوچه پیچید و جلوی در خانه موتور گازی اش را متوقف کرد.
پاهایش را زمین گذاشت و پرسید:
کلید داری؟
از پشت موتور پایین آمدم و گفتم:
آره دارم.
محمد علی هم موتور را خاموش کرد و پیاده شد.
کلید را که از کیفم درآورده بودم از دستم گرفت و گفت:
به امام رضا قسم رقیه اگه حالت بد بشه دیگه هیچ کاری برات نمی کنم.
نه حرم می برمت نه هیچی.
اوضاع خونه زندگیت خیلی داغونه رفتی تو جا نخوری
فکر کن یه مشت وحشی ریختن تو خونه ات.
فکر کن قوم مغول حمله کرده.
اینا رو میگم که رفتی تو کمتر جا بخوری و باز حالت بد نشه.
محمد علی کلید را در قفل در چرخاند و در را باز کرد.
زیر لب بسم الله گفتم و ألا بذکر الله تطمئن القلوب گویان پا به داخل دالان گذاشتم.
پرده را کنار زدم و با دیدن حیاط خشکم زد.
محمد علی گفت فکر کنم قوم مغول حمله کرده اما باورم نشد.
محمد علی که پشت سرم وارد شد گفت:
به خدا دلم نمی خواست بیارمت این وضعیت رو ببینی.
خودت اصرار بیخودی کردی.
حالا دیدی ... بیا بریم.
نگاه در حیاط چرخاندم و از دو پله جلوی دالان پایین رفتم.
تمام وسایل اتاق ها و مطبخ در حیاط ریخته و پاشیده شده بود.
در های اتاق ها و مطبخ باز بود.
محمد علی پشت سرم آمد و گفت:
کجا میری؟ دیدی دیگه بیا بریم.
بی توجه به محمد علی به سمت اتاق رفتم.
کشو های کنسول را در آورده بودند و هر کدام را یک طرف اتاق پرت کرده بودند.
تمام لباس هایم روی فرش اتاق ریخته شده بود.
کفش هایم را در آوردم و به اتاق رفتم.
محمد علی پشت سرم آمد.
از این که او لباس های خصوصی ام را ببیند خجالت کشیدم و چادرم را در آوردم و روی شان انداختم.
کف اتاق نشستم و نتوانستم جلوی چکیدن قطره اشکم را بگیرم.
محمد علی کنارم نشست و گفت:
آبجی پاشو بریم.
می دونستم حالت بد میشه.
به خداوندی خدا قسم گیرشون بیارم گردن شونو خرد می کنم که دست شون به لباسای خواهر من خورده
محمد علی از شدت عصبانیت رنگش قرمز شده بود.
عصبانی گفت:
به خدا که می کشم شون.
زنده شون نمیذارم.
تقاص تک تک جنایت هاشونو ازشون می گیرم.
بودن در این اتاق حال او را بیشتر از من بد کرده بود.
سعی کردم بغض گلویم را کنار بزنم. صدایم را کمی صاف کردم و گفتم:
داداش بی زحمت برو بیرون من این لباسا رو جمع کنم.
محمد علی در حالی که دست های مشت شده اش را می فشرد از اتاق بیرون رفت.
با بیرون رفتن او اشکم مثل باران ماه نیسان که می بارید از چشمم فرو ریخت.
چادرم را از روی لباس هایم برداشتم.
تمام لباس های خصوصی ام در اتاق پخش شده بود.
اگر خودم را آتش زده بود و زنده زنده سوزانده بودند این قدر برایم سخت و جگر سوز نمی بود.
در آن لحظه ها که لباس های خصوصی ام را از دور اتاق جمع می کردم دلم مرگ می خواست.
این که زمین دهان باز می کرد و من در آن فرو می رفتم.
هرگز فکرش را نمی کردم روزی برسد که چشم کسی به لباس خصوصی ام بیفتد چه برسد به این که ...
هر چند به محمد علی قول داده بودم حالم بد نشود اما دیگر نمی توانسم جلوی خودم را بگیرم. بالشتی را جلوی صورتم گرفتم و هق هق گریه ام را رها کردم.
اگر بیش از این جلوی خودم را می گرفتم قطعا از شدت بغض و گریه خفه می شدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
گرفته اشک دو چشمِ مرا، نمیبینم🥺
که روبروی دو چشمِ ترم فقط نور است✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
😊مامااا این شه لباشیه؟؟
من لباشای یخیا شلییع میخوام🇾🇪
اینا دوشت ندالم.🇺🇸❌
🤔 مگه اون کیه؟
☺️ عمو یخیا دوشت نینیفای
فلشطینی هشتا.🇵🇸
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
ٺو ➪❤️
چون مصرعِ شعرے زیبا 𖡻📝
سطر برجسٺہاے ➪👌🏼
از زندڱےِ من هسٺے... 𖡻🪴
حمید مصدق /✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1243»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
از بیت امام ساجدین سر زد ماه
تا دید رخ باقر خود را فرمود :
لا حول و لا قوة الا بالله
* سالروز ولادت آن غواص بيبدیل دانشها که دامن دامن معرفت به تشنگان دانایي و آگاهي ميبخشید خجسته باد😍🌷.
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
/🌸/ هر صبـ🌤ـح
/🌸/ در آییـنهے
/🌸/ جادویے
/🌸/ خورشـ🌞ـید
چون مےنگرمـ👀 /🌸/
او هـمـه مـنــ👌🏻 /🌸/
مـن همـه اویـمـ😍 /🌸/
#فریدون_مشیری
#سلام_صبحتون_بخیر😊💐
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
توی روایات دینی ما
معیارهای مختلفی برای
ازدواج موفق، معرفی شده
که مهمترینش
این دوتا هستند:
💜 + 💙 #اخلاق #دینداری
سوالی که ممکنه میش بیاد
اینه که مگه دینداری،
از بااخلاق بودن، جداست...؟ 😶
🔔 اینجا یه نکتهی مهم وجود داره:
درسته که
توی احادیثِ خیلی زیادی،
🔆 سفارش شده انسان باایمان
باید رفتار خوب داشته باشه
اما توی واقعیت،
🍁 افرادی هستند که
احکام رو به خوبی انجام میدن،
اما به مسائل اخلاقی توجه خاص ندارند
برای همین
تاکید شده این دو معیار،
یعنی اخلاق و دینداری رو
#مستقل_از_هم، برای ازدواج
در نظر بگیریم و
🎀 بهش توجه ویژه کنیم
چون
نه اخلاق بدون دینداری کامله و
نه دینداری بدون اخلاق...؛
مخصوصا اگه
خودمون به احکام دینی و
به رفتار خوب اجتماعی مقیّدیم 🌸🍃
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
به انـ⚡️ــرژی مےمانے
در من
تمام نمےشود
دوسـ❤️ــت داشتنت
فقط
هر لحظـ⏳ـه
به شکل دیگــــرے
دوسـتت دارم☕️💕☕️
#بهنام_محبی_فر
#آغاز_هفتهتون_عاشقانه😍✌️🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
گاهے وقتا حواسمون نیست،
بهترین چیزۍ کھ میتونیم تو
زندگی داشتھ باشیم دقیقاً
روبهرومون نشستھ...
💛🍋🎨
#خدایا_شکرت
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
ماه رجب ماھ امیدوارۍ است
پس از خدا کم نخوایید🥺💚
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 دخترم صبح داشت حاضر میشد بره
مدرسه؛ دیدم شونه و آینه رو گذاشت تو
کیفش؛ گفتم مامان جان شونه و آینه میخوای
چیکار؟ ازت ایراد نمیگیرن؟
گفت حالت خوبه مامان؟ چرا ایراد بگیرن؟
یه شونه س با آینه، مگه چیه؟
یاد خودمون افتادم که برای یه آینه بردن
به مدرسه باهامون عین مفسد فی الارض
برخورد میشد🤦🏻♀️
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 801 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
«إمَّا أنْ تُقاوم أو تتظاهر بأنَّكَ تُقاوم، لكنْ لا تنحنِ أبدًا.»
قوی هستی یا خودتو به قوی بودن میزنی، هر کدومش که هست هرگز تسلیم نشو.🌱
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•