•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
✍ شنونده خوبی برای سخنان
فرزندت باش
👌بادقت به فرزند خود گوش
کنید حرف او را قطع نکنید.
👈در مقابل او حالت تهاجمی
و پرخاشگرانه نگیرید.❌
😒مدام به او طعنه نزنید.
و یکسره نصیحت نکنید ❌.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
تـو ➪❤️
درڪنارِخودتنیستی 𖡻✋
نمیدانےڪہ❓
درکنارِتوبودن ➪👥
چہعالمےدارد.. 𖡻😌
فرامرزعربعامرے /✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1242»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
دوبارهصبحجمعه🌤
ونگاهمنبه #انتظار
ڪهشایدآردمصبا
خبرزطرفڪوےیار💚
شودڪهعمرڪوتهم
اجازتمدهددمی؟
ڪهبشنومبهجمعهاے
خبررسیدهازسوار😍🤲🏻
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
هــرچیزے آخـ🔚ـرے دارد
آخـرین آرزویم
با #تــو بودن اســت
به وسعت آخــرین ؏ـشـ💕ـق
دوستـتدارم😍
#با_هم_در_انتظار_موعودیم💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
|🥘| در تهیھ خورش قیـــمھ
|🤢| دارچین پودری قیمھ رو تیره
|😃| مےکنھ میتونید بھ جاے پــودر
|🍛|دارچین از "چوب دارچین" استفاده کنید!
#ترفندآشپزی
#ترفندهایخانهداری
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 رفتارای مامانم امروز مشکوک بود؛
با بابام تقویمو برداشتیم ببینیم شاید خبریه،
دیدم رو تاریخ امروز ستاره زده، هر چی فک
کردیم چیزی به ذهنمون نرسید، بابام زنگ زد
به مامانبزرگم تاریخ تولد مامانمو سالگرد
ازدواجشونو بپرسه😳 :)
مامان بزرگم گفت زور نزنید امروز مطب وقت
گرفته، خاک تو سرتون و قطع کرد😏😄 :)
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 800 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
فنجانِ زندگـيات را ، لَبریز از
آرامش کُن و بـيمهابا بخند 🌚 !
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهفتاد خانباجی دوباره با لیوان آب قند به س
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادویکم
به هر زحمتی بود از جایم بلند شدم و رو به محمد علی گفتم:
تو اذیتم نکن من خوبم.
محمد علی از حرفم جا خورد ولی وقتی خندیدم فهمید شوخی کردم.
باید قوی می بودم.
همین نبودن احمد و نداشتن خبری از وضعیت او برای بد بودن حال همه کافی بود. همین طوری همه غصه مرا می خوردند دیگر دلم نمی خواست غصه دیگری بر دل پدر و مادرم و اطرافیانم باشم.
نگاه غمگین و نگران شان اذیتم می کرد.
دلم می خواست خیال شان بابت من راحت باشد.
خونریزی ام کمی زیاد شده بود. به اتاق رفتم لباس برداشتم و برای غسل استحاضه به حمام رفتم.
همراه نیت غسل استحاضه نیت غسل صبر هم کردم.
همراه آبی که از دوش بر سرم می ریخت اشک ریختم تا همه غم و غصه ها از وجودم برود.
سریع لباس پوشیدم وضو گرفتم و به اتاق برگشتم تا نماز بخوانم.
بعد از نهار محمد علی را راضی کردم مرا به حرم ببرد.
علی رغم مخالفت های محمدعلی برای زیارت از او جدا شدم.
دور ضریح که شلوغ بود و نمی شد بروم برای همین پشت پنجره فولاد رفتم.
به مشبک های پنجره چنگ زدم و به امام رضا سلام دادم:
سلام آقاجان...
الهی خودم و تمام خانواده ام و عزیزهام فدای شما و خاندان تون بشیم.
یا امام رضا...
نه اومدم برای گله، نه برای شکایت
دلم برای احمد تنگ هست، دلم شورش رو می زنه ولی به اونچه مقدر خداست و شما می پسندین راضی ام
اومدم ازتون کمک بخوام
آقاجان میگه من ضعیف شدم
کمکم کنید قوی بشم
کمک کنید مثل عمه جان تون حضرت زینب صبر و ایمانم زیاد بشه
کمک کنید کم نیارم
کمکم کنید دلم آروم بگیره مبادا به خاطر فکر و خیالای من بلایی سر این بچه بیاد
یا امام رضا ...
ما تو همین حرم شما براش اسم انتخاب کردیم و دل مون میخواست و میخواد این بچه نوکر شما اهل بیت بشه
یا امام رضا ...
بچه ام رو همراه دل خودم به دست شما می سپارم.
خودتون مواظبش باشید.
خودتون برای دل من کاری کنید تا آروم بگیره.
یا امام رضا .... هوای این همسایه بدت رو داشته باش.
چند بار مشبک های پنجره را بوسیدم. دستم را به مشبک ها کشیدم و به شکمم مالیدم.
اشک هایم را پاک کردم و از پنجره فاصله گرفتم.
گوشه ای نشستم و مشغول خواندن زیارت شدم.
برای بار دوم که ساعت حرم صدا داد به کنار سقاخانه رفتم تا محمد علی را پیدا کنم و به خانه برگردیم.
در راه برگشت از محمد علی خواستم مرا به خانه مان ببرد.
محمد علی از بردنم امتناع کرد و گفت:
نه نمیشه نمی برمت.
در حالی که محکم او را بغل کرده بودم در گوشش بلند گفتم:
محمد علی، جانِ رقیه اذیت نکن.
ببر منو دلم برای خونه ام تنگ شده.
محمد علی در حالی که سعی می کرد آرام براند گفت:
الکی قسم نده من که می دونم بری اونجا باز حالت بد میشه ناله و نفرین مادر نصیب من میشه
_نه حالم بد نمیشه
برای چی بد بشه
_ریختن خونه تون رو بگردن همه جا رو به هم ریختن
بذار برم جمع و جورش کنم بعد می برمت.
_نه نمیخواد زحمت بکشی.
منو الان ببر کار دارم.
_اصرار نکن نمی برمت.
دوباره جان خودم را قسم دادم و گفتم:
داداش، جانِ رقیه ببر دیگه
اذیتم نکن.
محمد علی کلافه گفت:
لا اله الا الله
چرا این قدر قسم میدی
وقتی میگم می برمت حالت بد میشه لابد یه چیزی می دونم دیگه
_تو ببر من به همین امام رضا که زیارت کردیم قول میدم حالم بد نشه
_مگه حال آدم دست خودشه بد بشه یا نشه
تو یا اون بچه کاریش بشه مادر منو آتیش می زنه
مادر هم کاریم نداشته باشه خودم از خودم نمی تونم بگذرم
_داداش طوری نمیشه. ببر دیگه
محمد علی دیگر چیزی نگفت و این یعنی قبول کرد مرا ببرد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادودوم
محمد علی داخل کوچه پیچید و جلوی در خانه موتور گازی اش را متوقف کرد.
پاهایش را زمین گذاشت و پرسید:
کلید داری؟
از پشت موتور پایین آمدم و گفتم:
آره دارم.
محمد علی هم موتور را خاموش کرد و پیاده شد.
کلید را که از کیفم درآورده بودم از دستم گرفت و گفت:
به امام رضا قسم رقیه اگه حالت بد بشه دیگه هیچ کاری برات نمی کنم.
نه حرم می برمت نه هیچی.
اوضاع خونه زندگیت خیلی داغونه رفتی تو جا نخوری
فکر کن یه مشت وحشی ریختن تو خونه ات.
فکر کن قوم مغول حمله کرده.
اینا رو میگم که رفتی تو کمتر جا بخوری و باز حالت بد نشه.
محمد علی کلید را در قفل در چرخاند و در را باز کرد.
زیر لب بسم الله گفتم و ألا بذکر الله تطمئن القلوب گویان پا به داخل دالان گذاشتم.
پرده را کنار زدم و با دیدن حیاط خشکم زد.
محمد علی گفت فکر کنم قوم مغول حمله کرده اما باورم نشد.
محمد علی که پشت سرم وارد شد گفت:
به خدا دلم نمی خواست بیارمت این وضعیت رو ببینی.
خودت اصرار بیخودی کردی.
حالا دیدی ... بیا بریم.
نگاه در حیاط چرخاندم و از دو پله جلوی دالان پایین رفتم.
تمام وسایل اتاق ها و مطبخ در حیاط ریخته و پاشیده شده بود.
در های اتاق ها و مطبخ باز بود.
محمد علی پشت سرم آمد و گفت:
کجا میری؟ دیدی دیگه بیا بریم.
بی توجه به محمد علی به سمت اتاق رفتم.
کشو های کنسول را در آورده بودند و هر کدام را یک طرف اتاق پرت کرده بودند.
تمام لباس هایم روی فرش اتاق ریخته شده بود.
کفش هایم را در آوردم و به اتاق رفتم.
محمد علی پشت سرم آمد.
از این که او لباس های خصوصی ام را ببیند خجالت کشیدم و چادرم را در آوردم و روی شان انداختم.
کف اتاق نشستم و نتوانستم جلوی چکیدن قطره اشکم را بگیرم.
محمد علی کنارم نشست و گفت:
آبجی پاشو بریم.
می دونستم حالت بد میشه.
به خداوندی خدا قسم گیرشون بیارم گردن شونو خرد می کنم که دست شون به لباسای خواهر من خورده
محمد علی از شدت عصبانیت رنگش قرمز شده بود.
عصبانی گفت:
به خدا که می کشم شون.
زنده شون نمیذارم.
تقاص تک تک جنایت هاشونو ازشون می گیرم.
بودن در این اتاق حال او را بیشتر از من بد کرده بود.
سعی کردم بغض گلویم را کنار بزنم. صدایم را کمی صاف کردم و گفتم:
داداش بی زحمت برو بیرون من این لباسا رو جمع کنم.
محمد علی در حالی که دست های مشت شده اش را می فشرد از اتاق بیرون رفت.
با بیرون رفتن او اشکم مثل باران ماه نیسان که می بارید از چشمم فرو ریخت.
چادرم را از روی لباس هایم برداشتم.
تمام لباس های خصوصی ام در اتاق پخش شده بود.
اگر خودم را آتش زده بود و زنده زنده سوزانده بودند این قدر برایم سخت و جگر سوز نمی بود.
در آن لحظه ها که لباس های خصوصی ام را از دور اتاق جمع می کردم دلم مرگ می خواست.
این که زمین دهان باز می کرد و من در آن فرو می رفتم.
هرگز فکرش را نمی کردم روزی برسد که چشم کسی به لباس خصوصی ام بیفتد چه برسد به این که ...
هر چند به محمد علی قول داده بودم حالم بد نشود اما دیگر نمی توانسم جلوی خودم را بگیرم. بالشتی را جلوی صورتم گرفتم و هق هق گریه ام را رها کردم.
اگر بیش از این جلوی خودم را می گرفتم قطعا از شدت بغض و گریه خفه می شدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
گرفته اشک دو چشمِ مرا، نمیبینم🥺
که روبروی دو چشمِ ترم فقط نور است✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
😊مامااا این شه لباشیه؟؟
من لباشای یخیا شلییع میخوام🇾🇪
اینا دوشت ندالم.🇺🇸❌
🤔 مگه اون کیه؟
☺️ عمو یخیا دوشت نینیفای
فلشطینی هشتا.🇵🇸
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
ٺو ➪❤️
چون مصرعِ شعرے زیبا 𖡻📝
سطر برجسٺہاے ➪👌🏼
از زندڱےِ من هسٺے... 𖡻🪴
حمید مصدق /✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1243»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
از بیت امام ساجدین سر زد ماه
تا دید رخ باقر خود را فرمود :
لا حول و لا قوة الا بالله
* سالروز ولادت آن غواص بيبدیل دانشها که دامن دامن معرفت به تشنگان دانایي و آگاهي ميبخشید خجسته باد😍🌷.
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
/🌸/ هر صبـ🌤ـح
/🌸/ در آییـنهے
/🌸/ جادویے
/🌸/ خورشـ🌞ـید
چون مےنگرمـ👀 /🌸/
او هـمـه مـنــ👌🏻 /🌸/
مـن همـه اویـمـ😍 /🌸/
#فریدون_مشیری
#سلام_صبحتون_بخیر😊💐
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
توی روایات دینی ما
معیارهای مختلفی برای
ازدواج موفق، معرفی شده
که مهمترینش
این دوتا هستند:
💜 + 💙 #اخلاق #دینداری
سوالی که ممکنه میش بیاد
اینه که مگه دینداری،
از بااخلاق بودن، جداست...؟ 😶
🔔 اینجا یه نکتهی مهم وجود داره:
درسته که
توی احادیثِ خیلی زیادی،
🔆 سفارش شده انسان باایمان
باید رفتار خوب داشته باشه
اما توی واقعیت،
🍁 افرادی هستند که
احکام رو به خوبی انجام میدن،
اما به مسائل اخلاقی توجه خاص ندارند
برای همین
تاکید شده این دو معیار،
یعنی اخلاق و دینداری رو
#مستقل_از_هم، برای ازدواج
در نظر بگیریم و
🎀 بهش توجه ویژه کنیم
چون
نه اخلاق بدون دینداری کامله و
نه دینداری بدون اخلاق...؛
مخصوصا اگه
خودمون به احکام دینی و
به رفتار خوب اجتماعی مقیّدیم 🌸🍃
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
به انـ⚡️ــرژی مےمانے
در من
تمام نمےشود
دوسـ❤️ــت داشتنت
فقط
هر لحظـ⏳ـه
به شکل دیگــــرے
دوسـتت دارم☕️💕☕️
#بهنام_محبی_فر
#آغاز_هفتهتون_عاشقانه😍✌️🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
گاهے وقتا حواسمون نیست،
بهترین چیزۍ کھ میتونیم تو
زندگی داشتھ باشیم دقیقاً
روبهرومون نشستھ...
💛🍋🎨
#خدایا_شکرت
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
ماه رجب ماھ امیدوارۍ است
پس از خدا کم نخوایید🥺💚
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 دخترم صبح داشت حاضر میشد بره
مدرسه؛ دیدم شونه و آینه رو گذاشت تو
کیفش؛ گفتم مامان جان شونه و آینه میخوای
چیکار؟ ازت ایراد نمیگیرن؟
گفت حالت خوبه مامان؟ چرا ایراد بگیرن؟
یه شونه س با آینه، مگه چیه؟
یاد خودمون افتادم که برای یه آینه بردن
به مدرسه باهامون عین مفسد فی الارض
برخورد میشد🤦🏻♀️
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 801 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
«إمَّا أنْ تُقاوم أو تتظاهر بأنَّكَ تُقاوم، لكنْ لا تنحنِ أبدًا.»
قوی هستی یا خودتو به قوی بودن میزنی، هر کدومش که هست هرگز تسلیم نشو.🌱
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
جدول اعمال مشترک ماه رجب.pdf
60.5K
#خادمانه
💌 جدول اعمال ماه رجب🌿
#ماه_رجب به همه تون
خیلی خیلی مبارک باشه . . .🩵😇
.
.
رصد لحظههاے خاصتـــــــ با ما🫰
🌙【•Eitaa.com/Rasad_Nama
هدایت شده از رصدنما 🚩
مراقبه اعمال ماه رجب.pdf
669.7K
#خادمانه
🎁جدول مراقبه اعمال #ماه_رجب
➕Wow . . .😃🤩🍃
التماس دعا🫧🩷
.
.
رصد لحظههاے خاصتـــــــ با ما🫰
🌙【•Eitaa.com/Rasad_Nama
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهفتادودوم محمد علی داخل کوچه پیچید و جلو
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادوسوم
لباس هایم را جمع کردم و در بقچه پیچیدم. حال جمع کردن اتاق را نداشتم. تمام وسایل را به هم ریخته بودند. تمام تشک ها و لحاف ها را باز و پاره کرده بودند. پشم های تشک ها و بالشت ها را بیرون ریخته بودند. از جهیزیه ای که مادر با هزار امید و آرزو برایم خریده بود چیزی باقی نمانده بود. همه چیز خراب شده بود.
حتی کمد ها هم سالم نمانده بود. معلوم بود کمد ها را انداخته بودند تا پشتش را بگردند. رنگ و تاج کمد ها آسیب دیده بود.
اشک هایم را پاک کردم و از اتاق بیرون آمدم.
باران می بارید و همین هوا را سرد کرده بود. به محمد علی که با سرعت مشغول جمع کردن وسایل ریخته شده در حیاط بود گفتم:
داداش ولش کن بیا بریم.
محمد علی که زیر باران خیس شده بود گفت:
بذار اینا رو جمع کنم زیر بارون خراب میشن.
_اونا دیگه خراب شدن حالا بارون بیاد یا نیاد فرق چندانی نداره.
تقریبا تمام ظرف هایم شکسته و خرد شده بودند و فقط ظرف های فلزی و یا لاکی سالم مانده بودند.
محمد علی کمر راست کرد و گفت:
تو برو تو اتاق سرما نخوری.
_خودت خیس آب شدی. بیا تو اتاق بشین تا بارون بند اومد بریم.
_تو برو به من کاریت نباشه.
کارم تموم شد میام.
به ناچار به اتاق برگشتم.
یکی از لحاف ها را که تقریبا سالم بود برداشتم و دور خودم پیچیدم و گوشه ای از اتاق نشستم.
چند روزی قبل از رفتن احمد هوا حسابی گرم شده بود و برای همین علاء الدین را جمع کرده بودم.
در اتاق نگاه چرخاندم.
هیچ کدام از این وسایل دیگر به درد زندگی نمی خورد و باید همه را از نو درست و تعمیر می کردیم.
نگاهم به جعبه طلاهایم افتاد.
آن را هم روی زمین انداخته بودند و ریخته بودند.
در آن لحظه هیچ رغبتی نداشتم که به سراغ طلاهایم بروم و جمع شان کنم و یا ببینم آیا چیزی از آن کم شده یا نه
بالاخره محمد علی به اتاق آمد.
در حالی که از سرما می لرزید در اتاق را بست و با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
دو ساعته تو اتاقی چرا جمع و جور نکردی؟
لبه های لحافم را به هم نزدیک کردم و گفتم:
این همه خرابی به این راحتی جمع نمیشه.
_اول و آخرش که چی؟
بالاخره که باید خونه تون رو جمع کنی.
احمد آقا که برگرده باید باز برگردین همین جا زندگی کنید.
میخوای همین جور فقط بشینی زانوی غم بغل کنی و آه بکشی؟
به لباس های احمد که گوشه اتاق ریخته بود اشاره کردم و گفتم:
ببین اگه از لباسای احمد چیزی اندازه ات هست لباست رو عوض کن سرما نخوری
محمد علی به سراغ لباس های احمد رفت و گفت:
حداقل اینا رو جمع می کردی.
در حالی که بین لباس ها می گشت گفت:
ببین همه شون چروک شدن.
محمد علی در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت:
هی من میگم نیارمت این جا هی اصرار می کنی قسم میدی
الان اومدی دیدی خوبت شد؟
همینو میخواستی؟
تقصیر خودمه به حرفت گوش دادم. الان بریم خونه باز باید سرزنش بشم.
از حرفش لبخند تلخی زدم و گفتم:
کسی قرار نیست سرزنشت بکنه.
من خوبم.
محمد علی گفت:
آره از رنگ و روت معلومه خوبی.
آه کشیدم و گفتم:
راست میگم داداش. من حالم خوبه.
درسته از دیدن وضع خونه جا خوردم ولی غصه نخوردم.
درسته که مادر با کلی ذوق برام جهیزیه خرید، درسته آقاجان این همه هزینه کرد تا برام جهیزیه خوب بده، جهیزیه ام به خاطر آقاجان و مادر برام ارزشمند بود ولی ذره ای بهشون دلبستگی نداشتم که حالا از شکستن و خراب شدن شون ناراحت بشم.
مردم دارن تو مبارزه با شاه جون شون رو میدن من فقط چهار تا استکان و نعلبکیم شکسته. خسارت بزرگی نیست که براش غصه بخورم
محمد علی در حالی که دکمه های پیراهن احمد را که پوشیده بود می بست گفت:
حالا شدی خواهر خودم.
اگه غیر این می گفتی بهت شک می کردم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادوچهارم
محمد علی لحافی برداشت. دور خودش پیچید، به کمد تکیه زد و گفت:
میگن به هر چی دلبسته باشی روز قیامت با همون محشور میشی
برام سخت بود قبول کنم روز قیامت قراره با کاسه بشقابات محشور بشی.
خودش خندید و من هم از خنده او خندیدم.
حرفش تلنگر خوبی بود تا حواسم را جمع کنم. تا مبادا به چیزی از مال دنیا دل ببندم. مال دنیا مالِ دنیاست. همیشگی نیست.
محمد علی به بیرون از اتاق سرک کشید و گفت:
چرا این بارون تموم نمیشه بریم؟
حسابی دیر شده
می دونم باز برسیم مادر بهم حرف می زنه
لحاف را از دور خودش باز کرد و مشغول جمع کردن تشک ها شد.
پشم های بیرون ریخته شده را جمع کرد و گوشه ای از اتاق روی هم تلنبار کرد.
چشمش به طلاهایم افتاد و پرسید:
اینا رو دیدی؟
در جوابش به تایید سر تکان دادم.
پرسید:
نگاه کردی ببینی همه شون هست؟ کم و کسر نشده؟
سرم را به بالا تکان دادم و گفتم:
نه نگاه نکردم
محمد علی همه را درون جعبه اش ریخت و روی فرش و همه جا را گشت تا چیزی جا نماند. جعبه را به دستم داد و گفت:
بذار تو کیفت با خودمون ببریم.
لباسات هم همه رو بردار.
با حرف محمد علی دوباره یادم آمد همه لباس هایم در معرض دید نامحرم بوده و باز غصه ام شد.
محمد علی از اتاق بیرون رفت و گفت:
من برم موتور رو خشک کنم روشنش کنم بریم. تو هم وسایلت رو جمع کن.
از جا برخاستم. لحاف را تا زدم و زیر لب یا صاحب الزمان گفتم.
از خود حضرت طلب صبر کردم وسایلم را برداشتم، چادرم را روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم.
نگاهی در حیاط چرخاندم و به سمت انباری رفتم.
خیلی از کتاب های احمد را پاره کرده بودند و روی زمین ریخته بودند. بعضی از کتاب ها، نوار ها و کاغذ های احمد را هم با خود برده بودند.
کتاب های احمد را که عموما مذهبی و پر از آیه و روایت بود از روی زمین جمع کردم و در جعبه ها چیدم.
صدای محمد علی را که صدایم می زد شنیدم.
به بیرون انباری سرک کشیدم و گفتم:
اینجام داداش.
محمد علی غرولند کنان به سمتم آمد و پرسبد:
تو توی انباری چی کار می کنی دو ساعته منتظرتم بیای
به کتاب ها اشاره کردم و گفتم:
داشتم اینا رو جمع می کردم بی احترامی نشه.
محمد علی در انباری نگاه چرخاند و گفت:
چه قدر کتاب!
در حالی که کاغذهای پاره کتاب ها را جمع می کردم گفتم:
یه سری از کتاباش نیست. انگار ساواکی ها با خودشون بردن
محمد علی کنارم نشست و در حالی که در جمع کردن کاغذها و کتاب ها کمکم می کرد گفت:
خدا کنه دست شون به احمد نرسه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•