•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
هرکسی روحیاتی داره و
جذب روحیات خاصی میشه
بعضیا درونگرا هستند و
بعضیا برونگرا
💜 افراد برونگرا
برای بالا نگه داشتن سطحِ
فعالیت مغزی خودشون، دنبالِ
هیجانات هستند و
از يكنواختی دوری میکنند
در مقابل اونها
💙 افراد درونگرا، دنبالِ
محیطهای آروم و با هیجاناتِ
کمتر هستند
افراد برونگرا
🔆 آمادگی درگیر شدن توی
فعالیتهای پرخطر رو دارند
اما درونگراها معمولا
از این موقعیتها اجتناب میکنند
خوبه توی
جلسههای اول #خواستگاری
به طرف مقابل،
🌿 از روحیاتمون بگیم و
روحیات او رو خوب متوجه بشیم
آخه هم درونگراها
هم برونگراها، هرکدوم
استعدادها و تواناییهای خودشون
رو دارن اما مهمه که برای
#ازدواج_موفق
کسی رو انتخاب کنیم که
با روحیاتش سازگاری بیشتری داریم...
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
مردا دلشون اینجوری غش میره:🧡🙈"
مردادلشونغشمیرهوقتیخانومشون
میگهباشه چشم هرچیتوبگی!♥️
و معمولاًجملهممنونمعشقمزیادتراز
دوستتدارمرومرداتاثیرداره☺️
تشکرکردن،درخواستپولو
تعریفازقدرتبدنیو..💪
تاثیرغیرقابلوصفیتوروحیهمرداداره😍
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 تغذیه مهد کودک پسرم، براش بيسکوئيت گذاشته بودم؛ امروز اومده تو خونه میگه:
مامان دوستم محمد حسین بهم گفته هیچ
وقت نوشته های روی بيسکوئيت رو نخور😁
نگو اینو گفته که قسمت های نوشته دار
بيسکوئيت رو از طفلک من کف بره😒😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 822 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
تا حواس همهیشهر
به برف است بیا...❄️🤍
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
دختران آسمان این بار❄️
چادر سپید سر کردند🌙
تا بیایند به زیارت تان🌸
سوی صحن حرم سفر کردند🥰
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستودوازدهم محمد امین گفت: فعلا مهم اینه
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیزدهم
محمد امین به روی محمد حسن لبخند زد و گفت:
بله داداش حق با شماست.
پوشیدن لباس زنونه حرامه ولی برای کسی که مکلّف شده
شما که هنوز 11-12 سالته به تکلیف نرسیدی چیزی بهت نیست
من خودم اگه جای تو بودم قد و قواره رقیه می بودم یک لحظه هم برای کمک بهش تردید نمی کردم.
شما خودت چند روز پیش به من گفتی هر کاری از دستت بر بیاد حاضری برای رقیه انجام بدی حالا که وقت عمله جا زدی داداش؟
محمد حسن کلافه و عصبانی گفت:
نه خان داداش جا نزدم.
هنوزم سر حرفم هستم هر کاری حاضرم بکنم الا کار حروم
محمد علی گفت:
داداش گلم الان بهت گفتن شما تکلیف نرسیدی و اشکالی بهت نیست.
بعدم همین یه باره قرار نیست هر روز با چادر رفت و آمد کنی
فقط تو شلوغی به چادر می کشی سرت جای رقیه با من بر می گردی خونه که آبجی به سلامت بره ساواک مشکوک نشه پی اش رو بگیره بفهمن رفته
من خودم اگه می شد این کارو می کردم
محمد حسن دست به سینه به دیوار تکیه زد و گفت:
همین که گفتم من لباس زنونه نمی پوشم
مادر گفت:
پسرم محمد حسن جان
مخالفت نکن دیگه
به خاطر خواهرت قبول کن
باور کن با یه بار چادر سر کردن چیزی از مردیت کم نمیشه
مرد بودن که به ریش و سبیل و صدای کلفت و لباس مردونه نیست
الان وقتشه با خطر کردن با انجام دادن کاری که دوسش نداری و نمی پسندی ولی سلامتی خواهرت بهش وابسته اس مردونگی و شجاعتت رو ثابت کنی پسرم
آقا جان گفت:
ولش کنید.
مجبورش نکنید.
بذارید خودش انتخاب کنه ببینه دلش میخواد تو این ماجرا نقش داشته باشه یا نه
پسرم بزرگ شده مرد شده
بذارید خودش بسنجه اهم و مهم کنه و نظرش رو بگه
آقاجان رو به محمد حسن کرد و گفت:
بابا فکرات رو بکن
اگر موافق بودی همراه محمد امین برو
اگرم دلت نخواست نرو
محمد حسن چیزی نگفت و در سکوت به گل قالی خیره شده بود.
محمد امین نفسش را بیرون ذاد و گفت:
خانباجی جان بی زحمت برید وسایلای رقیه رو بریزید تو گونی های برنج سرش رو ببندید من دیگه دیرم شده اونا رو با خودم ببرم.
خانباجی از جا برخاست و من هم همراه او از اتاق بیرون رفتم تا کمکش کنم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوچهاردهم
با کمک محمد حسین وسایلم را به زیر زمین بردم و دوباره از بین آن ها فقط چیز های ضروری و لازم را جدا کردم و در کیسه های برنج جای دادیم. خانباجی با دقت و وسواس کیسه ها را مرتب کرد و سرشان را دوخت.
محمد امین کیسه ها را برداشت و بعد از این که دوباره نکاتی را به من و محمد علی یادآوری کرد،
مرا بغل گرفت و پیشانی ام را بوسید و گفت:
هر چند اصلا دلم نمی خواست بری ولی حالا که رفتنی هستی امیدوارم به سلامتی بری و خوب و خوش باشی.
دلم برات تنگ میشه آبجی کوچیکه.
تا دوباره بتونیم هم رو ببینیم مواظب خودت باش
آقا جان آه کشید و من هم سر به زیر از برادر بزرگم تشکر کردم.
محمد امین به محمد حسن اشاره کرد و گفت:
بیا بریم داداش.
محمد حسن که هنوز هم سگرمه هایش را در هم گره زده بود جلو آمد.
با من دست داد، روبوسی کرد و گفت:
من امشب با خان داداش میرم مسجد از حاج آقا سوال می کنم.
اگه حاج آقا گفت حروم نیست فردا میام حرم و ....
نفسش را کلافه بیرون داد و گفت:
به خاطر تو اون کار رو می کنم.
اما اگه حاجی گفت نه، نمیام و این آخرین باریه که هم رو می بینیم.
مواظب خودت باش.
به احمد آقا هم سلام برسون.
به رویش لبخند زدم و گفتم:
چشم داداش.
قدمی فاصله گرفت و دوباره به سمتم چرخید و گفت:
آبجی من اگه فردا نیومدم فکر نکنی نامردم یا ترسیدم یا نخواستم کمکت کنم.
من حاضرم هر کاری برات بکنم الا کار حروم
پس اگه منو فردا ندیدی ازم دلگیر نشو
با لبخند گفتم:
اشکالی نداره داداش.
شما برو سوال کن اگه حروم بود همون بهتر که انجام نشه
چون تو کار حروم هیچ خیری نیست.
محمد حسن به تایید سر تکان داد و بعد از خداحافظی با خانواده همراه محمد امین رفت.
آقا جان باز هم آه کشید و مغموم به من خیره شد.
از غم نگاهش سر به زیر انداختم.
آقاجان هم بدون این که حرفی بزند به مهمانخانه برگشت.
از این که قرار بود فردا بروم هم خوشحال بودم هم ناراحت و هم نگران بودم.
خوشحال از این که پیش محبوبم، همه وجودم، احمد بر می گشتم و می توانستم کنار او روزگار بگذرانم.
ناراحت از این که از خانواده ام دور می شدم و معلوم نبود دوباره کی بتوانم آن ها را ببینم و حتی فرصت نبود با خواهرانم خداحافظی کنم و بدون دیدن آن ها باید می رفتم.
ناراحتی بزرگترم هم این بود که با رفتنم دیگر هر روز نمی توانستم به زیارت امام رضا بروم و از حرم امام هشتم که در این روزها مامن و ملجا دل شکستگی ها و غصه هایم بود باید دور می شدم و فقط خدا می دانست کی دوباره توفیق زیارت نصیبم می شد.
نگرانی ام هم به خاطر فردا بود که آیا بتوانم در آن شلوغی جمعیت که حرم پر از آژان و مامور است بدون این که کسی متوجهم بشود بتوانم خودم را به دوست احمد برسانم
از این بدتر مجبور بودم با مرد غریبه همراه شوم.
منی که هیچ وقت در زندگی ام بدون محرم هایم نبودم حالا باید برای رسیدن به احمد با مرد غریبه همراه می شدم.
کتاب مفاتیح را بوسیدم و روی زمین نشستم.
نکند رفتنم اشتباه باشد؟
به نظرم هیچ صورت خوشی نداشت که با مرد غریبه همراه شوم.
کاش محمد امین جای این که از دور مراقبم باشد خودش هم پایم می شد و مرا پیش احمد می برد.
سعی کردم دلم را بد نکنم.
برادرم مرد غیوری بود و حتما همه جوانب را سنجیده بود و این بهترین راه برای بردن من پیش احمد بود.
نفسم را با صدا بیرون دادم و سعی کردم با خواندن دعای توسل و حدیث کساء دلم را آرام کنم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜تویی🌱
در دیده ام چون نور💫
و مَحرومم ز دیدارت😔
نمی دانم🧐
ز نزدیکی کنم فریاد❗️
یا دوری❔᚛••
صائب تبریزی ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1265»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
بيـدار شدم، صُبـ☀️ـح شده بود
و چارهاے جز دوست داشتنتـ😍 نبود.
هرکسے ڪآری دارد
حتے آدمهایِ بيڪار!😑
اين شغلِ من است، "دوستت دارم"
#محمدعلےبهمنے
#صبحـتونبہشادکامے😍🍃
#دوستداشتنتفقطکارِمناست😌
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
💖/ جهانم #تو یے
💚/ چنان دورتـ💫بگرم
❤️/ که هیچ کس به این زیبایے😍
💙/ جـ🌏ـهان گردے نکرده باشد
#دورت_بگـــردم💞
#القدس_لنا🕌
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
🟢 مقصر تویی یا همسرت؟
نگذارید این دنبال مقصر بودنها فاصلهای بینتان بیندازد. مبادا در این میان غریبهای فاصله را پُر کند!
نگذارید «ما» بودنتان تبدیل به «من» شود، نگذارید قهرهایتان عادی شود😇
باور کنید یک «جانم گفتن»😍
میگشاید تمام اَخمهای مردانه را☺️
یک «آغوش محکم»، تمام میکند لجاجتهای زنانه را😉
باور کنید کِیف دارد در کنار عشق بودن ♥️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 بابابزرگم سر سفره بخاطر اینکه مامان
بزرگم برا بابام دوغ ریخت و برا اون نریخت،
قهر کرد و دیگه غذا نخورد😳
مرد حسابی تو ریش سفید شش طایفهای
این چه رفتاریه آخه🤨😄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 823 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
تو همانی که به چشمم
شدهای یک دنیا...🌳💚
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟📜◞•
.
.
•• #پهلوی_بهروایت_دربار ••
هر چهقدر دوست دارید توی تختجمشید اکتشاف کنید!😶🌫
.
.
◞اینجا،تاریخمیزبانشماست◟
Eitaa.com/Rasad_Nama
•◟📜◞•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
هر کجا باشم و هستم💙
همه از لطف تو است🥰
ای که یادت بکند☺️
معجزه بر نومیدان✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوچهاردهم با کمک محمد حسین وسایلم را به
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپانزدهم
به احترام امام رضا از جا برخاستم و رو به سمت حرم ایستادم و زمزمه کردم:
یا ابالحسن یا علی بن موسی
ایها الرضا یابن رسول الله
یا حجة الله علی خلقه
یا سیدنا و مولا نا إنّا توجّهنا و استشفعنا و توسّلنا بک الی الله و قدّمناک بین یدی حاجاتنا
اشکم چکید و با بغض زمزمه کردم
یا وجیها عند الله اشفع لنا عندالله
که صدای آقاجان را شنیدم از بیرون اتاق صدایم می زد.
مفاتیح را بستم، اشکم را پاک کردم و گفتم:
بله آقاجان ...
به دم در اتاق رفتم.
آقاجان با دیدنم گفت:
آماده شو بریم خونه حاج علی.
چشم گفتم و به اتاق برگشتم.
رو به قبله ایستادم و سریع بقیه دعای توسل را خواندم.
سریع گوشه های بیژامه ام را جمع کردم و جوراب های مشکی و بلندم را روی آن ها بالا کشیدم.
روسری ام را عوض کردم، چادر مشکی ام را بر سر انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
آقاجان که لب ایوان نشسته بود با دیدنم از جا برخاست و مادر را صدا زد.
مادر چادر به دست از اتاق بیرون آمد و در حالی که با خانباجی صحبت می کرد رو به ما گفت:
شما برید کوچه منم الان میام.
آقاجان به سمتم آمد دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت:
بیا بریم باباجان ...
هم قدم با آقاجان به کوچه رفتیم و کمی بعد مادر هم آمد.
مثل هر روز پیاده به سمت خانه حاج علی راه افتادیم.
حال مادر احمد کم کم داشت بهتر می شد.
صورتش خیلی بهتر شده بود و حرف هایش را راحت تر متوجه می شدیم.
اما هنوز برای حرکت دادن دست و پایش مشکل داشت.
از زمانی که او و زینب به این وضع افتاده بودند حاج علی اکثر اوقات در خانه و شخصا مراقب آن ها بود.
صورت مادر احمد را بوسیدم و کنار رختخوابش نشستم.
با ذوق، محبت و لبخندی که دوباره داشت شبیه لبخند های احمد می شد نگاهم کرد و گفت:
ان شاء الله فردا میری پیش احمد؟
سعی کردم بی توجه به گوشه لبش که به شدت به سمت پایین متمایل می شد به رویش لبخند بزنم و گفتم:
بله اگه خدا بخواد فردا میرم.
با همان لبخند گفت:
خوشا به حالت مادر
چشمت روشن
آه کشید و گفت:
کاش منم می تونستم پسرم رو ببینم.
دستش را که تازه کمی حس پیدا کرده بود در دست گرفتم، فشردم و گفتم:
ان شاء الله این خطرها رفع بشه احمد زود میاد دست بوسی تون.
مسلما اون هم خیلی دلتنگ شماست و طاقت دوری تون رو نداره
مادر احمد با قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود گفت:
سلام منو بهش برسون
ولی از حالم بهش نگو
بگو خوبم ...
بگو خوب شدم .... فقط دلتنگشم.
با بغض لبخند زدم و گفتم:
چشم.
زینب به روی شانه ام زد.
به سمتش برگشتم که به سختی گفت:
زننننننننددددددددادددداش اییییییینننننو بببببده دددددادددداش ...
ببببگووووو زززززیننننب دددددل تتتتننننگته
کاغذی که به سمتم گرفته بود را از دستش گرفتم و گفتم:
چشم زینب جان.
من نمی خونمش میدم داداش احمدت خودش بخونه
خواهر برادری بمونه
خوبه؟
با لبخند سر به تایید تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
هر بار او این قدر سخت صحبت می کرد جگرم آتش می گرفت.
آن زینب شیرین زبان و پر از شور حالا تبدیل به دختر ساکتی شده بود که برای گفتن هر حرفی زبانش گیر می کرد.
مادر با مادر احمد و زیور خانم مشغول صحبت شد.
کمی به صحبت های شان گوش دادم که از پنجره چشمم به حیاط افتاد و زینب را دیدم که لب حوض نشسته بود.
به درون حوض خیره بود و هیچ حرکتی نمی کرد.
چند دقیقه ای چشمم به او بود.
من باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.
از مادر احمد عذرخواهی کردم و از اتاق بیرون آمدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشانزدهم
با قدم هایی آهسته کم کم به او نزدیک شدم و صدایش زدم.
نیم نگاهی به من کرد و دوباره به حوض خیره شد.
کنارش نشستم و برای دقیقه ای مثل خودش به حوض خیره ماندم.
نمی دانستم چه بگویم و از کجا شروع کنم.
نفسم را آه مانند بیرون دادم.
زینب به سمتم چرخید. صاف نشست و نگاه به من دوخت.
از طرز نگاهش هول شدم و لبخند خجولی زدم.
اما او بدون هیچ عکس العملی خیره ام بود.
انگار نگاهش به من و ذهنش جای دیگری مشغول بود.
شاید هم منتظر بود من چیزی بگویم.
با همان لبخندم پرسیدم:
خوبی؟
سر تکان داد و با لکنت زبان زیادی که داشت گفت:
ننننننننه
انگار بر سر همه حروف زبانش می گرفت.
آه کشیدم و گفتم:
این چند وقته اتفاقای بد زیادی پشت سر هم افتاد و همه آسیب دیدن. ...
کاش این طوری نمی شد.
کاش ...
زینب وسط حرفم پرید و گفت:
ککککککارررررریه ککککه ششششده ....
تتتتتقصصصیییر ککککککسی نننننننیست
دست خودم نبود که اشکم چکید و با بغض پرسیدم:
آخه چی شد که توی شیرین زبون به این روز افتادی؟
با سوالم چشمه اشک او هم جوشید و گفت:
ننننننمممممی تتتتوننننم بببببگم
دستش را در دست گرفتم و گفتم:
منم مثل آبجیت بگو چی شده؟
زینب دستش را از دستم بیرون کشید و با پشت دست اشکش را پاک کرد و گفت:
مممممنننن بببببه ممممممماددر قققول ددددادم
دوباره دستش را در دست گرفتم و گفتم:
زینب من دارم دق می کنم. بهم بگو چی شدین؟
من به داداش احمدت چی بگم؟
_ببببببه ددداددداش چیییزززی ننننگو
بببببگو مممما خخخخخوبیم
دستش را فشردم و گفتم:
خوب نیستین
اگه یه روزی احمد اومد و شما رو دید و از وضع تون خبر دار شد اون وقت اگه به دل گرفت چرا چیزی بهش نگفتم من چی جوابش رو بدم
_رررروززززی ککککه ددددادددداش ببببیادد ممما اززز خخخخوشححاللی خخخخوب مممممیشیم
_ ان شاء الله
ولی من مطمئنم سر اتفاقی که برای شما افتاده احمد خودش رو مقصر می دونه و هیچ وقت خودش رو نمی بخشه.
سر به زیر انداختم که زینب گفت:
ررررربططی ببببه دددداددداش ننندارررره.
تتتتقصصصیر اوووووونننن ننننیست
نگاه به او دوختم و گفتم:
اگه به خاطر فعالیت های احمد نبود ساواک نمی ریخت توی خونه تون و این اتفاقا نمی افتاد.
زینب آه کشید و گفت:
مممممماددددرررر مممممیییگگگگه رررراه ددددادددداش حقققققه
ههرچچی بببشه اشششکالی نننداره
ممممیگگگه ففففدددای سسسسر اسسسسلام
مممممیگگگه حاااالا دیییگگه شششک نننداره ددداددداش بببه ررراه ححق رررفته
ااااییین ششششاه و دددار و ددددسته اش بببی دددین و ننناحقققن
ببباید نننابود بببشن کککه مممما خخخخانوممما امننننیییت ددداشته ببباشیم
_مگه چی شده ؟
به سمت اتاق اشاره کردم و گفتم:
مگه تو اون اتاق کذایی چی شده؟
خواهش می کنم بهم بگو
زینب هم نگاه به سمت اتاق دوخت.
اشکش را با پشت دست پاک کرد و به سختی گفت:
بببهتت مممیگگم وولی تتتو بببه کککسی نننگو چچی ششدده
ممممن و مممادر تتتتوی اُاُاُتتاق بببودیم کککه یییه دددفعه صصصدا اووومد
اااز دددر و دددیوار انننگار ررریختن تو
مممادر سسسریع یییه چچچادددر کککشششید سسسرش ووولی مممن اااز وووحشت خخخخخشکککم زززده بود
ممممادر ممموهاممو دددو طططرفه بببافته بببود.
خخخوددشم آآآررایش داشت ... چچچاددرشش نناززک بببوود ...لللبباسسشم ...
همراه لکنت هق هق هم می کرد:
ددو تتا مممررد گگنده ااومدن ااااتاق ممادر
یییکی ششون اااتاقو بببهم مممی ریخخخت
اووون یییکی بببه مممن و مممادر خخخخیررره بببود
تمام بدن زینب به لرزه افتاد و حالی شبیه رعشه پیدا کرد.
دیگر دلم نمی خواست بشنوم.
زینب را بغل گرفتم و گفتم:
آروم باش زینب.
ببخش اگه اصرار کردم و اذیت شدی
نمیخواد دیگه بگی
آروم باش.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜گـر یاد تـو🪴
جرم است⛓
غمی نیست✋🏼
ڪه عشق است❤️
جرمی❕
ڪه نوشتند📝
به پاے👣
همه ے ما...👥᚛••
فاضل نظری ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1266»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبح ته ماندهے
عطر شب بوهاےدیشب است😌
هفت زنگـ⏰ ساعت سحر خیز قدیمے
چاے تازه دمے کہ بخارش بوے بهار نارنجـ😋
مے دهد و صبح بخیرهایے کہ آسمان شهر را پرکرده ...
| #غلامرضا_صمدی 🙂🎈
| #صبحتون_بخیر 💐
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
یکی از مواردی که
💍 خصوصا بعد از ازدواج،
میتونه مسالهساز بشه
وابستگی به خونواده ست
🔔 یادمون باشه
«دلبستگی» از «وابستگی» متفاوته
💜 آدمهای دلبسته
علاقهی ویژهای به مثلا مادرشون
دارند اما میتونن کیلومترها
دور از او زندگی کنند؛
اما آدمهای وابسته
دوری رو دوام نمیارن و زود
استقلال خودشون رو از دست میدن 🍃
🔆 توی زندگی
دلبستگی، معمولا مسالهی خاصی
ایجاد نمیکنه و حتی میتونه
زمینهساز روابط بهتر
با همسر هم باشه
اما وابستگی
میتونه مشکلاتی رو به بار بیاره
برای همین، توجه بهش اهمیت داره...
💜 نکته مهم اینکه:
وابسته بودن
یا نبودن خواستگار رو باید
توی موقعیتهای مختلف بررسی کرد
اما یه راهش، توجه به
🌿 رفتارهاست
مثلا
توجه زیاد و مداوم فرد به
حرفهای یکی از افراد خانواده برای
تصمیمهای خیلی آنی و سادهی شخصی..
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
شیـ😜ــطنت کن
لحظــــه اے از پشت
چشـ👀ـمم را بگیر🙈
بشنوے تا
#اولین اسمے که
خواهم گفت کیست...!😍
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
‼️دیگهقندمصنوعۍنَخووور🤩‼️
••به جاش اینو
درست ڪن😋☝️••
مواد لازمـ :
کنجد ۳۰۰ گرم
شیره انگور ۱ فنجان
پودر پستھ یا نارگیـ🥥ـل
#به_همین_سادگی😍
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 شاید جملهی
"مامان بیا برات قلب کشیدم"
برای شما خیلی رومانتیک باشه
ولی برای مامانی که قلب رو روی
دیوار پذیرایی میبینه، خیلی نه😒😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 824 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟🗞◞•
.
.
•• #از_پهلوی_چه_خبر ؟!! ••
خرید و فروش اجزاء و اندام های بدن در بورس معاملات!
۱٠ هزار ایرانی با یک کلیه زندگی میکنند.
◞ایرانِنایسِپهلوی◟
Eitaa.com/Rasad_Nama
•◟🗞◞•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
وقت رفتن
نگران بودم کِی برگردم
خوب شد زود مرا
خواندی و دعوت کردی🥺
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•