eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . روئیدی در قلبِ من؛ بسانِ گلِ کوچکی که کنارِ دیوار می‌روید همین‌قدر ناخواسته، عاشقت شدم ‌(:♥️ . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ دیدن صحن حرم، موقع دلتنگی هام مثل نوشیدن آب‌ است به هنگام عطش .. . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ❌هيچ وقـــت ازقــول اون فکـــر نکن!🤦🏻‍♀️ 🙂اين اشتباهی هست که خيلي از زوج ها دچارش ميشن. 😞😟 مثلا اين مورد: "من هيچ وقت نگفتم با هم بريم سينما، چون فکر ميکردم تو از سينما رفتن خوشت نمياد" ✅با اينکه همسرت رو خيلي خوب ميشناسي، ولي هميشه نظرش رو بپرس! ❌و هيچ وقت به جاي ایشون تصميم نگير . 𓂃ویتامین‌عشقت‌اینجاست𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧃 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویست‌وهشتادودو نیکی،آه میکشد،حال عجیبش را نمیفهمم... هر
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . برمیگردد،واقعا دوست دارم بدانم چرا این حرف را زد. نگاهش میکنم. میگویم:بگو لطفا... خودش را روی مبل میاندازد. نگاه کوتاهی به من و مانی میاندازد و صورتش را به طرف تلویزیون برمیگرداند. عکس،متعلق به زمانی است که مامان و بابا و عمومسعود و زنعمو،دو طرف کیک ایستاده اند. بغض کرده، لب هایش میلرزند و مردمک هایش،دودو میزنند. به طرفمان برمیگردد میگوید :مشکل از تفکرات غلطمونه.. تا یکی میره کربلا،یا مجلس عزاداری واسه سیدالشهدا میگیره،یا وقتی یه نفر میخواد واسه ساخت حرم ائمه هزینه کنه،صدای وای و امان و فغان از همه ی روشنفکرای این مراسم،بالا میره... میگن امام حسین ضریح نمیخواد،پولشو بدین به فقرا... ولی وقتی یه همچین مراسم پرهزینه ای برگزار میشه، همه با به به و چه چه تعریف میکنن و هیچ کس نمیگه با این پول بی‌زبون میشد چند تا جوون دم بخت رو سر و سامون داد... میشد چند تا مدرسه ساخت.. میشد هزینه ی درمان چند تا بیمار مستضعف رو داد.. اصلا اینا به کنار.. کسی فکر نمیکنه که اوضاع،واسه عروسی بعدی چقدر بدتر میشه.. خود شما،آقامانی! مثل بچه ها با ذوق دارین از مراسم تعریف میکنین.. از مراسمی که حتی عروس و دوماد نداره... مطمئنا،زمان ازدواج شما،دلتون بهتر از اینو میخواد. اصلا مگه جشن عروسی باشکوه،نشونه ی خوشبختیه؟ آقامانی شما غریبه نیستین.. الآن که مُهر افتخار این عروسی پای اسم من و پسرعمو خورده،ما خوشبختیم؟؟ خوشبخت میشیم؟؟ یه ماه بعد که همه چی تموم بشه، همه فراموش میکنن چی بین من و پسرعمو بوده.. ولی این مراسم لعنتی رو هیچ کس فراموش نمیکنه.. تموم شد.. مراسم تموم شد.. اون همه هزینه هم تموم شد.. چند سال بعد هیچ کس جزئیات این مراسم رو یادش نمیاد.. ولی بچه ی یتیمی که تا صبح،گرسنه بوده،امشب رو یادش نمیره.. اصلا دین به کنار.. از نظر انسانی نگاه کنیم،چند تا دختر مجرد دلشون لرزیده و همچین مراسمی خواسته.. چند تا آدم بی‌بضاعت حسرت خوردن که نمیتونن حتی یه مراسم معمولی واسه جوونشون بگیرن.. بغضش میترکد.. اشک ها صورتش را خیس میکنند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مات مانده ام... همه ی این حرف ها،از زبان این دختربچه گفته شد؟ این حجم از شعور و فهم،غیرقابل باور است... مانی مبهوت است،میدانم حسابی حرف های نیکی تکانش داده... بلند میشوم،جعبه ی دستمال را برمیدارم و به طرفش میروم:اشکات رو پاک کن سرش را بلند میکند و چشم های بارانی اش را به من میدوزد، دستمالی بیرون میکشد و اشک هایش را میگیرد. کنارش مینشینم،کمی فاصله میگیرد. مانی بدون اینکه نگاهش را از زمین بگیرد،میگوید: حالا نمیدونین چقدر غذا،اضافی موند،رفتم یه سر به آشپزخونه بزنم،دیدم دیگ های پر تو آشپزخونه ردیف شدن... نیکی میپرسد:غذاها رو چی کار میکنن؟ مانی میگوید :غذای باقی مونده تو دیس ها رو که ریختن سطل آشغال... نیکی از جا میپرد:چی؟ یعنی غذاهای دست نخورده رو دور ریختن؟؟ مانی سرش را تکان میدهد:کاش میشد جلوی این همه اسراف رو گرفت حرف های نیکی حسابی،رویش تأثیر گذاشته وگرنه، مانی را چه به این حرف ها!! نیکی مستأصل نگاهم میکند:من یه فکری کردم.. ولی به کمکتون احتیاج دارم مانی میگوید :حتما.. چه فکری؟ نیکی با ذوق به طرفش برمیگردد:من یه نفرو میشناسم که میتونه این غذاها رو به دست کسی برسونه که بهش نیاز داره.. مانی موبایلش را برمیدارد:امیدوارم دیر نشده باشه شماره ای میگیرد،نگاهم همچنان به نیکی است، هیجان زده است و نگران به مانی نگاه میکند مانی میگوید : الو سلام.. خوبی؟ :_نه یه کار دیگه دارم.. ببین فرهاد،غذاها چی شد؟ نیکی به طرفم برمیگردد. پرسش نگاهش را میفهمم، آرام میگویم:یکی از کارمندای تشریفات باباست.. مراسمای خونوادگیمون به عهده ی اونه.. سرش را تکان میدهد و دوباره برمیگردد. کمی نزدیکش میشوم،دوست دارم عکس العملش را ببینم.. هنوز ده سانتی با او فاصله دارم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تکان نمیخورد.به نظرم،تصمیم دارد به من اعتماد کند،لبخند به لبم میدود.. نمیدانم چرا،ولی اعتماد به نفسم دو چندان میشود. حواسم جمع حرف های مانی میشود. :_خب پس.. ببین با یه وانت،بفرست غذاها رو به این آدرس که میگم،فهمیدی؟ :_نه کاری نداشته باش.. خیلی خب.. خداحافظ. تلفن را قطع میکند،نیکی میگوید:آدرس رو براش میفرستین؟ مانی لبخند میزند:آره بیا بنویس،بفرستم و موبایلش را به دست نیکی میدهد. نیکی سریع تایپ میکند و بلند میشود:من برم آماده شم.. میپرسم:کجا؟ برمیگردد:خب ما هم باید بریم اونجا دیگه.. آخه من شماره ی اون آدم رو ندارم.. باید بریم من حضوری براش توضیح بدم.. البته اگه ممکنه... مانی به پشتی صندلی تکیه میدهد:حتما.. مسیح اگه خسته ای،نیا... ناخودآگاه اخم میکنم:نه خودم میام.. بلند میشوم و لباس هایم را عوض میکنم. بعد از ظهر،بعد از رفتن دوست نیکی،مشغول جمع کردن وسایل اتاق شدم.. این دوهفته خانه نشینی مرا دیوانه نکند،خوش شانس بوده ام. شلوار جین مشکی میپوشم و پیراهن خاکستری،طبق معمول آستین هایم را تا آرنج بالا میدهم و کاپشن مشکی ام را برمی دارم از اتاق بیرون میآیم،مانی موبایل در دست دارد. سرش را بلند میکند و نگاهم میکند:با ماشین من بریم.. ماشینت تو سطح شهر دیده نشه بهتره.. نیکی از اتاقش بیرون میآید،تنها چادر مشکی اش دیده میشود و لبه های روسری بنفش که صورتش را به خوبی قاب کرده است. نگاهم را میگیرم و میگویم :بریم مانی هم چنان که به صفحه ی گوشی زل زده،راه میافتد،پشت سرش میروم. در را باز میکند و ازخانه بیرون میرود،در را برای نیکی نگه میدارم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . زیر لب تشکر میکند و از خانه بیرون میرود. در را میبندم و هم زمان با نیکی باهم،داخل آسانسور میشویم. مانی پشت سرمان میآید. کلید پارکینگ را میزنم . چند لحظه در سکوت،سپری میشود. آسانسور میایستد و وارد پارکینگ میشویم. مانی،سویچ را درمیآورد و قفل در ماشینش را باز میکند. نیکی،مثل یک بچه ی آرام،کنار ماشین میایستد. در عقب را برایش باز میکنم،مینشیند و لبخند کوچکی میزند. جلو مینشینم و مانی بالاخره سرش را از صفحه ی گوشی بیرون میآورد. سوار میشود و راه میافتد. :_خب زنداداش کجا برم؟ نیکی،خودش را جا به جا میکند و وسط مینشیند. +:چند تا خیایون بالاتر از خونه ی ما،یه مسجد هست. اونجا بریم لطفا. مانی میگوید :اون طرفا خطرناکه،ممکنه کسی شمارو ببینه میگویم:الآن که همه مراسمن،برو نگران نباش.. مانی چشم میگوید و سرعتش را زیاد میکند. میگوید:راستی.. من خیلی گشنه ام.. میگم یه کم از این غذاها ببریم خونه؟ شمام بالاخره از شام عروسیتون بخورین؟ نیکی میگوید:نه آقامانی.. آدمایی که به این غذا احتیاج دارن،خیلی زیادن.. اگه اجازه بدین،تو خونه قیمه هست. من اون رو براتون گرم میکنم.. مانی میخندد:عیب نداره.. هرچند این غذاها یه چیز دیگه بودن... میگویم:پسر شکمو.. تو همه ی عکسا داشتی میخوردی.. بازم گرسنه ای؟ میخندد:خوبه عروسی واقعیت نیست.. وگرنه لقمه ی تک تک مهمونا رو میشمردی.. ناخودآگاه نگاهم به نیکی میافتد،سرش را پایین میاندازد.. جلوی مسجد میرسیم،دو تا وانت را کنار هم پارک کرده اند که پشت هر کداشم دو تا دیگ بزرگ و چند قابلمه ی کوچک است. پیاده میشویم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ معنا و مفهومِ اَللّهُمَ عَجِل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌱 در کلام مقام معظم دلبری❤️ . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1535 𓈒 . 𓂃شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌙 ⏝
🍳 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . اول هفته پس از گفتن یـک بسم الله از دل و جان تو بگو حسین اباعبدالله🤍 . 𓂃صبح‌رو‌عاشقانه‌بخیرکن𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🍳 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
"من می‌خوام بـــا خودش ازدواج کنم، نه خانوادش" این استدلال درست نیست!❌ بخش عمده ای از زندگی مشترک شما در آینده متأثر از طرز تفکر، عقاید و رفتار خانواده همسر شما خواهد بود، در نتیجه نمی توان در انتخاب شریک زندگی خانواده را جزئی مستقل و جدا از همسر دانست . . . 😉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
ازینکه تورو توی زندگیم دارم خیلی از ته دلم خوشحالم بخدا😍 😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . •فینگرفود😋😋 یه فینگرفود راحت و خوشمزه😍 ‌‌ ~مواد لازم: گوشت چرخکرده پیاز فلفل دلمه رب گوجه فرنگی نمک و ادویه دلخواه ( من اینارو زدم: زردچوبه، فلفل سیاه، پودر سیر، پاپریکا، ادویه فستفود، کمی دارچین و ادویه ایتالیایی) ‌خمیر هزارلا پنیر پیتزا (بدون پنیرم میشه) ‌زرده تخم مرغ ۱ عدد + شیر ۲-۳ ق غ + کمی زعفران ‌ ~مواد داخلش کاملا به دلخواه و سلیقه خودتونه فقط خیلی آبدار نباشه. ‌ ~قبل رومال زدن بهتره بذارین ده دقیقه تو فریزر چون خمیر خنک باشه بهتر پف میکنه. ‌ . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
👜 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 دیشب مامان و بابام سرِ اینکه کدومشون رانندهِ بهتری هستن کل‌کل داشتن😐 ‹ بابام بهش گفت نکن . . ماشینمو به فنا نده، یهو مامانم گفت ماشینِ تو❓🧐 تو خودتم مالِ منی😁😍 چه برسه به ماشینت : ) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1069 𓈒 "شما و مامانتون" رو بفرستین. 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃دونفره‌هاےویژه‌بامامان‌بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 👜 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
گــــــاهى دلت ... هيچ نمى خواهد... فقط يك كلمه... يك پيــــــام💌... اصلا يك نقطه🤌... كه فقط از طرف او باشــــــد...!🙃 🥰 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . و عمق عشق هیچگاه شناخته نمی شود مگر در‌ زمان فراق... - جبران خلیل جبران . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 🌺 از کارهای قشنگی که محبت همسرتان را در دل شما زیاد می‌کند و نیز او می‌شوید این است که بعد از نماز و اوقات دیگر برای سلامتی، عاقبت‌خیری و یا رفع گرفتاری‌هایش کنید و حتی بدهید. 🌺 گاهی به او بگویید برایت، نذر کرده‌ام. 🌺 برایش با پیامک بنویس وقتی از خانه می‌روی برایت آیت‌الکرسی می‌خوانم. 🌺 حمایت‌های معنوی، زندگی را و لذت‌بخش می‌کند. چنین خانه‌ای برای همسر، و محل آرامش است. . 𓂃ویتامین‌عشقت‌اینجاست𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧃 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ندارم از جهان دگر نه شِکوه نه گلایه‌ای اگر به مشهدت، مرا دوباره دعوتم کنی✨️ . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویست‌وهشتادوشش زیر لب تشکر میکند و از خانه بیرون میرود.
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نیکی به طرف مسجد میرود:من برم خبرشون کنم نگاهم به دنبالش کشیده میشود. قدم هایش را موزون و مرتب برمیدار د. چند ضربه به در مسجد میزند. چند لحظه بعد پیرمردی جلو میآید و در را باز میکند. به کاپوت شاسی بلند مانی تکیه میدهم و دست هایم را در سینه ام روی هم قالب میکنم. پیرمرد با نیکی حرف میزند،نیکی وانت ها را نشانش میدهد و برایش توضیح میدهد. موقع حرف زدن،دست هایش را در هوا تکان میدهد، انگار عادت همیشگی اش است... مانی کنارم میایستد :خیلی خاصه به طرفش برمیگردم،نگاهش به نیکی است و لبخند عجیبی روی لب هایش نشسته،چشم هایش برق میزند.. با ابروهایش به نیکی اشاره میکند:ببین چه ذوقی کرده.. انگار سند همه ی دنیا رو به نامش زدن.. پوزخند میزنم؛چقدر جنس خواسته های این دختر با من متفاوت است.. مانی ادامه میدهد : بعد دیدن عکسا،انتظار داشتم بالا و پایین بپره و خوشحال شه. مسیح ما خیلی دست کم گرفتیمش... دقت کردی چقدر آرومه؟ سرم را تکان میدهم،راست میگوید.. معدن آرامش است این دختر.. نمیدانم چرا وقتی مانی از او تعریف میکند،لبخند میزنم. نیکی با پیرمرد به طرفمان میآیند،صاف میایستم. چند قدمیمان که میرسند نیکی میگوید:مشدی ایشون همسرم هستن،ایشون هم برادر همسرم لبخند میزنم و دست پیرمرد را میفشارم. پیرمرد با مانی هم دست میدهد و به طرف من برمیگردد:خدا خیرتون بده.. قبول باشه ان شاءالله.. من الآن زنگ میزنم چند تا از بچه ها میان،تا صبح این غذاها رو بسته بندی میکنیم،صبح میبریم تحویل نیازمندا میدیم،خدا خیرتون بده... نیکی با ذوق به مشدی نگاه میکند. جلو میروم و دست پیرمرد را میگیرم،چند گام با خودم همراهش میکنم. کمی از مانی و نیکی دور میشویم،بسته ای پول در میآورم و به طرف مشدی میگیرم: بفرمایید. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با تعجب نگاهم میکند:این چیه؟ میگویم:واسه هزینه ی ظرف یک بار مصرف و ماشین و اینا.. بفرمایید با لبخند دستم را پس میزند:نه پسرم.. پول هست.. ماشین هم هست،خیالت راحت... خانمت گفت عروسی یه بنده خدایی بوده انگار.. مبارکه ان شاءالله.. خیلی ثواب کردن واقعا.. اگه بدونی چه خونواده های نیازمندی تو این شهر هست.. عوض من به عروس و داماد تبریک بگو... آرزو میکنم به پای هم پیر بشن... برق از تنم عبور میکند،صداقت گفتار پیرمرد عجیب به دلم مینشیند.. به این چیزها اعتقادی ندارم ولی...نکند،مستجاب الدعوه باشد ؟ پیرمرد ادامه میدهد:این دختر،خیلی خانمه.. ماشاءالله لنگه نداره.. حالا میبینم خداروشکر همسرش هم یه پارچه آقاست.. خوشبخت باشین پسرم،قدر این دخترو بدون.. خیلی بهم میاین.. حرف هایش را باهم آنالیز میکنم،دعا میکند من و دختری که خیلی خانم است،به پای هم پیر شویم؟ نه! اشتباه کردی پیرمرد! ما به هم نمیآییم! تنها لبخند میزنم. ★ نیکی سینی را روی میز میگذارد. مانی خودش را جلو میکشد:عجب رنگ و بویی داره فقط بوش خوبه دیگه؟ نیکی میخندد،خنده که نه.. لبخند میزند نگاهم به ظرف قیمه میافتد،خوش رنگ و لعاب است،مانی راست میگوید. مانی قاشق پری داخل دهانش میگذارد. نیکی نگران،به او خیره شده. کمی که میگذرد،مانی میگوید:وای عالیه.. خیلی خوبه.. مسیح خیلی بی‌معرفتی.. چرا نگفتی منم واسه نهار بیام؟ قبل از اینکه حرفی بزنم،نیکی با پوزخند محوی میگوید :نه پسرعمو نخوردن... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . به طرفم برمیگردد،چرا حس میکنم چهره اش دلخور است؟ ادامه میدهد:خواستم براتون بیارم.. ولی شما رفتین.. مانی هم چنان میخورد و از دستپخت نیکی تعریف میکند.. نیکی نگاه اخمویش را از من میگیرد و به طرف آشپزخانه میرود. بلند میشوم،به دنبالش نه به اختیار خودم،که به فرمان قلبم کشیده میشوم. پشت به من،جلوی اجاق ایستاده. دست چپ و شانه ی چپم را به کابینت ها تکیه میدهم و پای راستم را ضربدری از جلوی پای چپم رد میکنم و نوک انگشتان پای راستم را روی زمین میگذارم. :_من شام نخوردم... از قیمه ی ظهرت داری به یه گرسنه ی دیگه هم بدی؟ برمیگردد. دروغ میگویم،من شام خورده ام. به علاوه نه اشتها دارم،نه عادت زیادی به غذا خوردن. اما نمیخواهم نیکی از من دلگیر باشد و این،عجیب ترین اتفاق عمرم است! با لبخند نگاهم میکند:آره حتما .. برایم غذا میریزد و روی میز آشپزخانه میگذارد. قاشق را برمیدارم و پر میکنم و داخل دهانم میبرم. در حال جویدن چشمم به نیکی میافتد،چشمانش را محکم بسته. خنده ام میگیرد. حق با مانی بود،خیلی خوشمزه است.. اصلا فکر نمیکردم بلد باشد حتی چایی دم کند! :_فوق العاده است.. خیلی خوبه چشمانش را باز میکند:واقعا؟ لبخند میزنم:واقعا... نمیدانم به خاطر حضور نیکی است یا هرچیز دیگر اما تپش های قلبم ریتم گرفته اند و اشتهایم فوق العاده بالا رفته. :_چرا خودت نمیشینی؟ پشت میز مینشیند. قاشق پر را نشانش میدهم و سرم را خم می کنم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝