🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 بعد از فارغ التحصیلیم رفتم
دانشگاه یه سری به استادم بزنم.
دیدم بشدت عصبانیه. درب اتاقشو
بستم. پرسیدم استاد چیزی شده؟
گفت یکی از دخترا رو با نمره ۹ انداختم،
دیروز رفته به مدیر گروه گفته استاد از
من خواستگاری کرده بوده و چون من
جواب رد داده بودم من و انداخته. چند
تا از پسرا رو هم بعنوان شاهد برده😕😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1091 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃پاتوقمجردے𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🥤
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
خریدے خانه دل را 💚
دل آن توست...
میدانے🥲
#مولانا
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
ما در گوشه خلوت خویش
عالمی داریم از جنس اُمید.!🌝🌱️
موبایلتو رنگیرنگیکن(:📱
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #خانومِ_حاجی ֢ ֢
.
•میدونی حاج آقای من..!
بعضی آدما که میان تو زندگیت،
طراوت و شادابی رو میارن!
حسِ خوبِ زندگی رو با خودشون میارن!
اصلا میان که بهت نشون بدن،
زندگی هرچقدرم که سخت باشه،
بازم قشنگیاشو داره!☺️
قشنگی چشم های دلبر👀
قشنگی خنده های دلبر☺️
قشنگی دلبری های دلبر🥲
- حاجی میخوام بهت بگم
اون "دلبر" شمایی (:
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایتاست☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𓂃بفرماییدتودمدربده𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🛵
⏝
🧃
⏝
֢ ֢ #ویتامینه ֢ ֢
⛔️ورود هر کسی به زندگیتون ممنوع✋🏼
❣دوست و آشنا و فامیل، فرقی نداره قرار نیست همه وارد زندگیتون بشن و از جیک و پوک زندگیتون خبر داشته باشن.
❣مواظب باشید همونایی که امروز دوست شما هستن، فردا میتونن دشمن باشن پس نباید همه رازهای زندگیتون رو باهاشون به اشتراک بذارید.
❣آقایون گرامی رفیقتونو وارد زندگیتون نکنید. خانومای عزیز دوستتونو با شوهرتون آشنا نکنید.
𓂃ویتامینعشقتاینجاست𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🧃
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
امام رضا(ع)
به نقل از پدر بزرگوارشان
میفرمودند:
هرکس میخواهد نیرومندترینِ
مردم باشد، بر خدا توکل کند . . . 💚🌸
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوهفتادوپنج میخواهم نترسم اما نمیشود.... میخواهم محکم
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهفتادوشش
نماز صبحم قضا شد...
باورم نمیشود..
در این سه سال و اندی،مراقب نمازهای پنج گانه ام بوده ام..
حالا به همین راحتی،نماز صبحم قضا شد...
ذهنم به سمت مسیح پرواز میکند..
بلند میشوم و دستی به لباس هایم میکشم..
به امید اینکه مسیح قبل از بیدارشدن من، برگشته باشد، به طرف اتاق ها میروم.
در اتاق مشترک، درست مثل دیشب نیمه باز است..
نمیدانم چرا، اما آهی میکشم، نگاهم را از در و قفل نصفه اش میگیرم و جلوی اتاق مسیح
میایستم.
در بسته است..
نگاهی به اطراف میاندازم..
برای کاری که قصد کرده ام، مردّدم..
گوشم را روی در میگذارم،هیچ صدایی به گوش نمیرسد..
آرام صدایش میزنم:پسرعمو؟
جوابم را سکو ِت مضحک خانه میدهد..
آرام،چند تقه روی در میزنم..
خبری نیست...
دوست دارم وارد اتاقش شوم.
باز هم اطراف را با نگاهم میکاوم.
انگار میترسم کسی اینجا باشد.
دست میبرم و یکباره دستگیره را پایین میکشم.
خبری نیست، اتاقش خالی از سکنه است.
یأس، همه ی وجودم را در بر میگیرد.
چشم میچرخانم و نگاهم روی پیراهن کرمش که روی تخت افتاده خشک میشود ..
میخواهم وارد اتاق شوم که باز هم صدای موبایلم میآید.
در را میبندم و با عجله به طرف سالن میروم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهفتادوهفت
ذوقی کودکانه همه ی وجودم را میگیرد
"شاید مسیح باشد"
موبایل را برمیدارم،
نگاهم روی نام مخاطب خیره میماند و جواب میدهم .
با دست راست موبایل را کنار صورتم میگیرم و با دست چپ چشم هایم را میمالم.
:_الو...سلام مامان
+:سلام نیکی جان،خوبی مامان؟
گوش هایم چند سالیست با این صدای پر از عشق و محبت غریبه اند..
انگار ازدواج با مسیح،خیلی چیزها را تغییر داده است...
به یاد گذشته بغض میکنم.
دلم برای مامان و بابا تنگ شده..
حس غربت از هرطرف به بیپناهیام هجوم میآورد
:_ممنون شما خوبین؟
سعی میکنم صدایم نلرزد.
:_دلم براتون تنگ شده...
صدای مامان،رنگ غم میگیرد.
+:منم همینطور دخترم... زنگ زدم بگم واسه نهار بیاین اینجا،با مسیح...
مسیح...
از ته دل آه میکشم.
نمیدانم چه چیز او را تا این حد آشفته کرده بود؟
:_مسیح خونه نیست مامان،راستش کارای شرکتشون خیلی بهم ریخته بود،فکر نمیکنم واسه
نهار بتونه بیاد...
میآید؟
نه.. دیشب یکباره خانه را ترک کرد..
خانه ی خودش را...
همسایه اش را تنها گذاشت و رفت.
قول داده بود آرامشم را بهم نریزد..
اما ریخت...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهفتادوهشت
دریای آرام قلبم را موّاج کرد..
صدای مامان،فکر و خیال را از سرم میپراند.
+:الو نیکی...پس خودت بیا.. منیر هم مشتاق دیدارته...
منیر؟ چرا از خودش نمیگوید؟
چرا کمی آشفتگی ام را درک نمیکند؟
چرا کسی به تنهاییام فکر نمیکند؟
:_نهار؟
به فکر فرو میروم...
پیشنهاد خوبیست،شاید بهتر باشد این بار من،قدمی جلو بگذارم برای همسایه ام...
آه،پسرعمو....
:_نه مامان،واسه نهار نمیشه...مسیح،سرش خیلی شلوغه...یه فرصت دیگه میایم..
دلم پر میزند برای خانه ی پدر ی...
مامان میگوید
+:باشه،هرطور راحتی...عصر که میای؟
:_بله،ان شاءالله
+:باشه دخترم،مراقب خودت باش،کاری نداری؟
چقدر این واژه های پرمهر،زیبا هستند...
:_نه مامان جان،سلام برسونین..خدانگه دار..
موبایل را روی میز میگذارم و بلند میشوم،باید سنگ تمام بگذارم...
***
ظرف سالاد را روی میز میگذارم، نگاهی به ساعت مچی ام میاندازم...
یک و چهل دقیقه...
یکی از صندلی ها را عقب میکشم و مینشینم.
سر برمیگردانم و به قابلمه های روی اجاق نگاه میکنم.
با دقت، میز و وسایلش را از نظر میگذرانم..
همه چیز بی عیب و نقص به نظر میرسد...
فکر کنم شبیه کدبانوهای سریال های تلویزیونی شده ام.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهفتادونه
بوی خوشِ غذا تمام خانه را پر از زندگی کرده است.
موبایلم را برمیدارم،کمی نگران شده ام.
دیر کرده...
سابقه نداشت این همه مدت بیرون از خانه بماند.
شماره اش را میگیرم،نامش را روی گوشی ضربه میزنم و پشیمان میشوم...
بلافاصله تماس را قطع میکنم و موبایل را روی میز میگذارم.
چرا باید به او زنگ بزنم؟
چرا دوست دارم برگردد؟
اصلا چرا نگرانش شده ام؟
درست است که مسیح، برایم پسرعمویی مغرور و بی احساس و بیتفاوت بوده که همین سه روز پیش سرِ میز نهار بر سرم فریاد میزد ، اما با این حال تعهدی نسبت به او درونم حس میکنم.
درست است که دلایل کارهای عجیب و غریب و ضد و نقیضِ گاه و بیگاهش را نمیفهمم، اما با این حال اینجا خانه ی اوست و من، همسایه اش...
حضورش در خانه،به من قوت و اطمینان قلب میبخشد.
موبایل را دوباره برمیدارم،باز اسم "پسرعمو" را لمس میکنم.
قبل از اینکه موبایل را به سمت گوشم ببرم، صدای چرخیدن کلید در قفل میآید، از جا میپرم..
تماس را پایان میدهم..
دستی به پیراهن و شالم میکشم و با قدم هایی کوتاه و سریع به طرف هال میروم.
قامت مردی برابرم قد میکشد،جا میخورم..
لبخند از لبم میپرد..
آرام میگویم
:_آ..آقامانی
لبخندی میزند.
+:سلام..
نگاهی به پشت سرش میاندازم و لب میزنم
:_سلام
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ یه رفیق داشتم اسم همسرش رو
تو گوشیش اینطور سیو ڪرده بود🥹👇
╟🤍 «Ma Rose»
•یعنی
کسی که برات مثل گل رُز زیبا
و خوشبو و تو دل بروئه🌹😘
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایته☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𓂃بفرماییدتودمدربده𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🛵
⏝
#صبحونه
همین ڪہ | تُ |
هر صبح دَر خیال منـے✨
حــال هر روز مــن
خــوب است . . .😍🌸
صبحـت بخیـر💕
🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛
⏝
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
امامعلی علیهالسلام فرمودند :
بهترین وساطتها این است که
میان دو نفر در امر ازدواج وساطت شود
تا سروسامان بگیرند 😍🏡💚
⇦ واجب شد به که به فکر مجردهای اطرافمون بیوفتیم 🤨😅
شما تاحالا واسطهی امر خیر شدید ؟!😍
برامون بگید اینجا ،
مشتاقِ شنیدن و همصحبتی باهاتون هستیم 🥰❤️👇🏻
- @Khadem_Daricheh
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
پررنگتر شد آن گل سرخی که خشک شد
ما در فراق بیشتر از وصل عاشقیم...🥀
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
💍
⏝
•• #همسفرانه ••
🍁چنان بجای همه
دوست دارمت که کنون❤️
عجیب نیست "جهان" نام دیگرم باشد💫
#سید_سعید_صاحب_علم
#پاییزتون_عاشقانه💕🍂
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌽
⏝
֢ ֢ #چه_جالب ֢ ֢
.
بدین شڪـل ...
بـدون وایتڪس ظرفـاتونو بـرق بنـدازید😌
.
𓂃فوتوفنهاےسهسوته𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌽
⏝
🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 صبح تو راه میخواستم
از یه نفر آدرس بپرسم
گفتم ببخشید...
گفت خواهش میکنم😐
رفت😳
میفهههههمین رررررفت😂😂😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1092 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃پاتوقمجردے𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🥤
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪖
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢ ֢
.
وداع همسر و فرزند شهید مدافع حرم در معراج شهدای تهران
۷ آذر ۱۴۰۲
چقدر سخت گذشت بعداز هشت سال چشم انتظاری
این یک سال که دیگه یک عمر گذشت
یکسال که دیگه هیچ امیدی از بر گشت نبود
⊹🌷 #شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#شهید_علی_آقا_عبدالهی
#روایت_عشق❤️
.
𓂃اینجاشهدامیزبانعشقاند𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🪖
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
همهی دل خوشیام آخرِ شب ها اين است،
دو سه خط با تو سخن گفتن و آرام شدن ..(:
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
کارگاه تفکر ۹.mp3
10.08M
📼
⏝
֢ ֢ #ثمینه ֢ ֢
📍خیلی وقتها فکرمان درست کار میکند و حقیقت را میفهمیم، ولی قادر به انجام آن نیستیم، چرا؟
🔐بهترین روش تربیتی برای بکار انداختن «فکر» فرزندان و عزیزانمان در خانواده و رسیدن به نتایج درست، چیست؟
📚منبع پادکست :
جلسه ۴ کارگاه تفکر
𓂃حرفدلترواینجابشنو𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
📼
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
از کل جهان مقصد قلبم، حرم توست...
این عشق که دارم به تو هم، از کَرم توست🌛
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوهفتادونه بوی خوشِ غذا تمام خانه را پر از زندگی کرده
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهشتاد
مانی میچرخد،در را میبندد و امیدم ناامید میشود..
سرم را پایین میاندازم.
میگوید
+:اومدم نقشه ها رو از اتاق مسیح بردارم... ببخشید..نمیدونستم خونه ای...هرچقدرم در زدم باز
نکردی،مجبور شدم با کلید درو وا کنم... سرم را پایین میاندازم و آرام میگویم
:_نشنیدم..
تازه متوجه میشوم چادر به سر نکرده ام.
مانی جلو می آید و و به میز وسط آشپزخانه که با وسواس چیده ام خیره می شود.
+:مهمون داری؟
سرم را تکان میدهم.
:_منتظر پسرعموام..
با تعجب میپرسد
+:مسیح؟
سر تکان میدهم.
نگاهم به سمت میز کشیده میشود،چقدر دیر کرده..
+:مسیح دیگه نمیآد نیکی جان..
نمیخواهم باور کنم چیزی که گوش هایم گواهی میدهند..
:_چی؟
سرم را بلند میکنم،دوست دارم بگوید شوخی کرده و مسیح در مسیر برگشت به خانه است...
خانه ی خودش...مانی اما بیرحمانه شهادت میدهد
+:مسیح گفت دیگه برنمیگرده اینجا، تا وقتی که این ماجرای ازدواجتون تموم بشه..
:_ولی آخه چرا؟
عذاب وجدان به روحم سرکوفت میزند،حس میکنم مقصر منم...
+:راستش نیکی جان، من نمیدونم دیشب چی شد بینتون،ولی صبح که رفتم شرکت،مسیح اونجا
بود،یعنی از دیشب اونجا بود...
هرچی پرسیدم جواب نداد،فقط گفت نمیخواد آرامش تو رو بهم بزنه و سر قولش هست...
به فکر فرو میروم...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهشتادویک
مگر چه شد؟؟چرا مسیح یک باره اینقدر عوض شد؟
مانی از کنارم میگذرد
+:ببخشید من برم نقشه رو بردارم...
نفسم را با صدا بیرون میدهم.
نگاهم به قابلمه ها میافتد..
یعنی به خاطر جر و بحث سادهی مان و از حرف های دیشب من ناراحت شده؟..
شاید باید از او به طریقی معذرت خواهی کنم..
نمیدانم چرا ولی دلم نمیخواهد او ناراحت باشد..
به طرف آشپزخانه میروم،چشم هایم برق میزند.دو ظرف تقریبا کوچک دردار از کابینت
درمیآوردم.
یکی را پر از برنج میکنم و دیگری را از خورشت جاافتاده.. ظرف دیگری برمیدارم و کمی سالاد
داخل آن میریزم.ظرف ها را آرام و بااحتیاط داخل سبد پیک نیک کوچکی میچینم.
ِ خوشحال و صورت
مانی،نقشه های لوله شده به دست وارد سالن میشود.نگاهش از چشمان
خندانم به سبد پیک نیک روی دستانم میرسد.
لبخند میزنم
:_نهارتون...
+:ولی نیکی جان...
:_آقامانی ولی و اما نداره...واسه شمام ریختم...نوش جان
مانی ناچار سرش را تکان میدهد و سبد را از دستانم میگیرد.
خوشحالم،این غذای ناقابل میتواند نشانه ی آتش بس باشد...حتی اگر من ناخواسته،موجب
رنجش مسیح شده باشم،با این کار معذرت خواهی کرده ام.
مانی میگوید
+:کاری داشتی به خودم بگو..
:_ممنون
+:خداحافظ
:_خداحافظ
جلوی در که میرسد برمیگردد..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهشتادودو
+:شبا نمیترسی که؟
سر تکان میدهم
:_فکر نکنم...
+:قبل خواب در رو دوقفله کن..
:_چشم...
جمله ام تا پشت لب هایم میآید و برمیگر دد.
اما در نهایت سریع میگویم
:_سلام برسونین..
مانی لبخند میزند و سر تکان میدهد.
در را که میبندد، نفس راحتی میکشم و لبخند عمیقی روی لب هایم جاخوش میکند.
حالا باید منتظر بمانم.
به قول فاطمه "یا خودش میرسد یا نامه اش"
یا برميگردد یا زنگ میزند...
مطمئنم.
*مسیح*
ته سیگار را درون زیرسیگاری خاموش میکنم و دوباره به منظره ی خیابان خیره میشوم.
سردرد امانم را بریده است...
دستم را از بالا تا پایین صورت میکشم و نفسم را با صدای بلندی تحویل هوای اتاق میدهم.
اخم عمیقی که فاصله ی ابروهایم را کم کرده،پیشانیام را به درد میآورد..
پشت میز مینشینم و وزن شانه هایم را روی پشتی صندلی به تساوی پخش میکنم.
گردنم را به عقب خم میکنم و چشم هایم را میبندم.
صدای صحبت کردن مانی از پشت در میآید.
نمیخواهم مرا در این حال ببیند، به سرعت وارد دستشویی میشوم و در را میبندم.
صدای باز و بسته شدن در اتاق میآید،شیر آب را باز میکنم و مشتی آب خنک به صورتم
میپاشم.
خُنکای آب،التهاب صورتم را کم میکند..
صدای مانی را میشنوم،به نظر با تلفن صحبت میکند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهشتادوسه
:_باشه... نه نگران نباشین میرسه دستتون....
نگاهی به صورتم و قطرات درشت آب روی ته ریش هایم در آینه میافتد..این چهره ی پر از غصه
متعلق به کیست؟؟ خودم هم نمیدانم به چه مرگی دچار شده ام...
صدای مانی همچنان میآید
:_نه،دیگه آخرای ساله...
لعنت به این حال،لعنت به سال...
لعنت به من که دیدمت....
شیر آب را میبندم...
دیگر نمیخواهم صورت غریبه ام را ببینم.از دستشویی بیرون میآیم.
مانی رو به پنجره ایستاده و همچنان با تلفن حرف میزند.
نگاهم به نقشه های لوله شده میافتد..
به طرفشان میروم که چشمم به سبد پیک نیک روی میز میافتد.کنجکاوی وادارم میکند به جای
نقشه ها به سراغ سبد بروم.
سبد را باز میکنم.بوی خوش غذای خانگی به صورتم میخورد.
ناخودآگاه نفس عمیقی میکشم.
بوی خوشِ قورمه سبزی، معده ی خالیام را قلقلک میدهد..
از دیشب که با یک قاشق با نیکی غذا خوردم...
آه...
چشمانم را میبندم،نمیخواهم فکر کنم...
به او و به هرچه من را به او وصل میکند...
زندگی ام آرامش داشت،که او را دیدم....
صیفیجاِت تازه ی سالاد، اشتها را تحریک میکند...
ظرف درداری روی دو قابلمه ی کوچک،پر از سالاد...
مامان قبلا از این کارها نکرده بود..
دو تا بشقاب و قاشق و چنگال هم پایین سبد چیده شده...
قابلمه ها را درمیآورم،ظرف سالاد را باز میکنم و مقداری سالاد داخل بشقابم میریزم.
مانی همچنان به بیرون خیره شده و با فردِ پشت خط مذاکره میکند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝