eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . وای نه! یک امشب را نه! من تحمل ندارم.... *مسیح* دکمه ی آسانسور را چند بار فشار میدهم. انگار پدال گاز است و سرعت پایین آمدن آسانسور را بیشتر میکند. نمیتوانم صبر کنم. نگاهی به ساعت میاندازمـ. یازده و بیست دقیقه... نگاهم را از ساعت میگیرم و راهِ پلکان را در پیش... جلوی در خانه که میرسم دیگر نفسی برایم نمانده.. چند بار زنگ واحد را میزنم. تحمل ندارمـ. دست راستم را روی دیوار میگذارم و روی زانوهایم خم میشومـ. نفس نفس میزنم و چشمهایم را ناخودآگاه باز و بسته میکنمـ. صدای ظریفی میپرسد:کیه؟ بلند میشوم و صورتم را برابر چشمی میگیرم. طولی نمیکشد که در باز میشود. وارد خانه میشومـ. عمومسعود و بابا رو به روی هم ساکت نشسته اند . در عوض،مامان و زنعمو کنار هم نشسته اند و گرم صحبتند. بلند "سلام" میدهمـ. توجه همه جلب میشود. در حالی که با دست هایم تعارف میکنم میگویم:بـــرم دستــــ....ــام رو... بشورم.... الـــــ.....ـــآن... میرسم... خدمتتون... به طرف دستشویی میروم. نیکی در حالی که گره روسریش را سفت میکند از اتاقش بیرون میآید. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نگاهم از روی شلوار راحتی و مانتوی بلندش، به صورت مهتابی‌اش میرسد سرش را تکان میدهد و با خجالت میگوید:سلام جوابش را میدهم و وارد دستشویی میشوم. ★ دست و صورتم را با حوله خشک میکنم. صدای خنده از سالن میآید. به طرفـ جمع میروم. مامان با خنده میگوید: مادربزرگ منم اینجوری بود... تعریف میکرد وقت دیدن پدربزرگم تا چندسال، چادر، چاقچول میکرده. نیکی سرش را تا آخرین حد ممکن پایین انداخته و سرخ شده. زنعمو با لبخند میگوید: از دست کارای این دختر... کنار عمو مسعود مینشینم و میپرسم :چی شده؟ زنعمو میگوید: داریم از حیای خانومت میگیم.. تا تو اومدی رفت مانتو و روسری پوشید.. و میخندد. نگاهم به نیکی میافتد. میگویم: نه مامانجان.....من و نیکی یه شرط بستیم.. واسه‌ی اون، نیکی حجاب کرده. نیکی با تعجب سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. حرفم را ادامه میدهم: اگه نیکی تا یه هفته جلو من حجاب داشته باشه، شرط رو میبره.... مامان و زنعمو میخندد. مامان میگوید:وای چه شرط سختی.. نیکی جان،امیدوارم تو تحمل کنی و پسر منو ببَری ... لبخندی میزنم. زنعمو میگوید : نیکی سرسختی که من میشناسم حتما طاقت میآره... زیر لب میگویم:ولی گمون نکنم من طاقت بیارم... نیکی با اخم نگاهم میکند. سرم را پایین میاندازم. از نگاهِ شیشه ای اش میترسم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عمو بلند میشود: خب افسانه‌جان دیروقته بریم... پشت سرش بابا بلند میشود: خانم، مام بریم... مامان و زنعمو بلند میشوند و صورت نیکی را میبوسند. تعارف میکنم:حالل چه عجله‌ایه؟ بابا مردانه دستم را میگیرد: واسه سرسلامتی اومدیم و خوشآمد... و از برابرم میگذرد. عمو شانه هایم را میگیرد و در گوشم آرام میگوید:من تو شرکتم،وام خرید خودرو میدم، اگه خواستی... به نشانه‌ی تقدیر سری تکان میدهم: ممنون عموجان، اگه کمک خواستم حتما بهتون میگم... عمو لبخندی از سر رضایت میزند. میدانم شیفته ی همین غرور و عزت نفسم شده.. میهمانها به ترتیب از خانه بیرون میروند. میخواهم برای بدرقه‌شان بروم که مامان مانع میشود: خودمون راه رو بلدیم... شما برید تو... و خودشان در را میبندد و میروند. چند لحظه سکوت برقرار میشود. برمیگردم و خودم را روی مبل میاندازم. نیکی بی هیچ حرفی به طرف اتاقش میرود. باز هم من میمانم و رفتنش... چرا با من اینطور میکنی نیکی؟ اگر تقصیر من بود، ببخش و بیا باز همان،همسایه ی گرم و صمیمی باش.. نگذار روی دنده ی لجبازی بیفتم. به قول مامان، خون آریا در رگهایم جاری است... بیا و نگذار غد و یکدنده شوم... *نیکی* صدای چرخیدن کلید میآید. به نظر میرسد مسیح از دیشب قصد کرده در خانه بماند. بی‌تفاوت مداد را بین کتابم میگذارم و موهایم را پشت گوشم میدهم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صدای مکالمه از آشپزخانه میآید. از جا میپرم. کنجکاوی قلقلکم میدهد وقتی میان صدای بم و مردانه ی مسیح، صدای پچ پچ ظریف زنانه ای میآید. سریع مانتویم را میپوشم و شالم را دور سرم میپیچم. صدای خنده ی مسیح، قلبم را از جا میکند. در را به شدت باز میکنم و با قدمهایی بلند به طرف آشپزخانه میروم. مسیح روی صندلی آشپزخانه نشسته و با موبایل بازی میکند و..... و زنی پشت به من، رو به ظرفشویی ایستاده. قد بلند و للغر است و هیچ شبیه زنعمو نیست.. چشمهایم را میبندم و باز میکنم. صدای کوبشهای متمادی قلبم، تمام راهرو را برداشته. دستم میلرزد. مثل قلبم... نفسهایم به شماره افتاده. حس میکنم دنیا دور سرم میچرخد. مسیح با لبخند رو به زن میگوید: به نظرم شربت تو کابینت بغلی باشه.. صدایش میزنم: مســـــیـــح... خنده از روی لبهای مسیح میپرد. میگوید:نیکی.... من...من نمیدونستم خونه‌ای زن به طرفم برمیگردد. حس میکنم چشمانم سیاهی میرود... و دیگر هیچ نمی فهمم.. چشمانم را محکم روی هم فشار میدهم. . میخواهم از این کابوسِ وحشتناک بیدار شوم چشمهایم را فشار میدهم و آرام باز میکنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چهره ی نگران مسیح را برابرم میبینم. تنها یک قدم با هم فاصله داریم. آرام، اما ملتهب میپرسد :_خوبی؟؟رنگت پریده... قامت بلند مسیح نمیگذارد آشپزخانه را ببینم. اما..نه، هنوز هم خوابم. هنوز هم کابوس میبینم. مرد من دیده میشود سایه‌ی شوم زنی پشت سر مردِمن... ؟؟ یک قدم عقب میروم. مسیح همان یک قدم را پر میکند. دستم را به دیوار پشت سرم میگیرم و برمیگردم.حس میکنم محتویات معده ام،به سمت دهانم هجوم میآورند. چشمانم را میبندم و دستم را روی شکمم میگذارم مسیح با نگرانی صدایم میزند :_نیکی... نیکی... نیکی..... قدمهای تند و نامرتبی به ما نزدیک میشود. چشمهایم را باز میکنم. نمیخواهم از دید آن دو، ضعیف به نظر برسم. زن جلو میآید. مانتوی بلند دارچینی پوشیده و موهای خاکستریاش از زیر مقنعه ی قهوه‌ای‌اش بیرون ریخته. چقدر چهره‌اش آشناست. زن، لیوان بلندی به دست مسیح میدهد : بدید خانم بخورن... چروکهای ریز و درشت اطراف چشمش، خط‌های افقی روی پیشانی اش.. من این زن پنجاه ساله را قبلا کجا دیده ام ؟ دستم را به کمر میگیرم تا صاف بایستم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ وداع علی با عزیزه اش💔 🪴 حضرت آقا(حفظه الله): •امیرالمومنین، این روزها با دل شکسته، با سینه پر از غم، با عزیزه خود وداع میکند.. 🖤 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1541 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝
همیشه که صبح شعر نمیخواهد ! یک وقت هایی تو را ميخواهد فقط تو را ....🥺🌸💓 صبحتون بخیر❤️🌱 🍃🌸| @asheghaneh_halal
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قلبـــــم پر شده از تـــ♥ــو به سختی میشـــــه گفت که قلبـــــم برای خودمـــــه . . .💍' . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 🎈سیب زمینی با سس قارچ و پنیر😍😋 راحت تر و خوشمزه تر از این نداریم دیگه🥰❤️ . سیب‌زمینی هارو به خوبی بشورید و از تمیز شدن شون مطمئن بشید 🥰 به اندازه های مساوی برش بزنید. ( اگر هم دلتون نیومد پوست کنید😅 ) نکته اصلی اینه که اول ادویه هارو بزنید و مخلوط کنید وبعد روغن زیتون بزنید . ادویه ها : نمک - فلفل - آویشن - اورگانو و هر ادویه ای که دوست دارید. داخل فر ۱۷۰ درجه به مدت تقریبی ۳۰-۴۰ دقیقه چک کنید هر زمان طلایی و برشته شد آماده است. . برای سس قارچ : قارچ هارو با کره و حرارت بالا تفت بدین و بعد بهش دو ق غ ارد اضافه کنید. چند ثانیه تفت بدین و بعد یک لیوان شیر ولرم اضافه کنید. نمک و فلفل و اورگانو اضافه کنید و بعد از غلیظ شدن بهش پنیر دلخواه تون اضافه کنید تا اب بشه و مخلوط کنید . نوش جان❤️ . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو به زبان اسپانیایی اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟🤍 - دلربـٰایِ مـَن🪞 •- Mi encanto ╟❤️ - مـٰاه کـٰامل مـَن🌕 •- Mi luna llena ╟🤍 - نـون پنیر مـَن🍞🧀 •- Mi pan y queso °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @asheghaneh_halal 🛵 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . جز تو به که پناه برم؟🙂✨ . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‎‎ و تسألني کیف أنت؟ فاجیبک: مریض بك . . [و از من میپرسی که در چه حالی؟ پاسخ می‌دهم: بیمارِ توام...🌿❤️] . ‌‎‎‌‌‎‌‌  ‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . . 🤔 بهترین سن ازدواج کِیه؟ ⁉️ بالاخره کی ازدواج کنیم؟⁉️ 🔆 پاسخ استاد برمایی درباره سن مناسب ازدواج و زمان درست ازدواج‼️ . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
4_5996803737207704191.mp3
13.35M
📼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ✨ زیرک‌ترین فرزندان حضرت زهرا "س"، شبیه‌ترین فرزندان به ایشان هستند! برای هر پدر و مادری، عزیزترین فرزندان؛ دغدغه‌مندترین‌شان در رفع اولویتها و نیازهای خانواده است! برای سبقت گرفتن از بقیه‌ی فرزندان، و نزدیک‌تر شدن به وجود مادر : ✦ اولین قدم، یکسان سازی دغدغه‌ها و اولویت‌های ما با ایشان است! ‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓂃حرف‌دلت‌رو‌اینجابشنو𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 📼 ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خانوم گل🌸 هیچوقت عیب های خودتو رو بازگو نکن مثلا نگو وای چقد چاقم❌ کاری کن همسرت فک کنه خوشگل ترین زن دنیا رو داره😌 . 𓂃ویتامین‌عشقت‌اینجاست𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧃 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ من دوست دارم لحظه‌ای آقا آرام و دور از درد و غم باشم دنیا چه دارد بهتر از اینکه من گوشه صحن حرم باشم.. . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوده چهره ی نگران مسیح را برابرم میبینم. تنها یک قد
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح،مضطرب قاشق را درون لیوان میچرخاند و صدای بهم‌خوردن حبه‌های قند و دیواره ی لیوان، اعصابم را بهم میریزد. زن آرام به مسیح میگوید :رنگشون پریده... به نظرم ضعیف شدن ... صدایش هم برایم آشناست. کجا دیدمش؟ مسیح میخواهد به طرفم بیاید،اما مردد رو به زن میگوید: لطفا کمک کن رو اون مبل بشینن. زن،کمک میکند تا جسم کم توانم را روی مبل بیندازم. مسیح برابرم زانو میزند و با نگرانی در چشمهایم خیره میشود. :_بیا اینو بخور... بخور خان َمـ... دهانش باز میماند، ضمیر مالکیت را از انتهای جمله اش پاک میکند و نفسش را با صدا بیرون میدهد. کلافه، لیوان را به دستم میدهد. یک جرعه مینوشم. زن راست میگوید. ضعف کرده ام. به نیروی قند و انرژی شیرینش نیاز دارم. باید هرچه سریعتر سلول های خاکستری مغزم را هشیار کنم. باید حافظه‌ام یاری کند تا به خاطر بیاورم این زن را کجا دیده‌ام. چشمانم را میبندم و باز میکنم. مسیح شمرده شمرده بدون اینکه ثانیه ای نگاهش را از چشمانم بگیرد،میگوید :_آرومـ بخور... ِجرعه ای دیگر، از آب شیرین درون لیوان مینوشم نفس عمیقی میکشم. مسیح میپرسد :_بهتری؟ سر تکان میدهم. خوبم،بهترم یعنی... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . از جا بلند میشوم. سعی میکنم مقتدر به نظر برسم. مسیح نگران همراهم بلند میشود. :_مطمئنی خوبی؟ یاد آزمایشگاه می‌افتم. همان روزی که ضعف کردم..ـ آن روز، مسیح نگران نبود، شک ندارم... اما امروز، نگران است... لحنش را میشناسم. برق چشمهایش را هم... نگرانی حتی از حالت نگاهش میبارد. این وابستگی مسخره، با من و تو چه کرده پسرعمو... مسیح سرش را پایین می‌اندازد. چشمهایش را میبندد و باز میکند. کلافه برمیگردد و دستش را درون موهای لخت مشکی‌اش حرکت میدهد این بار نوبت اوست که نگاه بدزدد. نمیدانم چقدر اما متوجه میشوم مدت زیادی است بی‌آنکه چیزی بگویم، در چشمهایش خیره شده‌ام. چرا من اینطور میکنم ؟ به طرف زن برمیگردم. در چهره‌اش هیچ خصومتی نسبت به من نیست برعکس، نگاهش مهربان و دلسوز به نظر میرسد. میخواهم از کنارش بگذرم که مسیح صدایم میزند. سرمای لحنش،قلبم را در قطبِ جنوِب بی‌احساسی زنده به گور میکند . :_نیکی... به طرفش برمیگردم اما او همچنان پشت به من ایستاده. :_طلا خانم از امروز زحمت میکشن میان اینجا نهار و شام رو آماده میکنن. زن را نگاه میکنم،طلا... خدمتکار خانه ی زن‌عموشراره.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دارد برایم خط قرمز مشخص میکند . میخواهد ثابت کند که اینجا، خانه‌ی اوست و من حتی حق تصرف در آشپزخانه‌اش را ندارم. صدای شکستن دلم، و کمی بعد غرورم می‌آید. لبخند بی جانی به صورت طلا میپاشم. بی‌هیچ حرفی به طرف اتاقم میروم. در را میکوبم و پشت در، روی زمین می‌افتم. او حق ندارد با من اینطور رفتار کند. حق ندارد غرورم را بشکند. حق ندارد احساساتم را به بازی بگیرد... حق ندارد... احساسات؟؟ مگر... مگر من نسبت به او، حسی دارم؟؟ *مسیح* کانالهای تلویزیون را بی‌هدف عوض ميکنم. جز مستندی از مهاجرت پروانه‌ها و برنامه‌ی آموزش بیف استراگانف، چیز دندانگیری نصیبم نمیشود. تلویزیون را خاموش میکنم و کنترلش را روی مبل پرت. از جیب شلوارم، موبایل مانی را بیرون میآورم. شماره‌ی همراه خودم از دیروز خاموش است. از دیروز که موبایل را به دیوار کوبیدم. برخلاف صفحه‌ی خلوت گوشی من،موبایل مانی پر از اسمهای مختلف و بازی‌های گوناگون و برنامه‌هاي عجیب و غریب است. گوشی را کنار کنترل میاندازم. ناخودآگاه نگاهم کشیده میشود سمت در اتاق نیکی... صبح حالش بد بود، رنگ صورتش سفیدتر از همیشه بود و لبهایش میلرزید. سر تکان میدهم تا فکر او دست از سرم بردارد. نیکی ممنوعه است،حق ندارم به او فکر کنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صدای طلا، ناجی‌ام میشود و مرا از خیال . :_آقا نهار آماده است، برم خانم رو هم صدا کنم؟ از جا بلند میشوم +:خودم صداشون میکنم..قدم اول، را کامل برنداشته‌ام که طلا میگوید :_آقا، ببخشید. به طرفش برمیگردم +:بله طلاخانم؟ سرش را پایین میاندازد. +:چیزی شده طلا خانم؟؟ :_نه آقا... مهم نیست فراموشش کنین +:اگه کاری داشتی به من یا مانی بگو. سر تکان میدهد.. حوصله ی پیگری ندارم، اگر بخواهد خودش میگوید. به طرف اتاق نیکی، گامهایم را تند میکنم. پشت در اتاقش میرسم، مرددم. هنوز با خودم و دلم تعارف دارم. نمیدانم از این زندگی چه میخواهم. دستم را بالا میبرم اما به سرم میزند بی‌اجازه وارد شوم. چند نفس عمیق میکشم و بر شیطان وجودم غالب میشوم. دستم روی در فرود میآید و صدای چند تقه فضای خالی را پر میکند. چند لحظه میگذرد و هیچ جوابی از اتاق نمیرسد. دوباره و این بار کمی محکم‌تر روی در ميکوبم. منتظرم صدایی از داخل بیاید، اما انگار خبری نیست. نگران میشوم، نکند مثل صبح، حالش بد شده باشد ؟ دستم را بالا میبرم تا بار سوم هم روی در بکوبم، که صدای چرخیدن کلید درون قفل میآید و بعد نیمه هلال راست چهره ی نیکی، از بین در باز و دیوار رویت میشود. چادر رنگی گلدارش را سر کرده و با دستش، رو گرفته است. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ حقا که تو از سلاله فاطمه ای💔 •لحظاتی از حضور حضرت آقا(حفظه الله) در مراسم عزاداری فاطمیه 🖤 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1542 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . یک مــــرد را اینگـــونه عاشــق کــُن♥️👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/1279459605C014e62b590
🦋دیگه تکراری نگو دوست دارم 🥺😅 بیا اینجا چندمدل قربون صدقه یاد بگیر تو دلش قند آب بشه :👇🤭 https://eitaa.com/joinchat/467141020C7990acaee6 بیا اینجا و عشقت رو سورپرایز کن😍
کانالی که هر زن و شوهری باید داشته باشه🥰👇 https://eitaa.com/joinchat/1279459605C014e62b590