عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
༻📱 •. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_نُه ــ بچه ها بیاید هم بزنید،ان شاء الله حاجت روا
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_دَه
همه دور هم جمع شده بودند،
و در هوا خنک چایی می نوشیدند،
کمیل مشغول صحبت با محمد و محسن بود،
سمانه با بچه ها کنار حوض نشسته بود،
و به حرف هایشان گوش می داد،
کمیل که نگاه خیره آرش را بر روی سمانه دید،رد نگاهش را گرفت با دیدن سمانه که با لبخند مشغول بچه ها بود،لبخند بر لبانش رنگ گرفت،
اما صدای بلند تیراندازی لبخند را از لبان همه پاڪ کرد.
صدای جیغ طاها و زینب و همهمه بلند شد، سمانه ناخوداگاه نگاهش به دنبال کمیل بود،
صدای محمود آقا بلند شد:
ــ همتون برید تو، صدا نزدیکه حتما سر کوچه تیراندازی شده!
عزیز زیر لب ذکر میگفت،
وهمراه بقیه به طرف ساختمان می رفت، محسن و یاسین،
بعد از اینکه بچه ها را داخل بردند، همراه محمد و آقا محمود به خیابان رفتند، کمیل کفش هایش را پوشید،
و سریع به طرف در حیاط رفت، که سمانه سریع دستانش را گرفت،
کمیل از سردی دستان سمانه شوکه شد.
برگشت، و دستان سمانه را محکم در دست گرفت.
ــ کمیل کجا داری میری؟
ــ آروم باش سمانه،میرم ببینم چی شده برمیگردم
سمانه به بازویش چنگ زد و گفت:
ــ نه توروخدا،کمیل نرو جان من نرو
با صدای دوباره ی تیراندازی،
کمیل سریع مادرش را صدا کرد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه صدا تیراندازی نزدیکه، زود برو داخل، تا برنگشتم، از اونجا بیرون نمیای، فهمیدی؟
سمیه خانم سریع به سمتشان آمد، و نگران به هردو نگاه کرد:
ــ جانم مادر
ــ مامان سمانه رو ببر داخل
سمیه خانم بازوی سمانه را گرفت و گفت:
ــ بیا بریم عزیزم،رنگ صورتت پریده بیا بریم تو
ــ نه خاله نمیام،کمیل نرو بخدا دلم شور میزنه، حس میکنم یه اتفاق بدی قرار بیفته، توروخدا نرو
کمیل بوسه ای بر سرش نشاند و گفت:
ــ صلوات بفرست،چیزی نیست خانمی
و بدون اینکه فرصت اعتراضی،
به سمانه بدهد، سریع به طرف در حیاط رفت.
سمیه خانم با چشمان اشکی ونگران عروسش را در بغل گرفت،
و زمزمه کرد :
ــ آروم بگیر عزیزم،برمیگرده چیزی نیست یه چندتا تیر هوایی بوده حتما، الان همشون برمیگردن.
😨🤲😨🤲
همه ی خانم ها در پذیرایی نشسته بودند، نگران بودند، اما لبخند میزدند، و با هم حرف میزدند، تا نگرانیشان را فراموش کنند،
اما مگر می شد؟
صدای زنگ خانه،
پشت سرهم به صدا درآمد،همه وحشت زده نگاهشان به سمت در چرخید.
✍🏻نویسنده : فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰💚─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_یازده
زهره خانم بلند آرش را صدا زد:
ــ آرش بیا درو باز کن مادر
صدای آرش از طبقه بالا به گوش رسید:
ــ مامان نمیتونم بچه هارو تنها بزارم تازه آروم شدن، آجی سمانه درو باز کن
سمانه باشه ای گفت،
و با پاهای لرزان از جایش بلند شد، ناخوداگاه سمیه خانم و زهره همراهش بلند شدند،
نگاهی به آن ها انداخت و گفت:
ــ شما براچی بلند شدید؟؟
همه به هم نگاه کردند،زهره آرام گفت:
ــ نمیدونم چرا یه حس بدی به جونم افتاده
سمیه خانم هم تایید کرد.
عزیز بلند صلوات فرستاد و از جایش بلند شد و گفت:
ــ مادر به دل منم بد افتاده،بیاید باهم بریم
همه ترسیده بودند،
خودشان هم دلیلش را نمیدانستند،به حیاط رفتند،تا سمانه میخواست به طرف در بروند،
سمیه خانم دستش را گرفت:
ــ مادر بزار من درو باز کنم
ــ لازم نیست خودم باز میکنم ،شاید برگشتن
به سمت در رفت،
زنگ پشت سرهم نواخته می شد،فضای ترسناک و وحشت زده ای بر خانه حاکم شده بود،همه به سمانه و در خیره شده بودند، نبود مردی در خانه همه را به اندازه کافی ترسانده بود و لرز بر بدنشان نشانده بود.
سمانه چادرش را مرتب کرد،
و در را آرام باز کرد،اما با دیدن قامت درشت مرد مشکی پوشی که صورتش را پوشانده بود،
وحشت زده قدمی به عقب برگشت،
اما مرد مشکی پوش سریع شیشه ای را باز کرد و مایعی را بر روی صورت سمانه ریخت و اورا هل داد،
با صدای فریاد آرش که میگفت:
ـــ اسید ریخت روش بدبخت شدیم
صدای جیغ ها بلند شد،
سمانه که به عقب پرت شده بود و سرش به زمین خورده بود، و از شدت ضربه گیج شده بود،
همه ی خانم ها بالای سرش نشسته بودند، و ضجه میزدند،
اما او فقط سایه محو و صدای مبهمی را می شنید.
صدای ارش در گوشش میپچید،
احساس سوزشی را بر صورتش احساس می کرد،اما جرات نداشت که دستش را بلند کند و صورتش را لمس کند.
آرش بیخیال بچه ها شد،
و سریع از خانه خارج شد، و به طرف خیابان اصلی دوید، همه ی راه را نفس نفس می زد،
زیر لب میگفت:
ــ غلط کردم غلط کردم
کمیل و بقیه را از دور دید،با تمام توانش فریاد زد:
ــ کمیـــــــــل کمیـــــــــــل
کمیل با شنیدن فریاد کسی
که او را صدا می زند،برگشت، بقیه هم کنجکاو به آرش نگاه کردند،
کمیل چند قدم به سمتش رفت،آرش روبه رویش ایستاد و با گریه گفت:
ــ سمانه..... سمانه
نفس نفس می زد،
و نمیتوانست درست صحبت کند، با شنیدن اسم سمانه همه نگران به او نزدیک شدند،
کمیل بازوانش را گرفت و شدید تکان داد و فریاد زد:
ـــ سمانه چی؟حرف بزن آرش
ــ روی صورت سمانه اسید ریختند
و بدون خجالت بلند گریه کرد،
صدای یا حسین همه بلند شد، و در کمتر از چند ثانیه همه با شتاب به سمت خانه دویدند....
.
✍🏻نویسنده : فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰💚─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
༻📱 •. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_یازده زهره خانم بلند آرش را صدا زد: ــ آرش بیا درو
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_دوازده
کمیل با شتاب در را باز کرد،
و به طرف سمانه که بر روی زمین افتاده بود، رفت،
صغری را کنار زد،
و سر سمانه را در آغوش کشید،با صدای بلند صدایش کرد،
و روی صورتش می زد.
ــ سمانه خانمی،سمانه صدامو میشنوی، جوابمو بده سمانه.!
رد خون بر روی پیشانی اش را که دید، دیوانه شد، نمیدانست چه کاری بکند، تا قلبش آرام بگیرد،
پشت سرهم با صدای بلند سمانه را صدا می زد، و خدا را قسم می داد، که اتفاقی برای او نیفتد.!
صدای زمزمه آرام سمانه را که شنید، به او نزدیک شد و گفت:
ــ جانم ،بگو سمانه
سمانه با درد و مقطع گفت:
ــ درد دارم کمیل
ــ کجا، قربونت برم، کجات درد میکنه
ــ سرم،صورتم داره میسوزه کمیل
کمیل دستی به صورت سمانه کشید،
به شدت داغ بود و سرخ بود میدانست اسید نیست،
اما همین هم او را نگران کرده بود،
صدای لرزان سمانه او را نابود کرد، دوست داشت، از دردی که در سینه اش نشسته فریاد بزند.
ــ کمیل صورتم میسوزه،
آرام از درد گریه کرد،
کمیل سرش را در آغوش فشرد، و بدون اهمیت به اطراف پیشانی اش را بر سرش گذاشت، و اجازه داد اشک هایش پایین بیایند،
همسرت با این حال ترسیده و پر درد در بین بازوانت گریه کند،بدتر از این درد مگر برای یک مرد وجود دارد؟؟؟
🏥😥🏥😥
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید حالش خوبه،فقط ترسیده
ــ این ماده ای که روی صورتش ریختن چیه؟میدونم اسید نیست اما اثراتی داشته
ــ اسید نیست چون اگه اسید بود کاملا صورتشون از بین میرفت،ماده ی شیمیای هست که سوزش و التهاب روی صورت ایجاد میکنه، و چون از نزدیک روی صورتشون ریختن، سوزش و التهابش بیشتر شده،نمیگم خطرناک نیست اتفاقا اگه چشماشونو به موقع نمیبستن ممکن بود بینایی خانمتون مشکل پیدا کنه ولی خداروشکر به خیر گذشت
ــ سرش چی؟
ــ زخم شده،پانسمانش کردم، الان سرم بهشون وصله،به خاطر امنیتش الان از خانه خارج نشه بهتره،مشکلی پیش اومد بگید خودم میام
کمیل با او دست داد،
وبعد از تشکر به اتاق رفت،سمانه با دیدنش دستش را به سمتش دراز کرد، کمیل دستش را گرفت، و آرام بوسید، کنارش روی تخت نشست و موهایش را که بر روی چشمانش افتاد را کنار زد.
ــ گریه کردی کمیل؟
ــ نه مگه مرد هم گریه میکنه
ــ چشمای سرخت چی میگن پس؟
کمیل نگاهی به صورت سرخ سمانه و مژه های خیسش کرد و گفت:
ــ گریه کمترین چیز بود،اون لحظه از درد قلبم نزدیک بود سکته کنم
ــ خدانکنه
ــ لعنت به من که تو رو به این حال انداختم
ــ کمیل چه ربطی به تو داره آخه؟
ــ ربط داره خانمی،الان ذهنتو درگیر نکن بخواب
.
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_سیزده
در باز شد،
کمیل سرش را بالا آورد، و با دیدن امیرعلی که با شرمندگی او را نگاه می کرد، سری تکان داد، ومشغول برسی پرونده شد.
ــ سلام، بیا تو، چرا اونجا ایستادی؟
امیرعلی در را بست،
و روی صندلی روبه روی میزکار کمیل نشست.
ــ کمیل،شرمندم
ــ برا چی؟
ــ دیشب.!
کمیل اجازه نداد، حرفش را ادامه بده
ــ هرچی بود برای دیشب بود،موضوع تموم شد دیگه
ــ به مولا شرمندتم.، دیشب خونه پدر خانوم بودیم،گوشیم هم تو خونه مونده بود
کمیل که می دانست،
امیرعلی چقدر از این اتفاق ناراحت است، لبخند زد، و گفت:
ــ شرمندگی برا چی آخه،مگه عمدا جواب ندادی؟امیر اومد کارا هم انجام شد.
ــ آره پرونده رو ازش گرفتم
ــ خب؟
امیرعلی پرونده را به سمت کمیل گرفت و گفت:
ــ اونایی که اومدن دم در خونه مادربزرگت دو نفرن، روی موتور هم بودن، معلومه از ریختن این ماده شیمیایی فقط میخواستن همسرتو بترسونن، اما قضیه دعوا واقعی بوده، اونا هم از این موقعیت استفاده کردن،
کمیل متفکر به پرونده خیره شده بود،
امیرعلی آرام گفت:
ــ کمیل میدونم به چی فکر میکنی،من مطمئنم این کارِ تیمور و آدماشه،والا کی میدونه تو مامور اطلاعاتی
_چیز دیگه ای نیست؟
ــ نه
ــ خب، خیلی ممنون
با صدای گوشی،
کمیل گوشی خود را از کتش بیرون آورد، چند تا عکس برایش ارسال شده بود،
تا عکس ها را باز کرد،
از شدت خشم و عصبانیت محکم مشتش را برروی میز کوبید،
امیرعلی سریع از جایش بلند شد ،با نگرانی گفت:
ــ چی شده کمیل؟
نگاهی به دستان مشت شده ی کمیل و چشمان به خون نشسته اش انداخت.
ــ بگو چی شده کمیل
کمیل بدون هیچ حرفی،
گوشی را به طرف امیرعلی گرفت، و از جایش بلند شد،
پنجره را باز کرد،
و سرش را بیرون برد، احساس می کرد، کل وجودش در حال آتش گرفتن است.
امیرعلی با دیدن عکس ها،
چشم هایش را عصبی بست، دوباره صدای گوشی کمیل بلند شد،
امیرعلی با دیدن شماره ناشناس گفت:
ــ کمیل فک کنم خودشون باشن؟
کمیل به سمت گوشی خیز برداشت،
ــ کمیل صبر کن، بزار ردیابی کنیم
کمیل سری تکان داد،
و منتظر امیرعلی بود،با (جواب بده) ی امیرعلی سریع دکمه اتصال را لمس کرد:
ــ الو
ــ به به جناب پاسدار، سرگرد، اطلاعاتی، اخوی، برادر، چی بهت بگم دقیقا کمیل
و شروع کرد بلند خندیدن
ــ عکسا چطور بودن؟؟
.
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
⧉ 🪄 . . #عشقینه ୧ . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_سیزده در باز شد، کمیل سرش را بالا آورد، و با دیدن ا
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_چهارده
.
کمیل عصبی غرید:
ــ خفه شو عوضی
ــ اوه آروم باش اخوی
ــ تیمور دعا کن دستم بهت نرسه ،باور کن تیکه تیکت میکنم
ــ وای ترسیدم،یعنی اینقدر خاطر این خانم کوچولو رو میخوای، که اینطور عصبی شدی، اسمش چی بود؟ سمانه!درست گفتم؟
ــ اسمشو به زبونت نیار عوضی
ــ آروم باش،راستی دیشب تونستی خانم کوچولوتو آروم کنی،بدبخت خیلی ترسیده بود
کمیل فریاد زد:
ــ میکشمت..... تیمور میکشمت
تیمور بلند خندید و گفت :
ــ نمیتونی،من چند قدم از تو جلوترم، بابت عکس ها هم نمیخواد از من تشکر کنی، میتونی از عکاس کوچولو تشکر کنی!
کمیل تا میخواست فریاد بزند،
و او را تهدید کند،تیمور تماس را قطع کرد،
نفس نفس می زد،
صورتش داغ شده بود،امیرعلی سریع لیوان آبی را به طرفش گرفت.
ــ نمیخوام
ــ بخور،الان سکته میکنی
کمیل لیوان را از دستش گرفت و نوشید.
با صدای خشداری گفت:
ــ از عکسا چی فهمیدی؟
ــ چیزی ندارن،فقط معلومه کسی که این عکس ها رو از همسرت گرفته، از اعضای خانه بوده،آخه همسرت یک جا به دوربین لبخند زده،اون عکسا هم برای محضره، پس غریبه ای تو محضر نبوده!!
گوشی را به طرف کمیل گرفت و گفت:
ــ حتما کسی از گوشی یکی از خانوادت برداشته
کمیل زیرلب زمزمه کرد:
ــ عکاس کوچولو....!عکاس کوچولو
چشمانش را بست،
و به آن شب و روز عقد برگشت،چیزهایی یادش آمد، که ای کاش هیچوقت یادش نمی آمد،باورش سخت بود،
ــ کمیل داری به چی فکر میکنی؟
ــ اون روز همه از محضر بیرون اومدن فقط..
ــ نه.... کمیل غیر ممکنه
ــ امیرعلی خودشه،لعنتی خودشه
امیرعلی گیج روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ خدای من
کمیل چنگی به کتش زد،
و گوشی اش را برداشت،امیرعلی سریع ایستاد و جلویش ایستاد:
ــ کجا داری میری
ــ باید تکلیف این موضوعو مشخص کنم
ــ نه کمیل الان نه ،بلاخره به خاطر...
ــ خودشم بفهمه، زودتر از من اینکارو میکنه
امیرعلی را کنار زد، و از اتاق بیرون رفت
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_پانزده
ـــ صغری بس کن دیگه
ــ اِ... صبر کن بقیشو برات تعریف کنم
ــ باور کن از بس خندیدم شکم درد گرفتم
ــ بی لیاقتی دیگه
ــ تو مگه کلاس نداشتی؟
ــ آره الان میرم،منتظرم میمونی باهم برگردیم
ــ باشه میرم تو کافه منتظرت میمونم
صغری بوسه ای بر گونه اش مینشاند.
ــ عشقی به مولا
ــ برو دیگه
سمانه بعد از سفارش قهوه،
روی یکی از صندلی ها می نشیند،به صفحه گوشی اش نگاهی می اندازد،چند پیام از دوستانش داشت،
دوست داشت،
با کمیل تماس بگیرد، اما نمیخواست، مزاحم کارش شود.
گارسون قهوه را جلویش گذاشت،
سمانه تشکری کرد،با روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشی اش، نگاهی به آن انداخت،
با دیدن اسم زندایی لبخندی زد و جواب داد:
ــ به به زندایی جان
اما صدای نگران و آشفته ی زهره لبخند را از روی لب های سمانه پاک کرد.
_چی شده زندایی
ــ بچم
ــ برا ارش اتفاقی افتاده؟
ــ تازه کمیل اومد خونمون،خیلی عصبی بود، آرش داشت آماده می شد، تا بره دانشگاه، اما کمیل بدون هیچ حرفی دستشو گرفت انداخت تو ماشین،
سمانه نگران پرسید:
ــ کمیل اینکارو کرده؟
ــ آره
زهره نالید و گفت:
ــ سمانه یه زنگ بزن به کمیل ببین چی شده دارم از نگرانی میمیرم
ــ چشم زندایی الان زنگ میزنم
ــ خبرم کن
ــ چشم
سمانه سریع قطع کرد،
و با دستان لرزان شماره کمیل را گرفت
کمیل اولین تماس را رد کرد،
اما سمانه آنقدر تماس گرفت، تا کمیل جواب داد:
ــ چیه سمانه
عصبانیت و ناراحتی در صدایش کاملا مشهود بود
ــ کمیل کجایی؟
ــ سرکار
ــ کمیل باید باهات حرف بزنم
ــ بعدا سمانه
ــ جان من کمیل... کارم مهمه
ــ باشه میام دنبالت
ــ خودم میام، بگو کجا
کمیل کلافه گفت:
ــ یک ساعت دیگه بیا همون خونه
ــ باشه خداحافظ
ــ خداحافظ
سریع از جایش بلند شد،
بعد از حساب کردن،از دانشگاه بیرون رفت،
و برای اولین تاکسی دست تکان داد
.
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
⧉ 🪄 . . #عشقینه ୧ . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_پانزده ـــ صغری بس کن دیگه ــ اِ... صبر کن بقیشو
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_شونزده
سمانه کمیل را کنار زد،
و سریع وارد خانه شد،با دیدن آرش با چشمان سرخ ازگریه و رد دست کمیل بر روی گونه اش،
حیرت زده و عصبی به طرف کمیل برگشت و گفت:
ــ اینجا چه خبره؟آرش چشه؟برا چی با اون وضع رفتی دنبالش،میدونی زندایی نزدیک بود از ترس سکته کنه،اصلا برا چی اوردیش اینجا!!؟؟
آرش از جایش بلند شد،
و به سمت سمانه آمد و چادرش را در دست گرفت،
و با التماس گفت:
ــ آجی سمانه توروخدا بهش بگو، منو نندازه زندان، آجی بهش بگو!
کمیل ارش را هل داد،
و سمانه را به طرف خودش کشید و غرید:
ــ خفه شو احمق،آخرین بارت باشه بهش نزدیک میشی، یا باهاش حرف میزنی فهمیدی؟
اما آرش از ترس اینکه در زندان بیفتد، از تقلا دست بردار نبود.
ــ آجی، کمیل دوست داره، بهش بگی، قبول میکنه آجی، به خاطر مامانو بابام ،باور کن مجبور بودم ،والا کی دوس داره اینکارو با خواهر و بردارش بکنه
سمانه که کم کم مسئله برای او حل میشد، ناباور پیراهن کمیل در دستانش فشرده شد
و با بغض نالید:
ــ کمیل ،آرش دارع چی میگه..؟!
کمیل شانه ی سمانه را در آغوش گرفت و آرام زمزمه کرد:
ــ تو فقط آروم باش همه چیو خودم حل میکنم
و با عصبانیت رو به آرش گفت:
ــ تو هم تکلیفت معینه،کاری میکنم هزار بار از به دنیا اومدنت پشیمون بشی،حالا هم از جلو چشام گم شو
آرش ــ توروخدا کمیل،جان سمانه، اینکارو نکن، اصلا به خاطر بابام،فکر کن همه بفهمن برا بابام آبرو نمیمونه
آرش دست بر نقطه ضعف او گذاشت، کمیل عصبی فریاد زد:
ــ خفه شو،تو اگه نگران دایی بودی اینکارو نمیکردی
از سمانه جدا شد،
و بازوی آرش را در دست گرفت، و او را در حالی که او را قسم میداد، به طرف در برد:
ــ خودتو خسته نکن که نظرم عوض نمیشه،
در را باز کرد،
و آرش را بیرون کرد، و در را بست،سرش را به در چسباند و چشمانش را بست.
صدای فریاد و التماس،
و ضربه هایی که آرش به در می زد ،دل کمیل را خون می کرد،
اما او هم آدم است،
کم می آورد،بخصوص اگر #خیانتی از #خانواده_ی_خود ببیند،
با قرار گرفتن دست لرزان و سردی،
بر شانه اش، آرام برگشت،که با چشمان اشکی و سرخی مواجه شد.
می دانست سمانه،
الان چه حالی دارد،او هم داغون بود، نگاهشان در هم گره خورد.
کمیل زیر لب زمزمه کرد:
ــ سمانه دیگه کم اوردم....
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_هفده
سمانه لیوان اب را
جلوی کمیل گذاشت، و کنارش نشست، کمیل عمیقا در فکر بود،سمانه می دانست از چه چیزی عذاب می کشید،
نگران دایی محمد بود،
و می دانست، اگر بین همه پیچیده شود، که پسر «سرهنگ رادمنش» برای گروه خلافکاری جاسوسی می کرده، دیگر آبرویی برای محمد نمی ماند.
"پسر نوح با بدان بنشست... "
آرام صدایش کرد:
ــ کمیل
ــ جانم
ــ میخوای چیکار کنی
کمیل به مبل تکیه داد و نالید:
ــ نمیدونم،نمیدونم سمانه،به هر راه حلی که فکر میکنم آخرش میخوره به دایی محمد، داغون میشه،اگه بفهمه
سمانه دست مردانه ی کمیل را در دست گرفت وگفت:
ــ نمیخوای بگی این گروه کیه که آرشو مجبور به این کار کردن؟اصلا چرا تو؟
کمیل پوزخندی زد و گفت:
ــ مجبور؟آرش پول لازم داشته،اونا هم بهش پول میدادن، در مقابل اون گزارش من و عکسای تورو تحویل می داده
کمیل با تصور اینکه،
عکس های سمانه در روز عقد و دورهمی های خودمونی در دست آن ها باشد، و با چشمان کثیفشان، همسر پاکش را نگاه می کردند، دستانش از زور خشم در دستان سمانه مشت شد.
سمانه نگران نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ کمیل چی داره اذیتت میکنه، نگا صورتت از عصبانیت سرخ شده ،چرا منو محرمت نمیدونی؟
ــ تو محرمتر از هرکسی برام سمانه،اما بعضی حرف ها برای تو سنگینن، تودختری، لطیفی، حساسی.!
ــ قول میدم دیگه لطیف نباشم، تو هم همه حرفاتو بزن ،باور کن تورو اینجوری آشفته میبینم دلم خون میشه،باور کن ناراحتیت منو هم ناراحت میکنه
کمیل لبخند تلخی برروی لبانش نشست، اما تا می خواست جواب حرف های زیبای سمانه را بدهد، گوشی اش زنگ خورد.
شماره ناشناس بود،
کمیل گوشی را برداشت و دکمه اتصال را لمس کرد:
ــ بله بفرمایید
ــ به به جناب سرگرد
ــ شما
ــ نشناختی؟تیمور جانتم
کمیل لعنتی زیر لب گفت
ــ شنیدم از وقتی فهمیدی عکسای زنت دستمه عصبی شدی؟
ــ خفه شو عوضی
ــ اوه اوه بی ادب نشو دیگه،میدونی تو اصلا سلیقه نداشتی،اما تو زن گرفتن خوب سلیقه به خرج دادی
کمیل عصبی از جایش بلند شد و گفت:
ــ ببند دهنتو ،من میکشمت ،میکشمت تیمور به مولا قسم میکشمت
.
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
⧉ 🪄 . . #عشقینه ୧ . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_هفده سمانه لیوان اب را جلوی کمیل گذاشت، و کنارش نش
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_هجده
کمیل با عصبانیت روبه روی آرش که از شدت گریه با بی حالی رو به کمیل نشسته بود، ایستاد.
ـــ از خودت خجالت نمیکشی؟یکم به این فکر نکردی،دایی محمد با این آبروریزی چطور میخواد کنار بیاد؟
آرش با صدایی که از شدت گریه خشدار شده بود ،گفت:
ــ من اشتباه کردم، من غلط کردم،
با فریاد کمیل، ارش جمع شد،
و مانند بچه ای دبستانی گریست،هرکس او را میدید، باورش نمی شد، او یک دانشجو باشد.
ـــ غلط کردن به درد خودت میخوره!!!!
ضربه ای به سینه اش زدو گفت:
ــ تو داشتی سمانه، زنِ منو، به کشتن میدادی، متوجه شدی چیکار کردی؟!؟
آرش که از شدت گریه نمی توانست، درست صحبت کند،
مقطع گفت:
ــ م... م... ن...،من به پو... پولش نیاز...، دا...،داشتم
کمیل پوزخندی زد و گفت:
ــ به خاطر پول حاضر بودی از خانوادت بگذری؟؟
فریاد زد:
ــ ها جوابمو بده،به خاطر پول حاضر بودی سمانه روبه کشتن بدی؟؟ ،منو داغون کنی؟؟؟؟ به خاطر چندتا اسکناس قبول کردی، گزارش و عکسای ناموس کمیلو بدی دست یه مشت آدم خدا نشناس؟؟؟؟
فریاد زد:
ــ چرا خفه خون گرفتی آرش،حرف بزن، لعنتی حرف بزن
سکوت خانه را....
نفس نفس زدن های کمیل، و گریه های آرش شکستند،
کمیل باور نمی کرد،
که جاسوسی که این همه بلا بر سرشان آورده آرش پسر دایی اش باشد!
با صدای زنگ خانه،
آرش ترسید از جایش بلند شدو گفت:
ــ زنگ زدی بیان منو بگیرن،کمیل غلط کردم، کمیل توروخدا اینکارو نکن
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید وتشر زد:
ــ بتمرگ سر جات
نمی دانست چه کسی پشت در است،
غیر از امیرعلی و محمد و سمانه کسی از این خانه خبر ندارد.!
در را باز کرد،
که با دیدن سمانه با عصبانیت غرید:
ــ تو اینجا چیکار میکنی مگه بهت نگفتم یه ساعت دیگه؟؟
سمانه شوکه از رفتار کمیل،
چند لحظه ای ساکت ماند،دیگر مطمئن بود اتفاقی افتاده.
ــ کمیل چی شده؟
ــ هیچی ،برو تو ماشین تا صدات کنم
سمانه تا میخواست اعتراض کنه،
صدای گریه و التماس آشنایی او را به سکوت دعوت کرد.
_آجی توروخداتو راضیش کن، منو نندازه زندون
.
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_نوزده
تیمور قهقه ای زد و گفت:
ــ البته آرش گفت که مادرت انتخابش کرده، آخ گفتم آرش یادم اومد، بیچاره خیلی ترسیده، از وقتی بچه ها اوردنش داره به خودش میلرزه
کمیل وحشت زده گفت:
ــ تو چیکار کردی تیمور؟
ــ چیزی که شنیدی، پسر سرهنگ رادمنش پیش منه،اگه جونش برات عزیزه، بیا به آدرسی که برات میفرستم
ــ عوضی
ــ پس یادت باشه که تنها بیای،چون از یه آدم عوضی همه چیز برمیاد!
تماس قطع شد،
کمیل سریع شماره امیرعلی را گرفت، و به او سپرد، که سریع خودش را برساند.
به طرف سمانه رفت،
و بازوانش را دردست گرفت و گفت:
ــ سمانه الان امیرعلی میاید دنبالت میرسونتت خونمون
ــ چرا تو منو نمیرسونی
ــ من باید برم جایی
ــ کجا کمیل
ــ جایی کار دارم
سمانه وحشت زده و با چشمان سرخ از اشک به پیرهن کمیل چنگ زد و گفت:
ــ کمیل کجا داری میری؟کی بود که بهت زنگ زد؟چی بهت گفت؟
ــ سمانه سوال نپرس، فقط کاری که میگم انجام بده،الانم آماده شو
سمانه پیراهن کمیل را بیشتر در مشتش فشرد و نالید:
ــ من هیچ جا نمیرم، فهمیدی؟هرجا تو بری منم میام، کمیل توروخدا راستشو بگو، داری پیش همونی که بهت زنگ زد؟
ــ سمانه آروم باش عزیزم
سمانه با گریه فریاد زد:
ــ چطور آروم باشم لعنتی چطور؟داری خودتو به کشتن میدی، میفهمی داری چی میگی؟کمیل احساس بدی به این رفتنت دارم، نرو لعنتی نرو
بی قراری های سمانه،
قلب کمیل را به درد آورد،او را به خود نزدیک کرد، و بادست اشک هایش را پاک کرد،
سمانه که احساس می کرد،
این #دیدارآخر است،تصور نبود کمیل در کنارش اشک هایش را دوباره بر گونه هایش سرازیر کرد،
کمیل دوباره اشک هایش را پاک کرد،
و سمانه را در آغوش گرفت، سمانه بین هق هق هایش، کمیل را صدا می زد،
کمیل در حالی که سرش را نوازش می کرد ،با ناراحتی گفت:
ــ جانم،جان کمیل،زندگی کمیل،بگو سمانه بگو
ــ چرا حس میکنم دیگه نمیتونم ببینمت چرا؟
کمیل که از بعد تماس،
این احساسی که بر وجودش رخنه زده بود، را پس می زد، با این حرف سمانه قلبش تیر کشید،بوسه ای بر سر سمانه نشاند و حرفی نزد.
سمانه با مشت ضربه ای به شانه اش زد و گفت :
ــ پس تو هم اینو حس کردی،کمیل نرو، کمیل تنهام نزار،من میمیرم کمیل،بخدا میمیرم
از کمیل جدا شد،
و صورت کمیل را با دو دست گرفت، چشم های اشکی اش را در چشمان به اشک نشسته کمیل گره زد و با بعض و صدای لرزانی زمزمه کرد:
ــ بگو که نمیری کمیل،بخدا من میمیرم، بدون تو نمیتونم کمیل،باور کن حس میکنم، قلبم داره از جاش کنده میشه، کمیل حرف بزن توروخدا یه چیزی بگو، آروم شم
کمیل او را در آغوش کشید،
و به اشک هایش اجازه جوشیدن داد،
چقدر سخت بود ،
سمانه اینگونه بی قراری کند و او نتواند کاری کند.....
.
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
⧉ 🪄 . . #عشقینه ୧ . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_نوزده تیمور قهقه ای زد و گفت: ــ البته آرش گفت که ما
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_بیست
کمیل در را بست،و به طرف امیرعلی رفت:
ــ برسونش خونه خودمون، محافظارو هم اگه چیز مشکوکی دیدی بیشتر کن،
ــ نمیخوای بگی کجا میخوای بری؟تنهایی از پس تیمور بر نمیای!
ــ نزار پشیمون بشم که بهت گفتم!!
ــ اما تنهایی..!
ــ این قضیه رو خودم تنهایی بایدتمومش کنم ،حواست به سمانه باشه،میخوام خودت شخصا حفاظت اونجارو بگیری، نه کس دیگه ای
ــ نگران نباش
ــ برید بسلامت
امیرعلی سوار ماشین شد،
کمیل نگاهش به نگاه خیس سمانه گره خورد،
ماشین روشن شد،
و اخرین تصوری که کمیل از سمانه داشت، چشمان اشکی و پر از حرف او بود....
سمانه در طول مسیر حرف نزد،
و فقط صدای گریه های آرامش سکوت اتاقک کوچک ماشین را می شکست.
به محض رسیدن،
امیرعلی ماشین را نگه داشت، سمانه پیاده شد، و منتظر امیرعلی ماند.
ــ چیزی شده خانم حسینی؟
ــ کمیل کجا رفته؟
ــ نمیدونیم،با اینکه کمیل قبول نکرد، دخالت کنیم، اما من به سرهنگ رادمنش رو در جریان گذاشتم
ــ اگه خبری شد، خبرم کنید
ــ حتما،بقیه هم نباید چیزی بدونن
سمانه به علامت تایید سری تکان داد،و وارد خانه شد.
صغری و سمیه خانم با دیدن سمانه از جایشان بلند شدند.
ــ دخترم سمانه گریه کردی؟
سمانه میدانست،
الان هم مثل همیشه چشمانش از شدت گریه سرخ شده اند.
ــ سمانه کمیل هم تورو مجبور کرد، بیای خونمون؟من دانشگاه بودم، زنگ زد گفت باید بیای خونه
سمانه روی مبل نشست و آرام گفت:
ــ آره
ــ برای همین گریه کردی؟
ــ با کمیل بحثم شد
سمیه خانم کنارش نشست،
و سرش را در آغوش گرفت و مهربانانه گفت:
ــ عزیز دلم دعوا نمک زندگیه،کمیل شاید عصبانی بوده، یه چیزی گفته، والا کمیل تورو از جونش هم بیشتر دوست داره
سمیه خانم نمی دانست،
که با این حرف های چه آتشی بر جان این دختر می زد.
ــ نگفت چرا باید تو خونه بمونیم؟دلم خیلی شور میزنه!
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
سمانه نتوانست،
جلوی هق هق اش را بگیرد،چطور میتوانست به او بگوید که کمیل عمری است، خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟
چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟ چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟
صدای گریه اش در کل خانه پیچید،
و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد، و این بی قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت.
غافل از اتفاقی که
برای پسرش در حال افتادن بود، عروسش را دلداری می داد....
🇮🇷🌷🌷🌷🇮🇷
ساعت از ۱۲شب گذشته بود،
و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از همانجا به در خیره شده بود،
سمیه خانم و صغری هم،
با آمدن امیرعلی و چند نفر دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند، و بی قراری هایشان شروع شد،
سمانه نگاهی به سمیه خانم،
که مشغول راز و نیاز بود انداخت ،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد،
صغری مشغول شستن،
ظرف های شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند،
هیچکس میل خوردن چیزی نداشت،
مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود.
سمانه برای چند لحظه،
چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،
اما با باز شدن در،
سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد، چادرش را سر کرد و بیرون رفت.
مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،
می دانست کمیل نیست،
اما عکس العمل های امیرعلی، ترسی بر دلش انداخت،
نزدیکشان شد،
که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت:
ــ داره گریه میکنه؟؟
با صدای لرزانی گفت:
ــ چی شده؟
با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت:
ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟
ــ آره دایی جان
سمانه مشکوک به او نگاه کرد،
غم خاصی را در چشمانش حس می کرد، تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد.
با وحشت گفت:
ــ دایی زخمی شدی؟
ــ نه دایی خون من نیست
با این حرفش، خود و امیرعلی نتوانستند، خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان بالا گرفت.
سمانه با ترس و صدای لرانی گفت:
ــ دایی کمیل کجاست؟
ــ....
ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد
محمد سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄