eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• با همسرتون👩‍❤️‍👨 مثل یک ملکه 👸 یا پادشاه👑 رفتار کنید👏💞 یادتون باشه هر چقدر یکدیگر رو بالا ببرید 😌و احترام نگهدارید... در واقع خودتون رو بالا بردید و دیگران هم می‌آموزند که براتون احترام بگذارند☺️🌸 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏بابای من هیچوقت من رو با همکلاسی‌ها و بچه‌های فامیل مقایسه نمی‌کرد؛ مستقیم با بزرگان تاریخ مقایسه می‌شدم😟 مثلاً گیر میداد از ادیسون یاد بگیر، پنج سالش بود قرآنو حفظ کرد❕ هر چقدر هم می‌گفتم اون حافظ بود می‌گفت نه تو همش دنبال بهونه‌ای😄🤨😄 . . •📨• • 827 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• همه‌چیز‌را‌ می‌توانم‌تحمل‌کنم(:♥️ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• گفتم سلام چشم من از اشک، تر شد🥺 و عطر نگاه تو👀 بر جان من نشست☺️ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وبیست‌وچهارم احمد دستارش را از سر بردا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دست احمد را گرفتم و گفتم: اصلا این طور نیست. تو مقصر نیستی. هیچ کس تو رو مقصر نمی دونه _به خاطر کارای من ساواک ریخت تو خونه حاج بابا و این اتفاقات افتاد _از کارایی که کردی پشیمونی؟ ... قبل از این که احمد پاسخی بدهد گفتم: تو هر کاری کردی برای اسلام بوده برای ایمان و اعتقاداتت بوده کاری رو کردی که بهش باور داشتی از این که به خاطر باور هات جنگیدی و مبارزه کردی پشیمونی؟ احمد نفسش را بیرون داد و گفت: حتی یک لحظه هم پشیمون نبودم و نیستم. حتی یک لحظه هم حاضر نیستم از ادامه این راه و از مبارزه دست بردارم _پس وقتی به درست بودن مسیری که انتخاب کردی و توشی ایمان داری پس هیچ وقت برای هیچ اتفاقی نباید احساس گناه کنی اتفاقی که برای مادر و خواهرت افتاده تلخه ولی اقتضای مبارزه با طاغوت همینه به قول آقاجانم وقتی ما ادعای شیعه بودن داریم هر روز توی زیارت عاشورا به امام حسین میگیم بابی انت و امی پدر و مادرم فدات، هر روز دو بار تو زیارت عاشورا میگیم إنّی سلمٌ لمن سالمکم و حربٌ لمن حاربکم فقط این اذکار نباید لقلقه زبون مون باشه. باید تو عمل هم نشون بدیم تو دوستی مون با دوستای اهل بیت و دشمنی مون با دشمنای اهل بیت ثابت قدمیم و حاضریم مثل خود امام حسین مثل اهل بیت عزیز ترین کسای زندگی مونم به خاطر راه اسلام و راه اهل بیت فدا کنیم. من این چند وقت هر روز به مادرت سر می زدم دلتنگت بودن ولی ازت ناراحت نبودن حتی بهت افتخار می کردن می گفتن راهت حقه می گفتن بعد این جریان به این که تو توی راه حق و توی راه اسلامی و این مبارزه درسته ایمان آوردن احمد آه کشید و گفت: اینا رو برای دلخوشی من میگی؟ دستش را فشردم و گفتم: به جان خودت که برام عزیزترینی اینا رو من با گوشای خودم شنیدم که خواهرت گفت. هم مادرت هم خواهرت برات نامه دادن و بهم گفتن هر وقت رفتی پیش احمد بده بهش. نامه ها تو کیفمه رفتیم تو مسجد بهت میدم بخونی احمد آه کشید و گفت: خدا کنه همین طور باشه ... فکر اتفاقی که برای مادر و زینب افتاده دیوونه ام کرده. هر روز و هر شبم عذاب وجدان دارم ... کاش می شد برم دیدن شون ... انگشتانم را میان انگشتان مردانه او که حالا به شدت زبر و خشن شده بود جای دادم و گفتم: ان شاء الله به زودی میری ... اونا حال شون خوبه ... نگران شون نباش فقط دعا کن براشون ... سخت تر از همه درداشون همین دلتنگیه تو این قدر خوب بودی و هستی که وجودت عین بهشته و نبودنت عین جهنم مطمئن باش به زودی با دیدنت خوب میشن در آن تاریکی نمی شد حالت چهره احمد را دقیق ببینم. می دانستم ناراحت و غمگین خواهر و مادرش است. برای این که کمی حال و هوایش را عوض کنم گفتم: این روزا دلتنگ همه بودی، تو فکر همه بودی، تو فکر فسقلت هم بودی؟ احمد دست روی شکمم گذاشت و گفت: الهی قربونش برم ... مگه میشد یه لحظه به این فسقل و مامانش فکر نکنم. فرزندم با تماس دست احمد شروع به حرکت کرد. احمد با ذوق خم شد و شکم برجسته ام را بوسید و گفت: الهی قربونت برم بابایی ... الهی قربون تکون خوردنات برم به شکمم دست کشید و گفت: ماشاء الله چه بزرگم شده ... از حرف احمد خجالت کشیدم و از خجالت سر به زیر شدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد سرم را بوسید و گفت: برو کارت رو بکن زودتر بریم از نماز غافل شدیم. دبه را از دستش گرفتم و به پشت درخت ها رفتم. بعد از نماز کمی از نان و پنیری که آقا غلام تعارف کرد خوردیم. آقا غلام دراز کشید خوابید. آهسته از احمد پرسیدم: مگه میشه تو مسجد خوابید؟ احمد که کنارم نشسته بود و با شالش خودش را باد می زد آهسته گفت: مکروهه ... حرام نیست _ما هم باید این جا بخوابیم؟ احمد آهسته گفت: جای دیگه ای نیست. سختم بود در فاصله کمی از مرد نامحرم بخوابم. آهسته گفتم: پیش چشم نامحرم که نمیشه دراز بکشم بخوابم احمد به رویم لبخند زد و گفت: سرت رو بذار رو پای من چادرتم بکش روی خودت بخواب. من حواسم هست قبل این که آقا غلام بیدار شه بیدارت می کنم. بخواب نگران چیزی هم نباش معذب بودم اما خسته تر از این بودم که بتوانم در برابر خواب مقاومت کنم. به حالت جنینی دراز کشیدم و چادرم را روی بدنم کشیدم. در حالی که سرم روی پای احمد بود و صورتم را نوازش می کرد به خواب رفتم. زمین سفت و هوا گرم بود و خواب راحتی نداشتم. هر موقع چشم باز می کردم احمد را هم چنان بیدار می دیدم. عذاب وجدان گرفتم که به خاطر من و آرامشم بیدار مانده است. با تکان های دست احمد بیدار شدم که گفت: رقیه جان ... پاشو نزدیک اذانه. سر جایم نشستم و بدن خشک شده ام را کمی کش و قوس دادم. همراه احمد دوباره به دل بیابان زدیم. آب کم بود و به سختی باید هم برای طهارت و هم وضو استفاده می کردیم و کمی آب هم برای آقا غلام کنار گذاشتیم. احساس می کردم همه وجودم نجس است. با طلوع فجر صادق احمد اذان گفت و نماز خواندبیم آقا غلام هم از خواب بیدار شد و بعد از خوردن باقیمانده نان و پنیر قبل از طلوع آفتاب سوار موتور سه چرخه شدیم و به راه افتدیم. راه بسیار ناهموار بود و تکان های موتور اذیتم می کرد. بالاخره بعد از چندین ساعت آثار یک آبادی از دور نمایان شد. از احمد پرسیدم: بالاخره رسیدیم؟ احمد سر تکان داد و گفت: این جا روستای آقا غلام شون هست ما باید بریم رووستای بعدی از ابن جا تا روستای بعدی یک ساعتی راهه فکر این که یک ساعت دیگر هم بخواهم پشت موتور سه چرخه بنشینم کلافه ام کرد. این جا کجا بود که احمد آمده بود. چرا نمی شد در خود شهر مشهد مخفی شود و این همه راه دور آمده بود؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌ازتو‌گفتن‌💚 ڪار‌هرڪس‌نیست‌❗️ اۍ‌زیبا‌غزل‌🥰 من‌😌 براۍ‌گفتنت‌🌱 بایـد‌ڪہ‌مولانا‌شوم📝᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1271» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبـ⛅️ـح است و چراغ برف،🌨 روشن شده است✨ عطرگل یخ❄️ محوشکفتن شده است☺️ درزیرلحاف باد🌬 خوابیده درخت😴🌳 سرتاسرباغ🌿 غرق"بهمن"شده است🌪🌨 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• دلایل نداشتن خواستگار 1 : توی دورانی که خیلی از دوستان و اطرافیانِ هم سن و سالهای ما ازدواج می‌کنند، دلیلش چیه اینکه خواستگار نداشته باشیم...؟ 😢 👈 دلایل خواستگار نداشتن یه دختر رو میشه به دو گروه تقسیم کرد: ⛅ گروه اول: 🍃 دلایل فردی، یعنی دلایلی که خود دختر، باعث ایجادشون می‌شه؛ مثلا : 💙 یک. دختری که مثلا بخاطر کم‌رویی یا تنبلی😬، کلا فعالیت خاصی نداره و توی محیط‌های خارج از خونه، یا جمع‌های خونوادگی و دوستانه ظاهر نمی‌شه. راه رفع این مانع، حضور مناسب با رفتار صحیح، توی محیطهای جدید و خوبه 💜 دوم: گاهی یک دختر، حتی بخاطر قضاوت‌های نادرست دیگران یا رفتارهای نادرست خودش، به یک ویژگی ناخوب معروف میشه این ویژگی، مانع از این میشه که برای فرد خواستگار پیدا بشه... راه رفع این مانع، توبه و تصحیحِ رفتار خودمونه... طوری که دیگران هم متوجه این تغییر رفتار بشن 💚 سوم: گاهی پیش میاد که دختری، بخاطر رفتارهای خاص خودش کم سن دیده میشه و دیگران کلا او رو در سن ازدواج نمی‌بینن گاهی حالت چهره هم باعثِ این موضوع میشه راه رفع این موضوع: رفتارهای بالغانه‌تر و عاقلانه‌تر.. .. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• بمان که ؏ـشـ💖ـق به حال من و غبطه خورد بمان که تواَم کن که یار منے😍✌️🏻 🥰 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏بچه‌جان یه دونه پاستیل آورد گفت مامان بزن شاد شی🤓 گفتم ممنون پاستیل دوست ندارم☺️ گفت پس بخور تا حداقل اخلاقت یخورده بهتر بشه😐🤥 . . •📨• • 828 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خدایا... من‌به‌هرخیری‌که‌برام‌بفرستی سخت نیازمندم . . .🥺 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟📜◞• . . •• •• فقط باید بزنید و اعتراف بگیرید!✋🏻 . . ◞اینجا،تاریخ‌میزبان‌شماست◟ Eitaa.com/Rasad_Nama •◟📜◞•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• از طلا بیشتر است ارزش آن ثانیه که🌿 در حرم، رو به سوی گنبدتان می‌گذرد✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وبیست‌وششم احمد سرم را بوسید و گفت: ب
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقا غلام جلوی در خانه ای توقف کرد. احمد دستم را گرفت و گفت: بیا پایین خانومم از این که جلوی آقا غلام این طور مرا خطاب کرد خجالت کشیدم. رویم را محکم گرفتم و با کمک احمد پیاده شدم. آقا غلام رو به احمد کرد و گفت: داداش تشریف بیار خانه در خدمت تان باشیم. راه طولانی بوده خسته اید. احمد دستش را دراز کرد و گفت: ممنون آقا غلام خدا خیرت بده. لطف بزرگی کردی دیگه بیشتر از این مزاحم شما و خانواده نمیشیم _منزل خودتانه بفرما یک چایی بخورید نمک گیر نمیشید. احمد تشکر کرد و گفت: خدا از برادری کمت نکنه ما نخورده نمک گیر کرمت شدیم. اگه اجازه بدین الان بریم بعدا مزاحم میشیم بی زحمت نمی ذاریم تون آقا غلام دست احمد را محکم فشرد و گفت: هر جور صلاحه منزل خودتانه هر موقع تشریف آوردید قدم تان به روی چشم. از آقا غلام خداحافظی کردیم و به راه افتادیم. احمد ساک و بقچه ام را از دستم گرفت و گفت: بده من بیارم اذیت میشی _مگه نگفتی یک ساعت دیگه راهه پس چرا آقا غلام رفت خونه شون؟ احمد شالش را روی سرش انداخت و گفت: بقیه راه رو باید پیاده بریم با تعجب گفتم: یک ساعت باید پیاده بریم؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره یا پیاده یا الاغ با دست به تپه ای اشاره کرد و گفت: کنار اون تپه راه باریکه نمیشه با وسیله رفت چادرم را روی سرم مرتب کردم و گفتم: آخه تو چرا باید بیای راه به این دوری؟ چرا تو همون مشهد یه جا مخفی نشدی؟ چرا باید بیای هم چی جایی؟ چرا باید هم چی لباسایی بپوشی؟ تا کی میخوای این جا باشی؟ کار و زندگیت پس چی میشه؟ احمد از حرکت ایستاد. به سمتم چرخید و پرسید: از این که اومدی پشیمونی؟ از حرف هایم ناراحت شد. به چشم هایش چشم دوختم و گفتم: اشتباه برداشت نکن احمد. پشیمون نیستم. _پس چرا نیومده جا زدی؟ من که به محمد امین گفته بودم کامل برات بگن چه سختی هایی پیش رو داری نگفتن برات؟ نگاه از او گرفتم و سر به زیر گفتم: چرا گفتن ... _رقیه من دلم نمیخواد تو اذیت بشی. خدا شاهده هر چند داشتم از دوری و دلتنگیت دیوونه می شدم ولی اگه به دل خودم بود حتی برای یک لحظه هم حاضر نبودم تو رو بیارم این جا حاضر بودم و هستم دندون رو جیگر بذارم تحمل کنم ولی بدونم تو راحتی و اذیت نیستی اگه پیغام دادم تو رو بفرستن پیشم به خاطر قولی بود که خودت ازم گرفته بودی. الانم دیر نشده اگر ناراحتی، اذیتی از همین راهی که اومدیم بر می گردیم تو رو میفرستم مشهد هر وقت اوضاع خودم درست شد بر می گردم سر زندگی مون. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• لبخند تلخی زدم و گفتم: منو این قدر ضعیف شناختی که نیومده جا بزنم؟ احمد شالش را از روی سرش برداشت، نگاه به زمین دوخت و گفت: ضعیف نیستی ولی شرایط زندگی با من هم فعلا مساعد و مناسب برای تو نیست. به چشم هایم خیره شد و گفت: رک بهت بگم این سختی هایی که تا الان کشیدی یک دهم سختی های بعد از این نیست اشتباه از من بود پیغام دادم هواییت کردم. جای دختر حاجی معصومی هم چی جایی نیست از حرف آخر احمد ناراحت شدم و گفتم: طعنه می زنی؟ _اهل طعنه زدن نیستم. اگر هم طعنه ای باشه باید به خودم و بی عقلی خودم طعنه بزنم که تو رو کشوندم این جا _تو منو نکشوندی این جا من با دلم، با همه وجودم اومدم. می دونی چه قدر به آقاجان التماس کردیم تا راضی شد بذاره بیام؟ من یه جور، مادر یه جور، محمد علی یه جور همه زور مون رو زدیم که من بیام پیشت. بیام زیر سایه ات. هر کاری کردیم تا آقاجان راضی بشه من بیام چون بدون تو آروم و قرار نداشتم. من جا نزدم. فقط از سر کنجکاوی ازت سوال کردم چرا باید بیای این جا؟ چرا نمیشه تو خود مشهد مخفی بشی؟ فقط همین رو پرسیدم. کجای حرفم رنگ و بوی ناراحتی و اذیت و جا زدن داشت؟ احمد سکوت کرد که گفتم: انگار این مدت مریض بودی اخلاقات هم عوض شده زود به دل می گیری زود ناراحت میشی زود هم ناراحتیت رو بروز میدی. احمد آه کشید و چیزی نگفت. شالش را دور سرش پیچید و بی هیچ حرفی راه افتاد. چند قدم که رفت من هم دنبالش راه افتادم و با قدم های بلند خودم را به او رساندم. احمد بی هیچ حرفی می رفت و من هم بی هیچ حرفی خودم را دنبالش می کشیدم. به پای قدم هایش نمی رسیدم که هم قدم با او راه بروم. صدایش زدم جوابی نداد. سر جایم ایستادم و او از من دور شد. دلم از او گرفت. صدایش زدم: احمد یه لحظه وایستا ... نایستاد. با بغض صدایش زدم: احمد جان .... بالاخره ایستاد. خودم را به او رساندم. نگاهم نمی کرد. _قهری؟ بدون این که نگاهم کند گفت: نه قهر نیستم. _پس چرا نگاهم نمی کنی؟ از حرفام دلخور شدی؟ احمد نگاه به من دوخت و گفت: دلخور نیستم ... از تو دلخور نیستم. دلخوریم بابت خودمه که تو رو کشوندم این بیغوله _بیغوله یا بهشت فرقی نداره زن باید جایی باشه که شوهرش اونجاست. من اگه کنار تو باشم همه جا برام بهشته تو چرا اومدی تو این به قول خودت بیغوله که از دست خودت دلخور بشی؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌در دهه فجر امتش پیروز شد🇮🇷 ماه بهمن ماه جان افروز شد❤️ فجر گویی نو بهار زندگی🪴 چون چراغی در ره سازندگی💡᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1272» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• برخیزکه صبـ⛅️ـح، روشن ازامیـ🌹ـد است شب رفته🙄 وخط نور💫بی تردیداست✌️🏻 ازپستچـ📬ـی پنجره تحویل بگیر😊 در پاکـ💌ـت ابـ☁️ـر،نامـ📝ـه ی خورشیـ🌞ـد است . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ڪوتاه میگم👌🏻 ولے ڪوتاه نمیام از✋🏻 دوســتـ💕ـداشتَنت!" 💚🤍❤️ ✌️🏻 . . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
Booye Gole Soosano Yasaman (128).mp3
6.02M
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• چهل‌وپنجمین‌ سال پیروزی انقلاب اسلامی ایــران گرامی باد🇮🇷 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏بالاخره یاد گرفتم چجوری بدون مامانم خورشت کرفس بپزم. قابلمه رو میذارم روی گاز، پیاز رو خرد میکنم و تفت میدم، کم کم گوشت و کرفس رو بهش اضافه می‌کنم و بعد محتویات رو خالی می‌کنم تو سطل آشغال و زنگ میزنم به مامانم میگم بیا برام غذا بپز😄 . . •📨• • 829 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• جمهوری اسلامی ایران حرم ماست(: 💚🤍❤️ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•