|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
ازدواج به خودی خود افراد را تغییر نمیدهد.💥
زندگی زناشویی مڪانی نیست ڪه بتوانید در آن دیگری را تغییر دهید و او را در قالب آنچه ڪه میخواهید درآورید.🦋🍂
⇠با توجه به قانون 70-30
معمولاً 70 درصد از خصوصیات همسرتان خوب است ( با شما همخوان است) و حدود 30 درصد هم چندان خوب نیست.😒
⇠اگر روی آن 30 درصد تمرڪز ڪنی و بخواهی آنها را تعویض یا حذف ڪنی؛ مشڪلات شروع خواهند شد.😕😣
اما اگر روی آن 70 درصد متمرڪز شوید رابطهتان بهتر و بهتر خواهد شد.🤗😍
⇠در ازدواج به جای اینڪه منتظر تغییر باشید؛🌱
بیشتر روی آن چیزهایی ڪه نمیخواهید تغییر ڪنند و میخواهید همانگونه ڪه هست بماند؛✨
تمرڪز ڪنید و آنها را تقویت ڪنید😇😌
روابطهتان را مستحڪم ڪنید!💫
#آرامش
#ازدواج_موفق
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
سال نو معنوی.mp3
14.92M
♥ .🌱•
#خادمانه | #ثمینه
#مراقبات_ماه_رجب
#استاد_امینی_خواه
🔺سال نو معنوی
✨آنچه خوبان همه دارند
تو (ماه #رجب) یک جا داری ❗️
#ماه_رجب
#التماس_دعا
[[ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ]]
♥.🌱•
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 من یه روز حالم بد بود و نرفتم مدرسه
و گفتم مامان یه زنگ بزن مدرسه و اطلاع بده
که در جریان باشن؛ گفت اوکی باش🤦♀😑
زنگ میزنه میگه سلام ببخشید:
من اولیای یکی از اولیاهام😳😱😂
وااای من افتادم رو زمین نمیدونستم بخندم
یا بگم فامیلمو نگوووو😬 گوشیو قطع کن!
خودشو مدیر سه ساعت نه قطع میکردن نه
حرفی میزدن فقط میخندیدن🤦♀😂😂
دیگه بعد از اون ماجرا هیچ غیبتی نکردم😂😅
اینم بگم من بیشتررر بابام درگیر مدرسه ام بوده
کلا از بچگی تا الان که کلاس یازدهمم...
چون بابام پایه اس و مخفی میکنه کارامو
از مامانم😬😂
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 535 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
مداحی آنلاین - من جابر عبد الله انصاری شد - مطیعی.mp3
2.13M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
لَامَلجَأمِنَاللهِإلّاإِلَیهِ
جزتوبهکهپناهبرم♡
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
باهام مشکل داره؟!
بگو بیاااد😎گونی منتظرشونه
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
در ببندید و بگویید ڪھ من ،
جز از او همھ ڪس بگسستم
ڪس اگر گفت چرا؟
باکم نیست . .
فاش گویید ڪھ عاشـ♥️ـق هستم (:
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتنودوهشتم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتنودونهم ]
با هیجان گفتم :
برادر شوهر باحالی دارین هاا
چپ چپ نگاهم کرد :
آخه مشکل همین هست که از این با حال ها تو فامیل ما زیاده
با صدای ملایم زنگ تلفن همراهش مکالمه مان نصفه ماند
از همان فاصله نام مخاطب را خواندم
*سروان لیلی رادمنش *
ابرویم بالا رفت ، قبل از آراگل،
سامیار تلفن را جواب داد
و آراگل گفت :
مشاهده می کنید ؟!
وضع هر روز ما همینه
اخلاق سامیار هم زیادی بامزه بود ،
از همان پسر ها که از اول غد بازی و ادای مردانه در آوردن بلدند! :
سلام لیلی جون !
آراگل برایش چشم غره رفت :
لیلی جون چیه بچه ؟! مگه هم سنته ؟!
سپهر خدا محوت کنه که تربیت بچه هام رو به باد دادی
نمی دانستم از طرز حرف زدن سامیار بخندم
یا برای حرص خوردن های بامزه آراگل ؟!
سامیار گفت :
نه لیلی جون مامانم داره کیک میخوره
آراگل طاقت نیاورد و گوشی را از دستش کشید
بعد صحبت مختصری قطع کرد
فاطمه با خنده گفت :
آراگل خیلی دیوونه ای ،
آدم اسم زن داداشش رو اونطوری سیو میکنه ؟!
با شیطنت چشمکی زد :
عوضش اون یکی خطش رو دادم زن داداش خوشگلم
بعدشم فاطمه؛
تقصیر شوهر خودشه
اسم شوهر منو سیو کرده دکتر تهرانی
علاوه بر اینکه آراد شوهر خواهرشه ، پسر عمش هست دیگه
برای من و نورا انرژی نمانده بود بس که خندیده بودیم
حتما باید این فامیل به قول خودش باحالشان را می دیدم
ادامه ساعتی که آنجا بودیم را هم قدم زدیم و آراگل از اولین خاطره دوران نامزدی که آمده بودند آنجا را برایمان تعریف کرد و خوب میشد گفت کنار این دختر همانطور بیخودی لب هایت کش می آمد
نورا هم خیلی پر حسرت گفت :
خوش به حالتون خانم دکتر، فامیل های ما همه ضد حالن
آراگل هم با مهربانی گفته بود :
فدات بشم من که وکیل آینده ، فامیل های منم فامیل های شما
قابلت رو نداره
و من و فاطمه هم بلند خندیده بودیم ،
پارک در آن ساعت خلوت بود و برای ما که هی قهقهه مان به هوا بود بهتر بود
کلی هم عکس گرفتم مخصوصا از دوقلو ها
هر چقدر نگاهشان می کردی سیر نمی شدی !
بس که تو دل برو و بامزه بودند
وقتی از لپ های آویزان سارگل گفتم
آراگل با خنده اضافه کرد :
عموش میگه باید جک وصل کنیم برا لپ هاش
و خوب دل آدم ضعف می رفت برای چال گونه اش!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتنودونهم ] با هیجان گفتم : برادر شوهر باحال
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدم ]
به خانه که رسیدم پر از انرژی بودم
تمام حرف ها را برای مادرم تعریف کردم و او هم کلی خندید
بعد هم اضافه کرد که برای فردا شب مهمان داریم
گفت که :
رفیق قدیمی بابا ست و سال هاست ندیده اند هم را
و از راه دوری می آیند
و خوب من مهمان دوست داشتم !
تجدید دیدار بعد این همه سال قطعا خوشایند بود !
بعد کمی استراحت زنگی به سارا زدم ،
چند وقتی بود که ارتباطمان کمرنگ شده بود !
کمی حرف زدیم و بعد از خستگی قطع به یقین بیهوش شدم
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
_ وای مامان تو رو خدا بسه ، اونا میان بابا رو ببین نه خونمون رو
بی توجه به غر غر هایم دستمال نم داری
به دستم سپرد و من کلافه گفتم :
یعنی رنگ میز ها و سرامیک ها پرید بس که من سابیدمشون!
تا خود عصر کار کردم و مادرم هم در آشپزخانه سر غذای شام بود
بالاخره ساعت هفت بود که رضایت داد من کمی استراحت کنم
از خستگی کم مانده بود در حمام خوابم ببرد
بعد حمام سراغ لباس هایم رفتم
کت و شلوار یشمی رنگم را همراه شال سفیدی روی تخت انداختم و از آن طرف صدای اذان بلند شد
نمازم رو خواندم و سر سجاده دعا کردم
و بعد سجده طولانی که تمام خستگی را از جانم شست
سراغ حاضر شدن رفتم .
موهایم را بالا جمع کردم و روسری را از روی کلیپی که فاطمه برایم ارسال کرده بود به سختی بستم .
طرح پاپیونش خیلی قشنگ شده بود
در همان نیم ساعتی که هنوز وقت بود نگاهی به پیام های گوشیم انداختم !
با صدای احوال پرسی که آمد با عجله دستبند نقره ام را بستم و سریعا خودم را به پایین پله ها رساندم !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
می خواهمت،
چنانکه تن خسته خواب را:)♥
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
<💛✨>
#خادمانه
گرامے وارثِ محمودِ احمد
امام باقرے، نامت محمّد
فروزان اخترے برتر ز انجم
تو فخر عترتے، خورشید پنجم💚
#یاباقرالعلوم🦋
.
💛✨http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
باباژون حالا چِ من اومَتَم مَلدونه [🙎♂]
لوسَلیمُ ملتب چُن .[😇☺️]
ژشته موهام بیلون باشه.[🧕]
🏷● #نےنے_لغت↓
😊ندالیم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹 با تربیت صحیح و الگوسازی
#حجاب را منبع آرامش و شادی کودکان کنیم.
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
✨🍃
🍃
چِھ غریبانھ
دلم میلِ تـ💕ـو
دآرَد این صبــــح :)🌷
#شاه_سلامعلیڪ✋🏻
🍃
✨🍃
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🌿|• اسم خواهرم مهیــن بود و اسم من شهیــن. اردیبهشت ۱۳۶۰ بود. پدر و مادر علیآقا آمدند خانه ما. وڪالت داده بودیم بروند پیش روحانی محل عقــد موقـت را جار؎ ڪنند.
🌺|• شب تولد حضرت زهــرا(س) بود.
مادرم داشت برا؎ ڪار؎ میرفت بیرون. گفت: شهین حاضــر شو. به علی گفتم امـروز بیاید و باهم بروید راهپیمــایی.
🌹|• همان جا بود ڪه علی پیشنهاد ڪرد اسمم را عوض ڪنم. همان ڪار؎ ڪه یڪی دو سال بود میخواستم انجــام دهم.
🌼|• علی چند تا اسم پیشنهاد ڪرد. نسیبه را انتخاب ڪردیم. قرار شد بعد از عقــد دائم به خانوادهها بگوییــم.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #علی_تجلائی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
👈تفاوت زندگی مجردے با متاهلے در فضاۍ مجازے💫
إنشاالله به میمنت ماه رجب و شعبان و رمضان جوانهاتون خوشبخت بشن 🎀🤲
ازدواج درست وبه موقع👌😍❤️
#آرامش
#ازدواج_موفق
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
بدترین ویروس ڪشنده
زندگے زناشویے، #مقایسه
همسر با دیگران است⛔️
هر شخص ویژگے و شرایط
خاص خود را دارد، براے
داشتن زندگے سالم همسرتان
را در هیچ موردے با دیگرے
مقایسه نکنید.🙂👌
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 با مامانم داشتیم نماز اول ماه رجب (که
آخرین شب جمادی الثانی هست میخوندیم ثواب
داره) خیلی طولانیه و سخته...
تصمیم گرفتیم از رو گوشی من به مامانم بگم
بخونه اونم برای من و 😑😂
آقا من نماز مامانم و گفتم تموم شد نوبت بمن
رسید؛ (مامانم ترک هست) شروع کردم و مامانم
میگفت چیکار کنم آخرین رکعت بود رفتم سجده
که باید ذکر میگفتم سه بار مامانم تکرار میکرد
میگفتم
یدفعه مامانم با زبون خودش گفت یا آلاهُ یا رح..
منم حواسم نبود و گفتم یا آلاهُ... با لهجه ترکی
که متوجه سوتیم شدم سر سجده منفجر شدم از
خنده 😂 لامصب یبارم نبود ۳ بار بود ۳ بارشم با
همون لحجه تکرار کردم
مامانم که بدتر از من 😐🤣 هیچی دیگه
نمازمون خنده خنده تموم شد امیداورم که
با اون مشقتی که نمازو خوندم خدا قبول
کرده باشه😕😂✋
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 536 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
khoda dost dare bargardi.darestani.mp3
3.58M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حجت_الاسلام_دارستانی🎙
یکی رو با خدا آشتی بده...
نکنه..؟!
باعث قهر یکی با خدا بشی😒
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
پسممکنشکن😊...
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
من بهت قول نمیدم که
قراره همیشه
کنارم خوشحال باشی،
ولی قول میدم بابتش
هرکاری از دستم بر اومد
برات بکنم..💍♥️
#وفادارتوخواهمماند
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدم ] به خانه که رسیدم پر از انرژی بودم ت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدویکم]
با لبخندی عجیب خیره همسر رفیق بابا شده بودم که با لهجه غلیظ جنوبی حرف میزد ؛ دل آدم ضعف می رفت اصلا !
رفیق و همسرش تک دخترشان را همراه خود نیاورده بودند
و خوب من طاقت سکوت نداشتم
رو کردم سمت خانمش :
ببخشین چرا دخترتون نیومده ؟!
مادرم چشم غره ای حواله ام کرد
همسر رفیق بابا با خوشرویی گفت :
ای دختر مو کاکاش رو بعد یه چند ماه دیده ، ذوق کرده
آهانی زمزمه کردم
همراه مادرم مشغول چیدن میز شام بودیم .
لیوان را از دست مادرم گرفتم :
راستی مامان اصلا اسم این دوست بابا چی هست ؟!
_ تازه یادت افتاد بپرسی ؟
محمد نواب ، اسم خانمش هم معصومه است
مات ماندم
نواب ...
لهجه جنوبی ...
یعنی ...
احتمال داشت از اقوام نواب باشند ؟!
با سوزشی که در دستم حس کردم ، حواسم پرتِ حال شد
از بس محو فکر شده بودم که تیزی لبه لیوان دستم را خراش داده بود
_ ریحانه حواست کجاست پس ؟
فقط سرم را تکان دادم و سریع به طرف روشویی رفتم
نگاهی به خودم در آیینه انداختم ،
چرا باید این همه پریشان شوم از تشابه یک فامیلی
و نام شهر ؟!
چسب زخمی روی خراش دستم چسباندم!
ریحانه نکنه دل بستی ؟!
بعد همه تحقیقات هنوز هم نگاهم به مردان همان دید قبلی بود
مخصوصا از تجربه دل بستن قبلی !
آن شب هم گذشت
با تمام دل مشغولی های من ؛ گذشت !
رفیق بابا و همسرش سه روزی مهمانمان بودند
معصومه خانم چپ می رفت ،
راست می آمد قربان صدقه من می رفت
معلوم بود حسابی به دلش نشسته ام !
بابا و آقای نواب هم بعد این همه سال یک دل سیر حرف زدند
مامان و معصومه خانم هم حسابی صمیمی شده بودند
و این وسط فقط سر من بی کلاه مانده بود که این هم تقصیر دختر
آنها بود که نیامده بود !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدویکم] با لبخندی عجیب خیره همسر رفیق باب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدودوم ]
بعد یک هفته غیبت به دانشگاه رفتم
سعی کرده بودم از طریق جزوه های ارسالی سارا عقب نمانم
هر چند زیاد نمانده بود تا فارغ التحصیلی !
هر دفعه پدر یا مادرم حرف از بعد فارغ التحصیلی حرف می زدند ، بحث را عوض می کردم
حالا که بیشتر فکر می کردم ، رویا های من مال بچگی بود
آتلیه ای مجهز ؛ عکس های دلبر از بچه ها
و عکس های مختلف عاشقانه عروس و داماد
ولی بعد رفتن به بیش مله یک مورد دیگر هم اضافه شده بود
...تدریس ...
باید سراغ آموزشگاه های هنری می رفتم
معلمی را دوست داشتم مخصوصا اگر تدریس عکاسی باشد
چیزی که جانم بود !
بعد کلاس ، همراه سارا راهی کافه جمع و جور دانشگاه شدیم
مشغول صحبت بودیم که اسم نورا بالای صفحه گوشیم افتاد
همانطور که کیک را می خوردم ، پیامش را باز کردم
^سلام عزیزدلم خدا قوت
خوبی ؟! یادته اون بار قرار بود بریم یه جایی ؟!
اگه وقت داری امروز با هم بریم
اومدی به فاطمه جان هم بگو
یا علی ❤️^
لبخندی به روی گوشی زدم !
سریع برایش تایپ کردم که حتما میایم ، به فاطمه که گفتم
گفت کلاس دارد ، نورا زنگ زد و هماهنگ کرد که خودمان برویم سراغ فاطمه !
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
_ یادته دیوونم کرده بودی که اون عکس ها کجاست ؟!
این شما و اینم گمنام های سرزمین ما
با ذوق به نورا نگاه کردم
یکی از چیز هایی که برایم گنگ مانده بودم
همین قضیه گمنامی بود !
از قبل نورا و فاطمه با هم هماهنگ کرده بودند !
نورا بازویم را کشید
و کنار یکی از همان سنگ ها که عین هم بودند نشستیم !
- خب !
عرضم به حضور مبارکت ریحانه خانووم
اینا قهرمان های گمنام ما هستن
حالا گمنام یعنی چی ؟!
معنی اخلاص میدونی چیه ؟!
یعنی بی ریا کار کردن
یعنی همون چیزی که الان به شدت کم شده !
همه دنبال اسم و شهرتن
فاطمه با بغض گفت :
همه دنبال اسم و شهرتن
غافل از اینکه فاطمه گمنام می خرد !
دوباره نورا ادامه داد :
موقع عملیات ها
یکی از شهدا رو روایت می کردن
که تو اون وضعیت که محاصره شده بودیم
دیدیم این پلاکش رو از گردنش در آورد
گفتیم:
داری چیکار میکنی ؟! این نباشه بی هویت میمونی که
با یه لحن خاص گفت :
فلانی الان فکرم رفت
که اگه شهید بشم چه تشیعی قراره بشه پیکرم !
چه مراسم هایی قراره بگیرن
خواستم با این کار شهوت شهادت رو خشک کنم !
الان اگه شهید هم بشم دیگه مراسمی نیست
تازه مگه نشنیدی شب ها شهدای مفقود الأثر
و جاوید الأثر مهمون بی بی زهران!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
آن حرفها که گفتهام👀
از دور، آقا با شما🙂
با یک «امین الله» در✨
این صحن کامل میشود💕
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
سلام بچه ها 😍
خوشگله روسری سفیدم؟ 😁
خیلی باهاش خوشگل شدم؛
تازه اینطوری به نفعمم هست و خدا هم دوست داره🤩
🏷● #نےنے_لغت↓
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
حضرت محمدﷺ:
هرکس کودک گریان خود را
راضی کند تا آرام شود،
خداوند از بهشت آنقدر
به او میدهد تا راضی شود.
#بهـبهـ💓
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal