•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 جغجغه و فرفره فروش دوره گرد،
تابستان سال ۱۳۴۶
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
💞 واسه شوهرت یه خانوم زرنگ و جذاب باش 🙃
❣زن پر جاذبه، همیشه تمیز و مرتب است و از عطر ملایمی استفاده می کند. اگر این کار را هر زنی برای جلب توجه شوهر خود انجام دهد، موفق خواهد شد.
👈 آقایان از تغییر و تحول بدشان نمیآید. تنوع در وضع ظاهر زن برای شوهر دلچسب تر و پرجاذبه تر خواهد بود.
❣در مقابل شوهر خود با حالت افسرده و اخمو حاضر نشوید و خود را برای شوهرتان بیارایید و بهترین و تمیزترین لباس خود را برای او بپوشید.
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🕯𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
بگیربالِمرابازدرهوایخودت
مراببربهکنارت،بهکربلایخودت... :)♥️🕊
.
.
𓆩رنگو روےحسینےبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🕯𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوسیوچهارم من اصلاً این ۲۴ ساعت تو حال خودم نبودم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوسیوپنجم
اول نم چشمم رو گرفتم و بعد برگشتم طرفش: آره
قبل از اینکه جوابی بهم بده مهماندار اعلام کرد:
لطفا کمربندها را ببندید، هواپیما در حال نشستن است...
*
اشارهای به فنجان قهوه جلوی کتایون روی میز کردم:
بخور دیگه چته؟
_چیزیم نیست!
گفت و فنجانش رو از روی میز برداشت
اشارهای به شالش کردم:
اینجا میتونی راحت باشی تو نجف هم اگر پوشش داشته باشی بهتره
سر تکون داد:
نمیخواد بذار باشه عادت کنم
ژانت دستی به گوشهای چادرم کشید:
وای ضحی چرا نگفتی که اونجا خانمها از این لباس ها تن می کنن من دلم نمی خواست متمایز باشم!
_ حواسم نبود
بعدم اگر هم میگفتم که تو نمی تونستی توی نیویورک چادر پیدا کنی پس فرقی به حالت نکرد
الانم که دیر نشده اگر می خوای چادر سر کنی یکی میخریم بذار برسیم نجف
_خب چرا همینجا نخریم ببین اون طرف همه مغازه ها بوتیک لباسن حتماً چادر هم دارن دیگه!
._آره دارن ولی اینجا همه چی گرونه بذار برسیم نجف با قیمت کمتر می تونی بخری
لبهاش رو پایین داد:
دلم نمی خواست خانوادت منو اینجوری ببینن
ببین
این پیراهن خیلی کوتاهه مثل لباس تو بلند نیست
پس تو چادرتو بهم بده خودت توی نجف یکی بخر پولشم ازم بگیر!
لبخندی زدم:
این یه مورد رو دیگه شرمندم من بدون چادر راحت نیستم!
کتایون کلافه گفت:
واسه چندرغاز بیشتر بحث نکنید میبینی که خانوم اصرار داره بخر براش همینجا
آهسته تر رو به ژانت گفت:
حسابتو پرکردم تو نجف با کارت خودت برو صرافی پولت رو چنج کن
دست کرد توی کیفش:
اینم واسه چادرت
اینجا مغازهها دلار قبول میکنن
ژانت با ذوق گفت:
ممنون
پس زودتر بخورید بریم بخریم دیگه نیم ساعت دیگه باید تو هواپیما باشیما!
...
جلوی آیینه بوتیک چرخی زد و رو به من گفت: بهم میاد؟
گفتم:
خوبه ولی اگر برای پیادهروی میخوای لبنانی راحتتره
دوربینت هم توی گردنت باشه اذیتت نمیکنه
جده رو از روی سر برداشت و لبنانی تن کرد:
چطوره؟
نگاهی به کتایون کلافه و منتظر ایستاده انداختم و گفتم:
خوبه بگیر زودتر بریم پرواز می پره جا می مونیما!
...
همین که روی هواپیما بلند شد ژانت پرسید:
میشه دقیق تر بهم بگی چه کسانی همسفرمون هستن؟
_دختر عموم رضوان رو که میشناسی
به اصافه داداشم رضا
و احسان و سبحان داداشای رضوان
و خانم سبحان حنانه
و برادر خانم سبحان حسین آقا!
_آها
پس بجز ما دوتا خانم دیگه هستن و چهار تا آقای دیگه
راستی چرا برادر همسر پسر عموت با شما میاد تو که گفتی فقط خانواده خودم همرامونه!
لبخند پهنی زدم:
خب اونم جزئی از خانواده ماست دیگه یعنی میخواد که بشه!
آهسته تر گفتم: البته اگر خر شیطون بذاره!
چشمهای گردش رو که دیدم با ذوق گفتم:
این برادر حنانه چند ماهی میشه خواستگار تحفه ماست
باز قیافه اش گردتر شد
گفتم: بابا رضوان
با لبخند گفت: آهان
جدی؟
_آره
شاخک های کتایون تیز شد و سرش رو بلند کرد:
خب حالا چرا خر شیطون نمیذاره؟!
_چه بدونم دیوونه شده!
سر لج افتاده با من
میگه من از تو کوچکترم تا تو شوهر نکنی شوهر نمی کنم!
_وا چه ربطی داره؟
_بهونشه میخواد منو بذاره تو منگنه
حالا بذار ببینمش دارم براش!
کتایون لبخند خبیثی زد:
پس چه گیس و گیس کشی ببینیم امشب!
سر که برگردوندم از دیدن قیافه ی در حال انفجار ژانت گریه ام گرفت!
یعنی همه این جملات رو به فارسی به زبان آوردیم و الان دوباره باید ترجمه شون کنیم؟!
...
قدمهام رو محکم برمیداشتم تا لرزش پاهام به چشم نیاد
از لحظه ای که اعلام شد وارد آسمان نجف شدیم چیزی ته دلم سقوط کرد و غوغا به پا شد
از هیجان و اضطراب این ملاقات بعد از سالها قلبم توی دهنم می زد و دستام سرد و عرق کرده می لرزید
از فرودگاه که خارج شدیم هوا رو با دم عمیقی گرفتم و بغضم شکست
هوا هوای خوش وصال بود
هوایی که رطوبت ناشی از بارش چند ساعت قبلش خواب رو از سرم می پروند و مطمئنم میکرد که بالاخره، رسیدم...
نگاهی به ژانت خوشحال و کتایون گرفته انداختم و به تاکسی سفید رنگی اشاره کردم:
بچه ها سوار شید
رو به راننده نام و آدرس هتل رو دادم و سوار شدم
نگاه به چهره ی شلوغ و پر رفت و آمد و مشکی پوش شهر چشمهام رو دائما پر و خالی میکرد
نوحه ی ملایم تاکسی هم مزید بر علت شده بود
و صدای نوحه هایی که گاهی از خیابون می اومد و بوی اسپندی که گاهی به مشام میرسید
و دیدن زائرای پیاده ای که هر کدوم ظرف غذایی به دست خیابون ها رو زیر پا میگذاشتن
ژانت مدام سوال میپرسید و من سعی میکردم با حوصله جواب بدم اما دلم جای دیگه ای بود
مثل پرنده ای که هر آن منتظر باز شدن در قفس باشه، منتظر بودم...
منتظر رسیدن...
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوسیوششم
تاکسی از مسیری رفت که چشممون حرم رو ندید
بی هوا ترمز زد و با دست به ساختمان جمع و جوری اشاره کرد و با لحن غلیظی که سخت میفهمیدمش گفت هتلی که میخواستید اینجاست...
قلبم از سینه فرار کرده و به گلو پناهنده شده بود
از تصور دیدن دوباره عزیزانم بعد از اینهمه سال
از چطور مواجه شدن باهاشون
و از حس نفس کشیدن در نزدیکیِ آرزوی شب و روزم!
آروم پیاده شدم و ماشین رو به سمت صندوق عقب دور زدم تا چمدون و کوله ها رو تحویل بگیرم
راننده اونها رو جلوی پام روی زمین چید و سوار ماشینش شد و رفت
برگشتم سمت بچه ها:
بیاید بردارید دیگه
منتظر چی هستید؟
کتایون اشاره ای به صورتم کرد:
بابا تو دیگه کی هستی
نیای گریه میکنی بیای گریه میکنی!
دستی به صورتم کشیدم و لبخندی زدم:
بیا چمدونتو بردار انقد حرف نزن!
جلو اومد اما قبل از اینکه دستش بره سمت چمدونش صادقانه گفت:
من یکم خجالت میکشم بیام و فامیلاتو ببینم
مطمئنی هیچ هتلی خالی نیست که...
چمدونش رو بدستش دادم: بگیر اینو خدا شفات بده این هتل با هتل دیگه چه فرقی میکنه
بیا دیگه ژانت...
ژانت هم که انگار شادیش تبدیل به اضطراب شده باشه گفت:
منم یکم خجالت میکشم!
_آدم ندیدید تا حالا؟!
اینام آدمن دیگه خجالت یعنی چی؟!
نگران نباشید حواسم بهتون هست
تو این شلوغی سد معبر نکنید بجنبید
کوله نسبتا سبکم رو به دوش کشیدم و راه افتادم
بقیه هم پشت سر
پله های پهن و کوتاه ورودی رو طی کردیم و وارد هتل شدیم
باد سنگین و خنک چیلر خوش آمدی گفت و رطوبت هوا رو از لباسمون گرفت
توی لابی نشستیم و من گوشیم رو برداشتم
دستهام میلرزید
به سختی شمارش رو گرفتم
کمی طول کشید تا جواب داد:
سلام
آبجی کجایی هر چی زنگ زدم خاموش بودی!
دلتنگ تر از همیشه به قربون صداش رفتم:
سلام رضاجان ببخشید از هواپیما که پیاده شدیم یادم رفت از حالت پرواز درش بیارم
تو کجایی؟
_من حرمم
رسیدید؟!
نفس عمیقی کشیدم:
آره
الان لابی هتلیم!
حرارت به صداش دوید:
ما الان برمیگردیم
خانوما هتلن
بذار الان زنگ میزنم رضوان بیاد پایین ببردتون بالا
_ممنون
پس فعلا
_میبینمت
تلفن رو قطع کردم و برش گردوندم توی کیفم
کمی سکوت شد و بعد ژانت پرسید: چی شد چی گفت؟
ولی قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم از گوشه چشم دخترک هراسونی رو دیدم که از راه پله باریک کنار آسانسور پایین میدوید
چشم چرخوندم و چشمهای مشکی و خیسش رو شناختم
اصلا نفهمیدم چطور بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم
فقط لحظه ای رو درک کردم که محکم بغلش کردم و اشکهام با شدت روی شونه هاش چکید
اون هم مثل من
عمیق نفس میکشیدیم تا صدای گریه مون بلند نشه
طوری وسط هتل یتیمانه هم رو بغل کرده بودیم که جمعیت اندک لابی مات مونده بود!
ولی مهم نبود...
هیچ چیز نمیفهمیدم جز دلتنگی برای رفیق و خواهر و دختر عموم
از پشت شونه هاش باز شدن در آسانسور و بعد چهره حنانه رو دیدم
مهربون جلو اومد و توی گوش رضوان گفت:
اجازه میدی مام ببینیم دختر عموتو یا نه؟!
رضوان بین گریه خندید و رهام کرد:
بیا ارزونی خودت
تحفه ببین چطوری اشکمو درآورد!
حنانه جلو اومد و من با لبخند بغلش کردم:
سلام عزیزم...
فوری از بغلم بیرون اومد و رو به رضوان گفت:
آره از آسانسورو ول کردن و تو پله ها دوییدنت معلومه که چه تحفه ایه
دیگه بریم بالا به اندازه کافی مردم فیلم هندی دیدن!
نگاهش که پشت سرم مکث کرد تازه یادم به بچه ها افتاد
خجالت زده برگشتم سمتشون و دستشون رو گرفتم و پیش آوردم:
ببخشید بچه ها
رضوان، حنانه جان؛
ایشون ژانته ایشونم کتایون
دوستام...
رضوان تتمه اشکهاش رو با آستین گرفت و با مهربونی همیشگیش گرم باهاشون دست داد:
سلام
خیلی خوش اومدید
ببخشید که معطل شدید
بریم بالا
و به آسانسور اشاره کرد
همونطور که قدم برمیداشتیم به سمتش حنانه با بچه ها که انگار از خجالت حرفی برای گفتن نداشتن دست و پا شکسته حال و احوال میکرد
آسانسور طبقه دوم متوقف شد و چند قدم دورتر حنانه با کارتی که توی دستش بود در اتاق رو باز کرد
خسته وارد شدیم و وسایلمون رو بین تخت ها روی زمین رها کردیم
کتایون بالاخره به حرف اومد:
بببخشید که باعث زحمت شدیم
رضوان فوری جوابش رو داد:
نه عزیزم چه حرفیه خیلی خوش اومدید
خوشحالمون کردید
ما از اولم دو تا اتاق گرفته بودیم برای خانوما و آقایون
اینجوری فقط دو تا تخت اضافه برامون آوردن
ژانت که رودربایستی نمیگذاشت مثل همیشه اعتراض کنه و با صدای بلند بگه: باز فارسی! خون خونش رو میخورد و روی تخت خودش کز کرده بود
همونطور که چادرم رو از سر برمیداشتم و تا میکردم گفتم:
بچه ها لطفا انگلیسی صحبت کنید که ژانت اذیت نشه
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی •
یَا سَرِیعَ الرِّضَا
اغْفِرْ لِمَنْ لاَ یَمْلِکُ إِلاَّ الدُّعَاءَ.
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
دُلُسنهم بود😕
تِیتَمو خولدَم😋
سَما هم میخواین؟👀
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🖤𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
آغوش تو دلچسب ترین حلقه دنیاست
زین حلقه مکن رحم به من تنگ ترش کن🫀🥺
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🖤𓆪•
•𓆩🌑𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•✨ آرامِ دلم
🌱بردی و
😌آرامِ منی...
قطران تبریزی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1923»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌑𓆪•
•𓆩🏴𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
📿
رسم حضرت امام صادق (ع) چنین بود که: جز بر تربت حسین (ع) به خاک دیگرى سجده نمیکرد و این کار را از سر خشوع و خضوع براى خدا میکرد...🕊
این چنین بلند مرتبه و والامقام است خاک کربلا که آقا اباعبدالله(ع)را در خود جای داده❤️
.
.
𓆩صَباحاً اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحُسَین𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🏴𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
🕯 امام صادق علیہالسلام:
امام حسین عليہالسلام با دلی غم زده به شهادت رسید ؛ پس بر خدا سزاوار است که هر غم زدهای به زیارت او میرود ، شاد و مسرور به وطن برگرداند 🥀
✍🏻 كامل الزيارات - صفحهٔ ۱۶۷ 📚
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 پمپ بنزین های دستی در ایران
🔻این پمپ بنزین، از نوع ساتم و ساخت فرانسه بود که با هر بار فشار اهرم، 5 لیتر بنزین به خریدار تحویل می داد. این پمپ بنزین ها تا اوایل دهه 1350، در برخی شهرهای ایران فعال بود و سپس از دور خارج شد.
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
امام ر_۲۰۲۳_۰۴_۲۷_۱۷_۵۶_۰۸_۴۷۰.mp3
3.83M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
-گشتمنبود
نگردنیست...
+چی؟
-رئوفتراَزامامرضـــا﴿ع﴾
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🕯𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
مارا بنویسید...
عشاقالحسن(:💚
.
.
𓆩رنگو روےحسینےبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🕯𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوسیوششم تاکسی از مسیری رفت که چشممون حرم رو ندید
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوسیوهفتم
رضوان ببخشیدی گفت و حنانه ناله کوتاهی کرد:
وای من انگلیسیم خیلی خوب نیست
ممکنه نفهمم چی میگید!
رضوان آهسته و با شیرین زبانی گفت:
من خودم برات ترجمه میکنم نگران چی هستی زن داداش؟!
حنانه لبخند مرموزی زد و با بدجنسی گفت:
هیچی زن داداش!
تا تو هستی من غمی ندارم!
رضوان سرخ و سفید شد و من و کتایون لبخندمون رو خوردیم و ژانت همچنان کلافه خیره نگاهمون میکرد!
از ترس خشمش جدی گفتم:
از این لحظه فارسی صحبت کردن ممنوع! خوبه؟!
لبخندی زد و چیزی نگفت
رضوان کنارم نشست و رو به ژانت گفت:
دونفری که حرف میزنیم فارسی مجازه؟!
ژانت با خجالت گفت:
من که چیزی نگفتم راحت باشید!
رضوان با مهربانی گونه ش رو بوسید:
ماشاالله چه نازی!
راستی تبریک میگم بهت بابت تشرفت به اسلام
خیلی خوش اومدی!
بالاخره سگرمه های ژانت باز شد و با خرسندی لبخند زد: ممنونم
رضوان دستم رو توی دست گرفت و آهسته تر مشغول صحبت شد:
خب
چه میکنی بی وفا
بلاد کفر خوش میگذره که جلای وطن کردی؟!
اخمی کردم: به نظر خودت چی؟
_پس مرض داری که خون ما و خودتو توشیشه کردی؟!
سالی یه بارم نمیشد سر زد؟!
_چو دانی و پرسی سوالت خطاست!
_تمام درد منم همینه که تو با گره های ذهنی مسخره ات الکی تولید مشکل میکنی!
وگرنه کی به کار تو کار داره دیوانه!
_باید جای من باشی تا بفهمی!
_بابا دیگه که گذشت
هم اون ماجرا فراموش شد هم عمو حالش خوبه هم تو الحمدلله الان از ما خیلی جلوتری
دیگه تمومش کن لوس بازی رو!
قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم گوشیش توی دستش لرزید
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوسیوهشتم
لبخندش پهن شد:
رضاست
فکر کنم رسیدن
با شوق دوباره روسریم رو سر کردم و چادرم رو برداشتم و رضوان جواب داد:
سلام، کجایی؟!
پشت کدوم در؟ همین در؟!
باشه الان
قطع کرد و رو به من گفت:
رضا پشت دره بیا بریم ببیندت!
پاهام سنگین شده بودن ولی ناچار بودن به دنبالم بیان
با عجله در رو باز کردم و از پشت سر دیدمش
با بغض نفس گیری در رو بستم و توی راهرو ایستادم
از صدای بستن در برگشت و...
صورت ماهش خیس بود
فاصله رو پر کردم و محکم به شانه های پهنش چنگ انداختم
دستهام رو دورش حلقه کردم و روی پاشنه بلند شدم تا دهانم به گوشش برسه:
سلام دورت بگردم
خوبی؟!
صدای قشنگش پر از بغض بود:
سلام خواهر قشنگم
سکوت کرد...
ازش جدا شدم و به چشمهای سیاه و لرزانش چشم دوختم:
دلم برات یه ذره شده بود رضا
قد یه گنجیشک!
لبخندی زد: خوش بحالت
دل ما که یه ارزن شده بود برات بی معرفت!
اشکهام شدت گرفت: به روم نیار!
دستهام رو گرفت و بوسید
خجالت زده دستم رو از دستش بیرون کشیدم:
این چه کاریه دیوونه!
رضوان از پشت سر با بغضی که فرو میداد میانجیگری کرد تا تلف نشیم:
بسه دیگه جمع کنید ننرا!
بقیه کجان رضا؟
رضا با کف دست اشک رو از گونه ها و محاسنش گرفت:
وقت شامه
گفتم برن رستوران تا بیایم
قدش از من بلند تر بود و نمیشد مثل بچگی هامون به آسونی پیشونی بلندش رو ببوسم
با حسرت چهره پخته ش رو که نسبت به سه سال پیش زییاتر شده بود گشتم و زیر لب و ان یکادی براش خوندم
رضوان سر برد داخل اتاق و گفت:
بچه ها حاضر شید بیاید بریم رستوران برای شام
رضا با تعجب گفت: چرا انگلیسی حرف...
بعد هانی کشید:
آها راستی رفیقاتم هستن
فارسی بلد نیستن؟!
_یکیشون که ایرانیه اما اونیکی نه
بخاطر اون انگلیسی حرف میزنیم
تو برو شاید حاضر شدنشون طول بکشه خودمون میایم
دستش رو روی شونه م گذاشت و آهسته زیر گوشم گفت:
من دیگه یه لحظه م تنهات نمیذارم آبجی خانوم!
با حسرت دستش رو گرفتم و بلند کردم و روی صورتم کشیدم
اونهم سرم رو بغل گرفت و بوسید
رضوان که با قیافه کجی تماشامون میکرد دوباره به حرف اومد:
تمومش میکنید یا یه کتک مفصل مهمونتون کنم؟!
رضا لبخند مرموزی زد:
حسود هرگز نیاسود!
رضوان چشم درشت کرد:
هه... به چی شما حسودی کنم؟!
دو تا لوس ننر! دو تا...
قبل از اینکه فضیحت جدیدی پیدا کنه کتایون و بعد پشت سرش ژانت بیرون اومدن
کتایون با دیدن رضا به فارسی گفت:
سلام
ببخشید مزاحم شما هم شدیم
رضا فوری سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
سلام
خواهش میکنم خوش اومدید مهمان خواهرم قدمش روی چشم ماست
ژانت که مشغول مرتب کردن چادری بود که اگرچه دوخته و راحت بود اما بهش عادت نداشت با لحن با مزه ای گفت: سلام!
و چون بیشتر بلد نبود سکوت کرد
رضا لحظه ای سرش رو بلند کرد و دوباره زیر انداخت و چون فهمیده بود اون رفیقی که فارسی بلد نیست همین خانومه به انگلیسی گفت:
خیلی خوش اومدید
امیدوارم سفر خوبی براتون باشه و بهتون خوش بگذره
ژانت خوشحال از اینکه رضا زبونش رو میفهمه تند تند و با لبخند تشکر کرد
رضا رو به رضوان پرسید:
خانوم سبحان چی شد؟
رضوان درباره به داخل سرک کشید:
حنانه جون چی شدی؟
من و رضا منتطر نشدیم و راه افتادیم
همین که وارد رستوران هتل شدیم احسان که روبروی ورودی نشسته بود فوری بلند شد و با لبخند گفت:
سلام دختر عمو
خوبید؟!
با لبخند جوابش رو دادم: سلام
خوبید شما پسرعمو؟! الحمدلله
سبحان هم که لباس روحانیت ابهت خاصی بهش داده بود بلند شد
با شرمندگی گفتم:
تو رو خدا بفرمایید پسرعمو
سلام
با لحن محکم و جالب همیشگیش جوابم رو داد:
سلام دخترعمو
رسیدن به خیر
کسی از پشت سرش با خجالت گفت:
سلام
سبحان با دست معرفی کرد:
برادرخانومم حسین آقا
_سلام، خوشبختم
بفرمایید بشینید شرمنده میکنید
در همین اثنا آسانسور هم باز شد و هر چهار نفر جلو اومدن
و بعد از یک سلام جمعی نسبتا طولانی همگی پشت میز نشستیم
سبحان با سر پایین رو به کتی و ژانت گفت: خیلی خوش آمدید خانمها ان شاالله سفر پر خیر و برکتی باشه براتون و لذت ببرید
کتایون به نیابت از هر دو مختصر تشکری کرد و سکوت حاکم شد
فضای صرف غذا کمی سنگین بود از ورود افراد جدید ولی فقط چند دقیقه اول!
اما بعد مثل همیشه پسرها با شوخی و خنده سالن رو روی سرشون گذاشتن و کتایون و ژانت هم از اون حال معذب بیرون اومدن و با رضوان و حنانه گرم گفت و گو شدن
من اما تمام مدت حواسم به این خواستگار مظلوم و سربه زیر رضوان بود که مثل خواهرش بیشتر سکوت میکرد و به لبخند اکتفا میکرد
توی دلم کلی بد و بیراه نثار رضوان کردم که این جوون مظلوم رو اینهمه وقت علاف خودش کرده!
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
اگر که صحبت از جواب دلربای
یار ما شد
سلام!
جزو جملههای بینظیر
عاشقانه است❤️
#ارسالیمخاطب
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
این آقاعه شیه مامانی؟(🧐)*
لَفیق من بشه؟(😊🥺)*
مهلبونه . دوشش دالیم (☺️)*
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
.•𓆩🖤𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
هربار کـِ نِگاتـ میکنمـ
به انتخابمـ مُطمئِنتر میشَم!♥🔐
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🖤𓆪•
•𓆩🌑𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•😔 داغی اگر نبود
که گریان نمی شدیم
⃟ ⃟•🪴 لطفی اگر نبود
مسلمان نمی شدیم
⃟ ⃟•🌱 یا ایّها الرّسول
بدون دعای تو
⃟ ⃟•👥 از پیروانِ
عترت و قرآن نمی شدیم
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1924»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌑𓆪•
•𓆩🏴𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🦋
نمـیرویم سـراغ کسـی به غـیر از او
کـه رزق مـاست به پیـمانهی امام حسـن
دل شکـسـتهی ما آنقـدر طـوافـش کرد
لقـب گـرفت به پـروانهی امام حســن...❤️🩹
#مجتبی_خرسندی
.
.
𓆩صَباحاً اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحُسَین𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🏴𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
در سوگ نبی جهان سیه میپوشد
در سینه دل از داغ حسن میجوشد💔
از ماتمِ هشتمین امام معصوم
هر شیعه ز درد ، جام غم مینوشد 🥀
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
اگه میخواید بدونی سه دسته از زنانی ڪه
در قیامت با حضرت زهرا سلام الله
محشور میشن و عذاب قبر ندارن ڪیا هستند
💥حتما ڪلیپ رو ببینید‼️
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 نانوایی قدیمی
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🖤𓆪•
.
.
•• #خادمانه🖤 ••
آرزویمنهببینم...
که صاحب صحن و سرایی💚
.
.
𓆩آخریهروزیبراتحرممیسازیم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🖤𓆪•
•𓆩🖤𓆪•
.
.
•• #خادمانه🖤
حجاز بود
و غمِ دختران زنده به گورش
یکی نداشت زِ غیرت نشان
اگر نبودی...
#یارسولالله🏴
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🖤𓆪•
1_6688190182.mp3
3.43M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
كريم كاري به جز جود و كرم نداره
آقام تو مدينه است ولي حرم نداره😭🖤
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🕯𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
آی امام حسن🥺💚
.
.
𓆩رنگو روےحسینےبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🕯𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوسیوهشتم لبخندش پهن شد: رضاست فکر کنم رسیدن با ش
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوسیونهم
خودش هم از چشم غره های گاه و بیگاهم متوجه وخامت اوضاع شده بود و نگاهش دم به تله نمیداد
ولی من منتظر فرصتی بودم تا بی تعارف سنگهام رو باهاش وا بکَنم!
برگشتیم به اتاقمون تا استراحت کنیم تا سحر که برای زیارت و نماز به حرم بریم
ولی دلم بیقرار رفتن بود و خواب به چشمم نمی اومد با اینکه خیلی خسته بودم
از رضوان پرسیدم: راستی کاظمین و سامرا زیارت چطور بود؟!
به پهلو غلتید و سرش رو به دستش تکیه داد:
خوب بود
جای شما خالی
سامرا که بعد از سالها با دل راحت میشه زیارت کرد
خدا حفظ کنه سردارو سامرا رو از تو دهن این گرگا بیرون کشید
کتایون چشم گرد کرد:
سردار کیه؟!
من جواب دادم:
منظورش سردار سلیمانیه
ژانت فوری گفت:
چه اسم آشنایی
کیه؟!
_فرمانده نیروی قدس، فرمانده مبارزه علیه داعش تو عراق و سوریه
_یعنی یه فرمانده ایرانی توی عراق و سوریه با داعش مبارزه میکنه؟
_همینطوره
به کمک ارتش و نیروی مردمی هر دو کشور و رزمندگانی که از سایر بلاد اسلامی مثل ایران و افغانستان و پاکستان میان
الحمدلله طی هفت سال تقریبا تمام اراضی اشغال شده توسط داعش رو پس گرفتن
با وجودی که بیش از نیمی از عراق و سوریه تحت تصرفشون بود!
و به نظر من این یه شبه معجزه ست...
که البته مدیون تلاش و اخلاص مجاهدینه
خاصه خود سردار سلیمانی که تمام این هفت سال جنگ رو از نزدیک همینجا و در سوریه هدایت کرد
کاری که هیچ فرمانده ای در ارتش کلاسیک انجام نمیده
توی همین عراق خیلی از شهر های محاصره شده رو خودش مستقیما در عملیات آزادسازیشون شرکت داشت
توی سامرا و بغداد و اسپایکر وقتی تا مرز اشغال رفت اولین نفری بود که همراه فرمانده حشدالشعبی ابومهدی اونجا حاضر شد
حتی توی آمرلی با هلیکوپتر وارد شهر محاصره شده شدن!
و به کمک نیروهای مردمی محاصره رو از داخل شهر شکستن
این یه اقدام بی سابقه ست به لحاظ نظامی
_خدای من چه آدم جالبی!
چرا انقدر تلاش میکنه در حالی که وظیفه
اش نیست؟!
_خب معلومه چون دنبال رفع تکلیف نیست هدفش رفع خطره
بنابراین هرچقدر که نیاز باشه کار میکنه
هم ایشون هم همه مجاهدین
تکلیفی برای اینجا بودن ندارن
هدفشون از بین بردن این ماشین کشتار و نجات مردم از اینهمه ظلمیه که در این سالها بهشون رسیده و قابل بیان نیست...
_چه جالب یعنی مسلمون ها از همه کشور ها به اینجا میان تا با داعش مبارزه کنن...
چقدر خوبه که خود مسلمون ها با یک شاخه انحرافی از اسلام مقابله میکنن...
آهی کشید و اینطور ادامه داد:
_چقدر خوبه که دیگه داعش هیچ سرزمینی نداره!
دوست ندارم تجربه تلخ من برای هیچ بچه ای تکرار بشه
کاش میتونستم ببینمش و ازش تشکر کنم!
اخمی به ابروهام نشست: کی رو؟
_جنرال سلیمانی!
حس میکنم اون انتقام همه قربانی های این تفکر وحشی رو ازشون گرفته
حتی انتقام پدر و مادر من رو!
رضوان لبخندی به صورت غرق اندوهش زد و حرفش رو کامل کرد:
از چند سال پیش که پاشون باز شد تو عراق دیگه هیچ جا درست و حسابی امن نبود
سامرا که اصلا...
من که فکرش رو نمیکردم با اونهمه تجهیزات و اون جنایات فجیع به این زودی تارومار بشن
اونقدر آوازه جنایاتشون پیچیده بود که قبل از
رسیدنشون شهرا خالی میشد
نصف عراق رو تو چند روز گرفتن!
خدا حفظشون کنه چقدر زحمت کشیدن تا این مسیرو امن کردن
ژانت متفکرانه گفت: پس اگر اونا نبودن ما نمیتونستیم امسال بیایم!
کمی سکوت شد و بعد من پرسیدم: کی رسیدید نجف؟!
_دیشب
امروزم رفتیم حرم
ژانت تا اسم حرم شنید یاد آرزوی محال چند هفته پیش و محقق امروزش افتاد:
راستی من میتونم اینجا از حرم ها و از مسیر عکس بگیرم درسته؟
رضوان با لبخند گفت:
تو عکاس بودی درسته؟
با افتخار لبخند زد: بله
_آره چرا نشه فقط بیرون حرم نه داخلش
توی حرم نمیشه دوربین برد
_آها
چرا؟!
_قانونشه دیگه
راستی کتایون بودی شما دیگه؟!
_بله جانم
_میگم شما چی شد که اومدی؟!
کتایون نگاهی به من کرد و بعد گفت: من اومدم که برم ایران
نگاه سردرگم رضوان رو شکار کردم و فوری جوابش رو دادم:
کتایون برای زیارت اربعین نیومده
میخواست بره ایران مادرش رو ببینه
پرواز مستقیم که نداریم باید می اومد یه کشور همسایه بعد میرفت ایران
با هم بلیط گرفتیم برای اینجا
فردا ساعت ۱۰ صبح هم بلیط داره برای تهران
رضوان سری تکون داد: آها
پس که اینطور
خب بسلامتی
خوشحالم که نقش کوچیکی در پیدا کردن مادرت داشتم و امیدوارم ایران بهت خوش بگذره
اگر وقت برگشتن ما هنوز ایران بودی خیلی خوشحال میشیم به ما هم سر بزنی
کتایون لبخندی زد:
ممنون عزیزم لطف داری
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•