•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوچهلم
کتایون لبخندی زد:
ممنون عزیزم لطف داری
تو کمک بزرگی کردی منم همیشه ممنونتم
گفتم:
_خب دیگه بسه بگیرید بخوابید چند ساعت دیگه میخوایم بریم حرم بتونید بلند شید
من معطل کسی نمیشم هرکس بیدار نشد با یه بسته از این لیوانای آب تو یخچال از خجالتش درمیام!
***
با تکان های دستی چشم باز کردم
رضوان بود:
تو که میخواستی ما رو با آب یخ بیدار کنی پاشو دیگه!
چشم باز کردم و بلافاصله توی رختخوابم نشستم: دیر شده؟
_نه هنوز پاشو وضو بگیر این رفقاتم بیدار کن من روم نشد
بلند شدم و هنوز گیج خواب تا سرویس رفتم و وضو گرفتم
سردی و تری آب خوابم رو به خودش گرفت و چشمهام باز شد
با احتیاط ژانت رو بیدار کردم:
ژانت... عزیزم
بیدار میشی؟ میخوایم بریم
چشم باز کرد: کجا؟!
_حرم
با شنیدن نام حرم راست نشست: ساعت چنده؟
رضوان ریز خندید: چکار ساعت داری وقت رفتنه پاشو وضو بگیر!
چند ثانیه نگاهش کرد تا متوجه منظورش شد
بلند شد و راه افتاد سمت سرویس
تازه متوجه نبود حنانه شدم: حنانه کو رضوان؟!
_با شوهرشون یک ساعت پیش تشریف بردن حرم!
اون یکی رفیقتو بیدار نمیکنی؟
تا خواستم جواب بدم کتایون همونطور طاق باز جواب داد: من بیدارم
هر دو با هم چرخیدیم به طرفش:
ا دیوونه ترسیدم!
به پهلو شد: چرا ترسیدی؟
خب بیدارم دیگه بگم خوابم؟!
رضوان دلش طاقت نیاورد و پرسید:
کتایون جان واقعا تا اینجا اومدی نمیخوای بیای حرم؟
اشاره کردم چیزی نگه و بجای کتایون جوابش رو دادم: نه نمیاد!
کتایون خیره نگاهم کرد: چرا جای من جواب میدی؟
منم میخوام بیام!
گیج نگاهش کردم: مسابقه گذاشتید منو ضایع کنید؟
تو میخوای بیای حرم؟!
_آره خب مگه چیه من که بیدارم شما همه میرید تنها بمونم اینجا چکار کنم
بقول این رضوان خانوم حیفه اینهمه راه اومدم این شهر یه بنای تاریخی داره نبینم
_اونجا زیادی شلوغه ها بعد نگی...
رضوان زد به بازوم: به تو چه مربوطه که سنگ میندازی؟
_سنگ چیه دارم اتمام حجت میکنم
اصلا به من چه هر کاری میکنی بکن!
مشغول لباس پوشیدن شدم و کتایون هم مشغول پوشیدن لباسهاش شد
ژانت هم از سرویس بیرون اومد و بهمون ملحق شد
رضوان مثل همیشه قبل بقیه آماده شده بود و خیره مثل نورافکن بالا سرمون ایستاده بود!
ژانت که تازه خواب از سرش پریده بود رو به کتایون پرسید:
چکار میکنی تو کجا داری میای؟
کتایون دلخور گفت: میخوای نیام؟
رضوان فوری گفت: شما چرا سر صبحی بند کردید به این طفلی
بجنبید آقایون معطل مان
ژانت توجیه کرد: نه فقط تعجب کردم
آخه چطور بیدار شدی؟
کتایون هم توجیه کرد: بیدار بودم!
دیدم همه دارید میرید گفتم منم بیام بمونم اینجا چکار
جام عوض میشه خوابم نمیبره
رضوان کمی دل دل کرد تا گفت: البته کتایون جون
برای اومدن داخل حرم
باید حجاب کامل داشته باشی
یعنی چادر
برخلاف تصور من و رضوان کتایون لبخندی زد و بی تفاوت گفت:
ما که روسریشو سر کردیم چادرشم سر میکنیم! فقط من چادر ندارم
رضوان فوری گفت: من دارم عزیزم الان میارم برات...
چند دقیقه بعد همگی با هم از اتاق خارج شدیم و با آسانسور خودمون رو به لابی رسوندیم
رضا و احسان و آقا حسین روی مبلها منتظرمون بودن
فوری از جا بلند شدن و با سلام و علیک مختصری راه افتادیم سمت حرم
ژانت آهسته ولی با تعجب میپرسید:
این وقت شب انقدر شلوغه روزا چطوریه؟
رضوان با لبخند گفت: نپرس
مخصوصا که روزای نجف خیلی گرمه
ژانت دوربینش رو به دست گرفت و یکی دو تا عکس از اطراف حرم و شلوغی و ازدحام جمعیت گرفت
قلبم به سینه لگد میزد و مردمکهام میلرزید در انتظار دیدن قابی که عاقبت قسمتم شد
وارد شارع حرم شدیم و در انتهای خیابان خورشید طلوع کرد
اشک چشمم مانع زیارت نگاهم میشد
دست روی سینه گذاشتم و اندکی خم شدم:
"السلام علیک یا امیرالمومنین"
نگاهی به ژانت کردم که با آرامش و لبخند مشغول گفت و گوی زیر لب بود
انگار عکس گرفتن رو از یاد برده بود
چشمم افتاد روی صورت کتایون
با کمی بهت و جدیت خاصی به حرم زل زده بود
نمیشد فهمید به چه چیزی فکر میکنه
با صدای رضا به خودم اومدم:
خواهر جان
_جانِ دل
_میخواید برید داخل
تا اذان صبح باشید
بعد از اذان زنگ میزنم به خط رضوان که برگردیم
خوبه؟
با بغض کمرنگی پرسیدم:
همین یه بار میتونیم بیایم حرم درسته؟
فردا صبح میریم؟
_آره ضحی جان
همین یه باره
میبینی که خیلی شلوغه
نمیشه بیشتر از این موند
سر تکون دادم: باشه
پس فعلا
از هم جدا شدیم و ما برای تحویل کفشهامون به صف طولانی مقابل کفشداری رفتیم
همین که ایستادیم رو به ژانت گفتم: عکس گرفتی؟!
لب گزید: نه
چرا یادم رفت؟!
_خب معلومه که یادت میره!
حالا فعلا ما تو صف هستیم برو اونجا وایسا چند تا خوبشو بگیر و بیا
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
به پرچم عزای گنبد تو سوگند
که من دلم دوباره غرق غم شد..
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
بی ژحمت یه ژَلِّه اژین 👌"
حلبای خوشمژه بده بخولم.😋"
دَبول باشه☺️"
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🖤𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
𝓘 𝓳𝓪𝓼𝓽 𝓴𝓷𝓸𝔀 𝓲 𝓵𝓸𝓿𝓮 𝔂𝓸𝓾 𝓪𝓷𝓭
𝓷𝓸𝓽𝓱𝓲𝓷𝓰 𝓮𝓵𝓼𝓮𝓶𝓪𝓽𝓽𝓮𝓻𝓼
مَنفَقطمیدونَمڪهِدوسِٺدارَموهیچ
چیزِدیڱهایاَهمیٺنَداره ♡︎
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🖤𓆪•
•𓆩🌑𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•😔 هوای خواب ندارد
دلی که کرده هوایت🌱
حسین منزوی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1925»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌑𓆪•
•𓆩🏴𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
یا صاحب الزمان!
در این حوالی
چراغ روشن کرده ام و نشسته ام
تا مرا ببینی و نجات دهی
از این تنگنای دنیا!
تو آرام جان و جهان منی...🤍🌱
.
.
𓆩صَباحاً اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحُسَین𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🏴𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
🍁 از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نقل شده كه به شيخ مفيد فرمود:
اگر دلهاى شيعيان ما ـ كه خداوند آنان را براى اطاعت خودش موفق كند ـ در وفا كردن به پيمانشان يكى بود ، هرگز سعادت و ملاقات ما از آنان به تأخير نمیافتاد ؛ بلكه سعادت ديدار با ما همراه با شناخت و صداقت براى آنان زود به دست میآمد. چيزى جز كارهاى ناشايست آنان ما را از ايشان محبوس نمیسازد💔
✍🏻 بحار الأنوار - جلد ۵۳ ، صفحهٔ ۱۷۷ 📚
🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 کشورهایی در مساحت
یک یا چند استان ایران
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
enc_1664022823311108553875.mp3
3.23M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
برا تو بےقرارِ اشك ، برات عزادارھ جهان ؛
نگاھ بکن بہ حالمون بہ حالِ آخرُالزمان :)
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🕯𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
کسی برام غیر از تو نمیمونه🙂💛
.
.
𓆩رنگو روےحسینےبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🕯𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوچهلم کتایون لبخندی زد: ممنون عزیزم لطف داری تو ک
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوچهلویکم
بلند شدم و هنوز گیج خواب تا سرویس رفتم و وضو گرفتم
سردی و تری آب خوابم رو به خودش گرفت و چشمهام باز شد
با احتیاط ژانت رو بیدار کردم:
ژانت... عزیزم
بیدار میشی؟ میخوایم بریم
چشم باز کرد: کجا؟!
_حرم
با شنیدن نام حرم راست نشست: ساعت چنده؟
رضوان ریز خندید: چکار ساعت داری وقت رفتنه پاشو وضو بگیر!
چند ثانیه نگاهش کرد تا متوجه منظورش شد
بلند شد و راه افتاد سمت سرویس
تازه متوجه نبود حنانه شدم: حنانه کو رضوان؟!
_با شوهرشون یک ساعت پیش تشریف بردن حرم!
اون یکی رفیقتو بیدار نمیکنی؟
تا خواستم جواب بدم کتایون همونطور طاق باز جواب داد: من بیدارم
هر دو با هم چرخیدیم به طرفش:
ا دیوونه ترسیدم!
به پهلو شد: چرا ترسیدی؟
خب بیدارم دیگه بگم خوابم؟!
رضوان دلش طاقت نیاورد و پرسید:
کتایون جان واقعا تا اینجا اومدی نمیخوای بیای حرم؟
اشاره کردم چیزی نگه و بجای کتایون جوابش رو دادم: نه نمیاد!
کتایون خیره نگاهم کرد: چرا جای من جواب میدی؟
منم میخوام بیام!
گیج نگاهش کردم: مسابقه گذاشتید منو ضایع کنید؟
تو میخوای بیای حرم؟!
_آره خب مگه چیه من که بیدارم شما همه میرید تنها بمونم اینجا چکار کنم
بقول این رضوان خانوم حیفه اینهمه راه اومدم این شهر یه بنای تاریخی داره نبینم
_اونجا زیادی شلوغه ها بعد نگی...
رضوان زد به بازوم: به تو چه مربوطه که سنگ میندازی؟
_سنگ چیه دارم اتمام حجت میکنم
اصلا به من چه هر کاری میکنی بکن!
مشغول لباس پوشیدن شدم و کتایون هم مشغول پوشیدن لباسهاش شد
ژانت هم از سرویس بیرون اومد و بهمون ملحق شد
رضوان مثل همیشه قبل بقیه آماده شده بود و خیره مثل نورافکن بالا سرمون ایستاده بود!
ژانت که تازه خواب از سرش پریده بود رو به کتایون پرسید:
چکار میکنی تو کجا داری میای؟
کتایون دلخور گفت: میخوای نیام؟
رضوان فوری گفت: شما چرا سر صبحی بند کردید به این طفلی
بجمبید آقایون معطل مان
ژانت توجیه کرد: نه فقط تعجب کردم
آخه چطور بیدار شدی؟
کتایون هم توجیه کرد: بیدار بودم!
دیدم همه دارید میرید گفتم منم بیام بمونم اینجا چکار
جام عوض میشه خوابم نمیبره
رضوان کمی دل دل کرد تا گفت: البته کتایون جون
برای اومدن داخل حرم
باید حجاب کامل داشته باشی
یعنی چادر
برخلاف تصور من و رضوان کتایون لبخندی زد و بی تفاوت گفت:
ما که روسریشو سر کردیم چادرشم سر میکنیم! فقط من چادر ندارم
رضوان فوری گفت: من دارم عزیزم الان میارم برات...
چند دقیقه بعد همگی با هم از اتاق خارج شدیم و با آسانسور خودمون رو به لابی رسوندیم
رضا و احسان و آقا حسین روی مبلها منتظرمون بودن
فوری از جا بلند شدن و با سلام و علیک مختصری راه افتادیم سمت حرم
ژانت آهسته ولی با تعجب میپرسید:
این وقت شب انقدر شلوغه روزا چطوریه؟
رضوان با لبخند گفت: نپرس
مخصوصا که روزای نجف خیلی گرمه
ژانت دوربینش رو به دست گرفت و یکی دو تا عکس از اطراف حرم و شلوغی و ازدحام جمعیت گرفت
قلبم به سینه لگد میزد و مردمکهام میلرزید در انتظار دیدن قابی که عاقبت قسمتم شد
وارد شارع حرم شدیم و در انتهای خیابان خورشید طلوع کرد
اشک چشمم مانع زیارت نگاهم میشد
دست روی سینه گذاشتم و اندکی خم شدم:
"السلام علیک یا امیرالمومنین"
نگاهی به ژانت کردم که با آرامش و لبخند مشغول گفت و گوی زیر لب بود
انگار عکس گرفتن رو از یاد برده بود
چشمم افتاد روی صورت کتایون
با کمی بهت و جدیت خاصی به حرم زل زده بود
نمیشد فهمید به چه چیزی فکر میکنه
با صدای رضا به خودم اومدم:
خواهر جان
_جانِ دل
_میخواید برید داخل
تا اذان صبح باشید
بعد از اذان زنگ میزنم به خط رضوان که برگردیم
خوبه؟
با بغض کمرنگی پرسیدم:
همین یه بار میتونیم بیایم حرم درسته؟
فردا صبح میریم؟
_آره ضحی جان
همین یه باره
میبینی که خیلی شلوغه
نمیشه بیشتر از این موند
سر تکون دادم: باشه
پس فعلا
از هم جدا شدیم و ما برای تحویل کفشهامون به صف طولانی مقابل کفشداری رفتیم
همین که ایستادیم رو به ژانت گفتم: عکس گرفتی؟!
لب گزید: نه
چرا یادم رفت؟!
_خب معلومه که یادت میره!
حالا فعلا ما تو صف هستیم برو اونجا وایسا چند تا خوبشو بگیر و بیا
...
وارد شبستان شدیم و با فشار جمعیت همراه شدیم تا ما رو به سرچشمه برسونه
با دو دست دست ژانت و کتایون رو محکم گرفته بودم و رضوان هم بازوم رو بغل گرفته بود
اونقدر فشار جمعیت زیاد بود که اگر لحظه ای جدا میشدیم دیگه محال بود هم رو پیدا کنیم و باید تا هتل تنها برمیگشتیم!
از دور رنگ سرخ شیشه های مشبک ضریح به چشمم خورد و اشکهای داغم رو به جریان انداخت
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی •
گرچه دوریم
به یاد تو سخن میگوییم🖤
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
واییی لادم لفته باید بلم مسدد😱
امشب ملاسم بود🥲
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🖤𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
تو چشات مشکی باشه، مشکی قشنگه
چاشت قهوه يي باشه، قهوه يي قشنگه
بخندی، خنده ات قشنگه
اخم كني، اخم كردنت قشنگه
شلخته باشی، شلخته ات هم قشنگه..
میبینی؟!
همه چیز به تو بستگی داره
با تو همه چيز قشنگه.
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🖤𓆪•
•𓆩🌑𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌍 ما جَهان را
به تو بینیم🏴
که دَر خانۀ چشم👀
⃟ ⃟•🪴 دیده
مانند چراغ است💡
و تـو دَر وِی نوری💫
سیف فرغانی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1926»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌑𓆪•
•𓆩🏴𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
غَریبَ الغُرَبا،امام رضا(ع)فرمودن:
رحــمت خـدا بـر بنده ای که امـر ما را زنده کند، دانش هـای ما را فـرا گیرد و به مـردم بیـاموزد.
اگـر مـردم زیـبایی های سـخـنان ما را می دانستند از ما پیـروی مـی کردند ...🥺💔
سلام بنده ی خوب خدا✋🏻
ان شاالله به زودیِ زود قسمتت بشه بری زیارت آقای رئوف،امام رضا(ع)🌱❤️
.
.
𓆩صَباحاً اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحُسَین𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🏴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❍اِمٰآمرِضـ؏ـآۍخودَمبآش.♥️
☽تَنهآتودَراَئمہبہسُلطآنمُلَقَبے
تَنهآڪنارِنآمتو،سُلطاننِوشتہاَند...☾
✦اَلسَـلـٰامُ؏َـلَیڪامٰآمرِضٰآعَلَیھِالسَلآم.🕊
#شهادت_امام_رضا(ع)🖤
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 یکم باورکردنی نیست؛
ولی اینجا مشهده
دهه ۵۰ حرم مطهر رضوی!
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
🍃
#خادمانه
💪 حیدر حیدر
اول و آخر حیدر.....
✅ورزش و فرهنگ یکی از عرصههای جدی تامین قدرت نرم در فضای نظام بینالملل است ......
🆔 |• Eitaa.com/asheghaneh_halal
🆔|• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🆔 |• Eitaa.com/Rasad_Nama
سید رضا نریمانی_شب هشتم ماه رمضان - هیئت فدائیان حسین - روضه-1530165528.mp3
16.74M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
؛
ای کاش حرم بودم
و مهمان تو بودم
مهمان تو
و سفرهٔ احسان تو بودم
یک پنجره فولاد
دلم تنگِ تو آقاست
ای کاش که
زائر خراسان تو بودم😔
شهادت امام مهربانیها تسلیت باد🏴
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🕯𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
در من کسی عشق تورا جار میزند...
.
.
𓆩رنگو روےحسینےبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🕯𓆪•
enc_16948622653636907788948.mp3
3.82M
•𓆩🖤𓆪•
.
.
•• #خادمانه🖤
هر آن چه گریه بریزم به قلب شعله ورم
دوباره سر شود آتش از آتش جگرم
غم فراق تو و هجر این دو ماه عزا
دو غصه می شود و بیشتر زند شررم
نمی توانم باور کنم، خدا! دارد
تمام می شود امشب محرم و صفرم
بیا ببخش مرا قول می دهم دیگر
که جان سالم از روضه ها به در نبرم...😭💔
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🖤𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوچهلویکم بلند شدم و هنوز گیج خواب تا سرویس رفتم و
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوچهلودوم
از دور رنگ سرخ شیشه های مشبک ضریح به چشمم خورد و اشکهای داغم رو به جریان انداخت
خیره ی این منظره توی حال خودم بودم و مناجات میکردم با امیر دلم که ژانت ندانسته خلوتم رو بهم زد:
یعنی نمیشه از این نزدیکتر رفت؟
نگاهی به فاصله ی باقیمونده تا ضریح کردم:
میبینی که شلوغه عزیزم
برای تو که تجربه اولته ممکن نیست
_چرا نباشه
یکمی فشاره دیگه فقط
من میخوام برم کنار اون دروازه فلزی که دور مزار کشیدن
رضوان با لبخند گفت: ضریح
آروم ازش پرسیدم: تو تونستی زیارت کنی؟!
_آره من دیشب رفتم
ولی امشب انگار شلوغتره
کتایون که تا اون لحظه ساکت بود رو به ژانت گفت:
رفتن اون جلو با نگاه کردن از این فاصله چه فرقی داره؟
_فرقش توی حس نزدیکیه
دلم میخواست نزدیکتر برم
فوری گفتم: خب حالا که مقدور نیست
اشکالی نداره
همین هم زیارته ژانت
من خودم بعد از ده سال اومدم!
ولی خب معلومه که نمیشه از این نزدیکتر شد
_آخه چرا؟
کتایون کلافه گفت:
خطرناکه یه لحظه نگاه کن ببین چه خبره
_یعنی تومیگی من با ۱۷۰ قد اونجا خفه میشم؟
بیشتر خانومایی که اون جلوئن قدشون از من کوتاه تره
میبینی که اونا هم حتی مشکلی ندارن
رضوان فوری گفت: آخه تو اولین بارته گلم اذیت میشی
_اذیت نمیشم مطمئنم که میتونم آروم میرم جلو
رضوان نگاهی به من کرد و ناچار گفت: پس ضحی من که زیارت کردم با کتایون میریم توی شبستان اونجایی که آینه کاری سقف تموم میشه میشینیم تا شما بیاید
و بعد به طرفة العینی میان جمعیت گم شدند
پشت سر ژانت قرار گرفتم و بازوهاش رو گرفتم تا ازم جدا نشه و آهسته رو به جلو حرکت کردیم
راحتتر از اون چیزی بود که فکر میکردم
چند دقیقه بعد مقابل ضریح قرار گرفتیم
ژانت نگاهی داخل ضریح انداخت و با ذوق پرسید:
یعنی واقعا امام علی اینجا دفن شده و الان اینجاست؟
و من تونستم بیام پیشش؟
لبخندی زدم و قبل از اینکه جوابی بدم با موج جمعیت از کنار ضریح به درب خروجی رانده شدیم
برگشتم و نگاه کوتاه و حسرت باری که نشان دلتنگی بود انداختم و با ژانت به دنبال آدرسی که رضوان داد به شبستان رفتیم
پیداشون کردیم
همونجایی که رضوان گفته بود نشسته بودن و نمیدونم از چه موضوعی حرف میزدن که با رسیدن ما متوقفش کردن
بجاش رضوان پرسید: تونستید زیارت کنید؟
ژانت جواب داد:
آره ولی خیلی کوتاه
چه اتفاق عجیبیه زیارت
شبیه هیچ اتفاق دیگه ای توی دنیا نیست!
بعد راحت نشست و گفت:
خیلی آرومم اینجا اصلا انگار هیچ فکری توی سرم نیست
رضوان توضیح داد:
میدونی ژانت جان حرم اهل بیت هر کدومشون یه حسی دارن
حالا ان شاالله برسیم کربلا و بریم بین الحرمین میبینی اونجا کاملا فرق میکنه
تو حرم آقا امیرالمومنین آدم آروم میشه ولی تو حرم امام حسین یه حرارتی تو وجودته که عجیب و غریبه
حالا باز خودت میبینی
نگاهی به کتایون که ساکت و سربه زیر نشسته بود انداختم و پرسیدم: چیه تو فکری؟
سر بلند کرد: هیچی
داشتم فکر میکردم که چی میشه یه آدم در طول تاریخ انقدر معروف میشه که یه همچین بنایی دور مزارش بسازن
جز درباره امامهای شیعه بی سابقه ست
لبخندی زدم: چی بگم!
به نظر خودت چی میشه؟
لب برچید: چه بدونم
به هر حال اینکارو محبینشون میکنن دیگه!
رضوان بجای من جواب داد:
خب چی میشه که فقط همین افراد خاص همچین محبینی دارن که حاضرن انقدر خرج کنن و این بناها رو کاملا مردمی بسازن و بعد به این حجم اینجا حضور پیدا کنن
لابد یه چیزی توی این آدمها دیدن دیگه!!
_خب منم نمیگم اینها آدمهای خاصی نبودن قطعا بودن که انقدر جاذبه ایجاد کردن
ولی در این حدش به نظرت افراط نیست؟
_کدوم افراط؟
اینکه ما یه بنایی میسازیم که خودمون میایم توش میشینیم و لذتش رو میبریم افراطه؟
ژانت که همچنان در جمله ی قبلی رضوان جامونده بود متعجب پرسید:
یعنی پول این ساختمونها رو مردم میدن؟
با بودجه دولت ها و کشورها ساخته نمیشه؟
_تقریبا ۹۰ درصدش رو مردم میدن
_چقدر جالب!
کتایون فوری گفت:
خب به چه دردی میخوره چرا اینهمه پول رو خرج نیازمندا نمیکنید؟
پرسیدم:
تو چرا ماشینت رو نمیفروشی خرج نیازمندا کنی؟
چند ثانیه مکث کرد و بعد حق به جانب گفت:
ماشینم علاقه و نیاز منه حق دارم از پول خودم برای خودم خرج کنم
لبخندی زدم: ممنون که خودت جواب خودتو دادی
این فضا علاقه و نیاز ماست
نیاز روحی ما
اصلا مقایسه دو فضای جداگانه و بی ربطه
مگه ما به فقرا کمک نمیکنیم؟
چرا حتما این پول باید خرج فقرا بشه؟
هرچیز به جای خودش
رضوان خودت بگو که هیئت محل ما که شمام خادمش هستید ماهی چقدر ارزاق تهیه میکنه میبره ته شهر؟!
با شیطنت خندید:
خب حالا تف به ریا!
لبخندی زدم و ادامه دادم:
تازه ساخت حرم دقیقا عمومی کردن امکاناته
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوچهلوسوم
لبخندی زدم و ادامه دادم:
تازه ساخت حرم دقیقا عمومی کردن امکاناته
چه کسی از این حرم و زیبایی هاش استفاده میکنه؟ مردم
با هر سطح توان مالی
حرم یه فضاییه که مردم بدون هیچ هزینه ای میتونن واردش بشن رایگان خدمات بگیرن و تا هر وقت بخوان اونجا بمونن
این فرش نفیسی که خریداری میشه زیر پای زائر پهن میشه این وسایل سرمایشی و گرمایشی رو مردم استفاده میکنن مردم از تماشای اسن آینه کاری ها لذت میبرن
پس تمام این امکانات داره خرج مردم میشه
مردم به معنای واقعی کلمه چون در ورود به حرم هیچ منعی وجود نداره هر نوع انسانی میتونه واردش بشه
مگه نه؟!
_آره ولی با پوشش
_این که قانونشه
همه جا قانون داره
همه میتونن پوشش رو رعایت کنن
منظور من از منع منع ماهیتی بود که نشه برطرفش کرد
مثلا بگن فلان نژاد یا طبقه اجتماعی نیان!
همچین شرطی که نداریم
پس همه اگر بخوان، میتونن بیان
رضوان نگاهی به ساعتش انداخت:
تا اذان چیزی نمونده بریم تو صحن بشینیم؟
فوری گفتم: آره آره بریم
بلند شدیم و با همون شرایط قبلی خودمون رو به در ورودی صحن رسوندیم و از غلغله جمعیت گذشتیم تا بالاخره گوشه صحن اندک جایی برای نشستن پیدا کردیم
همین که نشستیم ژانت با حسرت گفت:
کاش دوربینمو نمیگرفت
میخواستم عکس بگیرم از اینجا
گفتم: عزیزم اینجا حریمیه که مردم با خیال راحت توش تردد میکنن دوربین متفرقه راه نمیدن
اگر وقت دیگه ای از سال بود شاید میتونستیم اجازه بگیریم ولی الان زیادی شلوغه
سکوت شد و نگاهم به ایوان طلا گره خورد
کمی که گذشت کتایون آهسته پرسید:
تو واقعا تصور میکنید کسی که از دنیا رفته میتونه بهت کمک میکنه؟!
نگاهم دوباره برگشت روی ایوان:
مرده کسیه که اثرگذاری نداره
یکم چشم بگردون
این وقت صبح
اینهمه آدم به عشقش بیخواب اینجا نشستن
آخه مگه میشه یه مرده اینهمه محبت بازنشر کنه؟!
چیزی که دیدم رو که نمیتونم منکر بشم
دوباره پرسید: چی دیدی؟!
_اثرش رو
بارها و بارها
همین خود تو
کتی چرا اصلا از خودت نمیپرسی من اینجا چکار میکنم؟
هیچ وقت تو زندگیت فکر میکردی پات یه همچین جایی باز بشه؟
خانوم BMW سوار لاکچری پوشِ لاییک!
تو اینجا چکار میکنی این وقت صبح؟!
تو حرم امیرالمومنین؟
کی تو رو تا اینجا آورده؟
کلافه نگاهش رو ازم گرفت و به ایوون داد: بیخود اوهامتو تو مغز من فرونکن
من با اختیار خودم اومدم
خندیدم:
مثل اختیار یه بچه وقتی دستش تو دست پدرشه!
ورجه وورجه هاش رو میکنه و فکر میکنه مختاره ولی مسیر حرکت از پارک تا خونه رو پدرش انتخاب میکنه
تو با اختیار خودت برای چی اومدی اینجا؟
بجای جواب دادن به سوالم گفت:
تو گفتی اون پدر شماست
نه پدر من
لبخندی زدم: پدر کائناته
حتی چوب و سنگ و خاک
لقبش ابوترابه چون پدر خاک و حیات خاکیه
تو هم یه خاکی هستی مثل ما
مگه جز اینه؟
_من اگر پدری داشتم باید حضورش رو حس میکردم
_گیرنده های حسی روح با جسم فرق دارن
شاید نبینی و نشنوی و لمسش نکنی
ولی اثرش رو حس میکنی...
تو چجوری اومدی اینجا؟
به واسطه آشنایی با من
من از کجا با تو آشنا شدم؟
تو یه اتفاق خیلی خیلی خیلی بعید!
چند درصد احتمال داشت من توی نیویورک دقیقا خونه رفیق تو رو اجازه کنم
چند درصد ممکن بود رفیق تو با وجود داشتن دوست پولداری مثل تو عزت نفس به خرج بده و بجای پول قرض گرفتن ازت علی رغم میل باطنیش خونه رو اجاره بده
چند درصد ممکن بود اون روز تو دقیقا ژانت رو بیاری بیمارستان ما و بعد راه بیفتی بیای بانک خون و هیچکسم جلوتو نگیره و بعدم من عدلی همونموقع پاشم بیام اونجا؟
اگر نمونه م اون لحظه تموم نشده بود یا کار آخرم خراب نمیشد و نیاز به تکرار نبود، تمام این هشت ماه پاک میشد و تو الان تو آمریکا توی قصر پدریت زندگیتو میکردی مثل بقیه ی این ۲۵ سال
حتی اون آرزوی پیدا کردن مادرت هم محقق نمیشد!
اصلا من فکر میکنم مادرت رو برات پیدا کرد تا تو فقط تا اینجا بیای و ببینیش
رو گرفت و سرش رو روی پاهاش گذاشت:
بیخود احساساتیم نکن اینا همش اتفاقه اتفاق
همین...
_چقدر این احتمالات اپسیلونی رو بهم گره میزنی و خودت رو گول میزنی و بعد میگی ندیدم نبود؟!
واقعا همه این اتفاقات سلسله وار پشت هم طبیعیه؟!
من اصراری به پذیرش تو ندارم
فقط دیگه نمیتونی بگی کسی به من چیزی نگفت یا کمکم نکرد
این اتفاق نادر بود
تو رو از آمریکا آورده عراق فقط بخاطر اینکه ببینی و باورش کنی!
اگر نمیخوای ببینی در این مورد مختاری
اما دیگه خودتو به در و دیوار هم نزن و گله نکن!
همونطور زانو بغل کرده پرسید:
یعنی همین دلیل برای باور کردنش کافیه؟!
_دلیل باور کردنش منطقشه
این چیزی که تو داری میبینی محبت پدرانشه که شامل حالت شده
که برای هرکسی یه شکلیه
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی •
به بام انس تو
خو کردهام
چون کفتر جلدی
که از هر گوشهای
پَر وا کنم
پیش تو میآیم🕊
- حسین منزوی
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
هولاااا بالاخله ماه لبیع الافّل
لسییید .😍
همجی دست و جیغ و هولااا👏👏
عید اومده 🎉🎊🪅
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🖤𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
دلـم می خـواهـد
چنـان بنـوشمـت کـه
در استخـوانم حل شـوی!
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🖤𓆪•
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•♻️ دوباره آمده
فصلِ بهارِ نابِ خوش عهدی👌
⃟ ⃟•🌹ربیعُ الاوّل و
عالَم همه به ذکر یا مهدی🍃
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1927»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌸𓆪•