eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوچهل ساکم را برداشتم و گفتم: باهام نمیای؟
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقاجان به من اشاره کرد و گفت: دختر بابا ... بسم الله بیا صبحانه تشکر کردم و گفتم: دست شما درد نکنه آقاجان صبحانه خوردم آقاجان به کنار خودش اشاره کرد و گفت: بیا کنار بابا بشین یه لقمه با بابا بخور. این جوری به دلم نمیشینه مگر می شد به محبت پدرم بی اعتنا باشم؟ چادرم را در آوردم و کنار گذاشتم. با لبخند کنار آقاجان نشستم. آقاجان برایم لقمه گرفت و به دستم داد از آقاجان تشکر کردم و لقمه را گرفتم. آقا جان نوازش وار به پشتم دست کشید و گفت: بخور بابا جان. نوش بشه به جونت آقا جان برای مادر و محمد حسین هم لقمه گرفت. چه قدر خوردن این لقمه ها می چسبید! بعد از صبحانه به مادر کمک کردم و ظرف ها را بردم لب حوض بشویم. خیلی وقت بود به لطف احمد که در مطبخ لوله کشی آب کرده بود و آب گرم هم داشتیم، با آب سرد ظرف نشسته بودم و حالا دست هایم از سرمای آب کرخت و بی جان شده بود. ظرف ها را به سختی آب کشیدم و سریع به اتاق برگشتم. دستهایم را کنار علاء الدین نگه داشتم تا گرم شود. مادر داشت آماده می شد که به خانه راضیه برویم که صدای در حیاط آمد. آقاجان از جا برخاست و گفت: خدا به خیر کنه سر صبحی محمد حسین سریع به حیاط رفت تا در را باز کند. صدای یا الله گفتن جواد آقا همسر ریحانه در حیاط پیچید. همه از اتاق بیرون رفتیم. جواد آقا با دیدن مان سلام کرد. آقاجان گفت: خیر باشه پسرم. چیزی شده؟ جواد آقا کلافه به صورتش دست کشید.کلاهش را در آورد و گفت: اومدم دنبال مادر ببرمش خونه مون. مادر از پله ها پایین رفت و نگران پرسید: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ جواد آقا سر به زیر انداخت و گفت: انگار بچه داره دنیا میاد. مادر نگران گفت: یا امام غریب. هنوز که ماه هشته وقتش نشده! جواد آقا کلافه و شاید ناراحت گفت: دیشب که هوا سرد بوده زمین یخ بسته بود. ریحانه خواسته بره دستشویی لیز می خوره می افته. خونریزی داره مادر در سرش زد و گفت: یا امام هشتم خودت رحم کن. مادر سراسیمه به اتاق رفت تا چادر بپوشد. آقاجان نگران پرسید: کسی پیشش هست؟ دنبال قابله رفتی؟ جواد آقا سر تکان داد و گفت: یکی از همسایه ها رو صدا زدم اومد پیشش مادرم رفت دنبال قابله منم اومدم دنبال مادر. مادر چادرش را زیر بغلش زد. دمپایی هایش را پوشید و از پله ها پایین رفت و گفت: بریم جواد آقا بچه ام از دست رفت. خدا کنه اتفاق بدی نیفته. اشک هایم شروع به ریختن کردند.مادر و جواد آقا رفتند. آقا جان زیر لب امام رضا را صدا زد و گفت: یا امام رضا خودت به بچه ام رحم کن. به سمت من برگشت و وقتی اشک هایم را دید پرسید: خوبی بابا؟ با گریه گفتم: آقاجان میشه منم برم خونه ریحانه؟ آقاجان سر تکان داد و گفت: برو کتم رو بیار ببرمت. سریع به اتاق رفتم و کت آقاجان را از سر میخ دیوار چنگ زدم. دوان دوان به سمت خانه ریحانه رفتیم. در حیاط باز بود. آقاجان یا الله گویان وارد حیاط شد. صدای جیغ ریحانه در تمام خانه می پیچید. جواد آقا کلافه در ایوان قدم می زد و بچه هایش گریه می کردند. برادرم محمد حسین هم به گریه افتاد. با هر جیغ ریحانه بند دلم پاره می شد و تمام بدنم به لرزه افتاده بود. آقا جان سریع خود را به بچه ها رساند و بغل شان کرد. نجمه را در آغوشش فشرد و موهایش را نوازش کرد. ناصر دوساله را هم روی پایش نشاند و با او صحبت می کرد. وارد خانه شدم. مادرم و مادر شوهرش اشک می ریختند. ریحانه با تمام وجود ناله می زد و فریاد می کشید. جرات رفتن به اتاق را نداشتم. پشت در اتاق نشستم. اشک ریختم و امن یجیب خواندم. اشک ریختم و از حضرت زهرا برای خواهرم کمک خواستم. قابله عصبانی و کلافه بود. ناله های ریحانه دلخراش بود. گریه های مادر و مادرشوهرش هم که انگار امان قابله را بریده بود باعث شد دهان به اعتراض باز کند و آن ها را از اتاق بیرون کند. مادر که سعی می کرد قوی و محکم باشد اشک هایش را پاک کرد و دوباره به اتاق برگشت. صدای چند زن دیگر هم از اتاق می آمد. قابله کلافه به مادر گفت: ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• برو شوهرش رو صدا بزن. بگو وضع زنش و بچه اش خیلی بده. فکر کنم لگنش هم شکسته باشه باید ببره بیمارستان می ترسم یکی شان از دست بره مادر چنان در سرش کوبید که صدایش تا بیرون اتاق آمد و فریاد زد: یا جده سادات خودت به داد دخترم برس. قابله عصبانی گفت: برو شوهرش رو خبر کن الان وقت گریه و زاری نیست. توان در پاها و جانم نبود وگرنه خودم به حیاط می رفتم و به همسر ریحانه خبر می دادم. مادر رنگ پریده و نگران از اتاق بیرون آمد و به حیاط رفت. ریحانه را که انگار رو به بیهوشی بود و دیگر ناله هایش هم ضعیف و بی جان شده بود را در پتو پیچیدند و چند نفری او را به حیاط بردند. من که انگار ضعف کرده بودم یا شاید از ترس بی جان شده بودم تنها در خانه ماندم. به سختی خودم را روی زمین کشاندم و به داخل اتاق سرک کشیدم. تشکی که در اتاق پهن بود غرق خون بود. از دیدنش چشم هایم سیاهی رفت. تمام بدنم به رعشه افتاد. چشم هایم را بستم و فقط اشک ریختم. با صدای آقاجان به خودم آمدم: رقیه بابا ... خوبی؟ چشم باز کردم و به سختی تلاش کردم به احترام آقاجان از جا برخیزم. آقاجان بالای سرم آمد و پرسید: خوبی باباجان؟ خوب نبودم اما به تایید سر تکان دادم. آقاجان پرسید: چرا رنگ و روت پریده؟ ناخواسته سرم به سمت اتاق چرخید و توجه آقاجان به اتاق جلب شد. رنگ او هم پرید. برای چند لحظه خشکش زد و فقط ناله وار یا فاطمه زهرا گفت. در اتاق را بست و روبروی من روی زمین چمباتمه زد. _باباجانم ناصر و نجمه خیلی بی قرارن. می تونی لباس تن شون کنی ببریم شون خونه خودمون؟ نگاه آقاجان به در اتاق کشیده شد و گفت: صلاح نیست این جا بمونن. با این که دست و پایم می لرزید و حالم خوب نبود ولی به تایید سر تکان دادم. دست به دیوار گرفتم و از جا برخاستم. در اتاق را باز کردم و به داخلش پا گذاشتم. سر کمد لباس رفتم و برای بچه ها لباس برداشتم. به حیاط رفتم. دست و روی بچه ها را تمیز کردم و لباس تن شان کردم. در حیاط را بستیم و پیاده به سمت خانه راه افتادیم آقا جان نجمه را بغل گرفت و من ناصر را بغل کردم. محمد حسین میانه راه ناصر را از بغلم گرفت. به خانه که رسیدیم آقاجان برایم چای نبات خیلی شیرین آورد و به زور به خوردم داد. سفارش من و بچه ها را به محمد حسین کرد و رو به من گفت: نگران نباش بابا. برای ریحانه دعا کن. من یه سر میرم به راضیه بزنم بعدش میرم ربابه رو میارم پیشت. باشه بابا؟ سر تکان دادم و از جا برخاستم و به هر سختی بود تا دم در اتاق آقاجان را بدرقه کردم. به هر سختی بود نجمه و ناصر را خواباندم. تسبیح در دست گرفتم و از هفتاد حمد شفا، ذکر امن یجیب، صلوات و هر چه به ذهنم می رسید می خواندم. محمد حسین هم تسبیح به دست گرفته بود توحید می خواند. ربابه هم اشک ریزان و نگران از راه رسید. با آن که حال خودش هم خوب نبود اما مرا نشاند و خودش به مطبخ رفت و نهار گذاشت. نجمه و ناصر با آمدن ربابه و پسرهایش بیدار شدند و با هم سرگرم بازی شدند. یک ساعتی از نماز ظهر گذشته بود که آقاجان و کم کم برادرانم به خانه آمد. آقاجان گفت بچه دنیا آمده اما چون زود دنیا آمده و مشکل تنفسی دارد او را در اتاق مخصوص کودکان و جدا نگه داری می کنند. از حال ریحانه نگفت فقط گفت دعایش کنیم. بعد از نهار آقاجان لباس پوشید تا به حرم برود. دلم می خواست من هم همراهش بروم اما دلم نمی آمد ربابه را با این همه بچه تنها بگذارم. محمد علی به بیمارستان رفت و قرار شد از حال ریحانه برای مان خبر بیاورد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• به بام انس تو خو کرده‌ام چون کفتر جلدی🕊 که از هر گوشه‌ای پَر وا کنم پیش تو می‌آیم🌿 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟☺️ سرخوش‌ آن‌حالی‌که‌👇🏼 ازداشتنت‌🥰 لبریز است|•😌 لیلا مقربی /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1228» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبـ🌤ـح یعنے ڪه با گـ🌸ـلِ لبخند به وعده‌گاهِـ دل انگیزِ عشـ❤️ـق مےآیـے و صبح یعنے ڪه چــاے مـےریزم براے احســاسـتــ ... :) 😍🌺 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌ تـــــــــــــ💋ــــــــــــــو گُلِ سرخِ باغچه‌ے زندگیمے 🌹 🍃 💚 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌مامان عزیز بنده چند مدتی بود نماز صبحهاشون قضا میشد و ناراحت بودن از این قضیه.. یک شب گفتن ان شاءالله فردا نمازم قضا نمیشه؛ ما هم توجهی نکردیم که چه اتفاقی قرار بوده بیفته😬 اذان صبح دیدیم یه صدایی داره میاد که مریم پاشو نمازت داره قضا میشه پاشو شیطون رو لعنت کن و... همه با ترس از خواب پاشدیم که چه اتفاقی افتاده این صدای کیه که مامانمو صدا میزنه! حتی خود مامانم حالش خیلی بد شد🤭 بله صدای خودشونو ضبط کرده بودن برا نماز بیدار شن و نه تنها خودشون بیدار شدن بلکه همه ما رو هم بیدار کردن؛ واقعا شب بدی بود زهر ترک شدیم😁 اما اولین و آخرین شبی بود که این اتفاق افتاد و مامانم نادم و پشیمان از کار خود صداشونم پاک کردن و تا چند وقت ناراحت بودن یعنی صدای من انقد وحشتناکه!؟😂 . . •📨• • 784 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوچهل‌ودوم برو شوهرش رو صدا بزن. بگو وضع زن
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ربابه دم غروب به خانه شان برگشت و من با بچه ها و برادرانم تنها ماندم. محمد علی شب از بیمارستان آمد و گفت قرار است امشب ریحانه را عمل کنند. ریه های نوزادش هم کامل نیست و چند وقتی باید در بیمارستان و در دستگاه بماند. محمد امین هم که خبردار شده بود چه اتفاقی برای ریحانه افتاده است به خانه آقاجانم آمد. برای نجمه و ناصر خوراکی خریده بود. کلی با آن ها بازی کرد و آخر شب به خانه شان برگشت. ناصر موقع خواب بهانه مادرش را می گرفت. هنوز کوچک و به شدت وابسته به مادرش بود. این جا هم که نه از مادرش و نه از پدرش خبری نبود. با محمد علی او را در پتو گذاشتیم و آن قدر تکانش دادیم تا خوابید. روز سخت و پر اضطرابی بود. آقاجان هم که به خانه نیامده بود حال ریحانه را از او بپرسیم. تسبیح به دست دراز کشیدم و آن قدر حمد شفا خواندم تا بالاخره پلک هایم سنگین شد و خوابم برد. با احساس انداخته شدن لحاف به رویم چشم هایم را باز کردم. آقاجان برگشته بود. سریع در جایم نشستم و سلام کردم. جواب سلامم را داد و گفت: هوا سرده باباجان چرا بی لحاف خوابیدی؟ چشم هایم را مالیدم و گفتم: یه دفعه ای خوابم برد. از ریحانه چه خبر؟ آقاجان در حالی که کمربندش را باز می کرد گفت: خوبه خدا رو شکر. لگنش رو عمل کردن آوردنش بخش. دکتر می گفت یکی دو هفته ای باید بیمارستان بمونه با تعجب گفتم: یکی دو هفته! چقدر سخت. آقاجان تشکش را پهن کرد و گفت: دکتر می گفت بد جور زمین خورده. فقط خدا رحم کرده بچه اش زنده مونده پرسیدم: بچه اش چی؟ وقتی خودش رو تخت بیمارستانه چه جوری میخواد مراقب بچه اش باشه؟ آقا جان بالشتش را گذاشت. چراغ را خاموش کرد و ‌گفت: این طور که جواد می گفت بچه اش باید حالا حالاها تو دستگاه باشه. می گفت همون بدو تولد هم دچار خفگی شده نفس نمی تونسته بکشه هم قلبش ایستاده دکترا کلی تلاش کردن که باز قلبش کار افتاده دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: ای وای آقاجان دراز کشید و گفت: فعلا که به خیر گذشته ولی خیلی براشون دعا کن. آقاجان آه کشید و گفت: بس امروز بیمارستان بودم پاک از راضیه و بچه اش فراموش کردم. خدا کنه خوب شده باشه. زیر لب ان شاء الله گفتم. آقاجان دستش را روی پیشانی اش حائل کرده بود و می دانستم هنوز بیدار است. از صبح روی پا بود ولی غم و نگرانی اش نمی گذاشت به این زودی و راحتی خوابش ببرد. پرسیدم: آقا جان چیزی خوردین؟ جوابی نداد که گفتم: غذا براتون بیارم؟ دستش را از روی پیشانی اش برداشت و گفت: نه باباجان دستت درد نکنه چیزی از گلوم پایین نمیره. چهار دست و پا خودم را کشیدم و کنار رختخواب آقاجان نشستم و گفتم: اگه خواب تون نمیاد برم براتون چای بذارم آقا جان دستم را در دست گرفت و گفت: نه باباجان. دستت درد نکنه چیزی نمیخوام. در نور کم اتاق به صورتم نگاه دوخت و پرسید: خودت خوبی بابا؟ بچه ها اذیتت نکردن؟ به پهلوی آقاجان تکیه زدم و گفتم: من خوبم آقاجان. بچه ها از ظهر با پسرای ربابه بازی کردن سرشون گرم بود. شب هم محمد امین اومد براشون خوراکی آورد باهاشون بازی کرد. فقط وقت خواب ناصر یکم بهانه می گرفت که با محمد علی تابش دادیم خوابش برد. آقاجان نوازش وار روی سرم دست کشید و گفت: دستت درد نکنه باباجان. خدا خیرت بده فقط مواظب خودتم باش خدایی نکرده چیزیت نشه من شرمنده احمد بشم. منی که انگار فراموش کرده بودم متاهل و باردارم و سر روی پهلوی آقاجان گذاشته بودم با حرف آقاجان تازه به خودم آمدم. از این که به آقاجان لمیده بودم خجالت کشیدم و سریع خودم را جمع و جور کردم. سر به زیر چشم گفتم و به رخت خوابم برگشتم. شب به خیر گفتم و زیر لحاف خزیدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• صبح زود همراه آقاجان به حرم رفتم. هوا به شدت سرد بود و زمین یخ زده بود. آقاجان از ترس اتفاقی که دیروز برای ریحانه افتاده بود کم مانده بود مرا بغل بگیرد و راه برود بس که مواظبت و احتیاط می کرد که مبادا زمین بخورم. زیارت کوتاهی خواندیم و از دور به سمت ضریح سلام دادم. برای احمد، ریحانه، بچه اش که هنوز نمی دانستم دختر است و یا پسر و در آن روزها و آن لحظات جز سلامت و زنده ماندنش چیز دیگری برای مان مهم نبود دعا کردم. برای شفای همه بیماران و عاقبت به خیری همه دعا کردم و با اشک و آه خواهرم و فرزندش را به امام رضا سپردم. همراه آقاجان از حرم خارج شدیم و به خانه برگشتیم. صدای جیغ و گریه ناصر از کوچه هم شنیده می شد. سریع به داخل خانه رفتیم. محمد علی کلافه و عصبانی او را بغل گرفته بود و راه می برد اما انگار قصد آرام شدن نداشت. هر چه او را در بغل های مان چرخاندیم، راه بردیم فایده نداشت. از صدای جیغ و گریه او نجمه هم بیدار شده بود و گریه می کرد. محمد حسن تلاش می کرد او را ساکت کند و محمد حسین از این همه سر و صدا به ستوه آمده بود و زیر لب غر می زد. ناصر آن قدر جیغ زد و گریه کرد تا از خستگی دوباره خوابش برد. محمد علی کلافه گفت: این اگه بخواد همین طوری باشه که همه رو ذلّه می کنه. بچه زرزرو آقاجان گفت: عه باباجان این جوری نگو بچه کوچیکه بهانه مادرش رو می گیره. آقاجان دست در جیبش کرد و مقداری پول به سمت محمد حسین گرفت و گفت: بیا باباجان برو پیش مش قنبر سلام منو برسون یه دبه شیر ازش بگیر بیار. خودتم این چند وقت نمیخواد بری مدرسه. پیش رقیه بمون کمک دستش باش. محمد حسین خوشحال از جایش پرید و گفت: آخ جون محمد علی به پشت او ضربه ای زد و گفت: بیا تنبل خان دنبال بهونه بودی برات جور شد مدرسه رو بپیچونی محمد حسن پرسید: من چی آقاجان؟ برم مدرسه یا بمونم پیش رقیه. آقاجان گفت: اگه بمونی که بهتره. آقاجان از جا برخاست و گفت: الانم پاشو با هم بریم یه سر به راضیه بزنیم. روی ناصر را پوشاندم و گفتم: آقاجان بشینید براتون صبحانه بیارم. آقاجان تسبیحش را در جیبش گذاشت و گفت: دستت درد نکنه بابا. فعلا دلم می جوشه چیزی از گلوم پایین نمیره. از جا برخاستم و گفتم: آخه دیشبم چیزی نخوردین آقاجان به رویم لبخند زد و گفت: نگران من نباش باباجان گشنه شدم یه تیکه نونی چیزی می خورم آقاجان در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت: محمد حسن زود بیا بابا. محمد حسن سریع کتش را پوشید و کلاهش را روی سرش گذاشت. زیر لب خداحافظ گفت و از اتاق بیرون رفت. رو به محمد علی که لباس می پوشید گفتم: تو بشین برات صبحانه بیارم. محمد علی لنگه جورابش را بالا کشید و گفت: دیرم شده اگه می تونی فقط یه لقمه درست کن تو راه بخورم زیر لب باشدی گفتم و به مطبخ رفتم. برای محمد علی لقمه ای پیچیدم و به دستش دادم. از خواب بودن بچه ها استفاده کردم به نظافت خانه پرداختم و نهار را بار گذاشتم.محمد حسین که آمد شیر ها را گذاشتم بجوشد و به او و بچه ها صبحانه دادم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• در خواب و خیال هم🥺 خودم را هرروز🌿 در صحن و رواقِ✨ این حرم می‌بینم😍 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
هر شب باید مجنونت شم_2023_11_16_12_58_22_660.mp3
5.79M
‌. لبخندي ، از جنسِ حسِ تازگـیِ نوت بھ نوتِ اینجا . . 🫂♥️ . ∞ link . # najva_Mn #
بدونِ _ واسطه _ جوین _ بدید
!⚡️
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
🏴مداحیای جدید ایام فاطمیه:🔻 • https://eitaa.com/joinchat/105972069Caca97ff915 .
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• بازی بشنو و بگو ✍ به کوچولوتون بگید: (من اسم چندتا چیز و میگم . وقتی گفتم و شنیدی همونا رو به من بگو) ☝️ حالا اشیاء رو به آرومی اسم ببرین. مثل سیب عینک شانه. حالا کوچولو باید تکرار کنه . 👌دور بعدی اشیاء رو تغییر بدین. ☺️ این بازی برای تقویت حافظه شنیداری بچه‌هامون خیلی مفیدِ👏👏 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟📑 تاریخ‌ِمعاصر همین حال‌ِخوبِ😌 کنارِتوبودن‌است...|•🥰 علی قاضی نظام /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1229» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبـ🌤ـح استـ و گلـ🌷 در آینه بیدار مےشود خورشیـ🌞ـد در نگاه تڪرار مے‌شود ...💞 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• "قـــ💕ــرار" من باش تا در "مـــ💫ــدار" تو باشم چه قرار و مداری بهتر از این😍✌️🏻 💚 🤲🏻 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• مردایی که از نظر خانوماشون بی‌شخصیتن🤨😱 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌مامان جون من خیلی از حرف ها رو اشتباهی میگه و ما هر بار کلی میخندیم😂 مثلا به کبریت میگه کِرویت😂 بعد اون روز دمنوش درست کرده بود، میگفت شماها دمجوش نمیخواین؟! بیایین دمجوش بخورین😂 بعد از کلی خندیدن، بهش میگم مامان جون اون دمنوشه نه دمجوش😂 میگه من خودم بلدم میخوام که شماها بخندین🥲😂 طفلی اینو راس میگفت خودش اینجوری میگه بقیه بخندن ولی بقیه کلماتشو نمیدونم سرکاریه یا نه🥲😂🌱 . . •📨• • 786 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• امیدهای کوچیک... نتیجه های بزرگ‌میسازن🌻🌝 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوچهل‌وچهارم صبح زود همراه آقاجان به حرم ر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حدود ساعت 10 بود که محمد حسن همراه خانباجی به خانه برگشتند. دلم برای خانباجی تنگ شده بود و محکم همدیگر را بغل کردیم. خانباجی حال و احوالم را پرسید و قربان صدقه خودم و فرزندم رفت. در مطبخ کنار هم نشستیم و برایش چای ریختم. نجمه و محمد حسین لباس گرم پوشیده بودند و در حیاط بازی می کردند. ناصر هم که به خانباجی علاقه خاصی داشت با ورود خانباجی در بغل او جا خوش کرده بود. از خانباجی احوال راضیه و فرزندش را پرسیدم. آه کشید و با بغض و ناراحتی گفت: چی بگم مادر؟! حال بچه اش اصلا خوب نیست. تب داره تبش هم پایین نمیاد. این یک هفته مدام پاشویه اش کردیم، هر چی به ذهن مون رسید براش خوبه دم کردیم دادم خورد، حنا گذاشتیم، پیاز کف پاش گذاشتیم یکی دو ساعت تبش پایین میومد باز دوباره می رفت بالا. _ای وای ... دکتر نبردنش؟ خانباجی استکان چایش را برداشت و گفت: چرا مادر. چند بار دکتر بردن. دکتر هندی، دکتر ایرانی هیچ کی نفهمیده درد این بچه چیه. همه سه چهار تا دارو میدن و تمام.دکتر آخری که پریروز بردنش گفته بود یه دکتر متخصص هست تو بیمارستان امام رضا هم مریض می بینه. گفت اون شاید بتونه مریضی شو تشخیص بده منتها گفت سفره شاید امروز بیاد. اینام صبح شال و کلاه کردن برن بیمارستان که آقات رسید با هم رفتن. منم با محمد حسن یکم دور و بر خونه شو جمع کردم، نهار گذاشتم گفتم بیام این جا ناصرو نگه دارم می دونم چقدر سرتقه. همزمان با گفتن این جمله لپ ناصر را کشید و ناصر هم خودش را برای خانباجی لوس کرد. خانباجی از من پرسید: از ریحانه خبری نشده؟ استکان خالی چایم را داخل سینی گذاشتم و گفتم: نه دیگه از دیشب خبر جدیدی ندارم. خانباجی روی سر ناصر دست کشید و گفت: این بچه یکی دو هفته بدون مادر چه کار بکنه سر تکان دادم و گفتم: آره طفلکی خیلی اذیت میشه هم دیشب کلی غر زد و گریه کرد هم صبح. الانم خدا رحم کرد بیدار شد شما رو دید وگرنه حتما باز می زد زیر گریه. خانباجی آه کشید و گفت: حیف بچه راضیه مریضه وگرنه ناصرو می بردم اون جا مراقبش باشم. باز نجمه بهتره بزرگتره زود سرش بند میشه. این سرتق خان خیلی اذیت می کنه. تو هم اذیت میشی بخوای مدام بغلش کنی راهش ببری به روی خانباجی لبخند زدم و گفتم: ان شاء الله به منم عادت می کنه. الان این کاراش طبیعیه. ولی اگه فکر می کنید اذیت می کنه پیشم آروم نمی مونه شما این جا بمونید من میرم خونه راضیه کمک دستش باشم. خانباجی گفت: نه میری اونجا دست تنها اذیت میشی باز این جا محمد علی هست، محمد حسن هست، آقات هست کمکت بکنن اونجا همه کارا میفته رو دوشت. _اشکالی نداره خانباجی. دلم برای راضیه و محمد مهدی هم تنگ شده. خونه راضیه هم کار زیاد نیست که کارای معمولی خونه است از پسش بر میام. ناصر شما رو دوست داره پیش شما آرومه. اگر هم خدا بخواد دکتر امروز محمد مهدی رو می بینه و درمانش می کنه پس دیگه مشکلی پیش نمیاد خانباجی به فکر فرو رفت و گفت: راست میگی اگه دکتره اومده باشه می فهمه درد این بچه چیه. بچه اش آروم بگیره دیگه کار سختی نیست اونجا موندن _خود راضیه که می دونه چی باید بده بچه چی نباید بده؟ خانباجی سر تکان داد و گفت: آره مادر گفتم: پس شما این جا بمونید من میرم خونه راضیه. هم رفع دلتنگی کنم هم پیشش بمونم کمکش کنم. خانباجی کمی به فکر فرو رفت و گفت: باشه مادر. پس یکم دیگه حاضر شو با محمد حسن برو اونجا. زیر لب چشم گفتم و برای خودم دوباره چای ریختم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• اذان مغرب تازه تمام شده بود که بالاخره راضیه و حسنعلی از راه رسیدند. به استقبال شان رفتم. راضیه از دیدنم خوشحال شد هم را در آغوش کشیدیم. صورت قرمز و سردش را بوسیدم و به چشم های خیس اشکش چشم دوختم و پرسیدم: خوبی؟ غمگین سر تکان داد و گفت: خوبم. تو این جا چه کار می کنی؟ چادر از سرش کشید و پرسید: از کی اومدی؟ به دور خانه نگاه کرد و گفت: خانباجی کجاست؟ حسنعلی بچه را در گهواره گذاشت و از اتاق بیرون رفت. در جواب راضیه گفتم: از قبل نماز ظهر اومدم. خانباجی رو راضی کردم بمونه خونه پیش ناصر و نجمه من بیام پیشت. دلم برات یه ذره شده بود. راضیه با گوشه روسری اشک چشمش را گرفت و گفت: خوب کردی اومدی. منم دلتنگت بودم. آقاجان گفت احمد آقا رفته سفر و تو خونه شونی ولی با این وضع محمد مهدی نشد بیام بهت سر بزنم. به داخل گهواره سرک کشیدم و گفتم: دکتر دیدش؟ چی گفت؟ راضیه گوشه روسری اش را دور انگشتش پیچید و گفت: گفت دقیق نمی تونه نشخیص بده. چند تا آزمایش نوشت. از صبح چند تا آزمایشگاه مخصوص رفتیم. اشکش چکید و گفت: دست بچه مو سوراخ سوراخ کردن بس که ازش خون گرفتن. دلم برای بچه اش سوخت و گفتم: آخی الهی بمیرم براش دکتر آزمایشا رو دید؟ با صدای لرزان از بغضش گفت: جواب آزمایشا پس فردا میاد. گفتن باید کشت بشه نمی دونم چی بشه فعلا دکتر چند تا مسکن قوی و تب بر داده تا یکی دو روزی بچه آروم بمونه. اشکش را با روسری پاک کرد و گفت: این یه هفته ای بچه ام آب شده. نصف شده. همه اش گریه می کنه بی قراره یه ذره شیر هم نمی تونه بخوره. اونقدر سرفه می کنه رنگش سیاه میشه. هر بار میگم الان دیگه تموم می کنه و داغش به دلم می مونه. گفتم: عه خدا نکنه این چه حرفیه به صورت محمد مهدی چشم دوختم. راست می گفت. از آن لپ های تپلش هیچ باقی نمانده بود. آه کشیدم و گفتم: ان شاء الله خوب میشه. ان شاء الله این دکتره تشخیص میده مشکلش چیه داروش رو میده خوب میشه راضیه دست هایش را بالا آورد و گفت: ان شاء الله. فقط محمد مهدی خوب بشه دیگه چیزی از خدا نمیخوام. بچه ام رو سپردم به امام رضا. زیر لب ان شاء الله گفتم و از راضیه پرسیدم: آقا حسنعلی کجا رفت؟ راضیه جوراب هایش را از پایش کشید و گفت: رفت دنبال پدر و مادرش از قوچان اومدن. دیروز زنگ زده بودن مخابرات گفته بودن امروز عصر میان. حسنعلی هم میره تی بی تی دنبال شون. _به سلامتی. به سمت در اتاق رفتم و پرسیدم: چای بیارم برات؟ راضیه از جا بلند شد و گفت: نه قربون دستت اگه اشکال نداره حواست به محمد مهدی باشه من نمازم رو بخونم. این یه هفته از بس نا آروم بوده همیشه دم قضا شدن نماز خوندم. الان که خوابه حداقل زود بخونم. به سمت گهواره رفتم و گفتم: باشه زود بخون منم نمازم مونده. راضیه باشدی گفت و از اتاق بیرون رفت. کنار گهواره نشستم و به صورت داغ محمد مهدی دست کشیدم و برایش حمد شفا خواندم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) به خواندن آیت‌الکرسی سفارش می‌کردند و فرمودند: هرکس آیةالکرسی را صد مرتبه قرائت کند، مانند کسی است که همە‌ی عمرش، خداوند بـزرگ را عبادت کرده باشد . . . 💚 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ما می‌رسیم 💪• و با مژه هایمان 🧹• گرد و غبار غم و اندوهِ فراق 🥺😢• را از رویت پاک خواهیم کرد✌️• . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟😌 آرام‌کُند بوسه‌ی‌توحال‌خَرابم😔 مثل‌ِخبری‌خوب‌📝 که‌شخصِ‌نِگران‌را..♡|•✋ . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1230» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• هر ڪه‌باعشـ🌱ـق‌توآغازڪنيم شعروغزل‌ وترانـ🎼ـه‌راسازڪنيم تاآخرهفته ڪاممان‌شیرین‌است😍 وقتےڪه زبان‌به‌نام بازڪنيم 😊✋🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•