•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع) میفرمودند:
یکی از ویژگیهایی که نشانهی
کامل شدن عقل انسان است،
این است که:
امید باشد که کار خیر از او سر بزند 💕
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜ ٺا صدایٺ♫︎
گوشهایم را👂🏼
نوازش مےڪند🥰
ٺار و سنٺور🎶
و نے و آواز🪄
مےخواهمچڪار😉 ᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1246»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
هر روز صبــ🌤ـــح
#زنده میشوم
و #زندگے میکنم
براے رویــ🌿ــاهایے که منتظرند
به دست #من
واقعے شوند💖
#اگرخدابراےتوخیرےبخواهد
#هیچکسنمےتواندمانعلطفششود
#صبحــتون_بخـــــیر😍✋🏻
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
یا پاسخ اینحرفِحسابـ😒ـمبدهیـد
یامثلگذشتهقـ💊ـرصخوابمبدهیـد
ماشیـ🚗ـنوزمینوغیره...ارزانیتـان
منمنتــــظرم،بمـ💍ـنیكزنبدهیــد!
#آستین_بزنید_بالا_خب😬
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
؏ـشــ💕ــق یعنے
درمیـان غُصــه هاے زِندگـ🍃ـے
یِکـ☝️🏻ـ نَفر باشَـــد
ڪہ آرامَــ💚ــت کنــــد
#کنار_تو_درگیر_آرامشم😌
#ســـرباز_و_نگهبان_سـرزمین_عشـــقتم❤️
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
\🥧\ وقتۍ کیك درست میکنے
/😫/ به تھ قالب مےچسبھ و
\⁉️\قشنگ بیرون نمیاد؟!
/🍰/ این روشو امتحان کن!😃☝️
#ترفندهایخانهداری
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 اين عروس عمه ما مهماندار هواپيما هست
ميگه ديشب كه شام رو بين مسافرا تقسيم كرديم يه خانم مسن دستمو گرفت گفت مادر برنجات خوب دم نكشيده و حدود يک ربع بهم توضیح داد چطوری برنجم رو درست کنم :)
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 804 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
.
هیئت دلچسب و حسینی مجازی♥️!'
_ بہصرف تفکر و اندیشہ؛ کلیککنید👇🏽.
✿⃟ ⃟⤵️
• http://eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47 .
• http://eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47 .
_ _ _
هیئتحسینی باشه ؛ حسینیون نباشن؟!
_ تحولی ویژھ و خاص درانتظارتہ💛🌿.
#دعوتیخاص_برای_دلشکستگان😔💔!'
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
پُستاشون همه روحنوازه 🍃
با پُستاش بنده خوبهی خدا میشی
نمازشب هم دارن 🙂💚📿
https://eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47
اینجا انگار خدا داره تو بغلش نوازشت میکنه🙃👆
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
در کنارت کلام یادم رفت ☺️
بار دیگر دعام یادم رفت 🥰
بیت دوم مرا ببخش آقا 🌿
هول بودم سلام یادم رفت 🥺
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهفتادوهشتم آقاجان و حاج علی آرام و محزون
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادونهم
بعد از چندین روزِ پر از اضطراب و دلهره، خبر بازگشت احمد حال همه مان را خوب کرد و انگار آرامش و قرار به دل های همه مان بازگشت.
همه بی اختیار لبخند می زدیم و لبخند از لب هیچ کدام مان نمی رفت.
مدام از دهان همه اعضای خانواده ذکر الحمدلله و الهی شکر شنیده می شد.
آقاجان هم که آمد سگرمه هایش باز شده بود و دوباره با من و محمد علی حرف زد و گرم گرفت.
همه وجودم پر از ذوق و شوق برای دیدار مجدد احمد شده بود.
تا قبل از این برایم سوال بود آیا باز هم او را می بینم یا حسرت دیدار مجددش برای همیشه بر دلم می ماند اما از لحظه ای که محمد علی برایم خبر آورد دلم برای لحظه دیدار به تب و تاب افتاده بود.
خبر بازگشت احمد هم انگار مرا جان تازه ای بخشید و هم انگار طفلم را سر ذوق آورده بود.
بعد از چند روز مدام تکان خوردن هایش را حس می کردم.
به دیدن مادر احد هم که رفتیم او هم بسیار خوشحال بود و برق امید و شادی را می شد در نگاهش دید.
هر چند هنوز نیمی از بدنش حس نداشت و بدنش کج بود و هم چنان حرف هایش نامفهوم بود و به سختی می شد فهمید چه می گوید اما به نسبت روزهای پیش حالش خیلی بهتر شده بود و از بیمارستان او را مرخص کردند و به خانه بردند.
هر روز به خانه مادر احمد می رفتیم و همراه او برای بازگشت احمد رویا پردازی می کردیم.
چند روزی در انتظار بودم و مدام از محمد علی می خواستم مدرسه که می رود از محمد آقا درباره احمد سوال کند و برایم از او خبر بیاورد.
رویم نمی شد اما دلم میخواست همه احساسات و دلتنگی هایم را در نامه ای بنویسم و به محمد علی بدهم تا به دست احمد برساند.
تا احمد بداند در این مدت که نبود چه زجری کشیدم و حالا از بازگشتش، از این که سلامت است و به زودی برمی گردد و دوباره سایه اش بالای سرم قرار می گیرد چه قدر خوشحالم.
با ذوق و شوق چند باری همراه مادر به خانه مان رفتم و تا توانستم جمع و جور کردم و اوضاع خانه را سامان دادم.
مادر از دیدن جهیزیه شکسته و نابود شده ام غصه اش گرفت و یک دل سیر گریست.
برای تهیه جهیزیه ام خیلی زحمت کشیده بود و با هزار امید این ها را برای من خریده بود تا سالیان سال استفاده کنم ولی تقریبا از آن همه زحمت و آن همه وسایلی که با عشق مادرانه خریداری شده بود چیزی نمانده بود.
هم حال من و هم حال مادر از دیدن وسایل بد می شد اما به شوق این که به زودی قرار است با حضور احمد دوباره در این خانه زندگی از سر گرفته شود تا توانستیم وسایل را مرتب کردیم، لحاف و تشک ها را دوختیم و خانه را آماده کردیم.
علی رغم این که مادر اصرار داشت دوباره برایم ظرف و ظروف بخرد اما به سختی او را منصرف کردم و گفتم فعلا با همین ها که سالم مانده سر می کنیم و خودمان کم کم وسیله های لازم را می خریم.
بعد از تمیزکاری خانه با مادر پیاده به خانه برگشتیم. با صدای اذان به مسجد رفتیم و در نماز جماعت مسجد شرکت کردیم و به خانه برگشتیم.
محمد علی که آن روز هم زودتر از همیشه به خانه آمده بود دم در حیاط به انتظارمان ایستاده بود.
تا ما را دید جلو آمد.
سلام کرد و رو به من گفت:
بشین بریم.
با تعجب پرسیدم:
کجا؟
محمد علی در حالی که موتورش را روشن می کرد گفت:
بشین تو راه بهت میگم.
مادر با تعجب گفت:
وا؟ بچه ام خسته است با موتور کجا میخوای ببریش؟
بیایبن خونه نهار بخورین بعد هر جا میخواین برین، برین.
محمد علی در کوچه نگاه چرخاند و گفت:
آقاجان گفته بیام دنبال رقیه جَلدی برش دارم ببرمش پیشش.
منم اومدم.
مادر با تعجب پرسید:
آقات گفت؟
محمد علی به تایید سر تکان داد.
مادر پرسید:
نگفت چرا؟
محمدعلی سر تکان داد و گفت:
نه نگفت.
مادر نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
باشه برید ان شاء الله که خیره.
فقط این دختر تازه حالش خوب شده آروم برو تو چاله چوله ها هم نرو از جایی که راه صافه برو.
محمد علی به مادر چشم گفت و رو به من گفت:
بشین دیگه دیر شد.
در حالی که از اضطراب قلبم به شدت می کوبید چادرم را جمع کردم و روی موتور سوار شدم و به پهلوهای محمد علی چنگ زدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتاد
محمد علی موتور را به حرکت در آورد و در کوچه پس کوچه ها آرام پیچید. به خیابان اصلی که رسید کمی سرعت موتور را بیشتر کرد.
از پشت محکم او را بغل کردم و در گوشش پرسیدم:
تو می دونی آقاجان چه کارم داره؟
محمد علی شانه بالا انداخت و با صدای بلند گفت:
منم مثل تو بی خبرم.
محمد آقا اومد سر کلاس منو کشید بیرون گفت آقاجان گفته جلدی تو رو ببرم خونه محمد امین و به کسی چیزی نگم که کجا می برمت.
_دلم شور افتاد یعنی چی شده؟
محمد علی در خیابان فرعی پیچید و کمی سرعتش را کم کرد و گفت:
دلت شور نزنه حتما خیره.
شاید قراره انتظارت به آخر برسه.
از احتمال این که قرار است احمد را ببینم لبخند بر لبم شکفت.
شور و شوق وجودم را فرا گرفت اما در کنارش اضطراب و نگرانی هم لحظه ای رهایم نمی کرد.
محمد علی موتور را جلوی در خانه محمد امین خاموش کرد و از موتور پیاده شدیم.
چند باری در زدیم اما کسی در را باز نکرد.
به محمد علی گفتم:
مطمئنی باید میومدیم این جا؟
محمد علی به گردنش دست کشید و گفت:
آره مطمئنم.
چادرم را جلو کشیدم و رویم را تنگ گرفتم و گفتم:
پس چرا در رو باز نمی کنن؟
نکنه خونه نیستن؟
محمد علی گفت:
مگه میشه نباشن؟! حتما هستن!
_پس چرا درو باز نمی کنن
محمد علی در حالی که دنبال جای پا روی دیوار می گشت گفت:
نمی دونم. اینش عجیبه
محمد علی پایش را روی آجری از دیوار گذاشت و یا الله گویان خودش را بالا کشید و زن داداش گویان حمیده را صدا زد.
چند ثانیه ای بالای دیوار بود که پایین پرید و در حالی که دست ها و لباس هایش را می تکاند گفت:
زن داداش اومد.
حمیده در حالی که اضطراب از سر و رویش می بارید در را باز کرد. سلام کوتاهی کرد و گفت:
بفرمایید تو.
مهلت حال و احوال به ما نداد.
داخل حیاط شان که رفتیم سریع در را بست و شب بند در را انداخت.
مرا بغل گرفت و پرسید:
خوبی؟
بهت زده او را بغل گرفتم. تشکر کردم و پرسیدم:
چیزی شده؟
به بالای دیوارهای دور تا دور حیاط نگاه کرد. دست مرا کشید و آهسته گفت:
بیا بریم.
جلوی ایوان که رسیدیم محمد امین از زیر زمین بیرون آمد.
با من حال و احوال کرد و بعد از روبوسی تعارف کرد به داخل خانه برویم.
محمد امین خیلی کم ما را در آغوش می گرفت اما این بار دستش را دور کمرم حائل کرده بود و مرا همراه خود به داخل خانه برد.
روبروی من نشست و به محمد علی اشاره کرد جفت من بنشیند و از حمیده خواست برود چای بیاورد. حمیده در حالی که بسیار مضطرب و پریشان بود به آشپزخانه ی خانه تازه سازشان که معماری اش با سبک خانه های ما بسیار متفاوت بود رفت.
محمد امین دوباره حالم را پرسید که در جوابش گفتم:
داداش من قلبم داره میاد تو دهانم. خواهش می کنم بگو چی شده؟
برای احمد اتفاقی افتاده؟
محمد امین سر به زیر انداخت و گفت:
راستش ....
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜ هرجا💫
ڪہتویے🥰
مرڪزتصویر📸
همانجاست😉 ᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1247»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ⛅️ـح است بیا🙏🏻
به روز من نور بریز✨
بر ساز🎼 دلـ♥️ـم
بیا کمی شور بریز🤗
لبخند بزن😊
دو روز عمر می گذرد🕖
غم های😔جهان را🌏
ز دلت دور بریز💖
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
دو جلسه اول خیلی به دلم نشست، 😇
جلسه سوم اما اون حس رو نداشتم، 🤕
تااینکه فهمیدم ساعت مچیش عوض شده🙄
توی جلسههای خواستگاری
🌿 مسالهای که ممکنه
روی انتخاب ما
تاثیر بگذاره،
تیپ و ظاهر طرف مقابل هست
برای بعضی دخترهایی که
💍 ازدواج نکردند، معمولا تیپ و
لباس آدمها خیلی مهمه، اما
کدوم خانوم متاهلی
بعد از
چند سال #زندگی_مشترک
💼 هنوز تیپ رو ملاک اصلی بدونه...؟
چیزی که
معمولا بعد از ازدواج،
ارتباطهای همسران رو میسازه،
نوع رفتار، اعتقادات و
🔆 تفکر و ویژگیهای اخلاقیه
💜 درسته که
نمیشه اهمیت ظاهر و
حتی تیپ و قیافه رو برای ازدواج
نادیده گرفت و این معیار هم
به اندازهی کافی
مهم هستند
اما مراقب باشیم
موقع ❣خواستگاری
این معیارها، جای مواردِ
اصلیتر مثل ایمان و اخلاق رو نگیره..
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🌿⃟💕 به چیزے
بیشتر از دوستـ❤️ـت دارم
نیاز دارم!
چیزے
شبیه عط🍃ـر نفس هاے #تُ
که جـ💓ـان تازه اے ببخشد
بـه نــبـــــ🎼ــض احساسم! 🌿⃟💕
#معصــومه_قـنبـرے
#تاج_سر_مایے😇💐
#اے_عشق🥰
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
برای اینکھ رب گوجـ🍅ـھ فرنگے
عمر بیشتری داشته باشھ و کپک
نزنھ پس از صـ🥄ــاف کردن سطح
روش،روۍ اون لایهاۍ روغن بریزید
#به_همین_سادگی😍
#ترفندهایخانهداری
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
وقتی مـرد شوخی میکند شما را میخنداند😂
خوراکی مورد علاقه شمارا میخرد🍊🍕
تاسیسات منزل را تعمیر میکند 🔧
نان داغ میخرد🥖🍞
ظرف میشوید 🍽🥣
و یا غیره...
در واقع عملا میگوید دوستت دارم خوشگلم😍
شمام زرنگ باشین👌😜
هی ازش #تعریف کنید #تشکر کنید #تشویقش کنید که بیـشتـرررر انجام بده😁🤣🙈
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 تا حالا شده یهو زل بزنی به مامانت و
حس کنی چقدر حواست بهش نیست، چقدر
باهاش حرف نمیزنی، چقدر ازش دور شدی؟
امیدوارم هیچوقت حسش نکنید✋🏼
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 805 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
_كيف لقيتها وسط هي الزّحمة؟
+زحمة؟!
صدّقني ما شفت حدا غيرها!
_میان این همه «شلوغی» چگونه او را یافتی؟
+شلوغی؟!
باور کن غیر از «او» شخصِ دیگری را ندیدم...🤍
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
🔸این بقیه الله
💢مژده مژده 💢
🔸کانال نشانه های ظهور در ایتا راه اندازی شد
▫️داستان مهدویت
▫️دلنوشته
▫️معرفی کتاب
▫️مسائل سیاسی روز
غزه،لبنان ،قدس ،یمن
🔸ورود باذکر صلوات آزاد
منتظرتونیم بزن رو لینک بیا👇
نشانه های ظهور
https://eitaa.com/NESHANEHAYE_ZOHOR
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من
قدمی رنجهکن،ای دوست به مهمانی من
عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت
غیبتت سخت شد،ازدستِ مسلمانی من
چقدر می چسبه حداقل یه ساعتو برای امام زمان تلاش کنیم
🌻⃟🍂๛فرج مولا صلواتـــــــ
✅ نشانه های ظهوررادنبال بفرمائید👇
https://eitaa.com/NESHANEHAYE_ZOHOR
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
تسکین تمام غصههایم آقا😌
یک گوشه دنج در حرم میخواهم🤌
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهشتاد محمد علی موتور را به حرکت در آورد و
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتادویکم
تکیه ام را از پشتی گرفتم و پرسیدم:
راستش چی؟
محمد امین نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
راستش نمی دونم چه طور بگم ...
در حالی که نزدیک بود از شدت اضطراب نفسم بند بیاید پرسیدم:
برای احمد ... اتفاقی افتاده؟
محمد امین روی زانو نشست و گفت:
حقیقتش احمد آقا و حاج آقا وقتی تبریز بودن شناسایی شده بودن.
حالا نمی دونم خود ساواک بهشون مشکوک شده بود یا کسی دشمنی داشته لو شون داده بود
اینا که از مسافر خونه اومدن بیرون سوار ماشین بشن ساواکیا ریختن دستگیرشون کنن.
حاج آقا رو گرفتن ولی احمد موفق میشه فرار کنه البته ....
با هر مکث و سکوت محمد امین می خواستم جان بدهم.
محمد علی پرسید:
البته چی داداش؟
محمد امین باز نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
احمد فرار می کنه ولی زخمی هم میشه.
نتوانستم جلوی هینی که از دهانم خارج شود را بگیرم.
محمد امین گفت:
ماشینش که می مونه دست ساواکیا ولی خودش با این که زخمی شده بوده فرار می کنه و به هر سختی بوده خودش رو می رسونه یه شهر دیگه اونجا با کمک یکی از دوستاش تا حدودی زخمش رو مداوا می کنه.
اشکم چکید و پرسیدم:
الان حالش خوبه؟
محمد امین گفت:
تو شرایط خوبی نبوده
یک هفته ای تو یه خرابه ای ازش پرستاری کردن تا رو پا بشه
الان چند روزی میشه اومده مشهد ولی زخمش عفونت کرده و باید یه فکر اساسی برای زخمش بشه.
از طرفی ساواک بد جور همه جا به پّا گذاشته و تقریبا همه ما ها زیر نظریم و راحت نمیشه برای احمد کاری کرد.
دوباره با بغض و نگرانی پرسیدم:
الان حالش خوبه؟
محمد امین گفت:
تا خوب چی باشه.
خیلی ضعیف و رنگ پریده شده، تب شدیدی هم داره و زخمش هم بد جوری عفونت کرده.
شب قراره بچه ها بیان ببرنش پیش یک دکتری که ازش مطمئنن یه مدت اونجا تحت مراقبت باشه.
حال احمدم خوب نبود و من در کنارش نبودم.
خدا می داند چه درد و زجری را تحمل کرده بود.
با صدای تحلیل رفته ام پرسیدم:
الان احمد کجاست؟
محمد امین از جا برخاست و گفت:
یکی دو روزیه آوردیمش این جا ولی چون حالش بده شب از این جا می بریمش.
چند ثانیه ای طول کشید تا مغزم متوجه شود برادرم چه گفت.
با تعجب و بهت و ناباوری از جا برخاستم و پرسیدم:
گفتی احمد ... این جاست؟
محمد امین به تایید سر تکان داد و گفت:
آره این جاست و هیچ حالش خوب نیست.
محمد علی گفت:
داداش، احمد این جاست و شما چیزی به من نگفتی؟
محمد امین گفت:
چی باید می گفتم.
به سمت اتاق های خانه شان رفتم و به داخل شان سرک کشیدم.
در هیچ کدام از اتاق ها نبود.
رو به محمد امین پرسیدم:
پس کوش؟
محمد امین گفت:
با من بیا تو زیر زمینه
به سمت در قدم تند کردم.
محمد علی پرسید:
مگه نمیگی همه تحت نظرین چه جوری آوردینش؟
محمد امین در حالی که در زیر زمین را باز می کرد گفت:
از کوچه پشتی از راه پشت بوم خونه یکی از همسایه ها به سختی آوردیمش.
در زیر زمین که باز شد نمی دانم چرا سر جایم خشکم زد.
محمد امین به داخل زیر زمین اشاره کرد و گفت:
برو تو.
با صورت خیس اشکم به برادرم خیره شدم.
انگار اصلا نمی توانستم قدم از قدم بردارم.
محمد امین دستش را دور کمرم حائل کرد و مرا هم قدم با خود به داخل زیر زمین برد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتادودوم
حال خودم را نمی فهمیدم. هم برای دیدن احمد ذوق داشتم هم از این که او را در حال بد و وضع نا به سامان ببینم می ترسیدم.
هم حال خودم بد بود هم انگار طفلم هم مضطرب شده بود. همراه هر تپش قلبم تکان خوردن های شدید او را هم احساس می کردم.
دست روی شکمم گذاشتم و بسم الله و لاحول و لاقوة الا بالله گویان پا به داخل زیر زمین گذاشتم.
قدم هایم می لرزید.
زیر زمین تقریبا روشن بود. گوشه ای از زیر زمین حصیر پهن کرده بودند و احمد آن جا خوابیده بود.
محمد امین صدا بلند کرد و گفت:
داداش احمد پاشو مهمون داری.
محمد امین هر قدم مرا با خود می کشید و می برد وگرنه که من جانی برای قدم برداشتن و دیدن حال بد احمد نداشتم.
احمد پتو از روی صورتش برداشت.
چقدر رنگ و رویش زرد و پریده بود.
زیر چشم هایش گود افتاده و کبود شده بود.
ریش هایش درآمده و تقریبا بلند شده بود.
با این که از درد اخمی میان ابروانش جا خوش کرده بود اما با دیدنم لبخند زد و سلام کرد.
محمد امین دستش را از دور کمرم برداشت و گفت:
من میرم بیرون.
او رفت و من همانطور بر سر جایم خشکم زده بود و مات احمد مانده بودم.
احمد به رویم لبخند زد و با آن همه درد احوالم را پرسید:
خوبی عروسکم؟
با صورت خیس اشکم فقط نگاهش می کردم و انگار قدرت حرکت کردن و یا تکلمم را از دست داده بودم.
احمد در حالی که سعی می کرد کمی خودش را بالا بکشد تا بنشیند صورتش از درد جمع شد. اما به خاطر دل من باز در میان درد هایش لبخند زد و پرسید:
نمیای پیشم؟
انگار با این حرفش تازه از بهت خارج شدم.
کفش هایم را کندم و خودم را کنارش رساندم.
کنارش نشستم و با بغض و نگرانی پرسیدم:
چه بلایی سرت اومده؟
احمد دستش را پشت کمرم برد و مرا به خودش نزدیک کرد و گفت:
چیزی نیست نگران نشو ...
دلم خیلی برات تنگ شده بود.
نوازش وار به صورتم دست کشید و گفت:
بیا نزدیک تر....
صورتم را به صورتش نزدیک کردم. زیر چشم هایم دست کشید و اشک هایم را پاک کرد و گفت:
الهی احمد پیش مرگت بشه. این قدر اشک نریز.
بغضم ترکید و گفتم:
دلم خیلی برات تنگ شده بود ...
خیلی این روزا بهم سخت گذشت....
این که نمی دونستم کجایی و چه حالی داری خیلی سخت بود.
احمد دستم را در دست گرفت، پشت دستم را بوسید و گفت:
الهی فدای دلت بشم.
ببخش که اذیت شدی
به ریش احمد دست کشیدم و گفتم:
خدا رو شکر که هنوز دارمت.
احمد لبخند تلخی زد و سکوت کرد.
پتو از روی بدن برهنه اش کمی کنار رفته بود و زخم پهلویش دیده می شد.
پتو را از روی زخمش کنار زدم و پرسیدم:
چه بلایی سرت اومده؟
احمد پتو را روی زخمش انداخت و گفت:
چیزی نیست. به خیر گذشت.
به پیشانی داغ و تبدارش دست کشیدم و گفتم:
محمدامین می گفت زخمت عفونت کرده
احمد در حالی که تلاش می کرد خودش را کمی بالا بکشد چهره اش از درد در هم جمع شد.
بالشت ها را پشتش مرتب کردم و کمکش کردم کمی بالاتر بیاید.
به سمتی اشاره کرد و گفت:
بی زحمت پیراهنم رو بده.
دست دراز کردم پیراهنش را برداشتم و کمکش کردم بپوشد.
داشتم دکمه هایش را می بستم که احمد سرم را در آغوش گرفت و پیشانی ام را بوسه باران کرد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•