•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستوهشتم
لبخند تلخی زدم و گفتم:
منو این قدر ضعیف شناختی که نیومده جا بزنم؟
احمد شالش را از روی سرش برداشت، نگاه به زمین دوخت و گفت:
ضعیف نیستی
ولی شرایط زندگی با من هم فعلا مساعد و مناسب برای تو نیست.
به چشم هایم خیره شد و گفت:
رک بهت بگم این سختی هایی که تا الان کشیدی یک دهم سختی های بعد از این نیست
اشتباه از من بود پیغام دادم هواییت کردم.
جای دختر حاجی معصومی هم چی جایی نیست
از حرف آخر احمد ناراحت شدم و گفتم:
طعنه می زنی؟
_اهل طعنه زدن نیستم.
اگر هم طعنه ای باشه باید به خودم و بی عقلی خودم طعنه بزنم که تو رو کشوندم این جا
_تو منو نکشوندی این جا
من با دلم، با همه وجودم اومدم.
می دونی چه قدر به آقاجان التماس کردیم تا راضی شد بذاره بیام؟
من یه جور، مادر یه جور، محمد علی یه جور
همه زور مون رو زدیم که من بیام پیشت.
بیام زیر سایه ات.
هر کاری کردیم تا آقاجان راضی بشه من بیام چون بدون تو آروم و قرار نداشتم.
من جا نزدم.
فقط از سر کنجکاوی ازت سوال کردم چرا باید بیای این جا؟
چرا نمیشه تو خود مشهد مخفی بشی؟
فقط همین رو پرسیدم.
کجای حرفم رنگ و بوی ناراحتی و اذیت و جا زدن داشت؟
احمد سکوت کرد که گفتم:
انگار این مدت مریض بودی اخلاقات هم عوض شده
زود به دل می گیری
زود ناراحت میشی
زود هم ناراحتیت رو بروز میدی.
احمد آه کشید و چیزی نگفت.
شالش را دور سرش پیچید و بی هیچ حرفی راه افتاد.
چند قدم که رفت من هم دنبالش راه افتادم و با قدم های بلند خودم را به او رساندم.
احمد بی هیچ حرفی می رفت و من هم بی هیچ حرفی خودم را دنبالش می کشیدم.
به پای قدم هایش نمی رسیدم که هم قدم با او راه بروم.
صدایش زدم جوابی نداد.
سر جایم ایستادم و او از من دور شد.
دلم از او گرفت.
صدایش زدم:
احمد یه لحظه وایستا ...
نایستاد.
با بغض صدایش زدم:
احمد جان ....
بالاخره ایستاد.
خودم را به او رساندم.
نگاهم نمی کرد.
_قهری؟
بدون این که نگاهم کند گفت:
نه قهر نیستم.
_پس چرا نگاهم نمی کنی؟
از حرفام دلخور شدی؟
احمد نگاه به من دوخت و گفت:
دلخور نیستم ...
از تو دلخور نیستم.
دلخوریم بابت خودمه که تو رو کشوندم این بیغوله
_بیغوله یا بهشت فرقی نداره
زن باید جایی باشه که شوهرش اونجاست.
من اگه کنار تو باشم همه جا برام بهشته
تو چرا اومدی تو این به قول خودت بیغوله که از دست خودت دلخور بشی؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜در دهه فجر امتش پیروز شد🇮🇷
ماه بهمن ماه جان افروز شد❤️
فجر گویی نو بهار زندگی🪴
چون چراغی در ره سازندگی💡᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1272»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
برخیزکه صبـ⛅️ـح، روشن ازامیـ🌹ـد است
شب رفته🙄 وخط نور💫بی تردیداست✌️🏻
ازپستچـ📬ـی پنجره تحویل بگیر😊
در پاکـ💌ـت ابـ☁️ـر،نامـ📝ـه ی خورشیـ🌞ـد است
#شهراد_میدری
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
ڪوتاه میگم👌🏻
#دوســتَت_دارم
ولے ڪوتاه نمیام از✋🏻
دوســتـ💕ـداشتَنت!"
#عشق_ایرانے_من💚🤍❤️
#با_هم_براے_ایران✌️🏻
.
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
Booye Gole Soosano Yasaman (128).mp3
6.02M
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
چهلوپنجمین سال پیروزی
انقلاب اسلامی ایــران
گرامی باد🇮🇷
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 بالاخره یاد گرفتم چجوری بدون مامانم خورشت کرفس بپزم. قابلمه رو میذارم روی گاز، پیاز رو خرد میکنم و تفت میدم، کم کم گوشت و کرفس رو بهش اضافه میکنم و بعد محتویات رو خالی میکنم تو سطل آشغال و زنگ میزنم به مامانم میگم بیا برام غذا بپز😄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 829 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
جمهوری اسلامی ایران
حرم ماست(:
💚🤍❤️
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
امام رضا(ع)
بر اخلاص تأکید میکردند
و دربارۀ اثر آن،
به نقل از پیامبر(ص) میفرمودند:
هر بندهای چهل روز برای خدا
مخلصانه کار کند، چشمههای
حکمت از دلش به زبانش
جاری میشود🤍
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوبیستوهشتم لبخند تلخی زدم و گفتم: من
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستونهم
احمد دوباره به راه افتاد و من هم به دنبالش رفتم که گفت:
_من مجبورم
_چه اجباریه که باید این همه راه دور بیای؟
به سمتم چرخید و گفت:
میگن عکسم دست مامورای کل کشور پخشه حکمم هم اعدامه
از حرف احمد وا رفتم که ادامه داد:
خودم اهمیتی ندارم. مدارک و اطلاعاتی که دارم مهمه.
برای مخفی موندن و فاش نشدن اونا مجبورم مدتی مخفی زندگی کنم
اگر من برگردم مشهد
یا داخل هر شهر دیگه ای برم و دستگیر بشم
اگه دست شون به اطلاعات همراه من برسه یا زیر شکنجه ها دهان باز کنم جون خیلی از مبارزین و علما به خطر میفته.
من مثل حاج آقا مرتضایی قوی نیستم که زیر شکنجه جون بدم ولی دهان باز نکنم
هینی کشیدم و پرسیدم:
چی میگی؟
حاج آقا مرتضایی چی شده؟
احمد دستارش را از روی سرش برداشت و سر به زیر گفت:
بچه ها خبر دادن حاج آقا زیر شکنجه تموم کرده ...
با دست بر سرم زدم و روی زمین نشستم.
اشک در چشمم حلقه زد و گفتم:
ای وای ...
ای وای ...
بیچاره زن و بچه اش
سرم را بالا گرفتم و پرسیدم:
کی این اتفاق افتاده؟
زن و بچه اش می دونن؟
احمد هم روی زمین نشست و گفت:
انگار یک هفته ای میشه.
یکی از زندانیا و هم بندیاش با واسطه خبر رو به بچه ها رسونده.
خود ساواک هنوز چیزی به خانواده اش نگفتن.
دلم برای خانم حاج آقا مرتضایی سوخت.
جوان بود. شاید دو سه سالی از من بزرگتر بود و با دو بچه کوچک چنین داغی بر دلش نشسته بود.
با بغض از احمد پرسیدم:
از کجا مطمئنین خبر راست باشه؟
شاید دروغ باشه ...
ان شاء الله که دروغه ...
خدا به زن و بچه اش رحم کنه بچه هاش تو این سن یتیم نشن.
احمد دستم را گرفت و مرا از روی زمین بلند کرد و گفت:
ما هم از ته دل دعا می کنیم خبر دروغ باشه
ولی هم من هم حاج آقا هم همه مون وقتی قدم تو این راه گذاشتیم این روزا رو هم دیدیم.
ما از مرگ نمی ترسیم.
مطمئنم حاج آقا نه فقط از مرگ از هیچ چی نمی ترسید.
زن و بچه اش رو هم به خدا سپرده بود و می گفت چه من باشم چه نباشم خدا خودش هوای بنده هاش رو داره رها شون نمی کنه
ولی رقیه ...
من می ترسم
من از این که به خاطر من تو یا خانواده ام آسیب ببینین می ترسم.
هر بلایی سر خودم بیاد باکی نیست
ترسم اینه بفهمن نقطه ضعف من شماهایین و سراغ شماها بیان
ترسم اینه به خاطر من عمدا بلایی سر مادر و خواهرم آورده باشن و همه ازم مخفی کرده باشن
این فکر و خیالا داره دیوونه ام می کنه
خیلی شبا خوابیدم و با کابوس این که تو رو گرفتن بردن اذیتت می کنن تا به من برسن از خواب پریدم
بلایی سر شماها بیاد من خودم رو نمی بخشم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیام
_با این فکر و خیال ها فقط خودت رو داغون می کنی
ان شاء الله هیچ وقت این اتفاق نمی افته
احمد آه کشید و گفت:
کاش دوسِت نداشتم رقیه
کاش همه وجودم نبودی
کاش هیچ وقت وارد زندگیم نمی شدی
کاش هیچ وقت نمی دیدمت ...
از حرف هایش بغضم گرفت.
با بغض گفتم:
از این که منو گرفتی پشیمونی؟
بغضم آن قدر سنگین بود که حس خفگی داشتم
احمد دست روی بازوهایم گذاشت و گفت:
حتی یک لحظه هم پشیمون نیستم.
تو شیرین ترین قسمت زندگیم هستی
همه وجودمی
بابت داشتنت پشیمون نبودم و نیستم.
از این که کنار من باشی و آسیب ببینی می ترسم
از این که این همه به خاطر من اذیت شدی پشیمونم
کنار هر کی دیگه بودی غیر از من ...
هینی کشیدم و اجازه ندادم جمله اش را کامل کند:
احمد این حرف رو نزن ...
هیچ وقت اینو نگو
رقیه بدون تو معنا نداره
من مال تو أم
زن تو أم
هیچ وقت منو به غیر از کنار خودت تصور نکن
من با تو خوشبختم
بدون تو هیچ وقت این خوشبختی اتفاق نمی افتاد.
حتی زدن این حرفا هم قباحت داره
من هیچ وقت کنار تو اذیت نشدم
من با تو خوبم
آرامش دارم
بدون تو و دور از تو آسیب می بینم
من تا پیش تو و کنار تو باشم انگار تو امن ترین جای دنیام.
خودم را سینه اش چسباندم و گفتم:
مگه برای من از این بغل جایی امن تر هم هست؟
احمد مرا محکم در بغل گرفت و روی سرم را بوسید.
آه کشید و گفت:
چه قدر خوبه که تو رو دارم.
با حرفایی که می زنی آرومم می کنی
میشی آب روی آتیش
دقیقه ای در آغوش هم ماندیم تا دل مان آرام بگیرد.
خودم را از آغوش احمد بیرون کشیدم و با خنده گفتم:
ما هم انگار از دلتنگی عقل مون رو از دست دادیم این جا هم رو بغل کردیم نمیگیم یکی ببیندمون.
احمد دستش را دور کمرم حلقه کرد و در حالی که هم قدم با هم راه می رفتیم گفت:
تو این بیابون پرنده هم پر نمی زنه چه برسه به آدم
این روستا کلا ده پونزده تا خانوار داره همه هم صبح زود رفتن سر زمین.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜تو🌱
مرا جستوجو میکنی🔍
یا من تو را ❤️
ای✨
چشمِ☺️
شیرین دلربا😍 ᚛••
منوچهر آتشی ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1273»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
دلایل نداشتن خواستگار 2:
گفتیم که
دلایل خواستگار نداشتن یه دختر رو
میشه به دو گروه تقسیم کرد:
⛅ گروه اول:
#دلایل_فردی
🍃 سه تا دلیل فردی رو
یعنی دلیلی که خود فرد باعثش میشه
گفتیم، امروز هم سه تا دیگه..
💙 چهار. #غرور
بعضی از دخترها، نسبت به همه
نگاه برتریجویانه دارند؛ یعنی
خودشون رو بالاتر از بقیه میبینند
این نوع رفتار، شاید در نگاه اول
باکلاس بودن جلوه کنه😎، ولی
عملا باعث دور شدن افراد از ما
میشه و درمواردی، خواستگارها
رو کم میکنه. البته دربرابرش،
دست کم گرفتن خودمونه که
اون هم خودش از موانع ازدواجه
💚 پنج. #شخصیت_خاص فرد
بعضی از دخترها، تیپ شخصیتیِ
خیلی منطقی و خیلی قانونمداری
دارند🧐. اینطور افراد، در ارتباط
با دوستانشون، احساسات و عواطف
خودشون رو پنهان میکنند و همین
گاهی مانع از این میشه که برای فرد
خواستگار معرفی بشه
💜 شش: #ایراد_گرفتن های زیاد:
برخی دخترها در ابتدا اظهار میکنند
که خیلی کمتوقع و سادهگیر هستیم،
اما همین که زمان انتخاب خواستگار
میرسه، دچار وسواسهای بیهوده میشن؛
مثلا چرا خانوادهش پرجمعیته، چرا
شغلش اینطوره و...
که همین وسواسها به مرور زمان،
خواستگارها رو از ما دور میشه
#ادامه_داره..
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
مرا
به بوے خوشــ🌸ـــت
جـ💖ــان ببخش و زنده بدار
که از #تُ
چیزے ازین بیشتر
نمےخواهم 🥰
#حسین_منزوی
#البته_در_کنار👇🏻
#غنچهے_باغچهے_زندگیمون🌹😘
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
یھ میان وعـ👩🏻🍳ــدهۍ
جـ🥕ــذاب
و خوشـ🥞ـمزه
مخصوصِ نو عروسا😉😋
↻حتما درستش ڪنید🌸🍃
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
خانوم گل🌸
اینو بدون ک مردها نیمی از قدرتشون رو از جیبشون میگیرن💳💰
👈 بنابراین اگر شوهرتون وضعیت مالی خوبی نداره بهش ایراد نگیرید❌
بلکه با کلامتون از تلاشی که برای شما میکنه قدردانی کنید♥️
روزی رسون خداست😍
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 پدرم سکته کرد😔
به پزشک گفتم چند لحظه تعادلش و تکلمش رو از دست داد. دکتر گفت: "آره بابا؟ حرفای دخترت رو تایید میکنی؟☺️" بابام گفت بله ولی من تکلمم رو از دست ندادم. دکتر گفت: پس چرا جواب دخترت رو نمیدادی؟ بابام گفت: چون لزومی نمیدیدم صحبت کنم🤨😄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 830 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
صدای ملکوتی(:
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
همرنگ آسمان حرم میشود دلم❤️
وقتی که میرسم به زیارت، کنار صحن✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوسیام _با این فکر و خیال ها فقط خودت
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیویکم
با تعجب ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
چه قدر کم جمعیت.
احمد حلقه دستش را به دور کمرم محکم تر کرد و گفت:
دیگه روستاست همیشه جمعیتا کمتر بوده
البته یه چند سالی هست روستاها حسابی خلوت تر هم شده
_چرا؟
احمد آه کشید و گفت:
به لطف شاهنشاه و قانون اصلاحات ارضی زمین های کشاورزی که به کشاورزا فروخته شد هر کی تونست بخره موند اون بدبختایی که سرشون بی کلاه موند و نتونستن زمین بخرن یا زمین بهشون نرسید دیگه کاری تو روستا براشون نبود انجام بدن جمع کردن رفتن شهر به امید این که یک کاری پیدا بشه انجام بدن شکم خودشون و زن و بچه شون رو سیر کنن.
_شما این جا چه کار می کنی؟
سر کاری چیزی میری؟
احمد لبخند زد و گفت:
آره ... چند روزیه میرم سر زمین کار می کنم.
_زمین خریدی این جا؟
_نه عروسکم ....
میرم سر زمین های دور و اطراف کارگری
_واسه همین دستات این قدر زبر و خشن شده؟
احمد خندید و گفت:
دستام مردونه شده
_حالِت کامل خوب شده که میری سر زمین کار می کنی؟
_می بینی که خوبم خدا رو شکر.
تو هم که اومدی خوب تر هم میشم
بالاخره بعد از یک ساعت پیاده روی، در حالی که پاهایم به شدت درد گرفته بود و خسته شده بودم به روستا رسیدیم.
تمام خانه ها کاه گلی و با سقف گنبدی بود.
بوی پهن گاو و گوسفند از همه جای روستا به مشام می رسید.
این روستا هم کم جمیت بود و جز دو سه نفر کسی را در آن ندیدم.
_تو کجا زندگی می کنی؟
احمد به سمتی اشاره کرد و گفت:
از مسجد یکم بالاتره
_این جا مسجدم داره؟
احمد به تایید سر تکان داد و گفت:
آره مسجدم داره
شب ها نماز جماعت هم برگزار میشه
_چه خوب ... حالا چرا فقط شبا؟
احمد بقچه و ساکم را به دست دیگرش گرفت و گفت:
یه دونه طلبه است بنده خدا به سه تا مسجد سه تا روستای این جا می رسه
نماز صبح رو یه مسجد میره و سخنرانی می کنه
نماز ظهر یه جا نماز مغرب و عشا رو هم میاد این جا
پسر عمه حاج آقا موسویانه
زندگیش رو آورده روستا و برای خدمت به مردم و تبلیغ دین زحمت می کشه
اون به من گفت بیام این جا
گفت این جا هم امنه
هم می تونی با بقیه مبارزین در ارتباط بمونی
مردم این جا هم به لطف این شیخ حسین کامل در جریان اتفاقات کشور و مواضع علما هستند.
چادرم را جلو کشیدم و گفتم:
چه خوب ... خدا خیرش بده
احمد گفت:
تو هم اومدی این جا بیکار نمون
با خانمای روستا دخترای جوون دوست شو هر دو سه روزی تو مسجد با هم جمع بشین احکام دین و قرآن باهاشون کار کن.
شیخ حسین می گفت سوالات شرعی خانم ها زیاده ولی هم اونا خجالت می کشن بپرسن هم شیخ حسین خودش خجالت می کشه بعد نماز جلوی آقایون مطرح کنه
_چرا خانمش رو با خودش نمیاره که اون براشون بگه؟
احمد خندید و گفت شیخ حسین 19 سالشه
هنوز بنده خدا مجرده
ولی به فکر شده ... ان شاء الله یه دختر خوب خدا نصیبش کنه مثل ما طعم خوشبختی رو بچشه
هر چند عروسک من تو کل دنیا تکه و هیچ کی به پاش نمی رسه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیودوم
از حرفش همه صورتم به خنده شکفت و رویم را با چادر رنگی ام گرفتم.
احمد به سمتی اشاره کرد و گفت:
اونجاست ... رسیدیم.
به محضی که چشمم به جایی که احمد اشاره کرد افتاد مبهوت شدم.
یک اتاقک کاهگلی تقریبا مخروبه
با دیدنش انگار دیگر حتی جان نداشتم تا قدم بردارم.
به سختی پاهایم را روی زمین کشیدم و دنبال احمد رفتم.
نه پنجره درستی داشت و نه در درستی.
احمد در چوبی کهنه و قدیمی را هل داد و گفت:
بفرمایید.
نور داخل اتاق بسیار کم بود.
پنجره که نه چند شکاف کوچک در بالای دیوار ها و یک سوراخ بالای سقف گنبدی اتاق وجود داشت که تمام نور اتاق از همین ها تامین میشد و نور زیادی به داخل اتاق نمی آمد.
یک زیلو، یک پشتی، یک تشک، یک پیک نیک، یک بقچه، کمی کتاب و چند تکه ظرف تمام وسایل درون اتاق بود.
احمد پرده جلوی در را انداخت و گفت:
بیا بشین از راه اومدیم خسته ای
من بهت زده در اتاق نگاه می چرخاندم که احمد وسایلم را گوشه اتاق گذاشت.
بدون این که نگاهم کند به سمت پیک نیک رفت.
کتری کوچک کنارش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
نفسم را آه مانند بیرون دادم و کنار دیوار روی زمین نشستم.
پاهایم را دراز کردم.
اتاق آن قدر کوچک بود که اگر دو نفر آدم در آن دراز می کشیدند دیگر جایی باقی نمی ماند.
باورم نمی شد قرار است در چنین جایی زندگی کنم.
احمد به اتاق برگشت و کتری را روی پیک نیک گذاشت و زیرش را روشن کند.
بدون این که به من نگاه کند گفت:
تو استراحت کن من برم فکری برای نهار کنم.
شرمندگی در رفتارش مشهود بود.
شاید بهت زیاد من باعث این مقدار شرمندگی او بود.
در عرض اتاق دراز کشیدم و پاهابم را روی دیوار گذاشتم.
عرض اتاق حتی اندازه قد و قامت من هم نبود.
زمین هم خشک و هم نا هموار بود.
کلافه نفسم را بیرون دادم و از جا برخاستم.
چادرم را روی سرم انداختم و از اتاق ببرون رفتم.
به پشت اتاق رفتم و احمد را دیدم که آن جا نشسته است.
با دیدن من از جا پرید و پرسید:
تو چرا اومدی این جا؟
کنارش نشستم و پرسیدم:
خودت چرا اومدی این پشت؟
احمد آه کشید و دستارش را از روی سرش برداشت.
_من این همه راه اومدم پیش تو باشم
بعد تو منو گذاشتی تو اتاق خودت اومدی این جا؟
احمد روی موهایم دست کشید و با شرمندگی گفت:
خیال می کردم از دنیا هر چی بهترینش باشه برات فراهم می کنم
خیال می کردم دنیا رو می ریزم به پات و نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره ولی حالا ....
_حالا چی؟
دوباره آه کشید و گفت:
حالا رو که داری می بینی
_مگه حالا چشه؟
من و تو کنار همیم و چی از این بهتر
احمد غمگین خندید و گفت:
حتی یه بالشت دیگه ندارم شب بذاری زیر سرت
شانه به شانه اش چسباندم و گفتم:
بالشت زیر سر زن دست شوهرشه. تا این دست و بازو هست به بالشت چه نیازه؟
به سمت من چرخید و گفت:
شأن تو این نیست رقیه
تو برای زندگی این جا ساخته نشدی
_شأن من کنار تو بودنه
من برای این جا ساخته نشدم درست ولی برای کنار تو بودن هر جوری بشه خودم رو می سازم
از قدیم گفتن خواستن توانستنه
منم کنار تو بودن رو میخوام پس همه جوره می تونم کنارت بمونم و زندگی کنم.مطمئن باش .
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜الا ای
پاسدار انقلاب کشور عشق🇮🇷
نام نیکویت
همیشه ثبت، اندر دفتر عشق📖
تو کردی اقتدا
در عزت و ایثار به آن کس❣
که هستی اش
فدا بنمود و گردید مظهر عشق🪴᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1274»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
چشمانت😍 که باز می شود🌺
تمام من❣
طلـ🌄ـوع می کند💛
برای صبـ⛅️ـح بخیر هایت✋🏻
#صبح_بخیر_جانان_من😊
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
چشـ😌ـمانت را ببند
و دســـتــتـ✋🏻ـ را
بر روے قلبـ🫀ـم بگذار
اینبار خودش مےخواهد
به #تــو بگوید:
〰⃟💓دوستت دارم💓⃟〰
#محمد_شیرین_زاده
#تقدیم_به_فرمانده_سبزپوش_قلبم💚
#روزت_مبارک_پاسدار_عشق💐
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•