eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهفتادوهشتم احمد با شرمندگی بین من و پ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به سختی در جایم نشستم و نوزاد قندان پیچم را در بغل گرفتم. چه قدر سخت بود. من هیچ تجربه ای از بچه داری نداشتم. درست که خواهرانم و نوزادان شان را دیده بودم، کنارشان بودم اما حالا نمی دانستم چه کنم. به هر سختی بود او را در بغل گرفتم بسم الله گفتم و شیشه را در دهانش گذاشتم. از احمد که داشت در تشت گوشه اتاق وضو می گرفت پرسیدم: توی شیشه چی هست؟ احمد مسح سرش را کشید و گفت: نمی دونم. فقط گفت شیرش نده احمد دست و رویش را با حوله خشک کرد و با لبخند به من خیره شد و گفت: واسه مامان بودن خیلی کوچولویی کنارم نشست و گفت: گاهی به خاطرت عذاب وجدان می گیرم. به رویش لبخند زدم و پرسیدم: چرا عذاب وجدان؟ _زود وارد دنیای بزرگترا کردمت به صورت پسرمان چشم دوختم و از احمد پرسیدم: اسم بچه مون چی باشه؟ همون علیرضا که تو حرم انتخاب کردی؟ _اگه تو راضی هستی همون باشه _من که اسم از این بهتر و قشنگ تر سراغ ندارم شیشه را کمی در دستم جا به جا کردم و گفتم: چه قدر طولانی می خوره احمد نزدیک تر به من نشست و شیشه را در دست گرفت و گفت: کوچولوئه دیگه هنوز زور نداره تندتند بخوره خودت گرسنه نیستی؟ گرسنه بودم اما نه زیاد. رو به احمد گفتم: نه خیلی _الان باید خرما می بود چند دونه خرما می خوردی این چند وقته از خیلیا پرسیدم ولی نداشتن و گفتن باید تا ماه رمضون صبر کنی تا خرما بیاریم. خانم کربلایی عباس گفت برات کاچی می پزه میاره اگه میخوای تا اونو بیاره یه لقمه نون پنیر بهت بدم؟ نوزادم را سر شانه ام گذاشتم تا آروغش را بگیرم و گفتم: نه دستت درد نکنه فعلا چیزی نمیخوام. بعد از این که آروغش را گرفتم او را به سمت احمد گرفتم و گفتم: بیا اذان بگو 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد کشوری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد از جا برخاست و گفت: بذار اول دو رکعت نماز بخونم بعد اذان میگم. علیرضا را زمین گذاشتم و با خنده گفتم: حالا یه اذان میخوای بگیا هی دست دست کن احمد در حالی که جانماز پهن می کرد گفت: بذار نماز بخونم یکم معنویت بگیرم بعد اذان میگم. تکبیر گفت و به نماز ایستاد و من غرق تماشایش شدم. بعد از نماز به سجده رفت و کمی سجده اش طول کشید. آمد کنارم نشست. با عشق تمام علیرضا را در آغوش گرفت و در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و بعد همان طور که علیرضا در آغوشش بود رو به قبله ایستاد و به پیامبر و حضرت زهرا و ائمه معصومین سلام داد. به نام امام رضا که رسید رو به حرم چرخید و سلام داد و صلوات خاصه امام رضا را زمزمه کرد و به علیرضا گفت: بابایی دلم میخواد امام رضایی باشی. من به عشق امام رضا اسمت رو علیرضا گذاشتم. دلم میخواد طوری زندگی کنی که امام رضا ازت راضی باشه. تو زندگیت هر کار می کنی یادت باشه تو خادم و نوکر امام رضایی کاری نکن امام رضا ازت برنجه دوباره به سمت قبله چرخید و به بقیه ائمه سلام داد. علیرضا را کنارم خواباند و رو به من گفت: چرا دراز نمی کشی استراحت کنی؟ کمکم کرد دراز بکشم و گفت: حسابی استراحت کن تا زود سر حال بشی. پیشانی ام را بوسید و گفت: خودمم این چند روز نوکرتم هر کار داشتی بگو انجام بدم لحاف را تا گردنم بالا کشیدم و گفتم: دستت درد نکنه ولی مگه نمیخوای بری سر کار؟ _من برم سر کار کی پیشت بمونه؟ با شرمندگی ادامه داد: خانم کربلایی عباس گفت برم پی مادر خواهرت بیارم شون پیشت. گفت زن زائو تنها بمونه آل میاد سراغش حالا من آل رو که نمی دونم چیه راسته یا دروغه ولی وقتی کسی رو نمی تونم بیارم پیشت که مراقبت باشه خودم پیشت می مونم تا تو استراحت کنی. _دستت درد نکنه ولی فکر نکنم کار زیادی ازت بر بیاد. رویم نشد بگویم واقعا در این مواقع وجود مادر ضروری است. احمد به رویم لبخند زد و گفت: هر کاری رو بتونم انجام میدم. صدای محبوبه خانم همسر کربلایی عباس از بیرون به گوش مان رسید. احمد از جا برخاست و او را تعارف کرد به اتاق بیاید و خودش دیگر به اتاق نیامد. به احترام محبوبه خانم که سن و سال دار بود در جایم نشستم و سلام کردم. جواب سلامم را داد.کنارم نشست و گفت: بخواب رقیه خانم ظرف کاچی را کنارم گذاشت و گفت: اینو بخور تا یکم رنگ و روت برگرده ظرف را برداشتم و از او تشکر کردم. مشغول خوردن بودم که آهسته پرسید: شوهرت نمیخواد دنبال مادر خواهرت بره؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهشتاد احمد از جا برخاست و گفت: بذار او
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• بی دلیل مشغول هم زدن کاچی ام شدم و گفتم: لازم نیست بیان خود احمد آقا مراقبمه _اونا لازمه بیان. مگه از شوهرت چه کاری بر میاد برات انجام بده؟ تو روستا هم کسی نیست بیاد کمکت. خودت که می بینی از صبح زود همه میرن سر زمین. منم الان باید برم. تو هم مثل دخترمی ولی من جز این که برات کاچی و غذا بیارم کاری از دستم بر نمیاد. بخوام پیشت بمونم و سر زمین نرم صدای شوهرم در میاد _شرمنده اگه به زحمت انداختم تون _اینو نگفتم که سرت منت بذارم دختر جان. فقط گفتم بدونی الان نیازه مادری خواهری خاله ای کس و کارت کنارت باشن تو الان زایمان کردی باید استراحت کنی خودت نمی تونی پاشی کارات رو بکنی شوهرت مگه چه کاری بلده بکنه برات؟ بلده برات غذا بپزه؟ بلده برات گل گاو زبون و جوشونده دم کنه؟ بلده کاچی بپزه؟ بلده بچه قنداق کنه؟ سرش را جلو تر آورد و آهسته گفت: بلده کهنه بشوره؟ الان لباسا و رختخوابت که کثیف شده بیرونه اونا رو من می شورم برات ولی لباسایی که این چند وقت کثیف و نجس میشه رو روت میشه بدی شوهرت برات بشوره؟ از حرف هایش بغضم گرفته بود. خودش را عقب کشید و گفت: خیلی چیزای دیگه هست که من نه روم میشه به خودت بگم وبرای خودت توضیح بدم نه روم میشه برم به شوهرت بگم برات انجام بده شوهرت رو صدا کن بگو همین امروز بره پی کس و کارت این طوری خیلی بهتره هم کسی هست مراقبت باشه هم شوهرت از کار نمی مونه کار کشاورزی ده دوازده روز دیگه تمومه بعدش دیگه تو روستا کار نیست و یا باید کل پائیز و زمستون رو بیکار سر کنه و از جیب بخوره یا بره شهر عملگی یا هم با جوونا بره معدن سنگ نمک همین روزا که کار هست نذار بمونه پیشت و بی پول بمونه از جا برخاست و گفت: من الان میرم رخت و لباسات رو بشورم با شوهرت حرف بزن ببین اگر میره من عروسم رو می فرستم بیاد امروز پیشت بمونه تا تنها نباشی آن قدر بغض در گلویم بود که نمی توانستم حرف بزنم و فقط توانستم در جواب حرف هایش سرم را به پایین تکان دهم. خواستم به احترامش از جا بلند شوم که نگذاشت و گفت: بخواب رقیه خانم. تو تازه زایمان کردی نباید زیاد نشست و برخاست کنی لحاف را رویم کشید و گفت: خودتو گرم بگیر استخونات باد نکشه دو روز دیگه دردمند بشی و استخون درد و پا درد و کمر درد بگیری 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید قرنی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• همین که پایش را از اتاق بیرون گذاشت و صدای لخ لخ دمپایی هایش در گوشم پیچید بغضم شکست و اشکم سرازیر شد. من بی کس نبودم اما در آن لحظات واقعا احساس بی کسی کردم. می دانستم که به همین راحتی نمی شود کسی پیشم بیاید و می دانستم که نه من و نه احمد نمی توانیم خودمان به تنهایی از پس کارها بر بیاییم. با شنیدن صدای پایی که به اتاق نزدیک می شد زیر لحاف خزیدم تا اشک هایم را پنهان کنم. _رقیه جانم؟! کنارم نشست. _خوابیدی؟ چرا اینو کامل نخوردی؟ لحاف را از رویم کنار زد و نگاهش روی صورت خیس اشکم ثابت ماند. لبخند از روی لبش رفت. مرا به سمت خود چرخاند و با نگرانی پرسید: چی شده عزیز دلم؟ نگاه از او که با نگاهش تمام صورتم را می کاوید تا دردم را بفهمد دزدیدم _درد داری؟ حالت خوب نیست؟ نه می توانستم جلوی ریختن اشک هایم را بگیرم نه می توانستم جوابی به احمد بدهم. _رقیه جان یه حرفی بزن .... خواست از جا برخیزد که محکم به دستش چنگ زدم. _بذار برم خانم کربلایی عباس رو صدا کنم بیاد ببینه چی شده به سختی با بغض گفتم: نرو .... احمد دوباره کنارم نشست و با ناراحتی پرسید: چی شده قربونت برم؟ به سختی گفتم: هیچی .... فقط .... _فقط چی؟ با بغضی آمیخته به خجالت گفتم: بغلم کن .... احمد مرا در آغوش کشید و نوازشم کرد. صورتم را به لباسش چسبانده بودم و اشک می ریختم. آهسته و با بغض گفتم: احمد من هیچی بچه داری بلد نیستم _کم کم یاد میگیری قربونت برم _الان اگه جیش کنه من بلد نیستم چه جوری عوضش کنم باز قنداقش کنم اگه دل درد بشه من نمی دونم باید چه کارش کنم احمد کسی نیست اینا رو یادم بده محبوبه خانمم گفت میخواد بره سر زمین روم نشد بهش بگم پیشم بمون یادم بده احمد فقط در سکوت سرم را نوازش می کرد که گفتم: می ترسم به خاطر نابلدی من این بچه اذیت بشه صدای محبوبه خانم از پشت در اتاق باعث شد خودم را از آغوش احمد بیرون بکشم. احد از جا برخاست و دم در اتاق رفت. صدای محبوبه خانم را شنیدم که به احمد گفت: من رختای رقیه خانم رو نم کردم بعد بر می گردم می شورم براش با اجازه تون اگر کاری ندارید من برم سر زمین براشون صبحانه ببرم احمد از او تشکر کرد که محبوبه خانم گفت: کاری نکردم رقیه خانم هم مثل دخترم فقط بی زحمت به رقیه خانم بگید بچه رو شیرش نده یه قوطی کنار پیک نیک تان گذاشتم یکم از اون با آب جوش بریزید شیشه با یه تکه نبات بدید بچه بخوره کمی مکث کرد و بعد پرسید: اجازه هست بیام داخل به چیزی به خودش بگم؟ احمد از جلوی در کنار رفت و گفت: بله بفرمایید. صورت خیسم را سریع پاک کردم و مجدد به محبوبه خانم سلام کردم. مشکوک نگاهم کرد ولی چیزی نپرسید. کنارم نشست و آهسته در گوشم گفت: شیرت تا دو روز برای بچه خوب نیست بخوره آغوز داره این دو روز شیرت رو بدوش بریز دور آهسته گفتم: چه جوری؟ من که بلد نیستم شیرم رو بدوشم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید دیالمه صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهشتادودوم همین که پایش را از اتاق بیرو
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محبوبه خانم گفت: برای همینه که میگم شوهرت رو بفرست بره پی مادر خواهرت که بیان پیشت خودت که کم سن و سالی و معلومه هیچ تجربه ای نداری صدای احمد از بیرون باعث شد محبوبه خانم از جا برخیزد و دم در برود. _خانم کربلایی یه لحظه تشریف میارید؟ پرده را که کنار زد احمد گفت: من واقعا شرمنده ام می دونم کار زیاد دارید ولی میشه منت سرم بذارید ازتون یه خواهشی بکنم؟ _بفرما پسرم _اگه اشکالی نداره و اذیت نمیشید بزرگواری بکنید امروز رو پیش رقیه بمونید تا من بتونم برم دنبال کسی که بیاد پیشش بمونه البته اگه کربلایی ناراحت نمیشن _این حرفا چیه پسرم. رقیه خانم هم مثل دخترم. هر کار بتونم براش می کنم _از لطف و محبت تون ممنونم این چند وقته در حق ما بزرگواری کردین و ما رو شرمنده خودتون کردیم. می دونم باید خیلی قبل تر از این ها می رفتم دنبال کسی که بیاد پیش رقیه بمونه ولی بی تجربه بودم و حالا مجبورم به شما زحمت بدم _زحمت نیست رحمته. فقط من یه سر برم صبحانه ببرم و به کربلایی عباس خبر بدم بر می گردم _ممنونم ازتون لطف کردید. محبوبه خانم روسری اش را جلوی صورتش گرفت تا لبخندش را پنهان کند و با سرعت باد از اتاق بیرون رفت. احمد با لبخند به اتاق آمد و کنارم نشست. _خوبی؟ به تایید سر تکان دادم و لبخند زدم که گفت: درست که من بی فکری کردم کسیو نیاوردم پیشت ولی بذار پای بی تجربگیم دوست ندارم هیچ وقت دیگه این طوری گریه کنی سر به زیر انداختم. لبخند خجولی زدم و گفتم: تقصیر خودمم بود. نگاه به او دوختم و پرسیدم: حالا میخوای کجا بری کیو میخوای پیشم بیاری؟ احمد نفسش را با صدا بیرون داد دستش را میان موهای کوتاهش فرو برد و گفت: نمی دونم .... _احمد جان .... احمد نگاه به من دوخت که گفتم: ولش کن نرو .... امروز که محبوبه خانم میاد پیشم ازش همه چیو یاد می گیرم احمد دستم را در دست گرفت و نگاه به دستم دوخت که گفتم: رفتنت خطرناکه .... می ترسم بری و ..... احمد نگذاشت جمله ام را کامل کنم در حالی که دستم را نوازش می کرد گفت: از هیچ چی نترس. بر می گردم. میخوام برای این دستای خوشگلت هم کرم بخرم زود خوب بشن نگاه به صورتم دوخت و پرسید: قبولم داری؟ به تایید سر تکان دادم _دوسمم داری؟ با لبخندی که همه صورتم را پوشاند گفتم: معلومه احمد دوباره نگاه به دستم دوخت و گفت: پس بهم اعتماد کن و دلت نلرزه. من میرم و تا شب بر می گردم نگاه به نگاهم دوخت و با اطمینان و آرامشی که در نگاهش بود گفت: من حالا حالا ها هستم. دلت برای نبودن من نلرزه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد جهان آرا صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد خم شد صورت علیرضا را بوسید و گفت: دلت به بودنم قرص باشه این ظلم رفتنیه این حکومت با گندایی که زده با کشتارهایی که کرده نفسای آخرشه مردم آگاه شدن و همه اومدن پشت انقلاب امام خمینی بلایی سرم نمیاد پیشت هستم. با هم قد کشیدن و بزرگ شدن علیرضا رو می بینیم با هم زندگی می کنیم باز هم بچه دار میشیم بهت قول میدم برای بچه های بعدی نمیذارم این قدر اذیت بشی از حرف هایش دلم قرص شد و لبخند روی لبم آمد و گفتم: من اذیت نشدم _اشکات یه چیز دیگه می گفت _اشکام از سر یه گریه بچه گونه بود _اشکات از سر هر چی بود دلم نمیخواد دیگه از چشمات اشک بیاد وقتی گریه می کنی فکر می کنم کنار من اذیتی احمد نگاه به صورت علیرضا دوخت و آه کشید و گفت: می دونی الان چی دلم میخواد؟ سوالی نگاهش کردم که با غم گفتم: دلم میخواست مادر و پدرم این جا بودند. دلم می خواست الان مادرم با لبخند علیرضا رو بغل کرده بود و زینب و حمید سر این که کدوم شون علیرضا رو بغل کنند با هم دعوا می کردن دلم می خواست آقاجانت بود و تو گوش علیرضا اذان می گفت. دلم می خواست مادرت بود و لبخند روی لبت بود. لبخند تلخی زد و گفت: دلم برای همه شون تنگ شده اگه بودن الان خوشی مون کامل بود به رویش لبخند زدم و گفتم: به قول خودت نفسای آخر این حکومته به زودی همه شون رو می بینیم. احمد زیر لب ان شاء الله گفت و ظرف کاچی را برداشت در حالی که آن را هم می زد پرسید: این فقط مخصوص زائوهاست یا بقیه هم میشه بخورن؟ قبل از این که جوابی بدهم پرسید: این همونه که بعد عروسی مادرت برامون آورد خوردیم؟ با لبخند به تایید سر تکان دادم که قاشقی از آن را به دهان گذاشت و گفت: پس میشه منم بخورم در کمتر از یک دقیقه تمام کاچی ام را خورد. با خنده از جا برخاست و گفت: به خانم کربلایی عباس نگی من خوردما ولی بهش بگو خیلی خوشمزه بود و ازش تشکر کن به حرف احمد خندیدم. به نظرم مثل یک پسر بچه تخس شده بود. با حرف هایش تمام غم ها، دلشوره ها و نگرانی ها را از دلم شست و دوباره از ته دل و با همه وجود احساس خوشبختی کردم 🇮🇷هدیه به جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان چه زنده و چه شهید صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهشتادوچهارم احمد خم شد صورت علیرضا را
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد دستارش را دور سرش پیچید. کنار علیرضا نشست. صورتش را بوسید و گفت: بابایی من رفتم مرد خونه تویی ها مواظب مامانت باشی اذیتش نکنی با شنیدن صدای محبوبه خانم از بیرون پیشانی مرا بوسید و از جا برخاست و محبوبه خانم را به داخل اتاق تعارف کرد. _من شرمنده شمام که به خاطر ما از کار و زندگی تون افتادین محبوبه خانم کنار بسترم ایستاد و با روسری رویش را پوشاند و گفت: دشمن تان شرمنده. این حرفا چیه همسایگی مال همین وقتاس دیگه احمد از او تشکر کرد. رو به من کرد و پرسید: کاری نداری قربونت برم؟ جلوی محبوبه خانم از حرف احمد خجالت کشیدم و به گفتن نه کوتاهی اکتفا کردم. احمد لبخند دلنشینی به رویم زد و گفت: نه نگران باش نه دلشوره داشته باش من تا شب بر می گردم زیر لب ان شاء الله گفتم و احمد خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. محبوبه خانم برای بدرقه اش کمی دم در اتاق ایستاد و احمد بعد از کلی تشکر و سفارش کردن رفت. محبوبه خانم به اتاق برگشت و کتری را روی پیک نیک گذاشت و گفت: شوهرت چه روش بازه قربون صدقه میره چون نمی دانستم چه جوابی به او بدهم سکوت کردم. آمد کنارم نشست و پرسید: همیشه همین جوری حرف می زنه؟ با خجالت پرسیدم: چه جوری حرف می زنه؟ _همین جوری با احترام و قشنگ سر به تایید تکان داد و گفتم: آره همیشه همین جوره _کربلایی عباس همیشه تعریفش رو می کرد می گفت پسر با ادب و با کمالاتیه لنگه نداره از حرف محبوبه خانم لبخند روی لبم نقش بست که محبوبه خانم آه کشید و گفت: خیلی خوبه شوهرت ادب و احترام سرش میشه با تو هم همین جوری حرف می زنه؟ با تعجب پرسیدم: چه جوری؟ _همین جوری که با بقیه حرف می زنه به تایید سر تکان دادم که گفت: خوش به حالت. من که از اول عمرم تا الان ندیده بودم یک مرد این قدر قشنگ و با احترام حرف بزنه چه برسه که قربون صدقه ام هم بره تا خونه بابامون بودیم چون دختر بودیم بهمون می گفتن مزاحم و نون خور اضافی اومدیم خونه شوهر اونم انگار ارث باباش رو بالا کشیده بودیم همیشه ازمون طلبکار و عصبانی بود.پسرامونم لنگه باباشون آه کشید و گفت: تو عمرم یاد ندارم شوهرم یا بچه هام یکی بهم گفته باشه دستت درد نکنه به سمت پیک نیک رفت و پرسید: این شوهرت که این طوری حرف می زنه وقت دعوا چی فحشت میده؟ _برای چی باید فحش بده؟ _عصبانی ان دیگه داخل قوری چیزی ریخت و در حالی که رویش آبجوش می ریخت گفت: من که جوونیام کربلایی تا از راه میومد به جای این که مثل شوهر تو قربون صدقه بره فقط فحش بلد بود بده انگار اگه فحش نمی داد روزش شب نمی شد هر وقتم من حرصی می شدم جوابش رو بلند می دادم دعوامون می شد و تا کتک نمی زد و مشت و لگدش رو نمی کوبید آروم نمی گرفت.الان دیگه پیر شدیم جون کتک کاری نداریم وگرنه تا قبل عروس دار شدنم من کم کتک نخورده بودم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مصطفی چمران صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• قوری را بالای کتری گذاشت و گفت: اولی که عروس آوردیم رفت کربلا. وقتی برگشت گفت تو حرم امام حسین توبه کردم قول دادم دیگه کتکت نزنم ولی به جاش پسرم این قدر عروسم رو اذیت می کنه که حد نداره چیزی که باباش زمین گذاشت این برداشته هر روز و هر شب زن بیچاره اش رو می زنه به هر بهانه کوچیکی دستش رو این درازه خودش میگه این تا مشت تو سرش نخوره عقلش کار نمی افته پارسال یه بار چنان مشت زد تو شکم زن بیچاره که بچه اش سقط شد دلم برای خودش و عروسش سوخت و گفتم: آخی طفلی ... پدر مادرش چیزی به پسرتون نمیگن؟ _چی بگن؟ مگه این پسره قلدر به حرف کسی گوش میده؟ میگه زن تا کتک نخوره سر به راه نمیشه احترام من که مادرشم رو نداره چه برسه به زن بیچاره اش تا زن نبرده بود دستش رو خواهراش دراز بود حالا رو سر زنش درازه دلم برای عروسم می سوزه ولی کاری ام از دستم بر نمیاد حالا من خودم زبون دارم سر به سر کربلایی می ذاشتم عصبانیش می کردم که با هم جر و بحث می کردیم ولی عروسم دیدیش که، طفلک ساده و بی زبونه به تایید سر تکان دادم که گفت: به پسرم میگم این قدر قلدری نکن یه روز آه این زنت می گیره خدا هر دو تا دستت رو قلم می کنه ولی به خرجش نمیره که نمیره حالا باز خدا خیر شیخ حسین رو بده از وقتی میاد روستا و بعد نماز برای اینا حرف می زنه از قیامت و عذاب میگه یکم بهتر شدن وگرنه قبلا کی حریف مردا بود؟ پسر کوچیکم همیشه به خواهراش می گفت شما ها نباید دنیا می اومدین می گفت اگه من موقع تولد شما بودم همه تونو زنده به گور می کردم دیگه از وقتی یکم با شیخ حسین رفیق شده دست از این حرفاش برداشته برایم کمی جوشانده ریخت و گفت: کاش پسرای منم ادب و احترام یاد بگیرن مثل شوهر تو حرف بزنن لیوان جوشانده را به دستم داد و گفت: بیا اینو بخور سرت رو به درد آوردم ولی از من به تو نصیحت قدر شوهرت رو بدون درسته دختر شهری هستی و جات تو این اتاق کوچیک و خرابه نیست ولی همین عزت و احترامی که از شوهرت می بینی به همه چی می ارزه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد کاظمی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهشتادوششم قوری را بالای کتری گذاشت و
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• تمام مدتی که احمد رفته بود نگران برگشتن یا برنگشتنش بودم. ذهنم مدام مشغول این فکر بود چه کسی را همراه خود می آورد؟ مادرم؟ یا خانباجی؟ یا نکند سراغ مهتاب خانم یا زیور خانم برود؟ اگر آن ها همراه احمد بیایند وقتی ببینند ما در این چند ماه در این اتاق کوچک و کاهگلی ساکن بودیم عکس العمل شان چه خواهد بود؟ می ترسیدم عکس العملی نشان دهند که باعث خجل شدن احمد بشود. اولین لقمه نهار را که به دهانم گذاشتم صدای یا الله گفتن احمد را شنیدیم. محبوبه خانم با تعجب به من نگاه دوخت و پرسید: شوهرته؟ از جا برخاست و گفت: چه زود رفت و برگشت. اصلا رفت؟ پرده را کنار زد و به احمد سلام کرد و تعارف کرد احمد وارد اتاق شود. احمد سر به زیر وارد اتاق شد و با من سلام و احوالپرسی کرد و بعد رو به محبوبه خانم گفت: بفرمایید نهارتون رو بخورید ببخشید از سر سفره بلندتون کردم. محبوبه خانم با روسری صورتش را پوشاند و گفت: اشکالی نداره. چه زود برگشتید کسی رو نیاوردین؟ احمد کنارم نشست و آهسته گفت: پاشو باید بریم با حرفش تمام نگرانی های عالم به روانم هجوم آوردند. احمد رو به محبوبه خانم گفت: میخوام رقیه رو از این جا ببرم محبوبه خانم روبروی احمد نشست و با تعجب گفت: ببرینش؟ کجا ببرین؟ _باید از روستا بریم محبوبه خانم وارفته گفت: از روستا برید؟ یعنی برای همیشه برید؟ احمد با شرمندگی سر تکان داد و گفت: همین الان باید بریم محبوبه خانم با نگرانی گفت: این زن زائویه (زائو است😅) باید استراحت کنه نمی تونه راه بره کجا با این عجله میخوای ببریش؟ احمد از جا برخاست و گفت: خانم کربلایی فعلا چاره ای نداریم. باید سریع جامون رو عوض کنیم رو به من کرد و گفت: هر چی که فکر می کنی صد در صد ضروریه بگو تا من بردارم باقیش همین جا باشه از شدت نگرانی و اضطرابی که به جانم افتاده بود انگار قدرت هیچ حرکت و یا حتی زدن هیچ حرفی را نداشتم. محبوبه خانم گفت: احمد آقا این دختر باید استراحت کنه ظلمه اگه این همه راه پیاده ببریش خودت هر جا میخوای بری برو بذار این دختر بمونه رو پا بشه اصلا من می برمش خانه خودمان قدمش روی جفت چشمام عین دختر خودم ازش مراقبت می کنم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسن باقری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد به سمت بقچه لباس های مان رفت و گفت: شما لطف و خوبی رو در حق ما تمام کردین. خدا خیرتون بده من از جبران خوبیای شما و کربلایی عاجزم الانم باور کنید اگر شرایط این طوری نبود حالا حالا ها توی روستا می موندیم و به شما زحمت می دادیم احمد سریع لباس های بچه را میان لباس های خودمان پیچید و رو به من پرسید: به غیر لباس چی دیگه لازمت میشه بردارم؟ مات و بهت زده نگاه به او دوختم و زیر لب گفتم: گفتی دیگه دلم نلرزه ... نمی دانم صدایم چه قدر بلند بود آیا شنید یا فقط در نظرش زمزمه ای کردم گفتی این ظلم رفتنیه ... دستش روی گره بقچه ثابت ماند و گفت: هنوزم میگم پس صدایم را می شنید. _گفتی نترسم ... بلایی سرت نمیاد .... احمد با گوشه چشم اشاره ای به محبوبه خانم کرد و سر به زیر انداخت. محبوبه خانم از جا برخاست و گفت: من میرم ببینم رختاش خشک شدن بیارم محبوبه خانم که از اتاق بیرون رفت احمد آمد کنارم نشست. دستم را گرفت و گفت: پاشو قربونت برم باید بریم. اشک آرام از چشمم سر خورد و گفتم: مگه نگفتی تموم شد؟ مگه نگفتی حالا حالا ها هستی و دلم از نبودنت نلرزه احمد سر به زیر انداخت و گفت: من نگفتم تموم شده دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: همین چند ساعت پیش همین امروز صبح بهم گفتی نفسای آخر این حکومته احمد دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت: _آره گفتم قربونت برم _گفتی پیشم هستی و از هیچی نترسم _آره گفتم.... الانم پیشتم .... در حالی که اشک هایم بی اختیار می ریخت پرسیدم: _قراره کجا بریم؟ من از آوارگی می ترسم احمد اشک هایم را پاک کرد و گفت: به من اعتماد کن رقیه. می دونم اذیت میشی ولی فقط چند ساعته بعدش تمومه باور کن دل خودم هم راضی نیست تو این وضع و اوضاع جای این که استراحت کنی و خوب بشی با بچه تو این گرما پا به پای من راه بیای من داشتم می رفتم مادرت رو بیارم می خواستم حداقل با آوردن مادرت دلت رو شاد کنم یه کاری کنم سختیای این چند وقته رو برات جبران کنم اما بهم گفتن باید سریع روستا رو ترک کنم و فرصت نیست فقط چند ساعت با من مدارا کن مثل همه این مدتی که با من مدارا کردی و راه اومدی بینی ام را بالا کشیدم و پرسیدم: کجا قراره بریم؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمود کاوه صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهشتادوهشتم احمد به سمت بقچه لباس های
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد آهسته گفت: میریم روستای دیگه پیش مادر شیخ حسین _چرا دیگه نمیشه این جا بمونیم؟ _من نمی دونم .... پیش آقا غلام که رفتم بهم گفت می خواسته بیاد دنبالم شیخ حسین گفته نماز ظهر برم مسجد روستای بالا رفتم پیش شیخ حسین گفت سریع جمع کنم از روستا برم ردم رو زدن بهش گفتم شرایط چه طوریه و نمیشه تو نیاز به مراقبت و استراحت داری ولی گفت می ترسن دیر بشه. حالا هم می ترسم دیر بشه پاشو زود بریم از کنار من برخاست و به سراغ کتاب هایش رفت. همه را درون یک چادر شب گذاشت. به سختی از جا برخاستم و پرسیدم: اینا رو هم میخوای بیاری؟ احمد در حالی که چادر شب را گره می زد گفت: نه اینا رو میذارم توی مسجد. بعدا شیخ حسین برام میاره. گوشه زیلو را کنار زد و پاکتی را که مخفی کرده بود در آورد. به سمتم آمد و گفت: بی زحمت اینو تو لباسات مخفی کن پاکت را از دست احمد گرفتم. با دست های لرزانم لباسم را بالا زدم و پاکت را زیر پارچه ای که دور شکم و پهلوهایم بسته بودم گذاشتم. احمد دستم را در دست گرفت و گفت: این پاکت خیلی مهمه. به هیچ وجه نباید کسی ازش خبر دار بشه اگه به سلامت رسیدیم خودم ازت می گیرم اگر نه .... دلم لرزید و با چشم های خیس اشک به احمد نگاه دوختم که گفت: اگر برای من اتفاقی افتاد حتی اگه جلوی چشمت زنده زنده منو آتیش زدن از این پاکت نباید حرفی به کسی بزنی با بغض گفتم: این طوری نگو احمد ... احمد دستم را فشرد و گفت: ان شاء الله که طوری نمیشه ولی هرچی شد جز خودم پاکت رو به هیچ کس نده اگرم من نبودم هر طور شده خودت رو برسون خونه آقاجانت و اونجا پاکت رو فقط به دست محمد امین بده هیچ کس دیگه از این پاکت نباید خبردار بشه دستم را از روی لباسم روی پاکت فشردم که احمد گفت: می دونم امانت دار خوبی هستی پیشانی ام را بوسید و گفت: تا من اینا رو می برم مسجد لباس بپوش بریم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد جواد تندگویان صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد سریع چادر شب را برداشت و از اتاق بیرون رفت. اشکم را پاک کردم و دور اتاق نگاه چرخاندم. نگاهم روی علیرضا که غرق خواب بود ثابت ماند. من چه طور با این بچه در به در می شدم؟ زیر دلم درد می کرد و تیر می کشید. گرسنه هم بودم و غذا هم نخورده بودم. دوباره دور اتاق نگاه چرخاندم. چه چیز هایی را باید بر می داشتم؟ اصلا هر چه بر می داشتم را چه طور باید می بردیم؟ سفره غذا را جمع کردم و لقمه ای نان در دهانم گذاشتم. سراغ بقچه رفتم و مشغول مرتب و جمع و جور کردنش بودم که صدای یا الله گفتن کربلایی عباس را از بیرون شنیدم. تقه ای به در خورد و محبوبه خانم وارد اتاق شد. با تعجب به من چشم دوخت و پرسید: چرا از جات پا شدی؟ تو مثلا زائویی بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: باید وسایل رو جمع کنم بقچه را از دستم گرفت و گفت: نمیخواد رقیه خانم. کربلایی رو آوردم شوهرت رو راضی کنه تو رو ببریم خانه مان تو جان راه رفتن تو این بیابون رو نداری خودت و بچه ات از گرما هلاک میشین از جا برخاستم و دست به کمرم گرفتم و گفتم: چاره چیه ... باید بریم دستم را گرفت و گفت: کربلایی با شوهرت حرف می زنه راضیش می کنه. تو هم قبول کن بمانی. خودم و دخترام هوات رو داریم. بمان چله ات که تموم شد خودمان می بربمت پیش شوهرت تا اون موقع هم تو روی پا شدی هم هوا بهتره هم پسرت از آب و گل در آمده به خدا ظلمه تو با این وضع راه بیفتی بری صدای سلام و احوال پرسی احمد و کربلایی از بیرون اتاق به گوش رسید که محبوبه خانم گفت: بیا بریم به شوهرت بگو بذاره بمانی شوهرت مرد خوبیه اگه بگی حتما قبول می کنه مثل مردای ما نیست که حرف فقط حرف خودش باشه به رویش لبخند زدم و گفتم: آقای شما هم مرد خوبیه که از کارش زده به خاطر حال یک غریبه اومده پا در میونی کنه لبخند روی لب محبوبه خانم نقش بست و گفت: کربلایی با من تند و تیز هست ولی دست به خیر و دلسوز اهالیه تو هم عین دخترش دستم را کشید و گفت: بیا بریم به شوهرت اصرار کن بمانی هر چند می دانستم نمی شود به احمد اصرار کرد ولی به احترام محبوبه خانم چادر روی سرم انداختم و دم در اتاق ایستادم و به کربلایی سلام کردم. کربلایی با روی خوش جواب سلامم را داد و دوباره مشغول اصرار و صحبت با احمد شد. احمد هم سر به زیر به صحبت های او گوش می داد. می دانستم اصرار شان بی فایده است و دلم برای زمانی که داشت از دست می رفت می جوشید 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی هاشمی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•