eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوسی‌ودو :به سلامت خانم،خداحافظ از در خانه بیرون میز
•𓆩💞𓆪• . . •• •• پای راستم را روی پای چپ میاندازم و مدام تکان میدهم. دست هایم را روی میز در هم قفل میکنم و بازشان میکنم. اضطراب در تمام حرکاتم مشهود است. :_آروم باش نیکی به شبِ چشم های فاطمه خیره میشوم. +:نمیتونم،دیشب تا صبح خوابم نبرد....تو میگی چی میشه؟ :_مطمئنم درست میشه. +:تو بابایمنو نمیشناسی فاطمه،اگه حرفی بزنه محاله که عوضش کنه. :_نه بابا،اینطورام نیست...به هرحال پای زندگی تو وسطه. باهاشون حرف بزن،باید نظر تو رو بدونن یا نه؟ لب پایینم را میگزم،فاطمه دستم را میگیرد :_درست میشه نیکی،مطمئن باش. تردید در صدایش موج میزند،حتی فاطمه هم شک دارد... ★ کفش هایم را داخل جاکفشی میگذارم و صندل هایم را میپوشم. صدایی نمیآید. انگار کسی نیست. به طرف پله ها میروم،پای راستم روی پله ی اول،معطل میماند. نگاهم به گوشه ی سالن خشک میشود. دسته گل روی عسلی کنار مبل، به طرفش میروم. به نظرم آشناست. بوی مست کننده ی مریم ها و رزهای رنگارنگش به وجدم میآورد. یادم افتاد؛همان دو مرد جوان،که عصر دیدم. دسته گل دست پسر جوان تر بود و آن دیگری،به گمانم اسمش مسیح بود... دسته گل را به امید پیداکردن نام و نشانی میگردم. اما نیست،حتی ننوشته اند به چه مناسبت است... دست میبرم و یکی از مریم های نسبتا درشت را برمیدارم. بوی زندگی میدهد،مشامم را مینوازد. وارد اتاق میشوم. وسایل هایم را روی تخت میاندازم. شالم را باز میکنم و خرمن مجعد گیسویم را رهـا. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• مریم را با سنجاق سر کوچکی روی موهایم میگذارم. لپ تاب را روشن میکنم،باید با عمووحید حرف بزنم. راجع حرفهایی که امروز شنیدم، راجع عمو محمود... تند وسایل روی تخت را جمع میکنم... تماس تصویری را برقرار میکنم و شالم را روی موهایم میاندازم. تصویر عمو،چند لحظه بعد روی صفحه ظاهر میشود. خسته است،این را در اولین نگاه میفهمم. زیر چشمهایش گود افتاده،معلوم است بی خواب است. :_سلام خاتون +:سلام عموجون،خوبین؟خسته به نظر میرسین! دستش را روی چشمانش میکشد :_آره،از دیشب بیمارستان بودم...شنیدی که؟بابا حالش بهتر شده.. هفته ی گذشته،عمو گفت که حال پدربزرگ رو به بھبود است. +:آره خداروشکر،خب بیمارستان چه خبر بود؟ :_دنبال کارای ترخیصشم،دکترا میگن بعد این همه مدت بیاد خونه،خیلی بھتره..خب تو چه خبر؟ +:من،هیچی سلامتی :_دیروز سیاوش رفته پیش بابات،آره؟ نگاهم را از چشمان عمو میگیرم،سرم را پایین میاندازم. :_نیکی،نگران نباش...سیاوش سرسخت تر و سمج تر از این حرف هاست... مسعودم براش کم نذاشته،زده تو گوش طفلی. +:خودش بھتون گفت؟ عمو میخندد :_کی؟سیاوش؟نه بابات زنگ زد،ماجرا رو تعریف کرد،دو سه تا بی غیرت بهم گفت و قطع کرد. سرخ میشوم،صورتم داغ میکند. شرم مثل خون بین سلول هایم جریان مییابد +:شرمنده عمــو ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪• . •• •• * قدر هیئت‌ها را بدانید🚩 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🚩 | •📲 بازنشر: •🖇 «1467» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• برای اینڪـہ حالـت خوب باشـہ صـبح رو با داشتـہ‌هات شـروع ڪـن ...🌞🌻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• دلتنگم نه براے دلم براے تنگ شده براے منِ کنارِ تو... 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• از صـدایِ سخن خِرِچ خِرِچِ سمبوسـہ ندیدم خوشـتر😁✋🏻 نان لـواش ۵ عدد🌮 فلـفل ڪـناری ۴-۸ عدد با توجه به ذائقه🌶 پـیاز متـوسط نگینـے ۲ عدد🧅 زردچـوبـہ و فلفل سـیاه هرکدام ۱ ق چ نمڪـــ ۲ ق چ سـیب زمینـے آب پز ۴ عدد متوسط🥔 جعفرے ۱ پیمانه🌿 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🙍‍♂𓆪• . . •• •• 💬 ‏هیچ وقت یادم نمیره دوران مدرسه به بچه ها قول دادم یه روز براشون تیرامیسو درست کنم ببرم مدرسه دورهم بخوریم، یه شب زد به سرم درست کنم تا ساعت ۱۲ درست کردم گذاشتم یخچال اومدم برم تو رخت خواب یادم افتاد فرداش اول ماه رمضونه:)☹️☺️ . •📨• • 1005 • "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩مجردی‌یعنی،مجردی𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🤦‍♂𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• در من کسی فراقِ تو را داد میزند فکری به حالِ پاسخِ این بی جواب کن! . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 💖سر سفره وقتی شوهرتون ازتون بابت غذا تشکر میکنه،شما هم بهش بگید☺️👇 💕من هم از تو ممنونم که مواد لازم برای غذا درست کردن برامون فراهم میکنی( تشکر ) 💕من هم از تو ممنونم که اینقدر خریدهات خوبن، ک من میتونم غذاهای خوشمزه اونم با عشــق درست کنم😍(تعریف )🥘🥗 💖گاهی وقتام سفره میندازین سعی کنید اینجوری آقاتون صدا بزنید😍👇 💕بفرمایید آقای خونه غذا پختم برات با عشــــــــــــق فراوااان👌😋 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• تو پناهگاه منی وقتی که راه‌ها با همه‌ی وسعتشان درمانده‌ام کنند... . . 𓆩پنجرهِ‌فولادِرضابراتِ‌کربَلامیدھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوسی‌وچهار مریم را با سنجاق سر کوچکی روی موهایم میگذا
•𓆩💞𓆪• . . •• •• مریم را با سنجاق سر کوچکی روی موهایم میگذارم. لپ تاب را روشن میکنم،باید با عمووحید حرف بزنم. راجع حرفهایی که امروز شنیدم، راجع عمو محمود... تند وسایل روی تخت را جمع میکنم... تماس تصویری را برقرار میکنم و شالم را روی موهایم میاندازم. تصویر عمو،چند لحظه بعد روی صفحه ظاهر میشود. خسته است،این را در اولین نگاه میفهمم. زیر چشمهایش گود افتاده،معلوم است بی خواب است. :_سلام خاتون +:سلام عموجون،خوبین؟خسته به نظر میرسین! دستش را روی چشمانش میکشد :_آره،از دیشب بیمارستان بودم...شنیدی که؟بابا حالش بهتر شده.. هفته ی گذشته،عمو گفت که حال پدربزرگ رو به بھبود است. +:آره خداروشکر،خب بیمارستان چه خبر بود؟ :_دنبال کارای ترخیصشم،دکترا میگن بعد این همه مدت بیاد خونه،خیلی بھتره..خب تو چه خبر؟ +:من،هیچی سلامتی :_دیروز سیاوش رفته پیش بابات،آره؟ نگاهم را از چشمان عمو میگیرم،سرم را پایین میاندازم. :_نیکی،نگران نباش...سیاوش سرسخت تر و سمج تر از این حرف هاست... مسعودم براش کم نذاشته،زده تو گوش طفلی. +:خودش بھتون گفت؟ عمو میخندد :_کی؟سیاوش؟نه بابات زنگ زد،ماجرا رو تعریف کرد،دو سه تا بی غیرت بهم گفت و قطع کرد. سرخ میشوم،صورتم داغ میکند. شرم مثل خون بین سلول هایم جریان مییابد +:شرمنده عمــو ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• :_چی؟؟چی میگفتن؟؟؟ +:عمو چرا اینجوری شدین؟ عمو،کمی به خودش میآید،حالا تقریبا مطمئنم باز هم چیزی در این میان هست که من از آن بی خبرم.. :_چطوری شدم؟فقط میخوام ببینم،مسیح چی بهت.... ناخواسته،حرفش را قطع میکنم +:مسیح؟اسمشو از کجا فهمیدین؟شما میشناسینش؟؟ :_خودت گفتی اسمش مسیح بود... +:من نگفتم...خب اگه میشناسین به منم بگین،عمو این آدم کیه؟بابام چرا عصبانی بود؟دور و برم چه خبره؟؟ عمو کلافه است،دست در موهایش میکند و بعد سرش را بین دست هایش میگیرد... شاید تند رفته ام...اما من باید بفهمم.... عمو سرش را بلند میکند،نفسش را باصدا بیرون میدهد و میگوید :_نیکی یه روز همه چی رو برات توضیح میدم،قول میدم +:امـــا من.... :_من تا حالا بدقولی کردم؟ سرم را تکان میدهم...او در این چهار سال،بهترین دوست و همراه من بوده... :_بهم اعتماد کن نیکی...باشه؟ مگر می شود نسبت به این مرد بی اعتماد بود؟ ★ سرم را روی بالش فشار میدهم،دارد منفجر میشود. دستم را روی چشمانم میگذارم،خوابم نمیآید. مگر میشود با این همه جنگ اعصاب خوابید؟ چند تقه ی آرام به در میخورد. بفرمایید میگویم و بلند میشوم مینشینم. :_بیدارین خانم؟ +:کار داشتی منیر؟ :_آقا و خانم تو سالن منتظر شمان،میگن کار واجب دارن. +:برو الآن میام. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪• . •• •• * این کارزار ادامه دارد...🚩 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🚩 | •📲 بازنشر: •🖇 «1468» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
هدیه ی کانال ما رو از دست ندید اگه تو زندگیت گره زیاد داری اگه مشکلات اذیتت میکنه چرا راه دور میری وقتی اهل بیت کلید حلش رو به راحتی در اختیارمون گذاشتن اینجا هم جواب سوالتو بگیر هم سفارش بده و حرز مخصوص خودت رو داشته باش با اصالت و معتبر هم هدیه بگیر🛍🎁 https://eitaa.com/joinchat/1832125302Ca16250127c راستی طرح هدیمون مهلتش محدوده از دست ندید
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• خورشـید گر از بام فلـڪــ عشق فشاند ...🫀 خورشـید شما ، عشـق شما ، بام شـمایید☀️ . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🌿𓆪• . . •• •• من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی ؛ تو نقش جهان، هر وجبت ترمه و کاشی🌝👒 . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌿𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• در موسم ِ دلنـواز ِ شهـــــریور ِ عشــ💕ـــق دل رفت ، به یک نگاه ِ او از سَر ِ عشق😍💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• توو ایــن داغـے هـوا چــے مـے‌چسبــہ؟😌🍈 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• آمـدم یاد تو از دل به برونـے فڪـنم دل بـرون گـشت ولی یاد تو با مــاست هـنوز ...🥲💕 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• خانوم گل 🌸سعی کن وقتی به همسرت نگاه میکنی👀حتما 👇 یه لبخند خیلی کمرنگ وملایم بزن😉 این لبخند حس خوبی بهش میده وتورو جذاب ترمیبینه😜 این یکی ازاصول‌ ادب و زن بودن است و به لوندی زن اضافه میکنه😌👏 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🙍‍♂𓆪• . . •• •• 💬 ‏چند سال پیش بابابزرگم یه پراید داشت. یه شب میخواد بره بیرون میره سوار ماشین میشه میره کاراش انجام میده میاد. وقتی میاد میبینه جلو در خونه مامورای پلیس ریختن میگه چه خبره میگن ماشین همسایتون دزد برده‌. کاشف به عمل میاد که بابا‌بزر‌گ من با ماشین همسایشون رفته و متوجه نشده که ماشین خودش نیست این☺️ . •📨• • 1006 • "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩مجردی‌یعنی،مجردی𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🤦‍♂𓆪
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• تمام زندگی من تویی امام رضا(ع) مرا به جز تو در این شهر آشنایی نیست . . 𓆩پنجرهِ‌فولادِرضابراتِ‌کربَلامیدھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوسی‌وشش :_چی؟؟چی میگفتن؟؟؟ +:عمو چرا اینجوری شدین؟
•𓆩💞𓆪• . . •• •• دست میبرد تا چراغ را روشن کند،با صدایم میخکوب میشود. +:روشن نکن :_خانم دلتون نمیگیره تو تاریکی؟ +:نه،خوبه منیر آهی از ته دل میکشد و میرود. انگار او هم از حال و روز ناخوشم خبر دارد. بلند میشوم،در همان تاریکی موهایم را با کش بالای سرم،دار میزنم و از اتاق بیرون میروم. مامان و بابا،در سالن نشسته اند. آرام زیرلب سلام میدهم،آن ها هم به لطف همیشگی،سلامم را بی جواب میگذارند. روبه رویشان مینشینم. بابا اخم کرده و مامان،کنارش نشسته. مامان میگوید:نیکی،تو از این پسره،سیاوش خوشت میآد؟ از سوال بی پرده اش،شوکه میشوم :_من....من... عصبی لبخند میزنم!چه موقعیت عجیبی! بابا ادامه ی حرفش را میگیرد. +:وحید،میگفت تو دلت باهاشه،آره؟ سرم را پایین میاندازم،جر یان بی وقفه ی خون، پوست صورتم را میسوزاند. بابا ادامه میدهد :_امروز دوباره اومده بود کارخونه... نیکی،من تا حالا با کارات مخالفت نکردم...هرچی خواستی در اختیارت گذاشتم،هیچ اجباری هم در مورد تو به کار نبردم. اما الآن قاطعانه دارم میگم،برای بار اول و آخرم میگم《من از این پسره خوشم نمیاد》خلاص.... کوبش دیوانه وار قلبم،دیوانه ام میکند. بابا بلند میشود و پشت بندش،مامان. این شرم لعنتی دخترانه را باید دفن کنم حس میکنم این آخرین فرصت است،باید تمامش کنم. بلند میشوم و باالتهاب صدایش میزنم،لرزش صدایم،پای رفتنش را سست میکند. به طرفم برنمیگردد اما پشت به من میایستد. :_بـــــــــابـــــا؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• من و من میکنم و جویده جویده میگویم :_امروز آقاسیاوش.... آب دهانم را قورت میکنم،دستم را مشت کرده ام و ناخنهایم داخل پوستم فرو رفته اند. :_آقاسیاوش چی میگفت؟ +:میخواست اجازه بگیره با مادر ش بیان اینجا... مامان پوزخند میزند و دست به کمر به دیوار تکیه میدهد،نگاهش بین من و بابا در رفت و آمد است. :_بابا،میشه....یعنی....ممکنه اجازه بدین....بیان.. مامان دست هایش را روی سینه اش در هم قفل میکند. نگاهِمنتظرش به باباست... من هم منتظرم،منتظرم که پتک بابا روی سرم فرود بیاید. چشمانم را محکم روی هم فشار میدهم. نشنیده،از جواب بابا مطمئنم. مخالفت او، دیوانه ام خواهد کرد. +:تو اینطور میخوای؟ مردّد چشمانم را باز میکنم،از چیزی که شنیده ام مطمئن نیستم... اما ادامه ی حرف های بابا،رنگ امید به چهره ام میپاشد. +:اگه تو اینطور میخوای،باشه...مشکلی نیست... بگو بیان میخواهم لب باز کنم و بگویم که من با سیاوش هیچ ارتباطی ندارم،اما بابا ناگهان برمیگردد. انگشت اشاره اش را به نشانه ی تـھدید به طرفم میگیرد. +:گفته باشم نیکی،امیدوار نباش...همونطور که قبل اومدن رادان و دانیال،ما از جواب تو مطمئن بودیم،الآنم تو از جواب ما مطمئن باش. قبلنم گفتم،من نعش تورم رو دوش همچین آدمی نمیذارم. :_امّـا بابا،من.... من اصلا از آقاسیاوش خبر ندارم،یعنی شماره شون رو ندارم. بابا پوزخند میزند،دست راستش را در جیب شلوارش میکند +:یعنی میگی باور کنم تو و اون اصلا ارتباطی ندارید؟ :_بابا من حقیقت رو گفتم... +:من و مادرت آدمای روشنی هستیم،از نظرما این چیزا ایرادی نداره،نمیدونم تو چرا اینجوری شدی... مکث میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪• . •• •• * توصیه آیت‌الله جاودان به جوانان درباره رهبر انقلاب..🚩 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🚩 | •📲 بازنشر: •🖇 «1469» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•