🌽
⏝
֢ ֢ #چه_جالب ֢ ֢
.
تمیزے و درخشـش وسایل خونہ
با نوشابہ!🥤🧼
چــطورے؟!
عڪـسو بــاز ڪـن✌️🏻
.
𓂃فوتوفنهاےسهسوته𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌽
⏝
🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 آقا این چه وضعشه
یه جوری میگن تپلا مهربونن☺️
انگار ما لاغرا با چوب وایستادیم
سر کوچه هر کی رد میشه میزنیمش😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1106 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𐚁 پاتوقمجردے
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🥤
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭
╟🤍 - دلآرامَـم !💫
╟❤️ - تَداعیِ بهشـت !🌳
╟🤍 - شـاه نـشینِ چِشـم مَـن !👁
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایته☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𐚁 بفرماییدتودمدربده
╰─ @Asheghaneh_Halal
🛵
⏝
🪖
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢ ֢
.
همسر محترم شهید :یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم « منصور جان، مگه جا قحطیه که میای میایستی وسط بچهها نماز میخونی؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.»
تسبیح را برداشت و همان طور که میچرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. من جلوی اینها به نماز میایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و اینها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً بهشان بگم بیایین نماز بخونین!؟»
قرآن هم که میخواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضان ها بعد از سحر کنار بچهها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن میخواند. همه دورش جمع میشدیم. من هم قرآن دستم می گرفتم و خط به خط با او می خواندم. اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. میگفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم،
"باید با عمل خودمان نشانش بدهیم".
⊹🌷 #شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#شهید_منصور_ستاری
#روایت_عشق❤️
.
𓂃اینجاشهدامیزبانعشقاند𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🪖
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
از خاک درآمدیم
و بر باد شدیم...☁️💙
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
رهاتر از همیشه باز
به شوق و شور، میرسم
به جمع زائران خود
اگر که دعوتم کنی...
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوشصتودو :_هوم؟...چیه؟ نیکی لبخندی میزند:خوبین؟ س
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوشصتوسه
زنعمو لبخند شیرینی میزند .
+:کاش مزهاش هم خوشمزه باشه..
:_معلومه که هست.. این رنگ و لعاب....وای زرشک پلو هم هست..
زنعمو مادرانه نگاهم میکند.
+:امشب بعد مدتها دور هم جمع شدیم..
مسیح که خیلی وقت بود اینجا نیومده بود، به خاطرش زرشک پلو بار گذاشتم..
مانی هم که تازه رسیده..
خستهی راهه..
گفتم براش فسنجون بپزم که دوست داره..
سرم را پایین میاندازم و میخندم.چقدر هوای بچههایش را دارد.
خیال میکردم تمامی زنان این شهر،با موقعیت مشابه مادرم،حتما مثل او مدام پی مد و
دورهمیها و مهمانیهایشان هستند.
اما انگار کم نیستند مادران صاف و سادهای که مدام نگرانند.از خورد و خوراک بچههایشان گرفته
تا زندگی و دغدغههایشان..
+:ناراحت نشی عروسخانم..میدونم توام فسنجون دوست داری..
زنعمو اصلا شبیه مامان نیست..
هرچقدر که میگذرد بیشتر به این نکته پی میبرم.
نگاهم به مسیح و مانی میافتد.
روبهروی هم ایستادهاند و مانی دست بر شانهی مسیح گذاشته..
حتما دلشان برای هم تنگ شده بود.
کاش من هم خواهر یا برادر داشتم،شاید آن وقت اینهمه تنها نبودم..
مسیح نگاهم میکند،سریع سرم را پایین میاندازم.
لبخند میزنم و تشکر میکنم.
:_خیلی زحمت افتادین زنعمو...دستتون درد نکنه..
زنعمو دلخور نگاهم میکند.
نگران میشوم.
:_من... من حرف بدی زدم؟؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوشصتوچهار
+:نیکیجان به من نگو زنعمو..
میخواهم چیزی بگویم که دستش را بالا میآورد.
+:میدونم قبل از اینکه عروس این خونه بشی،زنعموت محسوب میشدم..
ولی باید قبول کنیم مادرشوهر خیلی نزدیکتر از زنعمو عه..
مظلوم و مطیع،سرم را پایین میاندازم.
:_خب پس چی بگم؟؟
+:بگو شراره...
:_وای نه زنعمو... خیلی بیادبیه من به شما بگم شراره... اصلا حرفشم نزنین..
+:پس بگو مامان..
:_چی؟
+:بگو مامان دیگه.... لطفا..
ناچار،سر تکان میدهم.
میترسم از روزی که این ماجرا تمام شود و من و مسیح بمانیم و تغییراتی که در خانواده ایجاد
کردهایم.
:_راستی.. شما میخواستین به من یه چیزی بگین..
زنعمو مشتاق سرتکان میدهد.
+:آره آره... بدو بیا بشین اینجا تا برات بگم...
صندلی را عقب میکشم و کنار زنعمو مینشینم.
*مسیح*
میلهی زیر دست چپم را به سمت خودم میکشم و میچرخانمش.
توپ قل میخورد و با سرعت وارد دروازهی مانی میشود.
نگاهی به مانی میاندازم و میگویم
:_چهارده به یازده..
مانی توپ را زیر پای دروازهبانش میگذارد و با شدت پرتابش میکند.
+:میبینم رابطهات با نیکی خیلی خوب شده.
نگاهم را از توپ نمیگیرم.
دفاعم را چپ و راست میکنم تا مانی قدرت حرکت پیدا نکند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوشصتوپنج
:_چی میگی؟
+:واست میوه پوست میگیره و پرتقال به طرفت پرت میکنه و..خبریه؟؟
با شدت،سه بازیکن دفاعم را میچرخانم و توپ را از زیر پای بازیکن وسط خط حملهی مانی
میگیرم.
:_مثلا چه خبری؟؟
مانی تکنیکهایم را از بر است.
مدام خط حملهاش را میچرخاند تا نتوانم توپ را وارد زمینش بکنم.
+:میگم اگه قول و قرارت با نیکی رو یادت رفته یا قول و قرار جدیدی گذاشتین...
میان کللمش میدوم
:_چی داری میگی مانی ؟؟دختر بیچاره دو تا میوه واسم پوست گرفت،تو تا کجاها رفتی،...
میدونی اگه نیکی نبود تو هنوز تو..
صدایم را پایین میآورم.
:_تو هنوز تو بازداشت بودی و من در به در پول...
+:معلومه که میدونم...دمش گرم..ولی حرفم چیز دیگهاست...
دوباره توپ را به عقب پاس میدهم تا از زیر پای دروازهبانم با شدت به خط حمله برسانم.
:_حرفت چیه؟؟
+:حرفم نگاه خاص توعه به نیکی..تعصبه توعه رو نیکی...
حرفم علاقهی توعه به نیکی....
اختیار از دستم خارج میشود.
توپ زیر پای بازیکن حملهی مانی میرسد و او بدون هیچ مکثی ، بدون اینکه مهلت فکر کردن و
دفاع بدهد،توپ را وارد دروازهام میکند.
با لبخند،توپ را برمیدارد و نشانم میدهد.
+:چهارده تو،دوازده من..
نفس عمیقی میکشم.
توپ را از دستش میگیرم و زیر پای دروازهبان میکارم.
سعی میکنم صدا و لحنم عادی به نظر بر سد.
:_کی گفته من به نیکی علاقه دارم؟؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوشصتوشش
مانی نمیگذارد توپ را رد کنم.
همچنان بیوقفه خط حملهاش را میچرخاند.
+: لازم نیست کسی چیزی بگه..من تو رو بیشتر از خودم میشناسم..نگرانتم مسیح...
:_تو نگران خودت باش
مانی چند ثانیه نگاهم میکند.
بهترین فرصت است تا بین تعللهای مانی،توپ را زیر پای بازیکنهای حملهام برسانم.
مانی متوجه بازی اشتباهش میشود و حواسش را جمع میکند .
در عین حال میگوید
+:به هرحال نیکی،همسر شرعی و قانونیته...تو حق داری هر کاری میخوای...
اما مسیح نگرانتم...
میگن آدمیزاد از جایی ضربه میخوره که انتظارشو نداره...میترسم چند صباح دیگه،که مسئلهی
عمو و بابا حل شد و پدربزرگ،از شکایتش صرفنظر کرد؛وقتی نیکی ازت خواست این غائله رو
تموم کنی...
میترسم مسیح..میترسم دست و دلت گرم نشه به طلاق دادنش...
با حرص،توپ را به طرف دروازهاش شوت میکنم.
خوابیدهام..
انگار خوابیدهام و قشنگترین رویا را میبینم،اما یکی سعی دارد بیدارم کند و دنیای بیداری را
نشانم بدهد.
میدانم که حق با مانی است...
اما دوست ندارم بپذیرم.
مانی با خونسردی،ضربهی سرعتیام را زیر پای دروازهبانش مهار میکند.
دستم پیش مانی رو شده است...انکار بیفایده است.
:_من فقط... من فقط یه کم بهش وابسته شدم..اینم کاملا طبیعیه..
مانی توپ را زیر پای بازیکنان حملهاش میرساند.
با لحن خاصی میپرسد
+:وابسته یا دلبسته؟؟
عصبی میشوم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙
⏝
֢ ֢ #آقامونه ֢ ֢
.
√ همینقدر مهربون
•وقتی حسینیه امام خمینی
به احترام خانومها صورتی میشه💞
.
⊰🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_اے
⊰❤️ #سلامتےامامخامنهاےصلوات
⊰#⃣ #وعده_صادق | #سوریه | #یلدا
⊰📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
⊰🔖 #نگارهٔ 𓈒 1555 𓈒
.
𐚁 شبنشینےبامقاممعظمدلبرے
╰─ @asheghaneh_halal
.
🌙
⏝
#صبحونه
صبح مـن
خیـری ندارد❤️🩹
بــے طلوعِ چشمِ تو 🥺
ذرهای چشـمان خود را باز ڪـن👁
خورشیـد مـن . . .😍🌞
🍃🌸| @asheghaneh_halal