🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ اسم دلبر و همدمت رو
به روسی اینجوری سیو کن🥹🤭
╟🤍 - دلیللبخندمـن !♾
•- Причина моей улыбки
╟❤️ - خرگوشمـن !🐰
•- мое ослиное ухо
╟🤍 - همهچیزمـن !🐚
•- мое все
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایته☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𐚁 بفرماییدتودمدربده
╰─ @asheghaneh_halal
🛵
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #واژه_نامه ֢ ֢
.
√ تو زبان کره ای یه اصطلاحی هست
به اسم🥹👇
╟🤍 « جانگ »
°یعنی؛
•رابطه دونفر که قطع نشدنیه!
حتی اگه عشق به نفرت تبدیل بشه،
تو همیشه نقطه ضعف خاصی
نسبت بهش داری و قسمتی
از وجودت همیشه بهش وصله😘☁️
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایته☺️
.
⊰ #یلدا | #شب_یلدا
.
𐚁 منبع قربون صدقه
╰─ @asheghaneh_halal
.
💌
⏝
🐹
⏝
֢ ֢ #نےنے_شو ֢ ֢
.
√ نظرتون چیه🧐
بخوریم دستاشو😋😍🐣
#روز_مادر | #مادر | #شب_یلدا
.
𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے
╰─ @asheghaneh_halal
.
🐹
⏝
🪖
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢ ֢
.
همسر محترم شهید :هنوز دوستهایش نیامده بودند تا نحوه شهادت ابوالفضل را بگویند. نمیدانستم هنگام شهادت چه اتفاقی برایش افتاده است. یک شب خوابش را دیدم. گفتم، «ابوالفضل چرا دیر کردی؟»
🕊گفت، «کار داشتم باید تعداد بسیاری سوال، جواب میدادم.»
🌸گفتم، «از خودت بگو، وقتی زخمی شدی درد داشتی؟»
🕊گفت، «راه افتادیم به سمت یک مقر برویم. فردی به من گفت، بایست. ایستادم.»
🌸پرسیدم، «چرا ایستادی؟»
گفت، «در غربت یک آشنا پیدا کرده بودم و خوشحال بودم. از من پرسید، تو دوست قاسم هستی؟ پاسخ مثبت دادم. گفت، پس بنشین. گفتم، سرم سنگین است. گفت، ابوالفضل سرت را روی پای من بگذار. سرم را که روی پایش گذاشتم، گفت: بلند شو تا برویم. بلند شدم. دیدم در یک باغ بزرگ پر از میوه ایستادیم. به من گفت، آقا ابوالفضل چند تا از این میوهها بخوری سر دردت خوب میشود. منم تعدادی میوه خوردم. بعد هم رفتیم و تمام.»
⊹🌷 #شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#شهید_ابوالفضل_شیروانیان
#روایت_عشق❤️
.
𓂃اینجاشهدامیزبانعشقاند𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🪖
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
خداوند دستـے را ڪـہ بہ سوی او بلند شـده
ناامـید نمیڪــند ...💛🍁
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #واژه_نامه ֢ ֢
.
√ یه اصطلاحی هست به اسم🥹👇
╟🤍 « Nephophile »
°یعنی؛
•به کسی میگن که
عاشق ابرهای آسمونه
و ازشون انرژی میگیره..☁️🥹✨🌩
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایته☺️
.
⊰ #یلدا | #شب_یلدا
.
𐚁 منبع قربون صدقه
╰─ @asheghaneh_halal
.
💌
⏝
•𓆩𓆪•
.
.
•• #خادمانه | #عیدانه ••
🎀✨️
🔅 روز کسایی که وقتی میخوای بوسشون😘 کنی
میگن اگه دوسم داشتی😒
اذیتم نمیکردی مبارککک😂😍💖
✨️🎀
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩𓆪•
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
با این پرِ شکسته، به سوی پر زدم
اینجا برای هر دل پر غم، پناه هست.
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوهشتاد :_اگه واقعا برای تو مشکلی نداشته باشه من و م
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوهشتادویک
از واکنشش میترسم.زنعمو به اندازهی کافی مرا ترسانده.
ابروهای مسیح کمکم درهم فرو میروند.
:_نیکی،بهتر نبود قبلش به من میگفتی؟
+:پسـرعــمــ....یعنی... مسیح من فکر نمیکنم کار بدی کرده باشم..
من نمیدونم مشکل شما با پسرخالهات چیه،ولی اونا وقتی مارو دعوت کردن یعنی میخوان
آشتی کنن دیگه..
مسیح انگار اصلا حرف مرا نمیشنود،نگاهم نمیکند.
:_مامان من،فکر کرده اگه تو بهم بگی من قبول میکنم؟هه....
بلند میگویم
+:قبول نمیکنی؟؟
مسیح شوکه به طرفم برمیگردد.
+:فقط زنعمو نه...منم فکر میکردم به من "نه" نمیگی...
:_نیکی تو نمیدونی بین من و آرش..
+:مهم نیست..زنگ میزنم به زنعمو میگم اشتباه فکر میکردیم..
میخواهم رد شوم که برابرم میایستد.
سرم را پایین انداختهام.
:_نیکی...
هیچ نمیگویم.
این ترفند را زنعمو یادم داده.گفت که مسیح طاقت دلخوری و قهر را ندارد.
:_نیکیجان...
آخ،قلبم!
نمیدانم اسمم اینقدر قشنگ است یا تو آن را اینهمه زیبا ادا میکنی.
هرچه که هست،عاشق اسمم شدهام.
دلم طاقت ندارد،لحنش قشنگ و پر از خواهش است.
سرم را بلند میکنم.
:_مگه میشه نیکی خانم چیزی بخوان و من بگم نه؟
مگه ممکنه؟اصلل مگه میشه؟؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوهشتادودو
و لبخند قشنگی میزند.
رندانه میپرسم
+:یعنی میریم ؟
لبخندش را عمیقتر میکند
:_مگه جز این انتظار داری؟؟
★
:_تو پسرخاله نداری،نه؟
ِ نگاهم را از منظرهی خیابان خلوت میگیرم
+:نه
:_خوبه که نداری...موجودِ بیخودیه..
ناخودآگاه تصویر محسن در ذهنم جان میگیرد.
پسرخالهی فاطمه...
یک بار فاطمه گفت:"حیف که پسرخاله نداری"...
ناخودآگاه لبخند میزنم.
مسیح،دو دستش را روی فرمان،در هم قفل میکند
:_به چی میخندی ؟
+:هیچی...چیز مهمی نیست..
:_نیکی؟
+:جانم؟
ناخودآگاه میگویم،به خدایی که روزی هفده بار برابرش خاضعانه رکوع میکنم قسم...
به همهی مقدسات عالم قسم که ناخودآگاه میگویم..
آنقدر طبیعی و از ته دل،که خودم هم جا میخورم.
مسیح به صورتم زل زده..
من...
من با دل و دینم چه میکنم خدایا...
*مسیح*
نمیتوانم چشم از نیمرخش بگیرم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوهشتادوسه
از گونههای اناریاش که سرخ شدهاند و نیکی،بیاختیار،پشت انگشتانش را رویش گذاشته.
آنقدر قشنگ و پر از روح میگوید"جانم" که قلبم از تپش میافتد..
نه!
اشتباه گفتم.
قلبم جان میگیرد،مثل یک دوندهی مسابقهی جهانی،انگیزهی تپش میگیرد.
خون را با قدرت به رگهایم تزریق میکند.
قلبِ های عالم فدای یک "جان" گفتنت... من که هیچ..تمام قلب
تصمیم گرفتهام نیکی را عاشق کنم،اما به نظر میرسد هربار من بیشتر از قبل عاشقش میشوم.
به خودم میآیم
:_میخوام اگه آرش و زنش،چیزی گفتن.. به دلت نگیری..یه مقدار شیرین عقلن..
نیکی با تعجب نگاهم میکند
+:زشت نیست آدم پشت سر پسرخالهاش اینطور حرف بزنه؟؟
پوفی میکنم و به روبهرو خیره میشوم.
نیکی جان تو چه میدانی از آرش و زبان تلخ و گزندهاش...
که باعث شده،از او و خانوادهاش همیشه دوری کنم.
★
نیکی،جلوی آیفون میرود:ماییم مهوش جان...من و مسیح.
مهوش،همسر آرش "بفرمایید" میگوید و در با صدای تیکی باز میشود.
جعبهی شیرینی که به اصرار نیکی خریدهام روی دست جابهجا میکنم.
لبخندی میزنم و ميگویم
:_خبرگزاری مامانشراره دیشب همهی اطلاعات رو راجع آرش و خانمش داده،آره؟
نیکی میخندد
+:نه،وقت نشد...
در را فشار میدهم و به نیکی اشاره میکنم.
سوار اسانسور میشویم.
نیکی برمیگردد و در آینه؛ دستی به چادر و روسریاش میکشد.
خم میشوم و نزدیک گوشش میگویم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝