باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_سه ✍روح من به این آرامشها نیازمند است ، جدای از تمام ذهنی
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_چهارم
✍✨ حـٰاج قـٰاسم میگفتن:
حتی اگه یه درصد احتمـال بدی
که یه نفر یه روزی برگرده و توبه کنه
حق نداری راجبش قضـاوت کنی.
قضـٰاوت فقط کار خداست....🤗
#حاجی
#یادشهداباصلوات
••••••••••♡♡♡♡••••••••✍✍
به در خیره بودم و دلم نمی خواست بلند شوم و این وضعیت رابيشترلمس کنم!اصلا دلم میخواست همانجا زمین دهان وا می کرد و مرا ميبلعيد!درد رابطه ی سرد آن لحظه یک طرف؛بیان ماجرابراي مامان راضیه و دخترانش یک طرف!خجالت ميکشيدم!تازه سیاوش همسر بهار هم یک طرف!سیاوش بارها و بارها درحضور بهار ودر نبود بهار میگفت چراباربد؛قدر این زن وزندگی رانميداند!من به اوغبطه میخورم!و اما من سریع وانمود میکردم سخت دراشتباهيد!باربد قدر دان است! این رفتار؛اخلاق اوست!اوبا مادر و بقیه ی افراد هم همین برخورد رادارد!وبعد قیافه ی مات و مبهوت سیاوش راميديدم و دیگر هیچ! حالا دلم نمی خواست با وجود اینکه کارباربد اشتباه و غیرمنطقی بود؛ از راه بیایند و قضاوت کنند و.....پاشدم ولی نمیدانم چرا اینقدر حالم بد بود!انگار سکته کرده بودم!يک گونی برداشتم وتکّه های بزرگ لاله عباسی و آینه ها راباگريه و چشمانی تار جمع کردم!مابقی را با جاروبرقی تمیز کردم!بیشترگوشواره های الماسی سالم بودند وجدايشان کردم!دستم چندجايش بريد و سوزش داشت ولی درمقابل دردی که در قلبم مثل خنجرفروميرفت باهربار یادآوری آن لحظات؛چيزي نبود وحقيربود!براي تنهایی ام زار زدم وخدابازهم نظاره گربود!روی گونی نوشتم احتیاط!! دست شما را نبرد!گذاشتمش بیرون کنار سطل شهرداری!ترسیدم دست پاکبان بریده شود و دغدغه اش باعث شد ماژيک را بردارم و بنویسم! حالا توی اتاق کنار کنسول خالی از شمعدان وآينه؛ایستاده بودم و فقط قرآن سبز و زیبای روز عقدمان بود که ميدرخشيدو جای خالی شمعدانها داشتند به من دهن کجی ميکردند!انگارصدسال گذشته بود و خبری از کسی نبود!دلم میخواست هیچ کس نیاید!دلم داشت به تنهایی خوميگرفت!آنها آمدنداماباربد نیامد. حتی شب هم نيامد!مامان راضیه کم کم شروع کردبه سوال پیچ کردنم و دلم میخواست زار بزنم فریاد بکشم رهایم کن ولی وانمودکردم که شرکت رفته و اضافه کاراست! چندین روز بعداو دیگر سرکارنمي رفت و ماهم فکر میکردیم مشغول کاراست! درحالیکه مشغول رفاقت های ناسالم بود!دوستان جدید! که دور هم مشغول خلاف مواد میشدند!من خط قرمز باربد بودم. اگر مرانميديد دلتنگم میشد ولی جوری رفتار میکرد که متوجه نشوم اما من خوب میدانستم وارسی میکرد با نگاهش ببیند طوری شده ام یا نه؟من را خدا نگه داشته بود مگر زیر آن آینه و شمعدان با آن پرتاب ورزشکاري اش میشد سالم ماند؟گر نگه دار من آنی است که من ميدانم!شيشه را در بغل سنگ نگه میدارد!
مرانگه داشته بود برای حالا!خداچقدر صبور است وصابرين رادوست دارد!کودکم رابه اتاق آوردم!دلم برای آغوش کوچکش بیتاب بود!ازسرتاپايش رابوسيدم!آرام بود ولبخندميزد!سيرابش کردم وگريه امانم را بریده بود!داشتم فکر میکردم چندنفر مثل من دارند این نوع زندگی را لمس ميکنند؟آیا توان دارند ادامه دهند یا اینکه درجاميزنند؟!درهمين فکرها بودم که بهار در زد!گفتم:بفرماييد!بهار رادیدم که داخل شد و متوجه چشمانم شد!پرسيد:عزيزم..چیزی شده؟گفتم:نه فقط دلم تنگ شده بود!نگاهش چرخيدو آینه راديد که قاب خالی اش توی ذوق ميزد!گفت:آينه چطوری شکست؟کی شکست؟گفتم:اومدم گردگیری کنم گذاشتم پایین دوباره گذاشتم بالا برگشتم سر خوردتا برسم بگیرم افتادو شکست!میدانست دروغ ميگويم!رفت توی فکر و مرابوسيد و خارج شد!سیاوش چسبیده بود به زن وزندگی اش و کاری که هر روز درآن پیشرفت ميکرد!آنهايک ماه بعد عروسی ما راهی خانه ی بخت شدند و عروسی نگرفتندوبخاطر مشکلاتی که سیاوش داشت یک جشن بعدازظهری گرفتند بهار لباس عروس هم نپوشيدو از خیر جشن گذشت!چون خانواده سياوش گفتندمراسم را خودش باید بگیرد وآنها هم به همین جشن اکتفا کردند.ازیک زیرزمین کوچک شروع کردند و حالا یک آپارتمان یک خوابه ی شیک اجاره کرده بودند وهرباروسيله ی جدیدی اضافه میکردند!هر دو تصمیم گرفتند در دانشگاه علمی کاربردی مشغول تحصیل شوند..یک پرايد یشمی خریده بودند وبا آن تقريباهرشب می رفتیم دور میزدیم و پسرم""برسام ""کلی ذوق میکرد حالا۹ماهه بود و بهاروسیاوش برایش کلی اسباب بازی و خوراکی میخریدند!موقع رفتن گریه میکرد که نروند!بهار ازصبح می آمد وعصري سیاوش می آمد وبه جمع ما اضافه ميشد!وموقع خواب میرفتند منزلشان!گاهی هم ما ميرفتيم!خيلي هم به همه خوش ميگذشت!آنها واقعا مهمان نواز ومهربان وخوش مشرب بودند!باربد بازهم بيکاربود!سياوش قصد داشت ماشینش را بفروشد مامان راضیه پول پراید رابه سیاوش داد و ماشین به نام خودش زده شد!وباربد را فرستاد گواهی نامه بگیرد!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_چهارم ✍✨ حـٰاج قـٰاسم میگفتن: حتی اگه یه درصد احتمـال
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_پنجم
✍ چهقدر من حرفهای بغض دار
تو بودم که ابرها آن را معنا کردند ..🌧
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✍حالا آقا باربد من؛بايد میرفت کلاس راهنمایی و رانندگی!رانندگی اش عالی بود ولی گواهینامه نداشت!بايدمسيرقانوني را طی میکرد.در یک آموزشگاه معروف شهرثبت نام کرد.سیاوش مرتّب کنایه میزد که منشی های آموزشگاه چقدر خوش برخورد و راحت بودند و باربد اگر از دستشان در امان باشد گواهینامه خواهدگرفت! نمیدانم چرا دلم فروریخت و نگران شدم!روزهای بعد دیدم باربد بیشتربه خودش میرسد!لباس های تکراری نميپوشدو سرحال به نظرمی آید!سعی کردم بدبین نباشم؛اما دلم شور میزد!سیاوش دوباره در حرفهایش به باربد میگفت که دیدم داشتی می خندیدی و.. تا من به باربد نگاه کردم؛ لب کشدارش،جمع شدوگفت:عشقم داره بينمون ميکاره!نشونش بده بهم اعتماد داري!گفتم:خب من که صد درصد بهت اعتماد دارم ولی به افرادی که دوروبرت پرسه میزنن اصلا...خواستم حواسش جمع شودوعزت نفسش کم نشود!هروقت باربد مصرفش زیاد میشد وشنگولتر؛من متوجه میشدم پای فرد جدیدی چه مذکر و چه م.ؤ.ن.ث درمیان است!دختری که در آموزشگاه منشی بود پایه ی هر خلافی بود و باید بگويم باخواهرش مردهارابه بازی می گرفتند واز هرکس بسته به موقعیت ش سوء استفاده می کردند!خوشبختانه ازلحاظ مالی چیزی نداشت اما پایه ی دود وقليون و سفره خانه و خانه های مجردی بودند و باربد دیگر به خواسته های تکراری شان پاسخ میداد و از من دورشد!اینجا بود که حس کردم سادگی و پوشش معمولی برای باربد حتما تأثیر دارد!در خانه که خیلی خلاق بودم ولی در بیرون سعی میکردم محجوب باشم!گوشی موبایلش رمز دار شد ودیگر برسام نمیتوانست بازش کند!قشنگ پیدا بود که چیزهای پنهانی آغاز شده است!پوشش بيرونم کم کم تغییرکرد ! تازه ابروها آن موقع مد شده بود که تیغ ميزدند تانصفه و مابقی را مدادميکشيدند!ید طولایی در آرایش ومد و خیاطی داشتم و راحت به روز میشدم!باربد عذاب وجدانش بیداد میکرد واز سکوت های من و خیره نگاه کردنم به دیوار؛میدانست که بو برده ام!خودم را دور کردم و مرتب به این فکر میکردم چرا باوجود این همه زیبایی؛بازهم دنبال کسانی میرود که وقتی گاها با آنها روبروميشدم اصلا قیافه نداشتندچه برسد به زيبايي!اما تا دلت بخواهد زبان چرب داشتند و پر ادعا!وقتی از باربد فاصله میگرفتم خودش را جمع میکرد و دنبالم راه می افتاد که الکی حساس شده ام اما من راستش را بخواهید خوشم آمده بود که دنبالم افتاده!خب برای اینکه همیشه من دست دراز میکردم ورابطه را چسب کاری میکردم اما دیگر نمیخواستم بیشتراز این تحقيرشوم!یک روز یکی از نزديکانم به من زنگ زدوگفت:هيچ معلومه کجایی؟حواست به شوهرت هست؟میدونی توی ماشین یه دختره دیدمش!تعقیبش کردم رفتن .... و....چه ميشنيدم!ديگرجاي شک خودش رابه یقین داده بود!آي دنیا متوقف شو!همینجا نگه دار!ادامه سخت شده!من توان روبرويي با رقیب را ندارم!باربد!بارررربد!چرا کاری کردی که فروبريزم!من که داشتم یواشکی همه چیز را ميبلعيدم!چرا باعث شدی بتی که از توساختم فرو بریزد؟نمیتوانستم بزنم زیرش!چون طرف مقابلي که پشت خط بود مررررد بود و هیچ وقت دروغ نميگفت!
آه. ..
ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_پنجم ✍ چهقدر من حرفهای بغض دار تو بودم که ابرها آن را مع
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_ششم
✍ .🌑. • دلتنگی همان زیارتی است که
.🌧. حجمدرک آن برایِآن قسمتیاز
روح که متصل به بدن است ،
سخت است ، لذا قلببرای
بخشی از خودش اشک را
می سازد تا با لباس گریه
آرام بگیرد .. •
آرزوهای خانوادههای مضطرب
فلسطینی برای امام زمان ..💚
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
✍خب برای بیرون رفتن از خانه؛محدودبودم!اگربراي خريدبهانه میکردم قطعا مامان راضیه پیش دستی ميکردوخودش روانه ی خرید میشد.برای رفتن به خانه ی پدری هم؛بايد بااجازه و هماهنگی با باربد پیش میرفتم وگر نه دوباره بلوایی برپاميشد!دوست داشتم تعقیبش کنم و خودم با او روبروشوم و تکلیف این رفتارهایش را روشن کنم؛اما؛زهي خیال باطل! بهار و سیاوش با جعبه ی شیرینی وارد خانه شدند و سیاوش ماشین جدیدش را آورده بودومامان راضیه داشت اسپند دودميکرد وخوشحال بود!ماشین سوناتاي سفید که خیلی زيباوچشم نواز بود..حالا دیگر باربد گواهی نامه داشت وبرای رانندگی باپرايدش آماده بود و هرشب ما را بیرون میبرد بهاروسیاوش باهم؛نگار و مامان راضیه وبرسام ومن و باربد!گاهی همه میرفتند سوارماشین سیاوش و من وباربد؛تنها میشدیم!اما من همین که آهنگ را پلی (روشن)میکرد عین ابر بهار ميباريدم و نگاهم فقط به بیرون بود وبرای حال دل خودم زار میزدم ...باربد سکوت میکرد و هر از گاهی،چیزی می پرسيدتابرگردم و دل به این گشت دونفره بدهم!اما دل من گرفته بود!این دل مخملي،حالا زبر و زمخت شده بود و نوازش کردنش سخت بود ودست نوازشگر را می بريد و زخمی میکرد!بهار مرا دید و از دیدن من پشت شیشه ی ماشین که حواسم اصلا هم به اونبود؛قيافه ی دردناک و غمگینم دل هر رهگذری را به درد می آورد!دلم میخواست زودتربرگرديم وتنهاباشم!فکر مشاوره به سرش زده بود!بامشورت بامن سیاوش نوبتی گرفت و چند روز بعد قرارشد به مشاوره برویم آن هم با دوبرابرهزينه که خودش متقبل شده بود.البته من مخالف بودم چون پولی برای مشاوره آن استادمعروف نداشتم ونگار میخواست وضعیت را بهبود ببخشد!چون مي دید که دارم دست وپا میزنم و هیچ چیز سر جای خودش نیست!البته باربدنبايد از ماجرا خبردارميشد وگرنه دوباره یک دعوای مفصل برپاميشد!دلم بیتاب بود و باید سوالهاو هرچیزی که بود را در ذهنم طبقه بندی میکردم تا برای حل وفصلشان از مشاور کاربلدمعروف؛ فوت و فن کوزه گری فرابگيرم و راه و چاه را در یابم....لباس شیک و بلندی پوشیدم وکفشهاي نوک تیز پاشنه دارم را برق انداختم و شال زیبایی را انتخاب کردم...کیف زنانه ام را دستی انتخاب کردم تا بتوانم مشاورم را محک بزنم!باید به من میگفت که چه کم دارم؟کجای کار ایراد دارد که تا می آيدعاشقي کند؛ميپرد؟من توقع کمک داشتم وعزمم را جزم کرده و راه افتادم سمت ماشین!سیاوش "اِی ولایی " گفت و بهار لبخندی زدو سوار شدم!
ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_ششم ✍ .🌑. • دلتنگی همان زیارتی است که .🌧. حجمدرک آن برایِ
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_هفتم
✍ •بين الصعوبات والقصف والجفاف، أحسست بمشاعرك أكثر وأشعر بحنينك أكثر•
•میان سختی ها و بمباران و قحطی آب ، غم های تو برایمان آشناتر میشود، دلتنگی های تو را بیشتر حس میکنم•
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج 💚
✍✨ماشین راه افتاد و بهار لبخندی زدو گفت:)ببینم چجوری از این مشاور کمک می گیری که اوضاع باربدوسروسامون بدي!توخط قرمز باربدی!یعنی هروقت من یا مامان اومدیم در مورد تو چیزی بگیم مثلا همین پوشش الآنت؛باربد جوری به هم می ریزه که ميخاد ما رو بخوره!پس لطفا از این نقطه ضعف ش به نفع خودت استفاده کن!ولی اگر راست شو بخاي بارها سیاوش به من گفته اگه جای زن داداشت بودی چیکار ميکردي ومن بهش گفتم که خب معلومه جداميشم!اما من به حال تو غبطه میخوردم و دلم ميخاد موفق بشی چون تو همه چی داری و کاملی!همه حسرت تو رو میخورن!پس به این دختراي ه.ر.ز.ه اهمیتی نده و خودت رو با اونامقايسه نکن!سیاوش به اوملحق شد وگفت:واقعا دست مريزاد!من موندم مگه باربد چی داره عاخه که تو.....ديگراجازه ادامه ندادم واز این که هزینه ی سنگین مشاوره را تقبّل کرده بود وبه فکرم بود؛تشکر کردم!وگفتم که روزی جبران خواهم کرد!خب اصلافکرنميکردم که بهار هم مشاوره لازم است!او وقت گرفته بود تا مشکلی راحل کند!وای خدای من!از وقتی سیاوش به دانشگاه رفته بود رفاقت دانشجویی مختلط به سراغ او هم آمده بود!خصوصا حالا که وضع مالی او عالی شده بود و همه متوجه این موضوع شده بودند که پولداراست!واين برای دخترکان طمعکار کافی بود!چه فرقی ميکردبرايشان که همسردارد يانه؟!ماشین توقف کرد!عینک دودی را روی چشمان خود گذاشتم وبااعتمادبه نفس پیاده شدم!بهار چادری بود ومن کم حجاب!رنگ موهای بلوند و آرایش ملیح وملايم؛جذاب ترم کرده بود و سیاوش به بهار میگفت: خب توهم مثل زن داداشت به روز باش!من خیلی خوشم مياد!بهاراخمي کرد ومن هم بی توجه دست بهار را گرفتم وگفتم:اهميت نده کاری که دوست داری انجام بده اگه حجابتودوس داری کوتاه نیا چون سیاوش پازل خیلی خیلی ساده ايه ولی باربد پيچيده ست من باید امتحان کنم تا بلکه حس حسادتش روتحريک کنم امادرموردشما این صدق نمی کنه وکارتوخيلي راحته! در را زديم ومنشي تعارف کرد که به داخل برويم!نگاه منشی خیره روی من مانده بود!خدامراببخشد!خيلي جلب توجه میکردم در عین سادگی!امادلم گرفته بود و از خودم بدم می آمد!اينجاچه کارداشتم؟ به خودم کلی بدوبیراه گفتم!عذاب وجدان در درونم بيدادميکرد!کاش به باربد ميگفتم!چرابدون اجازه آمدم اینجا؟منشی صدایم کردو به داخل راهنمایی ام کرد!قدم برداشتن چقدر سخت شده بود!نگاهی به بهارکردم وبرخواست تادلداري ام بدهد! راه افتادم و تقه ای به در زدم🤛🤛
ادامه دارد ..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_هفتم ✍ •بين الصعوبات والقصف والجفاف، أحسست بمشاعرك أكثر وأ
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_هشتم
✍ از شب های سنگینی که گریه های تنهایی و
نالههای پنهانی و هق هق هایی از دوری ،
هیچ وقت تمام نمیشود تا رضایت را در
چشم های تو نبیند و این دلیل تمام
سختی های ماست. برای آزاد شدن
از طاغوت ها_چه نفس، چه انسانی_
رنجِ جنگ را میچشیم تا زیر تیغِ حقارت نرویم .. 🌿🌑🌧
#فلسطین
#یُرَحِّبونَ_بِهِ_القُدْس
✍دم در شالم را جابجا کردم وبادستم موهای پريشاان بلوندم را که سشوارکشيده بودم؛را به عقب کشیدم وشالم راجلو!دستگیره ی در رافشردم!داخل شدم؛صداي بم مردانه ای در گوشم طنین انداز شد!
"سلاام خوش اومدین بانو!درخدمتم!"
چرب زبانی که چشم چرانی هم برازنده ی بی سوادی اش بود! سکوت کردم..حس خوبی به اونداشتم وميدانستم حس من هیچ وقت به من. دروغ نمی گويد!شروع کردم:
بنده علاوه بر همسر؛مادر هم هستم!من نيومدم اینجا که شما برام معجزه کنید ولی با تعریف وتمجيدايي که ازتون شنیدم ميخام کمک کنید تا بتونم مشکلاتم رو حل کنم!
_بله من درخدمتم!
_خواهش میکنم!عارضم خدمت شما که.....
از هرچه که بود و نبود گفتم!به طور عجیبی از جابرخواست!گفت:شما واقعا با خواهرشوهرتون اومدین مشاوره؟
_گفتم:بله!مگه اشکالی داره؟
_نه ولی خیلی غيرطبيعيه!چطور ممکنه شمااينقد هماهنگ و نزدیک باشین ولی همسرتون نباشه؟
_گفتم:خب شما یادم بدين!چندتامهارت یادم بدین تا بتونم رابطه مو بهبود ببخشم!
_رابطه؟کدوم رابطه خانوم؟شما اصلا چیزی برای موندن توی اون خونه دارین؟
گفتم:خب معلومه!من عاشق همسرم هستم!پسرم!خونواده ی همسرم!اینا دارایی منن!
_خانوم!شما هیچ دلیلی برای موندن ندارين!متوجهين چی میگم!ول کن این جهنم و؟!خودتوگول نزن!هيچ چیزی نیست وجود نداره همسرتون داره این کارو ميکنه که شما ولش کنید !!! اینکار عمديه وگرنه هیچ عقل و منطقی اينکاراي آقا رو تأیید نميکنه!اصلا به هیچ عنوان موندن شما تو اون خونه جایز نیست و براتون خطرررر داره!🤭
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_هشتم ✍ از شب های سنگینی که گریه های تنهایی و نالههای پنه
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_نهم
✍در این حزن تو حال قلبت چگونه است؟
من نگران میدانم؛که تو آنجا حضور داری
و من نیستم ..
#فلسطین💚🌱
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج 🤲
_به نظر من شما سخت در اشتباهين!همسرم عاشق منه!هروقت خطایی میکنه پشیمون میشه و از دلم درمیاره !ایشون تودارن و کم پیش میاد ابراز علاقه کنه و وقتی ابراز میکنه من میدونم که صادق تر ازايشون روی زمین نيست!وچاپلوسي رو اصلا بلد نیستن!
_تنها راه نجات شما طلاقه!بايدجدابشين!و اون بچه در آرامش زندگی کنه!
_اما پسر من کاملا در آرامشه! خب چندتا مهارت یاد من بدین!
_شما به اندازه کافی ماهربودين!جواب نمیده!این آقا ثبات شخصیت نداره!متوجهين؟
_حواستون به کلماتی که اداميکنيد باشه آقا!به نظر من سطح مشاوره شما خیلی پایین تر از یه دانشجوی روانشناسيه!شما بلد نیستید یک مهارت رو تعریف کنید و بازش کنید وبه من ارائه بدین!فقط تخصص تون برای شخم زدن زندگی مردم وجيب خودتونه!من جسورم و اصلا نه از شماميترسم ونه خجالت ميکشم!حقيقت رو بپذیرید ودر اینجا رو تخته کنید!پیشنهاد طلاق روهم بذاريد برای خواهر و دختر خودتون!این کار راحت و مزخرف رو اختر خانم واقدس خانوم توی کوچه که بيسوادن ازقضابلدن؛شما چی بلدي!؟شمانتونستين به من مشاوره بدین و براتون خیلی متأسفم!وبيشتربراي خودم ودانشجوهايي که زیردست شما میخوان دانش خودشون روارتقا بدن!شما شایسته ی این اسمی که در کردين؛نيستين!مادر من بیشتر به من یاد داده بامشکلاتم چطور کناربيام!اگر دوست داشتين چند جلسه بفرستم برين خدمتشون تعلیم ببينين!واما من به شما ثابت میکنم که سخت دراشتباهيد و این زندگی برای ادامه هنوز فرصت های طلایی زیادی داره!یه روز میام و بهتون نشون میدم تاخداهست به خلق بنده نوازش چه نیاز؟...
به قدری کوبنده و بلند حرف زدم که در صندلی چرخانش قفل شده بود و دهانش باز مانده بود!نميتوانست چیزی بگويد!تکان نميخورد!با عصبانیت از اتاق خارج شدم!منشی سریع سمت اتاق رفت و من باسرعت و اخمو از پله ها پایین آمدم وبهاروسياوش با استرس به دنبال من!فقط عذرخواهی کردم و گفتم: "لطفا ريموت بزن من داخل ماشین بشينم شما به کارتون برسین من منتظرتون می شینم ميخام تنهاباشم!"
رهایم کردند به حال خودم و رفتند....
حالم خوب بود!انگار از کلمه طلاقی که گفته بود؛انتقام سخت گرفته بودم!خوشحال بودم که نتوانسته طرزفکر بیخود وباطلش را به من تحمیل کند!لبخند روی لبانم آمد!احساس کردم باربد جلوی من نشسته وبه عشقش افتخارميکند!احساس کردم خدا دارد نازم میکند! احساس پیروزی داشتم در اوج آشوب و دل آشفتگی و اختلافات عاطفی وروحي!چقدر دلم برای همسرم تنگ شده بود! من یک روز هم نمی توانستم از او دور باشم چه برسد به یک عمر!نميتوانستم بخاطر راحتی و راحت ترین راه پسرم را از نعمت وجود نازنین پدرش محروم کنم!دستانم را دور خودم حلقه زدم و خودم راسرسختانه و سرمستانه در آغووووش کشيدم!
ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_نهم ✍در این حزن تو حال قلبت چگونه است؟ من نگران میدانم؛که
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت
✍غصه ها و روضه ها و اشک های
گودال کرب و بلای امام زمان(عج)
بماند بعد از فتح قدس و نابودیِ
اسرائیل ، آن وقت در کنار هم
با امام اشک میریزیم و روضه
میخوانیم ..🖤💔
..در ماشین بازشد!بهار سرمست از این محاوره ی من بود و سیاوش که دیگر نگویم!سیاوش گفت:"زن داداش چقدر قدربودي ومانميدونستيم!دکتر ....میدونی به ما چی گفت؟گفت من تو عمرم دختری به این محکمی ندیده بودم!هرکی تابحال اینجا اومده بی برو برگرد فقط گفته چشم!از دانشجوهام بگیر تا مراجعه کننده ها!اولین باره یکی پیداشده منو زیر سوال میبره؟ایشون مدرکشون چیه؟....
گفتم:دلم برای زندگياي زیادی که به دست این مشاورا داغون میشه ميسوزه!
هی به من میگه طلاق بگیر!
آهي کشیدم وبه راه افتادیم!دلم برای برسام و باربد پرمی کشید!به خانه رسيديم؛ازکفشهاي داخل پيدابود که مهمان داریم!دایی کوچک باربد به همراه همسرودختر و پسرش آمده بودند.قراربود شب اينجابمانند.وقت خوبی برای مهمانی نبوداماچاره ای هم نداشتیم..وارد شدیم و پس از احوالپرسی خواستم به اتاقمان بروم ولباسم را عوض کنم.باربد حمام بود و گوشی اش توجه ام را جلب کرد!مرتب روشن و خاموش میشد...کنجکاوی وجودم را فراگرفت و دستم رابا لرزش و استرس سمت گوشی بردم..هنوز صدای آب می آمد وميتوانستم مطمئن شوم که نمی آید!کلمه ای بالای نوار اعلان گوشی نمایان شد که گوشی از دستم افتاد طوری که صدایش توجه باربد را جلب کرد! قلبم به شدت ميزد!آن کلمه در سرم اکو میرفت و طنین انداز شد!پرت شدم به سمت حرف مشاور که اینکارهایش عمدی است!نمی توانستم باورکنم!"عشقم؟"چرا آقای حسن پور صاحب آژانسی که باربد درآن چند روزی مشغول بود؛اورا "عشقم"خطاب کرده بود؟کاملا غيرمعقول و غیرمنطقی !ماجرا بو دار بود وحس کردم دوباره ماجرایی دردناک انتظارم را میکشد ومن باید دوباره عازم جنگ شوم!گلویم انگار از طناب دار آویزان بود و داشتم دست وپاميزدم که باربد از حمام بیرون آمد وبا نگاهی به من پرسید:به به خانم چقدر شیک پوشیدن!عروسی تشریف داشتين؟گفتم:نه آقا رفته بودم با بهار خرید لوازم آرایشی نميدونست چه مارکی بخره رفتم که کمکش کنم!داشتم ميلرزيدم از کلمه ای که داشت جانممممممممممممم را دار میزد و دروغی که همراه زندگی ام ميگفتم!به سمتم آمد درحالی که لباسش را عوض کرده بود و گفت:"امشب ممکنه شیفت شب بمونم؛نگران نشی عشقم!زنگ نزن یه وقت خلوت باشه ميخوابم.خودم زنگ میزنم.کارداشتي پیام بده!دوستت دارم عروسکم!"🥺
گوشی اش را برداشتم که به او بدهم نگرانی در چهره اش موج میزد ولی میخواست آرامش رابه من القا کند ولی نتوانست ومن نگاهم به پيامک افتاد که کاملا مشخص بود یک خانم درپوشش اسم صاحب آژانس ذخیره شده!به نظرتان
باورميکردم که دوستم دارد و عاشق است یا چرب زبانی که سرخوش از طنازی زنی ه.ر.ز.ه است؟از او خواستم نرود!اما قبول نکرد و گفت که کسی نیست ومجبوراست برود! به راستی ماجراچه بود!خدارحم کندامشب!چه شب سختی درانتظارمن است!آه و اشک امشب در محفل من گردهم آمده اند تا این من دیوانه را آرام کنند....
ادامه دارد ...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت ✍غصه ها و روضه ها و اشک های گودال کرب و بلای امام زمان(عج)
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_یکم
✍💔دلتنگ چهره ای هستم که در آغوش خاک خفته
و برای دیدنش باید به خوابهایم التماس کنم😭
#شب_جمعه
✍برسام با شیرین زبانی اش دل هر سنگی را آب میکرد چه برسد به من مادر بااحساس که لب تر میکرد جانم برایش میرفت!دستان گرم وکوچکش را گرفتم ودر آغوش کشيدمش؛لبخندشيرينش به شکّر طعنه میزد!در همان آغوش غرق بودم که صدای زنگ خانه مرا ترساند!نگاهی انداختم ازپشت پنجره؛درست زمانی که نیاز داشتم به دلگرمی اش،آمد!امیر من آمده بود باچندشاخه گل رز آتشین لبخند به لب دستش راتکان داد و پریدم توی حیاط ومیان آغوش مهربانش غرق شدم!گویی اقیانوسی ژرف و زیبا بود و عمیق وآرام میتوانستی در آنجاغرق شوی!میان اقیانوس آرامش؛هوا بارانی شده بود!دلم گریه می خواست!او میدانست که اوضاع خوب نیست!
_اومدم یه موضوعی روباهات مطرح کنم،بعد اگر موافقین عملیش کنم!
_چی شده داداشم؟
_میخوام باربد رو ببرم کمپ
_کمپ!؟؟ولي اونجاخطرناکه،من شنیدم خیلیا اونجا از دست میرن؛نمیدونم چیزای خوبی نشنیدم، اگه فکر میکنی کارسازه وخطرنداره؛بسم الله!🤝
او این اطمینان رابه من داد که اتفاقی نمی افتد و نگرانی من بخاطر دلتنگی و عشق و علاقه است!به او واحساس مسئولیتی که ميکرد؛افتخارکردم و اجازه دادم که تصمیم گیری کند!مامان راضیه را صدا کردم و گفتم که مسئله ی مهمی را باید با اودرميان بگذارم!مامان راضیه برای امیر من (برادرشيربه شیر من)احترام زیادی قائل بود ولی او هم مثل من استرس و اضطراب داشت!روبه امیر کرد وگفت:من تمام زندگیم؛باربده و اگر خدای نکرده چیزی پیش بیاد نه خودمو میبخشم نه شمارو!من میترسم وگرنه خیلی وقت پیش دست به کار میشدم داداش!
_مادر!به خدا توکل کنيد ان شاءالله صحیح و سالم میره و مياد وخودشم از این وضع راحت میشه هم شما به آرامش ميرسين!
چقدر خوب می فهمیدم که مامان راضیه به این دلگرمی نیاز داشت و با اینکه سیاوش بارها پیشنهاد کمپ داده بود؛ولی راضی نشده بود و اجازه ی تکرار این موضوع را نداده بود! روبه برادرم کرد وگفت:هروقت خواستین اقدام کنید بگین که حساب و کتاب کنیم و ببریمش!
اشک از چشمان هرسه ی ماسرازيرشد من دیگر هق هق میزدم ونميدانستم برای کدام درد بگریم ویا ازهمدردي برادرم چطور خوشحال باشم!
و این دلواپسی ها ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_یکم ✍💔دلتنگ چهره ای هستم که در آغوش خاک خفته و برای دیدنش ب
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_دوم
✍ •كل آلام الأسبوع لها نقطة محورية، يوم الجمعة هو مركز كل الآلام التي تحقن في أيام الأسبوع•
•تمام درد های هفته ، نقطهی کانونی دارد ، جمعه مرکز تمام دردهاست که به روزهای هفته تزریق میشود•
✍خوب میدانستم که اگر باربد بفهمد حتما به طور حتم مخالفت خواهد کرد و باید خیلی نرم و آهسته پیش برویم و این گفتگو را به امیر عزیزم واگذارکرديم!آن شب انگار قصدتمام شدن نداشت!اميررفته بود و تماس گرفت که میرود آژانس تاقراري برای بردنش به طور نامحسوس؛بگذارد واز من خواست که به روی خودمان نياوريم!من هم قول دادم واز اوصميمانه تشکر کردم!حالا این فکر که چه کسی دوباره وارد زندگی ناشده؛عین خوره به جانم افتاده بود و گوشه ای تنها درحال گریستن بودم!مامان راضیه فکرميکرد از رفتن باربد به کمپ ترسیده ام ونگرانم!اين هم بود ولی دلیل پررنگ تر رابطه ی جدید آن سوی شهربود!بعدها فهمیدم اوزني مطلّقه است واز بیکاری ماشین میگیرد ودرشهر می چرخد واگر طعمه ای یافت آن را شکارميکند!پول زیادی از مهریه عایدش شده بود و سرگرمی میخواست!سن او۱۵سال بزرگتر بود و راحت میتوانست بر مرد جوانی مثل او تسلط پیداکند! یکی از بزرگترین و شاخص ترین خصوصیات باربد این بود که زود از این رابطه ها خسته میشد و خودش کم کم از سرش واميکرد و عذاب وجدان می گرفت!بعدها برایتان بازگوميکنم که چطور خودش به تمام این رابطه ها اعتراف میکرد و خجالت زده میشد!من وقت شنیدن این اعترافات؛فقط اشک می ریختم به صداقت اولبخندميزدم واوراتحسين هم میکردم اما هزاران بار از درون متلاشی میشدم دوباره تکه های متلاشی شده را کف دستم میگرفتم و سمت خدا میبردم!حتما ويقينا میدانم خدابارها برایم گریسته بود!چه کسی میتوانست اینها را ببیند وبشنود و ادامه دهد؟!هم او بود که مرا به سمت باربد هول میداد ومنتظربودتاکجا پیش میروم وسرعهدم هستم که به خود خودش (خدا)داده بودم که اگر آبرويم را حفظ کند؛من هم برای سربه راه شدن باربدم تلاش خواهم کرد!به ساعت نکشید که برادرم با سیاوش هماهنگ کردوباربدرا شبانه راهی کمپ کردند!قرارشد دوبرابر هزینه کمپ پرداخت کنند تا بیشتر رسیدگی شود و کمتر از لحاظ روحی اذیت شود!امير کارش همین بود!نجات بچه های محل و دوستان وفامیل و آشنا وهر کسی که سر راهش قرارميگرفت!او بی نظیر بود واعمالش از روی اخلاص بود وبی ادعاااا🤌
ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_دوم ✍ •كل آلام الأسبوع لها نقطة محورية، يوم الجمعة هو مركز ك
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_سوم
✍ •في كلماتي يموج الشوق وفي صمتي تصبح
ذات معنى، سعادتي معك هي فهم صراعي•
در حرف هایم دلتنگی موج میزند و در
سکوتم تو معنا میشوی، خوشی من با
تو همین درک حال تضاد من است•
✍باربدبراي رفتن خیلی ناراحت بود!حتی نتوانست بيايدوباما خداحافظی کند.میدانستم برخلاف ظاهر بی تفاوت وخشنش،تحمل دوری ما رانداردو وقتی در لاک تنهایی اش فرو میرود؛سخت دلتنگ وبی پناه به گوشه ای میرود و دور از چشم همه ميگريد! و وقتی به من وبرسام که فکر میکرد؛نمی توانست بی تفاوت باشد!برای همین کوتاه آمد و راهی شد با این شرط که امیر و سیاوش مرتب به اوسربزنند ونيازهايش برطرف شود!ولی اوميترسيد با دنیای ناشناخته و جدید روبروشود!حق داشت!آن همه راحتی و مصرف مواد مخدر مختلف؛حتما پیامدهای دردناکی درپی داشت و او باید به جنگ سختی ميرفت!اجازه بردن گوشي همراهش را نداده بودند و او از همه چیز کلافه بود!امير با من تماس گرفت و خواست که غذای راحت وسبک ومقوّی برایش بپزم چون غذای آنجاخوب نبود ومزيد بر آن بدغذا هم بود! اشکهای سوزانم را چاشنی سوپ مورد علاقه اش کردم و نمیدانم چند آیت الکرسی خواندم تاسوپ قارچ و خامه را برایش پختم!این سوپ را مادرم بیشتر ماه مبارک رمضان درست میکرد و من هم به خوبی از پس این سوپ پرخرج برمی آمدم!جوپرک را پاک کردم وشستم!سينه مرغ را جدا پختم تا بعد ریش ریشش کنم تا لعاب بدهد و راحت تر خورده شود!پیازها را ریز کردم و هویج رارنده کردم و تند تند؛شیر و خامه و زعفران را باهم مخلوط کردم وقارچهارا درليموي تازه خواباندم تا وقت تفت دادن سیاه نشود وشکلش حفظ شود!انگار دست همدیگر را گرفته بودند و الاکلنگ بازی میکردند!بالا و پایین ميپريدند روی حرارت بالای اجاق و من اجازه دادم باهم کنار بیایند ودر گرداگرد این دیگ حسابی بچرخند و قل بزنند.نمکش را اضافه کردم وآن راچشيدم.خیلی کم فلفل ریختم چون غذای تند دوست نداشت!چقدر عالی شده بود وچقدرحيف که باید دور از من و این خانه آن را نوش جان کند! باربد این سوپ را خیلی دوست داشت و امیر برایم تعریف میکرد که نمی دانی چه برقی در چشمانش درخشید وقتی غذای مورد علاقه اش را دید و تا چند وعده فقط همان غذا را خورد!میدانستم سوپ بهانه است هرچیزی که من را یاد او می انداخت، دوست داشت!امیر قبل بردن غذا از من و برسام عکس گرفت تا به باربد نشان دهد و خوب یادم هست که خواست پوشش داشته باشم تاباخيال راحت بتواند گوشی رابه باربد بدهد وسيرتماشايمان کند و کسی اگر اتفاقی رد شد. من بی حجاب نباشم!تاکجا فکر میکرد! باربد به هم ریخته بود وبرای این همه دلتنگی فقط باید به عکس ماخيره میشد و خودش را قوی نشان ميداد!شرایط کمپ خیلی خیلی خیلی سخت و طاقت فرسا بود ومي ترسيديم دوام نياورد!چند روز بعد مامان راضیه و بهار و سیاوش به دیدنش رفتند ولی مرا نبردند .دلم گرفته بود و باز از درون قلبم پيچکي هرز به نام درد پیچیده بود و داشت نابودم ميکرد!باربدسپرده بود که نمی خواهد دار و دسته ی کمپ همسر نازنینش را ببینند و ....
و این سرگذشت ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_سوم ✍ •في كلماتي يموج الشوق وفي صمتي تصبح ذات معنى، سعادتي م
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_چهارم
✍ قلبیکهمثلآسمان استزمانی با ماه و ستاره
قشنگ میشود که غبار سیاهِ گناه در شهر
قلب پخش نشده باشد ، چون قلب حکم
آسمان را دارد ، هم روز دارد و هم شب،
تا زمانی که ستاره و ماه برای شب هایتان
نسازید آسمان قلبتان زیبا نمیشود چون اثر
خوب شب ها ، روزهای قشنگی را به همراه
دارد ، بارانی و ابری و آفتابی بودن روز نیاز
به حس های شبانه دارد حتی اگر وسط روز
باشید با خاطرات خوب نیمهشب ها روزها
رنجهایش زیبا وحس هایش قشنگمیشود..
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🤲🌱
#امام_زمان✨💚
دلم بدجور گرفته بود و پر میزدبرای دیدنش!پرواز ميکردم بالای آسمان کمپ،تصورميکردم کبوتر شده ام!کبوتری چاهی که برای نوک زدن به دانه ها کنار جفتش،دلتنگ شده است!به ماه آسمان حسودی ام ميشد!اوميتوانست ماه من را روی زمین ببیند ولی من نه!یادم آمد که هروقت میخواست جایی برود و اگر شب بود؛میگفت که به آسمان نگاه کن به ماه زل بزن! من هم به ماه نگاه میکنم وبه یادت هستم عشق من! بعد من این شعر راميخواندم وهروقت که ماه را میدید؛شعرم را میخواند:
امشب ای ماه تو همدرد من مسکینی....تو هم از طالع من غمگيني!
چقدر به حال امشبم آمده بود!برسام بانگار بازی میکردند.نگارميدانست حال خوشی ندارم طبق معمول با برسام حسابی وقت می گذراند و باهم مشغول بودند!قلم به دست گرفتم و تصمیم گرفتم برایش بنگارم!
_هوای تو در شهر نيست!یادش بخيرعطردل انگيزت هوای علفزاران اين سرزمین را پرکرده بود!چراهوای خانه رابه سموم نفست آلودي!؟من هوای تازه علفزاري ات راميخواهم!پاک و تمیز و حیات بخش و روح انگیز!تو فرح بخش ترین نسیم هارا به من خشکیده در کویر؛دمیدی ودست نوازشت بارانی بود تا سبز شوم و جوانه بزنم!بامن بمان!بامن بیا تا نهال سبز عشقمان به شکوفه های بهاری سلاام کنند وگل بدهند!....
خب!دلتان اگر رفت تقصیر من نیست!بااین جادوی کلمات که من دارم؛آیا نمیتوانستم قلب باربد رابه تسخيرخودم دربياورم؟!؟باخواندنش بيتاب شده بود!بارها و بارها خوانده بود و بوسه برهرسطرش زده بود هم گریسته وهم لبخند زده بود!ميگفت نمی دانی چقدر دلم قرص شد برای پاکی دوباره!دوباره من سبز شدم واز طوفانهای پی درپی نترسیدم! باز میان گریه ها روزنه ی امید پدیدار گشت ومن به همان سو سوی کوچک نور؛به زندگی روشنایی بخشیدم به فضل خدا!باربد جواب نامه را داد:صدای تو خوب است!دلم برای صدای زیبایت تنگ شده!دلم برای عروسک زيبايم تنگ شده!اينجارا دوست ندارم!برایم دعاکن دلم برای برسام یه ذره شده..منتظرم باش دوستت دارم عشق من..هستی من!بعد از دوهفته ی نفس گیر بالاخره انتظار به پایان رسيدوبه خانه آمد..لبخند از لبانش محونميشد و چشمانش برق ميزد! کارسخت ترشده بود و اصولا کسانی که از کمپ بیرون می آمدند مراقبتهای خاص وحساسي داشتند!جلسات متعدد وقانونهايي مشخص!راهنمایش ۷سال بود که ترک کرده بود و باید باخانواده کسی که ترک ميکرد؛ارتباط بگیرد واز حال و هوای بیمار خبر داشته باشد.باربد رابط را اميرومامان راضیه انتخاب کرد وهرجلسه ای که میگذاشتند وهمسران باید می آمدند؛مامان راضیه شرکت میکرد وبه من منتقل میکرد!خوشم می آمد روی من حساس بود وغيرتي میشد!هروقت کسی سوال ميکردچراهمسرتان حضورپيدانمي کند درجلسات؛باربد باغرورخاصش میگفت:جای خانوم من تواين جلسات نیست!
این کارش باعث شد ذهن دیگران را به چالش بکشد وکنجکاو شوند که من چه جور زنی هستم؟! به بهانه های مختلف خانم هایشان از مامان راضیه جویای من میشدند و او با زیرکی خاص خودش برسام را وسط ميکشيدوميگفت که باید برای کودکش وقت بگذارد و فرصت انجام این کارها به عهده ی خودش میباشد.به هرحال خانمهایی بودند که وسط این جلسات دنبال ارتباط با دیگران بودند وچندنفري هم به باربد نزدیک شدند ولی موفق نشدند چون هم خودش دیگر از این کارها خسته شده بود هم این که درکلاسها توجیه شده بودند که رابطه ج.ن.س.ی با خانوم های مختلف زمینه ساز اعتیاد دوباره است و این برای مددجو سم خالص بود! چطور میتوانستند درجلسه ای که برای یاری همسرشان شرکت کرده اند؛به عنوان یک راه برای ارتباط با نامحرم برگزينند؟مگرنيامده بودندکمک؟مگرنيامده بودندکه زندگی شان نجات پیدا کند؟!به چه قیمتی؟چقدر حقیر و پست بودند که واژه ي رحم و مروت و شرف و عفت وحیا برایشان بیگانه بود!برای هرتارمو؛برای هر دستی که نامحرم به آنها میزد،هزاران جوان پاک و مخلص از دست دادیم و خون بهای شهید چه بود در این آشوب زنانه وزمانه؟!
ادامه دارد ..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_چهارم ✍ قلبیکهمثلآسمان استزمانی با ماه و ستاره قشنگ میش
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_پنجم
✍ تمام متن های من به
تو منتهی می شود و تو
هستی که مرا وادار به
نوشتن می کنی..ياربيع الانام
#امام_زمان🌱💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🤲✨
✍باربد به همراه امیر در جلسات شرکت میکرد وحدود چهار ماه پابه پای او برادرانه از جان ودل مایه مي گذاشت..باربد هم سعی میکرد جبران کند ودست از پاخطانکند!ماشین پرايدش را با اجازه مامان راضیه فروخت و مقداری هم گذاشت و یک دوو سی یلو گلد خرید!ماشین باز قهاری بود و این دفعه از انتخاب ماشینش راضی بود و بودم!برسام پشت آن که می نشست انقدرعاقلانه رفتار میکرد که ماشا ءالله انگار یک نوجوان عاقل نشسته!برای خودش شعرهای کليله دمنه را میخواند.شعر هایی که من و بهار ونگار با او کار ميکردیم!تمام کتابهای قصه اش را حفظ بود ومن از خدا و بهار ونگار ممنون بودم وتوسل وکندر و همت ماسه تا حسابی جواب داده بود! ادب و لفظ قلم حرف زدنش هم جای خود داشت!ومن از اعماق وجودم خوشحال بودم وبه اوافتخارميکردم!سفرهای چند نفره با ماشین باربد به همراه اميروبچه های کشتی،سرگرمش کرده بود ولی خوشی انگار دوامی نداشت ..امیر کمرش خیلی درد میکرد وقرارشد یک سفر آب گرم بچینند تا کمردردش بهبود پیداکند وبه تمرينشان ادامه دهند!ازاینکه باهم بودند خیالم راحت بود و این دلخوشی بزرگی برای همه ی ما بود .کلی دعابدرقه ی زندگی اش میکردیم!او جواهری بی نظیر بود!از درد که میگفت قلبم تيرميکشيد ومی مردم!همزمان دانشگاه کار هم میرفت و داشت نقشه کشی صنعتی می خواند!پسری باهوش و کاری؛که حالا پدر هم بود!او با همسرش بسیار مهربان بود طوری که اگر بخواهم برگردم به قصه اش کتابی قطور در وصف او و تقدیر تلخش خواهم نوشت که دل هرسنگي را آب میکند!شب میلاد امام حسن عسگری است و دلم نمی خواهد به جاهای تلخ قصه اشاره کنم ولی برای لمس این زندگی که در تصورات شماست؛لازم میدانم که پوشیده نماند وميگذارم برای فردا غصه دارتان کنم از فردا شب به بعد مراقب باشید تا غم این قصه شما را ابری و بارانی نکند..به جایش برای ارباب مان امام حسین نیت کنید و اشک بریزید!
ببخشيدم اگر اذیت ميشويد🙏❤️🔥💔
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌