eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6.6هزار ویدیو
30 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_یکم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 روح انسان فقط با یک سری چیز ها منظم می‌شود و
✍چه بسیارند کسانی که به سبب نعمتی که به آنها داده‌شده در غفلت‌فرو می‌روند و به سبب‌پرده‌پوشی خدا برآنها، مغرور می‌گردند و بر اثرتعریف‌وتمجید از آنان فریب می‌خورند و خداوند هیچ کس را به چیزی مانند مهلت دادن آزمایش نکرده است.. امیرِ نهج .. ح ۱۱۶🌱 ✍نادر و باربد دستپاچه شده بودند ونميدانستند با این همه دود باید چه کنند؟ حسابی خجالت کشیده بودند!نادراحترام خاصی برایم قائل بود اماديگروقتش بود دست به کار شوم!باربد جلوی نادر حسابی آبروداری ميکردوسعي ميکردآرام باشد!اما من در کمال آرامش و ناباوری رو به نادر کردم و فقط بااخمم در را بستم و اولین کاری که کردم زنگ زدم به شقایق تابيايدو نامزد همه چيزتمامش را از پای بساط جمع کند!میدانید نادر پنهانی مصرف ميکردوحتي در جواب ازمایش اعتیاد ازدواج دستکاری کردبود با خوردن چیزهایی که گفتنش جایز نیست و ممکن است بدآموزی داشته باشد!خوب میدانستم که شقایق باور ندارد.سریع خودش را رساند وکليدرا به او دادم و روبه آسمان به خدا گفتم خدایا خودت رحم کن باربد از این تصمیم من حتما کفری خواهد شد و مرا ميکشداما ارزشش را دارد! آنها بالاخره میروند و راحت میشوم!به مامان راضیه که گفتم خودش را رساند تا بلکه باربد مرا ناقص نکند🙈🤗ودرست زمان مشاجره نادر و نامزدش سررسید وبا سکوتش نادر پابه فرار گذاشت ودیگر نیامد که نیامد! باربد آنقدر بعد رفتنشان دادوفریاد به راه انداخت و ميخاست مرا .....که مامان راضیه مرا به خانه فرستاد تا آتش او خاموش شود من خوب میدانستم که حالا میرود و بدتر میکند ویا از سرلجبازي بالاخره کاری خواهد کرد!تنها دلم به این خوش بود که نادر و شقایق پررررر! آن شب که تولد مهناز بود مجبور شدم مریضی مامان راضیه را بهانه کنم تا آبرویش نرود!آن شب همانجا خوابیدم ولی فقط به نظر ديگران!تاصبح گریستم و خداراصدازدم! به شقایق فکر میکردم که دلش شکسته کاش آنها هم به روزهایی که برایم جهنم کردند اندازه سر سوزن فکرميکردند! بله!تمام این ۱۱ماه تا میتوانستند به تاراج بردند زمان و حال واحساس و جیب من و باربد را!فردای آن روز به خانه آمدم ولی باربد نبود!شب هم نیامد!بعد از کار میرفت پیش دوستان ناباب قبلی اش!اآه!وفقط آه!گریه و آه دو همدم من شده بودند پشت پنجره تنهایی که انتظار داشت پیرم میکرد و من بلد نبودم دیگر باید چه کنم؟!مامان راضیه هم عین من درد میکشید ولی درد او بزرگتر بود چون عروسش را غمگین میدید و پسرش را ناپخته!جاي خالی همسرش بدجور توی ذوق میزد و من این را می دیدم و برایم قابل احترام بود!محرم داشت نزدیک میشد ولی دیگر از هیأت رفتن خبری نبود!من با تیپ وشمايلم باز وقت رفتن به هیأت و مسجد چادرسرم میکردم ولی چه فایده که همیشگی نبود! دلم این زندگی رانميخواست!من باید با مامان راضیه و دخترانش میرفتم و باربد تنها میرفت ولی پیش دوستانش برای تماشای دسته ها🥺😔ومن درون هیأت از حضرات معصومین میخواستم نظری کنند!یعنی تا کجا باید پیش ميرفتيم؟ فکرم بسته بود وفقط تنهاسلاح من دعابود!باربد بی تفاوت شده بود و اصلا دیگر بامن بیرون نمی آمد وميدانستم داردتلافي میکند!چقدر درمانده میشدم!رفقای قدیمی اش مجرد بودند وفقط دنبال رفاقت با دختران بوم و برزن بودند و این بی تفاوتی خوب داشت جولان میداد!برای باربد هم دوست د.خ.ت.ر آورده بودند ومشغولش کرده بودند ...حالم خوب نبود ونیست وقتی گذشته ها جلوی چشمانم دهان کجی میکنند اما؛ آنان که خاک رابه نظرکيمياکنند! آيابود که گوشه ی چشمی به ماکنند!؟ و این روزگار ادامه دارد ... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_دوم ✍چه بسیارند کسانی که به سبب نعمتی که به آنها داده‌شده در
✍ 🔵 هر روز سعےڪنید یڪ کاری براۍ امام زمانتان انجام دهید ڪه شب وقتے مےخواهید بخوابید، بگویی:آقاجان من این ڪار را براۍ شما ڪردم ولو شده یڪ صلوات بفرستے! آقا شڪورند، با محبتند دستتان را می گیرند... ✍ بله!با روندی که آقا باربد من درپیش گرفت،کم کم تنبل شد و سر کار نرفت و شرکت به آن خوبی رااز دست داد! حالا خرج سیگار و مواد هم اضافه شده بود و خرج خانه پای مامان راضیه بود وخرج اینها افتاد پای طفلک و این همه فشار روی او مرا غمگین کرده بود! کم کم بیکاری باربد همه جاپيچيد و سوال های مردم و دوست وفامیل کلافه مان کرده بود.سال ۸۴ بود و برای کار سخت از منزل خارج میشد تا دنبال کاربگردد!مثل همیشه باز اعتراف میکرد اشتباه کرده و میخواست اوراببخشم!مرتب میگفت نمان و برو! لیاقت توبيشترازاينهاست ومن زندگی تو را تباه کردم! وقتی می شنیدم طاقت نداشتم وميزدم زيرگريه!😭 دلم می سوخت دلم میخواست کمکش کنم ولی نميشد! مامان نوشین با باربد صحبت کرد که لااقل اجازه بدهد من مدتی سر کاربروم! اماباربد به هیچ عنوان قبول نميکرد!مامان راضیه خسته شد و مرتب از مخارج زندگی و...شکایت میکرد حق داشت ولی روی اعصاب وروانم خیلی تاثیر داشت وخودخوري میکردم!در نهایت باران میشدم و بر بستر سفت وسخت این زندگی ميباريدم!خبري از خورشید و انوار طلایی اش نبود!این نهال زیبای زندگی داشت بجای رشد کردن،ميخشکيد!😔🍂 امیر من(برادرجااانم) از ماجرا باخبرشد وخیلی سعی کرد باربد را متقاعد کند که حیف است خودش رابه تباهی بکشاند نه بخاطر من بلکه بخاطر خودش تلاش کند!رابطه دوستی شان بیشتراز قبل بود و سعی میکرد هرجا میرود باربد را با خودش مشغول کند!حالا بجای مصرف مداوم کمتر پای کار بود و بیشتر منتظر بود امیر بیاید و بروند تمرین کشتی!🤼‍♂حالا پایه ی تمام مسابقات کشتی امیر،باربد بود!چقدردلش میخواست کشتی بگیرد ولی هیچ وقت به سمتش نرفت وفقط به مشوّق بودن امیر من بسنده کرد!تمام مسابقه را با صدای بلند و پرطنینش فریاد میزد و کیف میکرد از شيربودنش !يابه قولی پلنگی بود برای خودش!خوش خط وخال!ورزيده!خوش نقش وخوش بدن!آنقدر که مرتب چشم میخورد و من برایش ميمردم!آه !خدايا!ذهنم کشیده شد سمت بی بی زینب کبری!سلام علی قلب زینب الصبور💔امان از دل خانم که وقتی برادرشان را نظاره میکردند وروزهای بعد با مرور خاطرات دل به مصائب شان ميسپردند!آه وفقط آه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه. ......................... مرتب به امیر من میگفت بياواين گوش مرابشکن تا همه فکر کنند کشتی گیرم و سه تايي میزدیم زيرخنده! امير من با خودش شکوه رفاقت و معرفت و مهرورزی آورده بود ومن دسته دسته از مهربانی اش گل عشق ميچيدم!توي گلدان زندگی ام می گذاشتم و آنرا نفس ميکشيدم!دستانش حامی من بود وقتی روی سرم میکشید و میگفت نگران نباش همه چیز درست میشود ؛ اما.... ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_سوم ✍ 🔵 هر روز سعےڪنید یڪ کاری براۍ امام زمانتان انجام دهید
‌.🌑. .🌧. ‌_«هنگامی که می‌بینی او به تو سخت می‌گیردو تو جور او را می‌کشی، دیگر نزدیک او نرو..» + «تو گمان می‌کنی من به اختیار خود می‌روم؟ او قلاب عشقَ‌ش را به گلوی من متصل کرده و آن را می‌کشد..» 💚 ✍برای تمام مسابقات کشتی با جان ودل وقت می گذاشت وبرای اردوها هم مجزّا میرفت ومشوّقش میشد! باربد آنقدر با امیر من احساس خوبی داشت که نگو ونپرس!در گیر و دار این روزمرگیّ ها عشق و عاشقی به سراغ امیر من آمد و معلوم بود دست روی هر دختری بگذارد ؛نه نمی‌گوید! آن دختر خوشبخت؛نسرین زیباروی مهربان بود اصلا آنقدر ناز وتو دل برو بود که امیر حق داشت اینگونه برایش عاشقی کند!نسرین هم همین طور!برای امیرش جان ميداد! نسرین دختر سوم خانواده بود و این کار را سخت کرده بود!خواهرانش دوقلو بودند و تا ازدواج نمی کردند او حق چنین کاری رانداشت!بارها به خواستگاری رفتیم وهر دفعه پدر نسرین بهانه ی دخترانش را آورد و این طبیعی بود.نسرین دوبرادرهم داشت که یکی ازدواج کرده و دیگری کودک بود!پدر نسرین مردی خود رأی وبه شدت سختگيربودومنافعش رابه منافع دیگران ترجیح ميداد! اهل رفیق بازی بود و وقت وبی وقت رفقایش را به خانه می آورد و پای منقل و وافور مينشستند وطفلک مادرش؛مادرمظلوم ومهربانش حق اعتراض نداشت واگر غیراز این میشد؛پدرش باکتک مفصّلی از طوبی خانم معصوم پذیرایی میکرد!اوضاع این خانه وخیم بود!پدرش حتی اجازه نداده بود عروسشان مستقل باشد و باید با آنها زندگی ميکرد!برادرنسرين باوجود متأهل بودنش باز دنبال دخترکان بوم و برزن بود واوهم یواشکی دنبال دود بود!تمام زنهای این خانه زنجيرستم به پاهایشان وصل بود وذهنشان قلّآب شده بود به افکارمستبدانه مرد خانه! باید در طیّ شش ماه دار قالی را ميبريدند ودر این مدّت فرش دوازده متری ميبافتند وبعد از تمام شدنش نفری یک النگو می گرفتند و مابقی پولهایی که از فروش فرش بود که از قضا خیلی هم بود را خرج ریخت وپاش های بی موردش میکرد وبه جای سروسامان دادن زندگی خود و فرزندانش فکرعيّاشی خودش بود!برای گفتن ونوشتن این دردهای زندگی شان باید از هرلحظه آن ناخنکي ميزديد تا بفهمید عمق درد و رنج شان را...هرکسی که این زندگی را لمس کرده باشد میتواند درک کند که چقدر دردناک واسفناک بود!دلم برای تک تکشان می سوخت وباآنها ارتباط گرفتم!دوستان صمیمی شدیم و رفت وآمد میکردیم تاجایی که دردسرساز نميشد! خواهران نسرین از زیبایی مثل نسرین بهره نبرده بودند و نسرین کارش سخت تر میشد!چون خواستگاری نداشتندوبرعکس نسرین که زود به زود برایش خواستگار می آمد ..برادرنسرين با اميردوست بود و دلش می خواست امیر دامادشان بشود اما... هیچ کس جز پدر نسرین نمیتوانست به اميرکمک کند تا به معشوقه اش برسد...💞 و این دلدادگی ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_چهارم ‌.🌑. .🌧. ‌_«هنگامی که می‌بینی او به تو سخت می‌گیردو تو
✍کوچه‌های بغض از امشب به سمت نجف می‌روند تا به‌ساکن‌ عرش‌الهی بگویند پدر‌بزرگِ‌علتِ پدیدآمدنِ هستی به دنیا آمد خودت را برای فرزندخواندگی‌اش و شاگردیِ محضرش آماده کن ..🦋🌈✨💫💐🎂 🍃اَللّھُمـَ‌صَلـ‌ِّعَلۍٰمُحمَّدْوَآلـِ‌مُحَمَّدْوَعَجّلـ‌فَرجَھُمْـ🍃 ✍طی این سالها یعنی از سال هشتاد تا هشتاد وچهار/پنج خیلی به آمدن فرزند فکرنکرديم و هروقت صحبتش شد؛باربد میگفت حالا زود است و شرایط خوب نیست؛اما من به نکته های ریز عشق خاص و موهبت الهی که خدا در دل همه ی ماقرارداده؛فکرميکردم و لبخند ملیحی روي لبانم می نشست و امید در درونم سوسو میزد!الهی به حق این شب عزیز که خدافخر و مباهات خودش رابرعالميان رو کرد؛ومنّت گذاشت برمخلوقات عالم و گوهر ارزشمند عرش خود را نمایان کرد؛دامان هر مادرآرزومندي سبز شود و نسل تشیّع پربرکت تر از همیشه باشد!کم کم زمزمه ها راه افتاد که عروس مامان راضیه مشکل دارد وباردارنمي شود!متاسفانه واقعیت داشت که یکی از اقوام نزدیک روبه من کرد وگفت:عزیزم چرا برای دوا درمون نميري دکتر؟گفتم:چرا دکتر ... جان؟گفت:مامان راضیه هم ناراحته و گفته که مشکل داري!!؟ دروغ یاراست قضیه را تا به حال نمیدانم ونه جویا شدم چون توقع نداشتم و باور نميکردم!چندماهي بودمشغول کار بودم در شیرینی فروشی سنتی معروف شهرم و حاج آقا از دوستان خانوادگی ما ودنبال فروشنده قابل اعتماد بود تاصندوق را راحت به اوبسپارد و مادرم پیشنهاد کردو آقاباربد ما قبول کرد چون محیط و صاحب کار سالم و موجه و مجرب بود!واین موارد برایمان حائز اهمیت بود.با توکل به خداوپشتکار من بیمه هم شدم و بعد از گذشت ۸ماه تیر سال ۸۵بودکه دیگردلم هوای یک مسافرت کرده بود!دونفره وبانيت فرزندآوري آن هم صالح سوالم!بله!زیارت امام رضا جانمان!تمام این سالها را میخواستم ببرم خدمت شان وعوضش آرامش بگیرم! فرزندی میخواستم از جنس خودشان! از دست مبارکشان!مرخصي گرفتم وعاشقانه وبا خوشحالی چمدان راچيدم اما شاید باورتان نشود ما به جز مقداری برنج و خوراکی وقابلمه کوچک و...یک پیک نیک کوچک فانتزی داشتیم که با خودمان برديم🙈😅چونکه اقاباربد ما نیاز داشت به مصرف...و نگران این مسائل بودیم ولی راهی شدیم با اتوبوس رفتیم که پیک نیک مسئله ساز نشود!خدايا!خنده مان میگیرد وقتی به آن روزها فکر میکنیم ويادمان می آید آخر چه کاری بود!؟به به! خداراشکر پول خوبی داشتیم و باربد هم حسابی نیاز داشت به این زیارت و تغییر روحیه!از او خواهش کردم به فکر بچه باشد واو هم سکوت کردو قشنگ معلوم بود دلش این شرایط رانمی خواهد وفقط اوميدانست من مشکل ناباروری ندارم! شاید هم داشتیم ونميدانستيم!در حسینیه قزوینیها که از قبل رزرو کرده بوديم؛مستقرشديم و وسایل را روی میز چیدیم وملافه را روی تخت پهن کردم!عادت نداشتم از ملافه های جایی استفاده کنم!آماده شدیم بعد استراحتی کوتاه به حرم برویم... السلام علیک یا شمس الشموس🤚 الهی به حق ثامن الحجج✨ اللهم عجل لوليک الفرج🤲 ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_پنجم ✍کوچه‌های بغض از امشب به سمت نجف می‌روند تا به‌ساکن‌ عر
✍تمام‌زخم‌های روحم راباتودرمان میکنم وخیلی از نداشته‌هایم را با با تو پر میکنم _ ای خاتم النبیین..✨ ای پدرِ 🌈 به این اندیشیده‌ای که بَدنِ تو در اختیار روح است یا روح در اختیاربدن .. ؟ نبی آمد تابدن را شیفته‌ی روح کند نه اینکه روح‌ را اسیر خواسته‌ های بدن ..!! راه افتادیم در خیابانی قدم بگذاریم که جای بال فرشته ها راباچشم دل میشد حس کرد!بهشت رضوی پیش روی چشم مان بود!ولی خودمانيم دلم دختری میخواست که مثل خودم و حتی بهتر از من باشد! در طول مسیر دست فروشها لباس فرشته های زمینی می فروختند.تور بود و گيپور ومرواريد!در محفل مسافر بهشت رضوی گردهم آمده بودند نور به مروارید سلام میکرد و مروارید با عشق آنرا ازلابه لاي گلهای گيپور به تماشامينشست!خوش به حال دخترکی که آن را به تن میکرد ودر کمد لباسش نور می‌گذاشت! به خودم آمدم!امام رضاعليه السلام در دلم بود ومی دانست با چه نیتی آمده ام!چادرم را دوست داشتم!دستم را از زیر چادر به نشانه سلام بالا آوردم و گفتم:السلام علیک یا شمس الشموس!🤚 السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا المرتضي🤚 اشکها امان نمی دادند و زودتر از من پابه حرم گذاشتند ودست در دست ملائک به آسمان رفتند و باران شدند!باربد گریان بود ولی لبخندهم ميزد!رفتیم راهی نورشديم درمیان مردم باصفایی که از وجود مبارک امام هشتم شان مهربانی قرض می گرفتند و وام دار این خانه ی کرم ميشدند! از هم جداشديم!قرارشد یک ساعتی در حرم مطهر رضوی به عبادت مشغول شويم! تنها جایی که دلم میخواست از باربد جدا شوم همينجابود!امام رضا آغوش باز کرده بود ومن آنقدر کودکانه می دویدم که همه هاج و واج مانده بودند! در قید و بند کسی نبودم و رها بودم..گویی به پرواز درآمده بودم ولی بال نداشتم🕊نتیجه ی این پرواز بعد ۹ماه هدیه ای از جنس رسول خدا و شیخ الائمه بود!بله ایشان منت گذاشته بودند و کودکي از جنس خودشان ارزانی داشتند و تاج مادری را بر روی سرم گذاشتند ومن درست در روز تولد مبارکشان دستان کوچک پسر سالم وحالاصالح خودم را گرفتم و به شکرانه اش به سجده رفتم!ارادت خاصی به آقا شیخ الائمه علیه السلام داشتم ودارم و خوب میدانستم این جز نگاه پرمهرشان چیز دیگری نمی تواند باشد!نشانه ای از خدا که ما تورا اجابت کرديم!درست روز تولدآقا رسول الله و امام جعفر صادق علیه السلام موقع اذان ظهر به دنياآمد!چقدر دلم میخواست پسرم شبیه باربد باشد نه زیباتر بدون هیچ کم وکاستی!او بسیار شبیه پدرش بود!کامش را با تربت کربلا باز کردیم ودرگوشش اذان گفتیم و اولین غذای خودم راخرما انتخاب کردم تافرزندم اولین شيرش باخرماباشد وصبوربشود!چقدر دربارداري کندر خوردم تا باهوش شود وبرای جامعه اش فرد مهمی شود!خداراشکر تلخی کندر حالا به شیرینی هوش فوق العاده اش می ارزد ...ماشاءالله لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم🤌✨🌱 ‌ 🍃اَللّھُمـَ‌صَلـ‌ِّعَلۍٰمُحمَّدْوَآلـِ‌مُحَمَّدْوَعَجّلـ‌فَرجَھُمْـ🍃 ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_ششم ✍تمام‌زخم‌های روحم راباتودرمان میکنم وخیلی از نداشته‌های
✍آنچه‌که سبب حرکت و حواس‌جمعی می‌شودو هم راه انسان زیستن می‌شود دردمندی است .. درد و دغدغه واسطه‌ی پیامبریست..اتصال به آسمان فرزند درد ودغدغه است‌.رابطه‌ی مستقیمی میان دردها و شنیدن نداهای آسمانی وجود دارد و انسان دردمند برای‌حفظ و نگه‌داشتن ارز‌ش‌های‌هرموجودی درد و دغدغه دارد ،حتی‌گم‌شدن یک گوسفند برای او درد می‌سازد و زخم‌های‌ یک پیرمرداو را نگران‌می‌کند و نیازهای‌حیاتی انسان او را به حرکت در می‌آورد .. دردمندی فرشته نجاتی است که‌میوه‌ی آن امیدآفرینی است! ✍بعداز هشت ماه که از سرکاررفتنم گذشت وبه مشهدرفتيم وآمديم؛متوجه حالات جدید شدم!همه گفتندحتما بارداری!ومن برای همین باید مطمئن ميشدم!دوماه گذشته بود. ازمایش بارداری دادم وجواب مثبت شد و دقیق دومااهي بارداربودم!مامان راضیه بال درآورده بود ونگاروبهار هم مثل او در پرواز بودند....باربد نميدانست وما میخواستیم او راغافلگيرکنيم!وقتی برگه رادستش دادم توی حیاط بود و ما میان بالکن حیاط روی فرش نشسته بودیم!قیافه ی باربد دیدنی بود!لبخندش دیگر به خنده های کشدار و بلند می ماند و شاد و سرخوش بود!ديگر باید با کارخداحافظي میکردم!باربد هم دریک شرکت که مسیرش خیلی دور بود به اجبار مشغول شد تا ببینیم خدا چه می خواهد..دوماه بعد دایی بزرگ باربد که مجرد بود وبرای بزرگ کردن خواهرانش قید زندگی متاهلي را زده بود؛بیمار شد واز شمال برای مداوا به همراه خاله مجردش به خانه مامان راضیه آمد!مادربزرگ باربد سال 83فوت کرد و آن دو تنها زندگی میکردند..دایی علي خیلی آدم فرهیخته و باجبروتي بود!پوستی روشن باموهاي ابریشمی سپید فقط همان چشم سیاهش را کم داشت تا جذابیتش دوچندان شود!بامن خیلی خیلی خوب بود و احترام زیادی بین مان بود و از گذشته ها برایم تعریف میکرد درست هم سن و سال پدرم بود و محبت پدرانه اش شامل حالم شده بود...داشتم طعم پدر شوهر داشتن راميچشيدم!از اینکه چندماهی باید اینجا می ماند معذب بود ومن با جان ودل طوری رفتار میکردم که بارداری ام مزید بر رفتنش نشود!مامان راضیه نميگذاشت کار کنم ولوسم میکرد!خیلی خوابالوشده بودم!ولی به کارهای جزئی میپرداختم و واقعا دوران بی نظیری رابه لطف خدا و مامان راضیه داشتم!اصلا یادم نمی آید ویاری داشته باشم جز وقتی که دایی علي صحبت از پرتقال های درختش میکرد و دلم پرتقال سبز میخواست..دایی علی سپرد تا از شمال چندین جعبه پرتقال وليموشيرين بیاورند! بوی پوستش عطر بهشت میداد!گم میشدم درشکوفه های بهارنارنج و باگازي که از پوست زیباوسبزش در هوا ميپاشيد؛ پيداميشدم و غرق در آرامش ميشدم! 🤌🍃🍋🍃🍊🤍🧡💛🤍 ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_هفتم ✍آنچه‌که سبب حرکت و حواس‌جمعی می‌شودو هم راه انسان زیس
✍🕊یه حــرفی رو نمی‌ دونــم چه جــوری به قلــب‌ هابرســونم اما میــگم ؛ اگر_بــرای خدا _ نگــاه خــداجهــت تمام تلــاش‌ها بشــه و از هــمه چــیز رهابشــی جز بندگی در خــانه‌ی خدا _ بخاطر این حس رها شدن و جهادی که تو در اون فقط نگاهِ_ابی_عبدلله رو دیــدی _ خدا تــمام اون آرزوها و آمــال و لــذت های حلــال دنیایی کھ تو بخاطر جهاد مستمر ازش گذشتی و تمــــام مخالفت‌هایی که با علاقه‌هایی که لازم زندگی بود _ شاید ازدواج _شاید اشتغال_ هر انچه‌که شاید روزی برای داشتن‌ش اشک ها میریختی‌از همه‌اش گذشتی و آگاهانه انتخاب کردی که رها شوی در جریان تلاش برای همان نگاه آرام و آهسته متوجه دستی می‌شوی تو را برای آنچه که ازش گذشته‌بودی ،برای بهترِ از آن در مسیر رسیدن قرار میدهد، فکرش را می‌آورد؛حتی مقداری رنج و ابتلا با آن می آورد اما چون تو خودت را به بهترین مربی سپرده‌ای و هیچ وابستگی به آن ها نداری _ حتی وسایل رسیدن را فراهم می‌کند و جالب تر اینکه تمام موانع راپلکانی برای وصال می‌کند .. این یک ماجرای عاشقانه از به زندگی تو است..دلم سخت برای کربلا تنگ شده❤️‍🔥😭 یکی از برجسته ترین معجزات زندگی من؛همین بارداری همه چيزتمامم بود! یعنی اصلا ماشاءالله نه حال بدی داشتم نه فشار کار منزل نه روحیه ی منفی بافی ویا آشفتگی! لباسهای بارداری زیادی دوختم وهميشه با شیک پوشی وخوش لباسی در بارداری خودم را سرگرم میکردم و مرد خانه ام را دلگرم! دیگر رنگ کردن موها به دستور دکتر آذر ممنوع شده بود و باید مراعات میکردم!شاید باورتان نشود که من در دوران بارداری یک حبه قندهم نخوردم!چای را تلخ میخوردم!نمک اصلا وابدا!مصرف کنسرو و مواد نگهدارنده برای مادرباردارسم بود ومن با خواندن کتابها و مقالات ومجله ها حسابی به فکر این طفل بودم و هر از گاهی به سیبی که میخوردم سوره ی یوسف میخواندم و فوت میکردم که زيباروشود!اما بیشتر به سلامت و صالح بودنش تمرکز داشتم! خیلی از نکات معرفتی و معنوی را از بهار هدیه گرفته بودم ودر آغوش ذهن پر دغدغه ام فشرده بودم تاملکه ذهنم شود!روضه و مداحی وبانگ اذان که در فضا طنین انداز میشد دستی برسر طفلکم از روی پیراهن ميکشيدم واو را شریک میکردم در این بستر نور ورهايي!طفلکم مستفیض میشد وتکاني میخورد!گاهی لبخندوگاهي اشک از گوشه ی چشمانم چکه میکرد ومن آرام آرام داشتم مادری را لمس میکردم!خدا چگونه به این من ناچیز نظرکرده بود ومرابه حساب آورده بود؟دلم میخواست ببوسمش درآغوش بگيرمش!خدارا ميگويم!خدا باهمه جبروتش به تماشا نشسته بود ومن عاشقانه او را صدامیکردم! دکترم باسونويي که گرفت روبه من بالخند شیرینی گفت :چه پسرچشم درشتی!دستیارش گفت:چشم درشت!؟؟ او گفت :بله خانم ....شما یک پسر دارید که چشم های درشتش به خودتان رفته!برایم عجیب بود درون سونوگرافی چطورچشمها را حدس زده؟!جدي نگرفتم وبعد حساب و کتاب به سمت باربد که در پایین پله ها منتظر بود؛رساندم و گفتم:باربد عزيزم!مشتولوق بده پسره!باربد دستانش رابه هم سایید و خنده از روی لبانش کنارنمیرفت!آن هم شیطنت آمیز!ولی خب دختر راهم خیلی دوست داشت! داستان چشمهای درشت را که گفتم ؛گفت: دنيابيادمعلوم میشه خانم دکترت چند مرده حلاجه!؟شاید واقعا میدونه؟من سکوت کردم وفقط به سلامتی اش فکرکردم واز خداملتمسانه خواستم طفلکم سالم باشد زیبایی چه اهمیتی دارد و خدا آن لحظه به دعای دلم آمين گفت!🦋🌱✨🤲✨🌱🦋 ❌‌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_هشتم ✍🕊یه حــرفی رو نمی‌ دونــم چه جــوری به قلــب‌ هابرســ
✍ .🌑. .🌧. سکوت و گاهی روی هم گذاشتن چشم‌ها وباز دمی عمیق از تو نفس کشیدن، نشان از پناه آوردن یک‌بی‌پناه به آغوش¹ امن‌حریم توست [گویی صدایی میپیچدبلاخره رسیدم] اینجا حالتی عجیب به قلب دست میدهد‌که گویا صدای شکستن‌ش می‌آید، کمی سربه‌زیرلب به دندان میگیرد و اشک می‌سازد ،چه‌قدراین حال خوش حضور شیرین است .. خب با تعیین جنسیت مامان نوشین حالا باید سيسموني تهیه میکرد علی آقا و مهناز خانم یک دختر دوساله ی بسیار زیبا داشتند ومن بسیار اورا دوست ميداشتم!او کاملا شبیه مامان نوشین و پدرش ومن بود!درست شبیه کارت پستال های خارجي!سفيدو موطلایی وباچشم های سبزی که عسل وسطش را محاصره کرده بود!دلم میخواست دختری مثل اوداشتم!مي آوردمش خانه مان وتوی حیاط برایش بساط آب بازی به راه می انداختم وبعد بایک فرنی مورد علاقه اش دلش را میبردم! باربد هم خیلی دوستش داشت! بعد موهای موّاجش را خشک میکردم ولباس تنش میکردم وميبردمش خانه و کلی خوشحالش میکردم!به همراه باربد و مامان نوشین و مامان راضیه وآبجی بهار رفتیم خرید ...من قبل از اینکه سيسموني بخرم سربه هوا درمیان کوچه های حسن آباد تهران با باربد پرسه میزدم و میخواستم سرویس چوب کودک خاصی بخرم ولی یهو چرامنصرف شدم!خیابان بهار وسميه مختص پوشاک نوزادوکودک بود ومن عاشقانه آنها را به ذهن پر دغدغه ام می سپردم وباتک تکشان خداحافظی میکردم آنقدر به وجد می آمدم که گاهی یادم میرفت حرکت کنم با ضربه ای که به بازويم میزد وباخنده مراتماشاميکرد به خودم می آمدم وباز با تصور نوزاد درونم خودم را اميدوارميکردم و جمع و جور وبه راه می افتادم تا شب پرسه زدیم وبعد راهی شدیم...توی شهر قزوین به سيسموني فروشی معروف رفتیم ودر گیر و دار برند ها ومارکهابودم!لباس و خرده ريزهاي سيسموني و سرویس چوب کامل خریدم و مامان نوشین را حسابی خالی کردم!خجالت می کشم وقتی اینهمه شلوغش کردم وتجملاتي اش کردم!میخواستم کم نیاورم اماجلوي چه کسي؟چرا؟به کجا چنین شتابان؟تو ره سفر نداری زغبار این بیابان؟ من هم گاهی اوقات ضد ونقیض شده بودم!اما به خودم آمدم وديدم روزهای. آخر است و دکتر دارد نسخه های خاص ميپيچد!!بله!تازه دکترها شروع کرده بودند تبلیغات زایمان سزارین و تعیین وقت معین برای به دنیا آوردن نوزاد در بیمارستانهای خصوصی که ياجراحشان بودند ویا سهامدار!با ادای احترام به عده ای خاص از پزشکان که در راستای زایمان طبیعی بسیار هم تلاش میکنند؛اما می دیدم که در مطب معروف شهرم چه بساطی به راه است وزنان دیگر چطور هزینه تراشی میکردند برای همسرزحمت کش بينوايشان!نوبت من بود!دکتر بعد از معاینه وتوصیه هاش تا آمد مقدمه چینی کند من شروع کردم....چه مقدمه ای... دیگر مات من بود ومن پیروز ميدان! ادامه دارد.... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_نهم ✍ .🌑. .🌧. سکوت و گاهی روی هم گذاشتن چشم‌ها وباز دمی عمی
✍چشم‌های زیتونیِ درخت فلسطین تپش‌های قلبِ صاحب خودش‌را نزدیک می‌بیند تا خود را تقدیم حضان او کند،این‌بارانی شدن چشم‌هایش‌اوراخواستنی‌تر و وصال‌ش را شیرین‌ترمیکند .. خرمشهر دیگری در راه است .. اراده‌هایی که بوی ظهور میدهد قبلا صدای آن را عده ای از یمن شنیده بودند .. روزِ پرچم ، منتظر پرچمی هستیم که در دستان توست..زیبایی رقص پارچه های اودل‌های ما را قبل از آمدن با خود همراه کرده است .. چه قدر شبیه دلتنگی‌هایت شده ای ..؟✨🦋 اللهم عجل لوليک الفرج🤲🌱✨ ✍‌خانم دکتر رو به من کرد وگفت:عزیزم برای چه تاریخی میای بیمارستان پ...ومن دیگر نگذاشتم زحمت چند سطر بعدی را بکشد و آب پاکی را روی دستش ریختم!خانم دکتر عزیزم این مدت خیلی زحمت کشيدين و مراقبتهای بارداری رو خوب یادم دادین ولی ای کاش این روهم یاد من وبقيه ميدادين که عزیزم زایمان طبیعی بسیار هم مفیده و از مقالات علمی که در این زمینه هست در اختیار مادرها قرار ميدادين تا خودشون وخونوادشون رومتقاعد کنن که بهترین راه زایمان طبیعی همراه بادلگرمي و حمایت همسر خیلی بهتر از زایمان سزارین با عوارض بالا و صرفا برای راحتی و راحت طلبی که به راه انداخته شده؛هست من علاوه براینکه نمیخوام عوارضی داشته باشم میخوام همسرم شیرینی پدرشدنش رو با حذف هزینه ی اضافی بیمارستان خصوصي؛دوبرابرحس کنه و مطمئنم که خدا هم ياريگر من خواهد بود! و..... بله من به تماشای این زیباترین موجود خدا به انتظار نشستم ویکی از شبها درد را جور دیگری حس کردم!خودم را محک زدم و طبق مقالات علمی و پژوهشی تستهای زیادی انجام دادم و متوجه شدم آغاز درد زيباهمين شکلی ست وبه این رنج شیرین سلام کردم وخوش آمدگویی جانانه ای نثارش کردم! طبق نظریه های نوین جهانی و اروپایی اگرازمحيط بیمارستان خوشتان نمی آید و استرس بالایی دارید؛بهترین جا خانه ی شما و بهترین همراه همسرشماست که در آنجاودرکنارش دردتان عاطفی تراست و کسی درکتان میکند پس نیمی از درد را در همینجا جابگذاريد...من تا صبح دلم نیامد خواب شیرینشان را از عزیزانم بگیرم و هفت صبح دیگر طاقت فرسا شده بود و همه رابيدارکردم...خب ديگربس بود باید همراهی ام میکردند و بلاخره مرا به بیمارستان منتقل کردند ومادرانه ای آغاز شد🕊✨🦋 ✨✨يازهرا🤲✨✨ ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه ✍چشم‌های زیتونیِ درخت فلسطین تپش‌های قلبِ صاحب خودش‌را ن
✍ من مطمئن هستم کسانی که دغدغه‌ های مشترک دارند و برای یک‌هدف مقدس درتلاش هستند .خداوند بدون اینکه آن‌هابدانند قلب های‌آن ها را به هم نزدیک نزدیک میکند و حتی در زمانی جسم‌های‌شان در کنار هم برای همان هدف‌به‌میزان نیازمندیِ هدف،قرار خواهد گرفت ..قدس شریف و نگاهِ_ابی_عبدلله و رویای جمیل ظهور✨ به چشم های فکرتون وسعت و عمق ببخشید تابينش مهدوی پیداکنند!✨ س.م ✍مادرم وقتی دید از خرشيطان پیاده نمی شوم و یک بیمارستان معمولی را برای خودم انتخاب کردم؛مانعم نشد وبه فکر افتاد!دختر یکی از دوستان صمیمی اش ماماي معروف آنجا بود و سفارش کرد تاهواي مرا داشته باشند!او هم حسابی حواسش به من بود اما دل غافل!خدابود که هوای ماراداشت!خدابود که فکر مادرم را سمت خانم تفنگچی برد!خدابود که داشت برایم مقدمه چینی ميکردبابت گذشتهاي مفید وبجايي که داشتم!مرابه کمال برساند!نیتهای پاکی که در ذهن من ناچیز جوانه میزد و خریداری که خدا بود!مابقی همه وسیله بود!الآن مي فهمم که چقدر شرک ورزیدم که دست خدا را درکار نديدم!اماحالا به فضل الهی به این کمال رسیده ام.امیدوارم لايقش باشم!بله!آنقدر تشنه بودم که خجالت می کشیدم تقاضای آب کنم وبه یاد امام حسین علیه السلام قطراتی از گوشه ی چشمانم لغزید و روی بالش تخت بیمارستان چکید و فضای آنجا را پراز نور کرده بود ومن بادل سياهم آن را حس نمی‌کردم! به باربد فکر میکردم که کاش میتوانست کنارم باشد!نگرانم بود ومن به خواندن سوره ای مشغول شدم تااین درد طاقت فرسارافراموش کنم!دیگران آنقدر جیغ بنفش ميکشيدندکه دکترها وپرستارها مرتب دعوایشان میکردند ولی من سکوت کرده بودم ودنباله ی دامن این دردشيرين را گرفته بودم تا ببینم به کجا میرسم!همان سکوت که الهامي از پروردگار جلیل بود؛دستم را گرفت وهردکتري مرا می دید از من تشکرميکرد ومرابه دیگران فخر فروشی ميکرد!يادبگيريداوهم مثل شماست ولی چقدر خوشگل سر جاش با دردش رفیق شده!همان موقع از من پرسید:"تشنه ات نیست خانمی؟"گفتم: "خيلي!" و نمیدانم چطور آب مقطّر را باز کرد ودر دهانم ریخت!گویی در دریای مهر اباعبدالله الحسین علیه السلام قطراتی شده بودم هم تشنه؛هم درحال بارش؛هم سيراب!چه انقلابی شده بود در قلب و ذهن گستاخم!آمد دستی بر سرم کشید و رفت ودر هياهووهنگامه ی ملکوتی اذان ظهر پسر بچه ای از جنس رسول الله علیها السلام و امام جعفر صادق علیه السلام به دنیا آمد وآرام و محجوب چشمانش به مادرش خیره بود و همانجا من از خدا بخاطر همه چيزتشکر کردم!مادرم خودش را رساند ولی جلوتربهار را فرستاده بود تاعمه بودنش تکریم شودودرگوش طفلم اذان بگويد!دیگر خسته و بی حال دلم میخواست به خواب عمیقی فرو روم اما نوزاد من که عین یک سیبی که از وسط نصف کرده باشند؛مرابدجورياد پدرش انداخته بود!دلتنگش بودم و چاره ای نبود!باید ساعت ملاقات فراميرسيد!بهارعزیزم!کامش راباتربت کربلا بازکرد!خرمایی به دهان گذاشتم؛بايدبه اوشيرميدادم و اولین قوت کودکم طعام بهشتی بود!من مادری کردم هرچه در توانم بود؛گذاشتم وخداهم جواب همه اش رادر همین جا نشانم داد!چه ربّ جليلي!چه داشتم؟که ارزانی اش کنم؟هيچ!اواما برایم سنگ تمام گذاشته بود ومن حالابامرورشان تازه میفهمم که همین یک نفس کشیدن؛همین دستی که دارد برایتان مينويسد؛همين رشته ی افکارم را حساب کنم ؛اگرعمري برایش به سجده بروم،بازهم کم گذاشته ام و کوتاهی کرده ام!خداياببخش که قدر این نعمت را نمیدانم و تازه دیگران راهم تکریم میکردم!نمیگفتم خدا لطف کردوکودکم به دنیا آمد!بلکه ميگفتم: "خانم دکتربچه مو به دنياآورد!"اين شرکي بود که در روزمرگی من موج میزد ومن نميفهميدم! خدایا من مشرک نبوده و نیستم اما از زمانی که این مبحث را فهمیدم تلاش میکنم تامفهوم شرک در زندگی ام رعایت شود... یا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف✨💚 ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_یک ✍ من مطمئن هستم کسانی که دغدغه‌ های مشترک دارند و برای
✍ وقتی یگ گلِ زیبا رویِ معطر به بوی لطیفِ دلتنگی‌های خواهر برادری،از خیابان ها وکوچه‌های قلوب‌عبورمی‌کند،عطر دلتنگی‌‌اش شامه‌ی‌روح‌های‌منتظرراآماده‌‌"تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَالرُّوحُ" می‌کند و این زیبایی های یک هجرت است که یک کشور را برای ظهور از سال‌ هاقبل آماده ‌کرده است..چه قدر خیابان‌های روح عطراو را درساعت‌های‌حضور لمس می‌کنند.. صلی الله علیک یا فاطمه معصومه سلام الله علیها✨🤚 از بیمارستان مرخص شدیم و مامان راضیه زیرپای ما گوسفندی قربانی کرد و کودک من درآغوش این خانه بالاخره آراميد و به شکرانه آمدنش حيوانکي قربانی شد و خونش ریخته شد!همه چیز آماده ومهيا بود!روز شیرینی بود منتظر بودم باربد خانه بماند و از من و کودکم پذیرایی کند نه با زحمت بلکه بانگاه پرمهرو دست نوازشگرش!اما باز رفاقتهاي بیرون از خانه کام ما را تلخ میکرد وباز باید کلنجار میرفتم وباخودم میجنگیدم!دلم را به محبت این طفل معصوم خوش کردم ودر آغوش ميکشيدمش وبا لبخندی از عمق وجودم لمسش میکردم و بوی خوش نوزاد دیوانه وارپيچکي میشد در ذهن خسته ی من وآنراپر میکرد از بوی خوشش و دلم آرام ميشد!هر از گاهی می آمد وميرفت!مامان راضیه طی سالها کودکم رابرای شیر خوردن می آورد و زحمت تروخشک کردن و مابقی کارها راميکشيد ودعاگويش بودم!میخواست بیشتر با باربد باشم و هوایم را داشت !بهار ونگار هم عاشقانه دور پسرم ميگشتند!باربد سردر گم بود واحساس کردم داستان جدیدی در راه است!بله!بود! مواد جدید و خطرناکی به نام ک.ر.ا.ک که خیلی خیلی تنم را لرزانده بود البته بعد مدتها فهمیدم ولی میدانستم این حالاتش با مصرف ت.ر.ی.ا.ک کاملا متفاوت است!خارش های شدید وچرتهاي متفاوت و حالات روحی جديد!حالانميدانستم با این وضعیت باید چطور روبروشوم!در موردش چیز کمی میدانستم و باز هم مستأصل شدم و به خودم امید دادم که طوری نيست!قاشق وسنجاق نازک که روی حرارت دود میشد استشمام ميکرد!دنياروي سرم خراب بود و دلم نمی خواست این صحنه ها راببينم!اين دیگر چه بود!در موردش تحقیق کردم بعد از مدتی کرم مهمان مصرف کننده میشد و این برایم مرگ تدریجی بود!باز خانه شلوغ بود و نمی شد که کاری کنم!خدایا چرا فرصتی پیش نمی آيد!؟اگر مامان راضیه بفهمد؟ واااي چرا باید درست الان این اتفاق می افتاد؟استرس شدیدی داشتم ونمي توانستم بخوابم وآرام بگيرم!قطرات باران دیگر سقف نازک دلم را سوراخ کرده بود!دلم سخت گرفته بود نمیخواستم ببارم آنقدر که سیل بیاید و مرا باخود ببرد!چه توقعی!چه توهمی! ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_دوم ✍ وقتی یگ گلِ زیبا رویِ معطر به بوی لطیفِ دلتنگی‌های خ
✍روح من به این آرامش‌ها نیازمند است ، جدای از تمام ذهنیت های بیمار، تو از نگاه های بقیه پله‌های رشد بساز و مراقب باش در آن چیزی که پشت سرت می‌گویند و واقعا تو آن نیستی ، اینجا از خدا بخواهید تا مراقب شما باشد نکند روزی با این ها امتحان شوید و سقوط کنید .. حالا دیگر پسرم چند ماهه شده بود و شیرینی اش دوچندان!راستی مامان راضیه برای اینکه باربد کمی مستقل عمل کند اجازه داد پنجره حال پذیرایی که در اختیار ما بود را بکوبیم و داخل حیاط آشپزخانه ای ده متری و یک سرویس بهداشتی کنارش بسازیم وکارخيلي خوبی از آب درآمد!از بچه های هیأت چندنفری کارهای عمرانی میکردند باربدازآنها خواست تا آنجا را بسازند چقدر دستپاچه بودیم تا آماده شود!باربد هم دوست داشت همه ی اینها فرمالیته و ساختگی بودتابلکه دلگرم شود مسئولیت زندگی رابه عهده بگیرد!دیوارها نیاز به سرامیک داشت ولی به پیشنهاد من آنرا سیمان سفيدزديم تا من بتوانم آنرارنگ کنم و راحت نقش بزنم!بله تمام شد ومن آنجا را رنگ کردم گلبهی خیلی ملایم!بایک حاشیه ۲۰سانتي متری که در درونش فنجان وقوري کشیدم و این طرح را تکرار کردم آنقدر دقیق بود که نگارکه طراح گرافیست بود به وجد آمده بود و باورش نميشد!همه ی این طراحی حاصل دقت و تلاش و کمک مداومی بود که در روزمرگی نگار پای کارهای گرافيکش انجام میدادم و علم آموزی میکردم دور گیری رابا قلم مشکی زدم و آنقدر زیبا شده بود که انگار یک ردیف سرامیک منقّش روی دیوار نصب شده بود!باربد افتخار میکرد ومن از حس خوشحالی اش بال درآورده بودم!پرده های حريرسفيدي خریدم و بااندازه های دقیق دوختمشان وبا میل پرده های طلایی پشت دری نظم خیره کننده ای به آن محیط دادم کمرش راهم باگيپور میوه ای جمع کرده بودم و چه چینهای زیبایی خودنمایی میکرد درونش!حالا لوازم آشپزخانه راچيدم و فرش مخصوصش را پهن کردم!چقدر حس و حال خوبی داشت!پنجره آشپزخانه روبه باغچه بود و نور خورشید آشپزخانه را هوایی و شیدا ميکرد!اما روی شعله های گاز دود کراک پخش میشد و حالات روحی سرخوش کاذبی به باربد من داده بود!بعدحالش بد میشد و عصبی وبه هرچیزی گیر میداد!کلافه میشدم!میرفتم پیش کودکم تا به اوشيربدهم و این دنیای تاریک رابه روشناي امید طفلک قرض بدهم واز او امید بگیرم! خیلی آرام بود و انگار کودکی در این خانه نيست! ماشاءالله! به یاد ندارم که اذیتم کرده باشد چه شامگاهان و چه روزمره!این نعمت خیلی خیلی بزرگی بود که خدای متعال شامل حالم کرده بود!یک روز که مامان راضیه پسرم رابه همراه عمه هایش برده بود خريد؛باربد شتابان به خانه آمد و از من خواست که به خانه پدرم بروم و چند ساعتی با دوستانش خلوتی داشته باشد!تااسم رفقایش را آورد به هم ریختم وگفتم:حالا که شرایطی پیش اومده که باهم تنها باشیم چرابايد برم ودوستاي م.ز.خ.ر.ف.ت بیان تو خونه ی من واينجارو به گند بکشين؟! صدای دادش بلند شد!میدانستم آرام حرف زدن هیچ تأثیری ندارد برای همین خواستم حرف آخر را اول بزنم و این تصميم بازبه ضررم تمام شد و آمد که به زور بيرونم کند؛گفتم :من از اینجا تکون نمی خورم و جای رفيقات تو خونه ای که من نفس ميکشم؛نيست!گفتن همانا و پرت کردن شمعدانهای لاله عباسی با آنهمه گوشواره ی الماسی به سمتم؛همانا! اصلا نمیدانم چه شد و چطور زنده ماندم تا آمدم بگويم چه کار میکنی فیله ی روی کنسول راکشيدو آینه برنجی هم پرتاب شد وکلا هزار تکّه شد! دستم صدکيلو شده بود ونمي توانستم از روی سرم بردارمش!براي چند ساعت و چند آدم ازخدابيخبر چه بر سرم آمده بود!در وديوارکنده شده بود و زمین پر بود از شیشه وآينه!ومني که میلیونها بار خرد شده بودم وتيزي این خانه داشت مراقطعه قطعه میکرد! در را محکم کوبید ورفت! تاميتوانستم هق زدم و دلم چقدر برای خودم سوخت!تنهانظاره گر این صحنه های عجیب وغریب دلخراش بودم..مات و مبهوت خیره به در بودم... ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌