باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_ام ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 همان درد ها و رنج هایی که حس میکنیم ما را از پا
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_یکم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍
برای یک انسانِعاشق دو اتفاق بسیار
خوش آیندنیاز است : یکی خواندن
داستان خودشبا خیالپردازیهاییکه
از حسهای اطمینانبخش حاصل شده و این حال عاشقیِ او واقعا حالِ عجیب و شیرینی است و نوع نگاه او به تمام اتفاق ها قشنگ است حتی حس های ناشناخته و بدون دلیل را هم خوب تفسیرمیکند و باید ساعت هاپای حرفهای او ازنوع نگاهش به حوادث بنشینی و ببینی
چگونه خودش را در همهی حوادث دخیل میکند و گویا آن حادثه برای خودش اتفاق افتاده ..
و دیگری ؛ شنیدن و خواندن و حس کردن داستان های عاشقانهی یک نفر دیگر.او ازاین نگاهها نیز نگرش اولش را میسازد .. همان آدمی شدم که باید به قولم عمل کنم
حتیاگرخيلی ازتو دور باشم، دلتنگی و حسِ اشتیاقم را در قلبم حفظ میکنم چون من به حفظ تو در قلبم بیش از همه محتاج ترم ..واما پنهانش میکنم ونیمهشبهاباچشمهایم آن را بر صورتم نقاشی میکنم ..من هم باید برای تو کاری کنم
عشقمان یک طرفه نیست ..شما نور شبهای تاریک من بودید وهستيد همانجا که از پشت پنجره های شهرم از شبکه ی چشم تلویزیون وصل میشدم به شبکه های ضریح دلبرت و غرق رویا میشدم آن وقت شروع میکردم از روزمرگی هایم می گفتم و چه آرام و صبور به حرف های من گوش میکردی وپاسخم رابا آرامشی که نصیبم ميکردي؛می دادی و من از این که داشتمت سرخوش بودم و همه چیز را فراموش میکردم بخاطراینکه عشق تو بزرگتر و فراتر از این آشوبهای زمینی بوده وهست!
خب!زمانی که دیگر ظاهر موجه قبل رانداشتم؛مادر مهناز در صحبتهایش ناخواسته مرا رنجانده بود و من بخاطر انتظاری که از او داشتم بیشتر دلخورشده بودم یادم هست که حرف و حدیث خانم های کوچه شده بودم و توقع نداشتم که آذر خانم هم مثل بقیه مراقضاوت کند!من فراموش کرده بودم ولی آذرخانم(مادرعروسمان،مهناز) در کما بود و به طور حتم همه چیز از نظرش می گذشت و پنهان نبود..ایشان لحظاتی به هوش آمدند وتقاضاداشتند که فلانی حلالم کند!درست وقتی به من تلفن شد من خجالت زده گفتم که این چه فرمایشی است وحلالشان کردم!اعلام حلالیت من هماناو پر کشیدن مامان آذر همانا😭او درست شب نوزدهم رمضان المبارک به دیدار حق لبیک گفت و همه را شوکه کرد! درست همان موقع همگی گریستیم ومن واميروباربد به خانه مامان آذر رفتیم تابساط پذیرایی از همسایه ها را فراهم کنیم..باربد دیگر باربدچند روز پیش نبود انگار مامان آذر دعا کرده بود ومن حس میکردم روح او درخانه است نه من*؛بلکه امیر و باربد هم چنین احساسی داشتند!يادش بخیر!روحش شاد!روح همه ی پدران و مادران پر کشیده شادومتنعم از انوار الهی ان شاءالله!🤲مابعد از اتمام کارها به استقبال خانواده مهناز رفتیم و عرض تسلیت داشتیم و همدردی کردیم.بعداز چندساعت به خانه آمدیم وبرای تشییع جنازه بايدصبح زود می رفتیم شمال...محل مادری برای خاکسپاری انتخاب شده بود و ماهم بافاميلها باميني بوس راهی شمال شدیم اميروميثم وباربدو چند نفرازپسرهاي فامیل و مابقی مادخترهاي فامیل ومادرهايمان بودیم...حال خوبی نداشتیم اما نمیدانم باربد چرا اینقدر آرام شده بود و محجوب تر..دعا اثر داشته وداردوخواهد داشت! دعای مادر مهناز بدرقه راه من شده بود ومن داشتم آن را زندگی میکردم ...دلم همین حالا هوای محبت و مهربانی و مهمان نوازی اش را کرد...بیایید برایش صلواتی هدیه کنیم موافقید؟
💐🦋اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🦋💐
خب با این توصیف مراسم جشن عروسی من و علی آقا به تعویق افتاد و باید به احترام عروس مان تاسالگرد مادر مرحومش صبرميکرديم به ناچار نامزدی من و برادرم دوسال طول کشید..مادرم مشغول تهیه جهیزیه بود اما این وسط نمیدانم مهناز خانم ما نازک نارنجی شده و هر از گاهی آزاردهنده شده بود مادرم سعی ميکردبامحبت بيشترجاي خالی مادرش را پر کند اما نمي دانست دارد اورابدعادت ميکند!سرجهيزيه هم باید اعتراف کنم که نیمی از وسایل من رابه اوبخشيدتا شاد شود پدر مهنازبه جهیزیه اهمیتی نمیدادوچیزخاصی هم نمی دانست وفقط چندکالاي بزرگ را موثرميدانست که آن هم خریدش به عنوان شیربها پای علی آقا بود!تاجایی مهناز پیش رفت که در نبود من این کولی های کوچه گرد را به حياط خانه ما می آورد وبا شیرین زبانی مادرم را ترغیب به خرید کالاهای برقی کوچک مثل جارو؛آبميوه گیری و..ميکرد!وقتي می آمدم می دیدم خرید شان را باذوق آورده اند نشانم ميدهندبعدکه می گفتم مهناز خانم شما برای خودتان هم خریدید میگفت نه من از مغازه خرید میکنم! من بانگاه معناداری به هردو پرسیدم پس چراجنس برقی که مهم است را باید از دست فروش کولی بخرید و این کار من برای دیگران کولی بازی شده بود وفکرميکردند من شلوغش ميکنم!بارهاديده بودم مهناز مادرم رابرای قدم زدن به بیرون دعوت ميکندوبعدبا بار ماشین به خانه میرفتند ديگرمادرم جای دختروعروس را عوض کرده بود ومن داشتم فراموش میشدم!خودتان قضاوت کنید بااین که
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_یکم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍ برای یک انسانِعاشق دو اتفاق بسیار خوش آیند
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_دوم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍
دائما طاهر باش و به حال خویش
ناظر باش . عیوب دیگران را ساتر
باش . باهمه مهربان باش و از همه
گریزان باش . یعنی باهمه باش و
بی همه باش . خداشناس باش
در هر لباس باش ..
شهید عارف؛رفیق شهیدم آقای
۰_ احمدعلی نیری _۰
مدتی گذشت نزدیک ایام فاطمیه بودیم..خواهران باربد مدام از ایام فاطمیه ميگفتندتا باربد تلنگری بخورد؛ظاهرش معلوم نمی کرد در دلش چه میگذرد!داخل حیاط خانه مشغول آب پاشی درختهاو گلهابودم که دیدم کلافه است و بیتاب !قدم ميزندوسرش را میان دستانش گرفته و حالتی پرآشوب دارد..ترسیدم حرفی بزنم عصبانی اش کنم!شيرآب رابستم!کنجکاوبودم ولی دلهره نداشتم!به داخل رفتم و برایش آب آوردم از دستم گرفت ولی اينجانبود! حواسش پرت جایی بود که عین مرغ پرکنده اش کرده بود!زل زده بود به من!واشک از گوشه ی چشمانش سرازيربود!اوراچه شده بود؟!دستم را گرفت وگفت که دیگر از این وضعیت خسته شده و باید تغييرکند!داشت مقدمه چینی میکرد!باربد آدم توداری بود وبه سختی میشد سر از کارش درآورد.سرتاپاگوش شدم من ابربهارشده بودم و نمیدانم چرا اینطور ميباريدم! از شدت شوق وشکر بود...باربد خواب زیبایی دیده بود اودرخواب تذکراتی از حضرت رقیه دردانه جان امام حسین علیه السلام گرفته بود وتابحال از جزئیات خوابش برای کسی نگفته اما معلوم بود که یقین دارد به ماجرای خوابش...خب من منتظر این لحظات ناب و بکر بودم وبا تمام وجودم اعلام کردم کنارش هستم و هرچه صلاح بداندانجام میدهم...اولین کاری که کردیم نوارهای ترانه اش را جمع کردیم..کارت پاسور را پاره کرده و آتش زدیم..تمام عکسهای کم وبيشي که از خواننده ها و بازیگران قدیمی داشت هم همینطور!خدای من!بايد بودید ومی دیدید که چقدر دستپاچه است ونميخواهد اثری از گذشته باقی بماند! دلم میخواست درهمان حال زندگی مکث میکرد ومن سالیان وقروني در آن گم شوم و آنقدر نسیم فرحبخش معجزه را نفس بکشم تا تمام عمرم پر بشوم از این اعجاز مسیحایی که مرده را زنده کرده بود...دل که پر از گناه و سیاهی شود میمیرد واقعا باربدحيف بود دلش تیره شود و چقدر برای او خوشحال بودم وبه حال دگرگونش غبطه میخوردم...ومن زندگی ام را همیشه مدیون این معجزات و الطاف الهی و نظر خاص حضرات معصومین علیهم السلام بودم!نقطه ی شروع اتصال باربدو هیأت از همان روز شروع شد...شلوارهای جين جای خودشان را به شلوارهای فاستونی و مقدم و مطهری (پارچه اي/کتان)داده بودند وتيشرت هاو بلوزهاجايشان را با پیراهن مردانه که شکیل و زیباتر بودند؛عوض کردند!این تغییر ظاهر ستودنی بود و قابل تحسین! او فقط به ظاهربسنده نکرد در رفتار واعمال خود هم تجدید نظر کرد اما فکر ميکنيدشيطان بيکارمينشيندوتماشاميکند؟!نه! او تمام قوایش رابه کار میگیرد تا از پادربياوردت! یکی از بزرگترین مشکلات اخلاقی باربد؛خشم وغضب او بود! طفلک تلاش میکرد ولی از کوره در میرفت و راه زیادی درپیش داشت تا به آرامش برسد وبالعکس او من بودم آرام و صبور اما بایک خلق جدیدی که شرایط این چندوقت در من شکل گرفته بود!گناه بزرگی به نام ظن و شک به باربد! این رذیله اخلاقی در من باعث میشد به همه چیز بدبین شوم و حتی وقتی هیأت میرفت من فکرهای بدی داشتم مثلا فکر میکردم او جای دیگری میرود...اینها کم کم کار دست من داد و همه اش از رابطه هایی منشأ می گرفت که باربد با جنس مخالف داشت ومن خواسته یا ناخواسته فهمیده بودم!خیلی تلاش کردم بی خیال این افکار شوم بشوم اما در گوشم پر از این نجواهای شیطانی بود!اوایل در خودم پنهان بود و داشت دیوانه ام میکرد ولی کم کم در رفتارهايم بروز پيداميکردو مرا رسوا ميکرد...من هرشب با مامان راضیه و بهارونگار به هیأت می رفتیم و باربد تنها میرفت!من دلم می خواست با او بروم ولی مخالفت میکرد و دلخورميشدم!کم کم دوستان قدیمی هیأت از باربد خواستند مداحی کند چون بچه های مداحی هیأت رفته بودند تهرانو؛دانشگاه؛و به همین خاطر نیاز بود کمکی داشته باشند!باربد با شوق فراوان به خانه آمده بود و دلش ميخواست که مداحی کار کند...کامپیوتر را روشن میکرد وسی دی های مداحی را می گذاشت و شروع میکرد!ای جانممممممممم! اوایل خارج میخواند و گاهی خنده ام می گرفت ولی تشويقش میکردم و گاهی به اوميگفتم مياندار خانه منم آنجا که نمیتوانم ولی اينجاچرا؟!يادش بخير!بانواهاي هلالی تمرین ميکرد:بين همه ی عشقاي دنیا/عشق است اباالفضل!پورعلوي فاتح بدر است.سال 82بود باربد حتی همکاران شرکتش را طوری انتخاب کرده بود که مثل خودش باشند ولی کم بودند این وسط خب طبیعی بود که از سمت و سوی یکسری طرد شود و مورد استقبال قرار نگیرد همینطور من!امابرايمان مهم نبود!بچه های هیأت برنامه چیده بودند برای مشهدالرضا!دلم داشت پرميکشيد برای حرم و صحن و سرای امام رئوف!همانجا که بهترین جا برای گم شدن بود..رفیق خوب کودکی!ولی نمی دانستم چطور میتوانم از خانواده ام بخواهم که اجازه
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_دوم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍ دائما طاهر باش و به حال خویش ناظر باش . عیوب دی
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_سوم
امام رضا ماراطلبيده بود و بدون هیچ سختگیری با باربدو بچه های هیأت راهی سفرشديم...قبل از سفرباربد گفت: این اتوبوسی که عازم مشهده از اين اتوبوس قديمياست که راحت نیست و ممکنه خسته بشی مسافت زیاده و ما باهم نیستیم باید همه چیزو به جون بخري!ميتوني؟منم دستپاچه سریع گفتم:بعله که میتونم اصلا بگو کف ماشین بشينم ميخام بیام بالاخره همو میبینیم دیگه؟ باربدلبخند معناداری زد وگفت: بعله عاشق دیوانه ی باربد!خیالم راحت شد و مشغول چيدن وسایل ساک شدم! دل توی دلم نبود!خانم ها جدا؛آقايان جدا!یک خانم ۵۰ساله همسفرم بود.به همراه پسرمجردش سفرميکرد و هرجا که توقف داشتیم سریع ميچسبيديم به همراهانمان!بعد وقتی دوباره راه می افتادیم هر دو از کارمان خنده مان می گرفت وبه وابستگی و دلدادگی خودمان می خندیدیم و کلی حرف ميزديم!مادرباصفايي بود ومن از همسفربودن با او لذت میبردم!گاهی برای راحتی اش کف اتوبوس را ملافه باران میکردم ونوبتي میخوابیدیم!چقدر کیف داشت. تمام پروازهايي که داشتم یکطرف این اتوبوس بنزقديمي یک طرف با بچه های مخلص وخوش مشرب وخاکی! واقعا بیزینس کلاس پرواز حتی قابل قیاس با کف اتوبوس نبود من بیشترعاشق کف اتوبوس و حال و هوای آن بودم تا قسمت لاکچري پرواز اختصاصی!مابقی خانم ها هم انگارخوششان آمد!وقتي برای باربد تعریف میکردم میخندید و میگفت آنها راهم اغفال کردی تو!!وقت نماز و غذا بهترین زمان بود تا بالاخره همدیگر را ببینیم واز حال و هوای هم بگوئیم.دراین بین بیکار نبودم و برایش می نوشتم و وقتی بیکار میشد آنها را میخواند..از لبخند زیبای اوموقع دیدار مجدد مشخص بود که چقدر خوشش آمده!بالاخره ما به نیشابور رسیدیم؛قدمگاه و من آنقدر از آنجاخوشم آمده بود که باربد از بچه ها خواست که خودشان بروندوما در مشهد به آنها ملحق میشویم اما مگر اجازه دادند ريختندسر باربد و گفتند نامزد بازی موقوف بچه! خونواده هاتون شمارو به ماسپردن وما به عنوان بزرگتر اجازه نمیدیم! تا دلتان بخواهد سربه سرماگذاشتندو ما را سوار اتوبوس کردند ..بالاخره بعد چند ساعت چشم ما منوّر شد به گنبد طلای امام رضا جانمان!السلام علیک یا انیس النفوس!يا امام رئوف!ای شه ملک طوس!السلام علیک!سیدی یک نظرسوي ما کن....اشک بود که بر کویر خشک صورتم صفاميدادودلم رفت تا پنجره فولادحرم!کبوترانه پر زدم حوالی حرم ودل سپردم به صدای نقاره ...دل مارابسپاريد امانات حرم!✍🕊✍
رگ خواب کبوترها مگر در دست گنبد نیست
که می دانند حتّیٰ، آسمان هم مثل مشهد نیست!
و در هر گوشه ی این شهر دارد نور می بارد
کسی انگار اینجا جز خدا در رفت و آمد نیست
تمام کفش های کفشداری زائرت هستند
نمی خواهند برگردند آقا! جایشان بد نیست
ببین حتی النگوهای من هم شعر می گویند
برای دل به تو دادن کسی اینجا مردد نیست
خراسان تا خراسان رد پایت لطف می کارد
مگر آقا همین جا وقت آغاز مجدد نیست؟
کمی آهسته تر اینجا قدم بگذار می ترسم
کبوتر، زیر پایت قلب زائرهاست؛گنبد نیست!🕊
بالاخره به حسینیه رفتیم وهر کدام در قسمت خودمان مستقر شدیم وبرای حرم رفتن قرار می گذاشتیم و راهی حرم میشدیم و چقدر ذوق زده و خوشحال بودیم ...اولین سفر زیارتی مان بود و چقدر هردونياز داشتیم دل مچاله شده ی مارا ببرند خدمت سلطان مهربانی ها و صافش کنند!آقا جان کنیز دربار نميخواهي!من بلدم برق بیندازم آینه هارا..زمین را...کفش ها را...من بلدم دانه خور دربارت شوم...من بلدم گلهای باغچه ها را آب بدهم...من بلدم گل بکارم میان قالی های سرخت!رج به رج ببافم ترنج و گل و بلبل را...من بلدم دل بدهم و دلم را به امانت پیش شما بگذارم...بگیرید لطفا!بگیرید و توانی بدهيدش تا بتواند روزگار سخت وناملايم آینده را تاب بیاورد! ...وتو ای شاه مرا به دربارت راه دادی و گدا چه داندقيمت نقل ونباتت را..غذايت را..هوایت را..نگاهت را..نگار دلربایت را..صفاي صحن هایت را...
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_سوم امام رضا ماراطلبيده بود و بدون هیچ سختگیری با باربدو بچه
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_چهارم
نجواهای عاشقانه ی من با امام رضا تمامی نداشت! چند روزی درمحضر مبارکش بودیم روز آخر که آمدیم خداحافظی کنیم آیت الله محمدامامي کاشانی را دیدم که گوشه ای ایستاده اند و کنار یکی از درهای ورودی صحن چشمشان خیره به گنبد بود...نجواميکرد و تمام حواسش جمع آقابود! از اینجور انسانهای بزرگ میتوان آداب زیارت را آموخت و تفکر کرد! کارش که تمام شد نگاهمان گره خورد درهم !بی اختیار اشکم سرازیر شد و گویی از چشمانم خوانده بود که التماس دعا دارم!لبخند ریزی زدند و راهی شدند من هم کنارباربد به این فکر میکردم کاش همسفرم روزی حاج آقایی بشود برای خودش و من به داشتنش افتخار کنم...باربدهم مثل من هیجان زده بود که توانسته بود آیت الله کاشانی رادريک قدمی مان ببیند...خداحافظی سخت بود ومجبوربوديم برویم و رفتیم و دوباره راهی سرزمین خودمان شدیم...بعد چند روز رفتیم که عکسها را بدهیم چاپخانه تا خاطرات ثبت شده با دوربین را به آلبوم بسپاریم وبرای دیدنش کیف کنیم ..کلی باديدنشان ذوق کردم دعایش را به جان باربد کردم!او هم از اینکه مثل بچه ها ذوق میکردم خنده اش گرفته بود!خب حق داشتم بعد آن همه دلهره حالا به این چیزهای جدید و زیبا عشق بورزم و حال خوب منتشر کنم!باربد باید دیگر به شرکت میرفت ومن دلتنگ میشدم واوهم مثل من اما بروز نمی کرد و گاهی خودش را لو ميداد! من هم زمانی که نبود از حال و هوای بدون او می نوشتم و هروقت هم حس شاعرانه ای گل میکرد آن را ميسرودم..خوشش آمده بود ومن هم نامه هایم را داخل جیب لباس کارش می گذاشتم البته هروقت که می آورد تا برايشم بشویم بعداتو نامه را داخل جیب لباس کارش می گذاشتم واو موقع استراحت آن را میخواند و کم کم متوجه شدم اثر بسیار زیادی روی روحیاتش دارد واينکار را آهسته و پیوسته ادامه دادم تا توی ذوق نزد!وقتي می آمد لبخند روی لبانش بود و گاهی تکه هایی از نامه را رمز آلود جلوی دیگران به زبان می آورد ومن هم با ذوق وشعفي کودکانه به این دلبری دل ميسپردم!مراسم جشن و عزاداری های هیأت را می رفتیم و باربد حالا دیگر مداح تازه کاری بود که من وقتی صدایش را می شنیدم دعا میکردم نفسش گرم بماند.چندماهی گذشت نزدیک سالگرد مادر مرحوم مهناز شدیم که برای بهار خواستگارآمد واز قضا خواستگار همکلاسی باربد بود وقتی فهمیدکه بهار خواهر باربداست تعجب کرد..سیاوش از بچه مثبت های مدرسه بود و باربد از بچه های شلوغ و پرانرژی مدرسه بود و کلی باهم فرق داشتند باربد مخالف بود بهدلیل اینکه او از افراد خودشيرين خوشش نمی آمد و شخصیت اورا نمی پسندید اما مانع هم نشد خواهرباربد جوابش مثبت بود و طبیعی بود که شخصیت نزدیک به پسرهای آرام رابه امثال شهرام پسر همسایه که مربی خلاف دیگران شده بود را؛ترجیح بدهد!خانواده سیاوش خودشان را خیلی درگيرنميکردندومعتقد بودند پسربايد مستقل و روی پای خودش باشد برعکس مامان راضیه ! که چه بسا کار پدر ومادرسياوش درست از آب درآمد ومن می دیدم که وقتی حمایتشان نبودچطور به آب و آتش میزد و گلیم خودش را بیرون ميکشيد۰
خب جشن ساده ای گرفته شد و خانواده سیاوش زیر بارهيچ مخارجی نرفتندوتمام خرج ها پای مامان راضیه و سیاوش بود..سیاوش دیپلم ریاضی داشت مثل باربد فرصتی برای ادامه تحصیل نداشت و باید کار ميکرد..اوبرعکس باربد اصلا اهل رفیق نبود و مرتب خودش رابه بهار ومامان راضیه میچسباند وباربداصلاتحمل نزدیک شدن سياوش به مادرش را نداشت و باید بگويم حسادت میکرد!مامان راضیه هم برای خاطردخترش جولان ميدادولي به موقع رئیس میشد و حساب کار دست سیاوش می آمد..بهار همه جوره کوتاه می آمد و دوست نداشت بین خانوادهها اختلاف بيفتد.یاد خودم می افتادم با. این تفاوت که بهار هیچ کدام از حسها و دلهره های من را نچشیده ونه لمس کرده بود حس تلخ رقیب آزارش میداد به خیانت که نرسیده بود...دختر همسایه سیاوش رادوست داشت سیاوش هم بی میل نبود ولي خانواده ها همدیگر را نپسندیده بودند ووصلت سرنگرفت ومن هربار می دیدم که خواهران سیاوش برای زهرچشم گرفتن اسم اورا می آوردند تا بهار را اذیت کنند ولی من بيکارننشستم و جای بهار جوابشان را میدادم که دختر همسایه مهره ی سوخته است و اهمیتی برای سیاوش وبهارندارد بیشتراز این خودتان را خسته نکنید اما چه موجودی است زن که فتنه هاميکنداگر بخواهد!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_چهارم نجواهای عاشقانه ی من با امام رضا تمامی نداشت! چند روزی
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_پنجم
نسرین بزرگترین دختر خانواده سیاوش (خواهر)بود و ازدواج کرده بودوشيطنت او مرا یاد منیره خواهر عروسمان؛می انداخت!عجیب بود که نسبت به همسرساده وبی شیله وپيله اش بسیار بی تفاوت است و درعوض عشوه ها و خنده های مکررش نثار مردان دیگر ميشد!رفت وآمدش به خانه مامان راضیه عادی بود ولی رفتارش نه!اوایل همه چیز عادی بود ولی بابرنامه هایی که می چید متوجه شدم دلیل مهربانی اش خاله خرسه طور است و فتنه ها زیر سر دارد!گاهی می دیدم هر فرصتی که پیدامیکند باباربدگرم میگیرد و این گفتگو را آرام به گوشه و کنار ميکشاند!دوباره تمام انرژی های منفی و شک وظن در وجودم شعله کشيدو باز درمانده شدم!به باربد تاکید کردم که دوست ندارم با این وجنات با نامحرم جوری بخندی که صدای خنده تان تا چند خانه آن طرف تر برود!چرا با خانم ها اینقدر گرم نميگرفت!؟ مسافرت به محل پدری سیاوش اوضاع را بدتر کرد و متاسفانه من شبها راتاصبح نميخوابيدم و متوجه رفتارهای مشکوک بيشترازطرف نسرین بودم! مرد بیچاره ی من!چقدر ساده و بی رحمانه اسیر وسوسه های شیطان میشد و پیش میرفت در چنگال زنی که هم به شوهر مظلومش پشت پا میزد وهم حال خوب مرا خراب تر ميکرد!تا آن موقع لرزیدن دست ها مال توی فیلم ها بود اما حالاداشتم خودم دستانم راميديدم که به این طرف وآن طرف میرفت وبدون اینکه فکر کنم پریدم بیرون و دقیق شدم آن وقت شب در اتاقیکه باربد خوابیده چه کار دارد؟ما زنها یکجا بودیم و آقایان دیگر مشغول بساط دود ودم بودند ...او به همراه باربد از اتاق بیرون آمد و باربد راهی بساط شد اصلا آنها اینکار را بدنميدانستندوپاي بساط بودن کار مردانه بود!! ولی به نسرین چه که بیاید واو را بیدار کند؟همانجا به نسرین تاکید کردم حدخودش را بداند ولی او بلد بود مظلوم نمایی کند و جلوی بقیه فیلم بازی کند!بالاخره دستش رو میشد واوضاع به این منوال نميماند!بدتر ازهمه این بود که آقا باربد ما هم از دست من شاکی شد که چرا اینطور بانسرين رفتار کرده ام این درحالی بود که من دور از چشم دیگران به نسرین تذکر دادم واو کی اخبار این گفتگو را به باربد مخابره کرده بود؟😳😱خب!هرکسی در کاری خبره است و نسرین کار پلیدش را خوب نه؛بد؛بلد بود!!این شروع غفلت باربد و برگشت روزهای تلخ به زندگی مان شد و چقدر ما انسانها این روایت امام صادق علیه السلام را جدی نميگيريم!مؤمن تازمانی که برادر دینی خودش را مؤاخذه کرده نميميردتا به آن عمل دچار شود!وحالا بعدسالها دارم میبینم که به تمام این مسائل گرفتار شده و من برایش دعا میکنم سروسامان بگیرد و اینقدرتلخ و گزنده دست وپا نزند!اوبه زندگی ما بد کرد وحالا تاوان زندگی هایی را میدهد که شاید مثل من عاقبتشان بخيرنشدو راهی جهنمی سوزان شدند!کسی چه ميداندروزگار کجا جبران میکند چه خوب چه بد همه در این منزلگه مسافريم!
توشه های خيربرداريم!
و این سرگذشت ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_پنجم نسرین بزرگترین دختر خانواده سیاوش (خواهر)بود و ازدواج کر
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_ششم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍دو چیز پایدار است ؛رنج و عشق که هردوباهم اگر عجین شوندوسعت رنج تو ، غمهاو اشکهای دیگرانهم¹
میشود.. این رنج ،غمهایش راهِ توسل میشودو کنار اشکهایش
شفا هم میدهد .
باید اندکی صبرميکردم تا سالگرد مادر مرحوم مهناز که تمام شد؛آماده عروسی مهنازخانم و علی آقاشويم! بزرگترها گردهم آمدند و سیاه از تن اهل خانواده درآوردند و قراربراين شد که عید سعید قربان مراسم جشن عروسی شان برگزارشود...خیلی فرصت نداشتیم واز طرفی من و باربد نگران شب حنابندان بودیم که با دعای عرفه و مراسم در تداخل بود!البته اولویت با مراسم دعای عرفه امام حسین علیه السلام بود وبرای رفتن به مراسم عرفه مادرم را راضی میکردم تادلخور نشود وباخيال راحت به نیایش بپردازم!بااین وجود مرتب از اینکه پس آرایشگاه چی؟ زن داداشت تنها تو آرایشگاه بمونه؟ ومن خیلی شیک و مجلسی این مسئولیت خطیر را به منیره خانم واگذار کردم و گفتم بهتراست خواهرشان را مهمان کنيم و به جای من دو خواهر مهناز بروند آرایشگاه به حساب آقای پدر!😉واز این درایت خب کاملا مشخص بود که مخالفتی در کار نیست ومن حالا به خواسته ام رسیده بودم وبا همسرم باربد راحت میتوانستم به دعای عرفه بروم وبايک حرکت حرفه ای هردوطرف را راضی نگه دارم وخداراشاکر بودم که در هر شرایطی هوای مرا دارد و بوسه ای از خوشحالی سمت آسمان پرتاب کردم و راهی امامزاده شدیم و برنامه را براین گذاشتم که با یک حرکت ساده برای مراسم خودم را آماده کنم ...وقتی مراسم تمام شد به خانه رفتم وسریع لباسم را پوشیدم و یک شينيون ساده انجام دادم چون که محجبه بودم وقرارنبود بدون روسری باشم مگر در مواقعی که محارم بودند و عکس میخواستیم بگیريم .. چادر مجلسی شاد و زیبای مکه را سر کردم وعين ماه درمجلس درخشيدم🤪تعریف ازخود نبود خب!یک خانم باوقار باحجب وحيازيبايي بیشتری به خانم کم حجاب نیمه عریان دارد!وطفلکي مهناز بخاطر من گاهی مؤاخذه میشد که خواهرشوهربه این ماهی وباکمالاتي 🙈رانتوانسته برای فامیل خودشان لقمه بگيرد؟بعداز نامزدی من ابوذر ازلحاظ روحی سخت مشکل پیداکرد و همه متوجه این عشق او نسبت به من شدند وازقضا پدرومادرش نسبت به این قضیه موافق بودند و همین او رابیشتر آزار داده بود! من يک جورایی دلم برای مهناز می سوخت ولی چاره ای نداشتم؛ صلاح زندگی همه رادر انتخاب باربد دیده بودم و اصلا قصد دل شکستگی کسی را نداشتم..دلم شور میزد و خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفت جز وقت رقص و شادی که مجبور شدم عکاس باشم تا بهانه داشته باشم که نرقصم و مدام منیره متلک هایش را روانه میکرد که آدم عروسی برادرش نرقصد کجا برقصد؟مشکلی پیش آمده آبجی علی آقا؟من هم خانمی کردم وبالبخندگفتم:دلم نمیاد کوچکترین صحنه از عروسی داداشم رو ازدست بدم وثبتش نکنم!تازه داداش علی رو خواهرش خیلی غيرتيه پنجره هم که بازه محل ديدزدن اقايونه عزیزم ضمنا آقامونم حساسه قبلا قرامو خونه بابااينادادم نوبت هنرمندی شما ست!دست از سرم برداشت وبه دوستاي خودش ملحق شد!اوف بلندی کشیدم واز این بحث و گفتگو زندایی های مهناز که طلبه هم بودند کلی انرژی گرفتند وبا ماشاالله گفتنهای مکررشان معلوم بود که تاییدم کردند و من به روی خودم نیاوردم!مراسم تمام شدو باربد رانديدم!دلهره ام بيشترشدتافهميدم بارفقاي قدیمی مشغول د.و.د. و دم شده و حال بدی سراغم آمدنميدانستم به رویش بیاورم یا نه ولی وقت خوبی برای حل مشکل نبود وباز کوتاه آمدم ...
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_ششم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍دو چیز پایدار است ؛رنج و عشق که هردوباهم اگر عج
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_هفتم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊
🪴زندگی با معنویت🪴
گاهی در زندگیِ زن و شوهری💞 حال خوشی نداریم. 😔
و انگیزهای برای تحرّک و تلاش وجود ندارد. یکیاز مهارتهایی که میتواند فضای بیروح خانه🏡 را تغییر دهد شنیدن یا دیدن چیزی است که نقش آن ایجاد تلنگر 🧐و استارت زدن است. لذا گاهی در فضای خانه🏡، پخش صدای زیبا و ملایم قرآن، مناجات، روضهای دلنشین یا کلیپی زیبا از شهدا و یا سخنان کوتاه اخلاقی، جرّقهای میشود تا فضای سرد خانه 🏡را گرم ☀️و با انگیزه کند اتصال همسران به معنویت 📿عامل ازدیاد آرامش و گرمابخش زندگی خواهد شد!
روز عیدسعیدقربان عروسی به خیر و خوبی برگزار شد وقرارشد سه ماه بعد عروسی مابرگزارشود دوباره من وباربدهرکاری کردیم تا موافقت کنندکه به جای عروسی به زیارت خانم جانممممممممممممم بی بی زینب کبری سلام الله علیها برویم؛قبول نکردند وباز حسرت زیارت مبارکش به دل ما؛ماند!باز هم می گویم شاید اگر بزرگترهای ما به معرفت بالایی رسیده بودند میتوانستند از آمال وآرزوهايشان بگذرند و این قدرنگران حرف مردم نباشند!مردمی که در سختیهای من هیچ نقشی به جز تماشا نداشتند و فقط پيشنهادراحت ترین ومنفورترين حلال خدا؛طلاق را ميدادند!چقدر انزجار دارم از این کلمه و چقدر دلم برای زندگیهایی که با کوچکترین کم وکاستی دستخوشش شدند؛ميسوزد!اين که میگویم دلم میسوزد داغي ست که از دیدن بچه های بیگناه طلاق به جانم شعله میکشد!پیامدهای منفی و اجتماعی زیادی که شامل حال شان ميشود!کاش که هیچ ازدواجی به این راه جهنمی کشیده نشود!😔
بله!سه ماه مثل برق وبادگذشت و سعی کردم باربد را درگیر خریدهاي جذاب عروسی کنم و کمتر از جمع رفقای ناباب به ظاهرپنهانش مستفیض شود!کت وشلوار خاکستری و بلوز سفید مردانه وکمربندو کفش مشکی اش؛برازنده اش بود!بامحاسني که انگار خضاب شده بود!اوبه طور وراثتي از محاسني روشن تر از موهای مشکی اش بهره مند بود ومن چقدر اينهارابه او یادآور میشدم که شاکرخداباشد و قدرش رابداند!لبخند میزد و عمیق درفکرفروميرفت ودست برمحاسن زیبایش میکشید ودرآينه محوتماشاميشد!بعد من هم عاشقانه هردو را نظاره گر بودم!باربد و روح زيباپسندش را!باربدو روح پاکش را که وقتی وضو می گرفت وبه نماز می ایستاد خانه در رقص و آواز ملائک میشدند ومن از نور او خورشید رابه سخره ميگرفتم!همانطورکه حالا از نور نمازهای شبش؛به ماه طعنه ميزنم،که ای ماه!بهترنيست پشت ابر پنهان شوی ؟ماه من وخدا همدیگر رادر آغوش گرفته اند!به زمین بياو همراه من، به تماشابنشين وزیباترین بعد بندگی خدا را ببین ودیگر اینگونه در جذر ومد نباش!بياحالا جذر ومد این زن را ببین که در پس پرده های شب؛نجواهای همسرش را با دیده ای اشکبار در سلول به سلول تنش ذخیره میکند تا سلول به سلول فرسوده ی گذشته از پیکرش رخت برببنددوبا او به پرواز درآيد!قلم من دارد میرقصد وقتی تمام اینها را دیده وداردبازگو ميکندبرايتان!🥰
__بعداز مراسم جهاز برون و خرید عروسی که تاميتوانستم به هردو طرف رحم کردم تنها جایی که نتوانستم قانعشان کنم سرویس طلا بود که مامان راضیه قبول نکرد که سرویس طلا ظریفتر و ارزانترباشد و یک سرویس کارتير دورنگ سفید و طلایی انتخاب کردیم وفقط ساعتهايمان ست بود و دوباره از زیر دستشان برای خرید حلقه که برایشان سنگین هم بود؛شانه خالی کردیم و لباس شب حنابندان هم آنقدر پارچه اش زیبا بود که خیاط مان باهنرش زیبایی پارچه اش راصدبرابرکرد حريرموهر سبز ملايم با انبوهی از ميني مرواريد های رنگین کمانی دل هر دختری را ميربود چه برسد به آقای داماد!روز موعودفرارسيدبايد ازصبح میرفتم تابراي شب آماده شوم!نمیدانم چرا دلم شورميزد!بنارابر این گذاشتم که از دلهره های عروسی و خستگی های آن است ویا اینکه من عروس زیبایی خواهم شد وياطبق تجربه های تلخ برخی دخترها که دفتر نقاشی درهم وشلوغ وچک نقش وپیش تمرین یک آرایشگر ميشدند؛نشوم؟!ساده بگويم موش آزمایشگاهی نباشم! واز چیزی که هستم،تنزّل پيدانکنم!باربد برایم غذا آورده بود وبالبخندهايش میگفت که امیدوارم وقتی آمدم نشناسمت! همین طور هم شد ولی....
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
..
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_هفتم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 🪴زندگی با معنویت🪴 گاهی در زندگیِ زن و شوهری💞
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_هشتم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊
مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ
احیا میشوم با یاد تو،
یاد تو نیست جز در رضایت تو!
فعل رضایت را در سوره ی فجر یافتم!
شب زیارتی ارباب مهربانم وباز هم دلتنگی های پی در پی ما برای نگاه پر مهرش...
#آقایامامحسین...به توازدور سلام..به توازطرف وصله ی ناجور سلام✋
داشتم از آینه آرايشگاه خودم را براندازميکردم؛الحق والانصاف بیخود وبی جهت اسم در نکرده بودند ونه تنهازيبايي را حفظ میکردند که صدالبته هنرمندی شان هم قابل تحسین بود!نه فقط من؛بلکه درموردتمام عروس های آن شب،صدق میکرد!باربد دیر کرده بود وبرای خلاصی از استرس شروع کردم کمی در دلم باخدانجواکردن،بعد کمی باانگشتانم ذکر گفتم ولی باز آرام نگرفتم!رفتم سراغ آرايشگرم و شروع به تمجید وتعریف از اوکردم و تیم مجرّبش وآنهاهم برخلاف آرايشگرهاي از خودراضی خیلی متواضعانه لبخندميزدندو ممنون بودند که قدردان هستم!بااینکه اجازه عکاسی نداده بودم بازهم مناعت طبع داشتند و درکشان بالا بود اهل ادابازي هم نبودند!چونکه!چونکه! خودشان هم محجبه واهل تقوی بودند از اصالت و ارادتشان به اهل بیت علیهم السلام که نگویم!دوست صمیمی مامان نوشین بودند ومن چقدر خوش به حالم شده بود!بالاخره چندنفرآمدند وسراغم را گرفتند بهار و چندتا از اقوام باربدوخودم!ولی خبری از باربد نبود!کلافه بودم وتعریف وتمجيدشان هیچ اثری بر حال واحوالاتم نداشت!باخودم گفتم غلط نکنم چیزی شده وآنهانميخواهند به من بگويند!😔🥺در جواب اینکه باربدکجاست؟گفتندکه آرايشگاهش طول کشيدماآمديم که خسته نشوی تا او بيايدتوراببريم!گفتم ولی قرار من و باربد این نبود قراربودتنهابيايدو به عکاسی دوستم برویم واصلاخودش گفت ببینم وقتی آمدم امیدوارم نشناسمت!هرچه گفتم انگاربيشتر ناراحت ميشدندوباز حس های بد به من حمله ورشدند!هواتاريک بود و باید به خانه مان میرفتم تا مراسم حنابندان برگزارشود محبورشدم آبروداری کنم ولی انقدراصرار کردم که بهارمحبورشد همه چیز رابگويد! باربد گواهی نامه نداشت و یک ماشین پرايدسفيداجاره کرده بودیم تا شب حنابندان و عروسی خودش راننده باشد برای راحتی من!ولی بخت بامايارنبود و قبل از اینکه باربد به دنبالم بیاید دوستانش پشت فرمان نشستندتا بلکه باگواهي آنها پلیس به اوگيرندهد چون کار من تمام نشده بود به بوستان باراجين که مسیری کوهستانی داشت رفته بودند و متاسفانه پراید خوشنام مثل همیشه چپ کرد و ماشین خسارت دید وخداراشکر آقای داماد سالم ماند!ولی غم انگیز بود وفکر خسارت ماشین آن بنده خدا و حال بد باربد؛نميگذاشت بازهم لذت بخش ترین قسمت زندگی تلخ و گزنده شد! تمام تلاشم را کردم تا گریه نکنم واداي آدمهای شاد را در بیاورم بادیدن خانواده ام بدتر هم شدم ولی هنوز خبردارنشده بودند وباز هم باید آبروداری ميکردم! خدایا چرا تمام نمیشود! من طاقت ندارم...خدايالطفا🤲😭💔
وقتی باربد رادیدم آن هم با جمع فامیل داماد مگر میشد که از ماجرا بپرسم و جویای احوالش شوم..فقط اشک در چشمانم حلقه زد و شهره خاص وعام شدم که چقدر دستپاچه و عاشق پیشه است که لبخندی از سر این افکار شیطنت آميزشان زدم و همه چیز را بلعیدم و نگاه نافذ باربد و لبخند ملیح و دلی که میدانستم زیربار این واقعه دارد له میشود را پذیرا شدم!به جشن باشکوه من خوش آمدی باربد جنجالی من!....💐🌙✨💫
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
.
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_هفتم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 🪴زندگی با معنویت🪴 گاهی در زندگیِ زن و شوهری💞
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_هشتم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍
این اطمینان قلبی را در تمام وجودم
ایجاد کرده ام که چهرهای عمیق و زیبا
از یک زندگیِ دیگری وجود دارد که با
وجود تو معنا میشود و ارزشی جدید
به نام استقامت و صبر و شُکر و تلاش آن رامیسازد .. جهادٌ مستمرٌ في حياةٍ عابرة..
#امام_زمان💚
باربد قدمهایش سنگین بود وبه آسانی حرکت نمی کرد.سالم بود ولی با شرایط پیش آمده میدانستم در دلش کوهی از اندوه است وبازبايد تاوان میدادیم!دلم برای هردو هایمان سوخت ولی یکجورهایی از اتفاقی که افتاده بود؛شاکی بودم!اگر اتفاقی برایش می افتاد؟😱😨وهرچيز بد دیگری میتوانست این روز زيبارا از مابگيرد!خداراشکر که کنارم نفس میکشید!مراسم برگزارشد ولابلاي این مراسم هرجاکه فرصت پیش می آمد صحبت میکردیم ومن از اینکه حالا چه ميشود؛درسکوتي عمیق رفته بودم!روزبعدهم باید صبح زود به آرایشگاه میرفتم وبرای همین باربد به خانه شان رفت ومن از شدت خستگی نمیدانم کجاوکي وچگونه به خواب رفتم!صبح بعداز نماز باربدآمد و راهی شدیم حالا میتوانستیم راحت حرف بزنیم راننده هم شوهرعمه مهربان باربد بود که مردی همه چیز تمام بود درست هم سن و سال پدرم! باربدگفت که متاسفانه خسارت بالاست و باید هرچه کادوی عروسی جمع شد را برای خسارت کناربگذاريم!😐☹️حرفی نداشتم ولی با خودم در جدال بودم که این اتفاق چرا باید درست دراين شب برایمان می افتاد! قرارشد یک ماشین دیگر اجاره کنیم و موافق گرفتن ماشین اقوام نبودیم! اما این بار با رانندگی یکی از آدمهای موجه اطرافمان!من آن روز را فراموش نمیکنم!روزی که لباس سپيد بخت برتن داشتم و باید با همان لباس سپيد از خانه باربد به آغوش خداميرفتم که اگرغيراز این بود جایی برای رشد نداشتم!تاج وتور عروسی من راياد ملکه ها می انداخت!بله حالا من ملکه ی این خانه بودم؛خانه ای که با مامان راضیه عهد بسته بودم که جدایی نیندازد بین شان!برای همین اتاقی به وسعت ۳۰متر اختصاص داده شد به ما ومن به خودم قول دادم که آشیانه ام به قصرشباهت داشته باشد قصری که پادشاهش؛باربد بود ومن عاشقانه اورا دوست داشتم! باوجود اینکه همه ی اطرافیانم در شوک بودند که چرا خانه ی مستقلی تهیه نکرده ایم وچرا من به این قضیه روی خوش نشان داده ام؛من از این وضعیت خیلی هم راضی بودم وخوشحال!آنقدرکه همه میدانستند جان و دلی ست ووانمودش نميکنم!خیلی در آرایشگاه معطل نشدم وبعد از تمام شدن کارم؛باربد با لباس دامادی اش که خیلی هم برازنده اش بود با دسته گلی به استقبالم آمد ومن بازهم همه چیز راباديدنش به دست فراموشی سپردم!شنل خزدارم راکنارزد و خودش نظاره گر عروسکش شد!لبخندش رادوست داشتم چون با همیشه فرق داشت!ذخيره اش کردم برای شب وروزهای سخت و طاقت فرسا!چادر سفید مجلسی رابازکردوروي سرم گذاشت! به او گفتم نظرت چیست مرا بقچه کني!؟وکلي خندید و اجازه ندادحتي خانم ها تماشايم کنند!داخل ماشین مرتب از زیبایی این عروس میگفت واینکه بعداز عکاسی و پایان مراسم به بوستان جنگلی برويم! باربد وقت نماز به عبادتش مشغول شد و اجازه نداده بود نه گروه موسیقی داشته باشیم ونه باند و ...ابزارآلات موسیقی!میخواست بدون لهوولعب بدون گناه مراسم برگزارشود!قصد داشتیم که مولودی بگیریم ولی به دلایلی نشد!ولی باز هم آتش پاره های فامیل هرکاری از دستشان برآمد؛کردند و باربد را ناراحت کردند!به هرحال گذشت وخیلی خیلی عالی برگزارشد همه چیز!
اما...
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_هشتم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍ این اطمینان قلبی را در تمام وجودم ایجاد کرده
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_نهم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍هنوز من برای این مسئله حل نشده که یک وجودی را میبینم که من را تسخیر میکند و هیچ چیزی دیگر جز او نمیبینم و او چنان وسعت روحی داردکه حتی شنیدن اسمش من را به او الصاق میکند و هیچ چیزی از
بقیه نمیشنوم و نمیبینم جز او و فقط هم جسم و چشم و لحن صدا و نگاه وظاهر او نیست ، بلکه عظمتی از روح اوهست که من را فتح میکند .. گویی اوخصلت هایی دارد که نیازهای اساسی روح تو است ..چهقدر این انسانها
امروز کم شده اند ..هرجا پیدا کردید
زانوی شاگردی بزنید..
یا صاحب الزمان من آرامش این زمانم را ازشمادارم..صدایتان کردم و چه زیبا درآغوش اجابت تان غرق شده ام...زانو زده ام آقا!امشب صاحب عزاشما هستید!عاجزانه تمنا دارم که اگر کسی مثل من جاهل گره هایی عمیق از تاریکی به قلبش سنگینی می کند؛دريابيدش! عاجزانه امشب برای تمام آسمان خوابها؛معتادان کوچه وخیابان؛معتادان درون خانه ها که کم هم نيستند؛دعاکنيد!التماس دعا 🤲
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان🖤
🔖بعداز تمام شدن عروسی بايدبگويم هرچه طلاداشتيم؛فروختيم!من خجالت زده ی مامان راضیه بودم! گردنبند بلند وضخيمش را خیلی دوست داشت!۶النگو و حتی گوشواره هايش!همه راداد!باهم ازخيرهمه طلاها گذشتیم!سرویس طلای من والنگوهاوهرچه کادوی نقدی و سکه بود راداديم!متاسفانه طرف حساب ما،آدم دندان گردی بود وبيشتراز خسارتش گرفت تارضايت بدهد!من علاقه ای به طلا نداشتم واز کودکی این خصلت را داشتم که برایم مهم نبود و این خصلت را بازهم مدیون سختگیری های مادرم بودم وبی تفاوتی به زرق وبرق دنیا برای ماعادي شده بودامابراي مامان راضیه خیلی خیلی سخت بود!اوعاشق طلاهايش بود!دلم میخواست طلاهايش رابرميگرداندم ولی حیف که نميتوانستم!آرزو میکردم روزی جبران کنم ولی چطورش رانميدانم!بازهم هرکاری میکردم تا خاطرش آزرده تراز این نشود! خدا وسط ماجرا به نظاره نشسته بود و ملائک می نوشتند که در ذهن و قلبم چه میگذرد اما این رزق چه زمانی شامل حالم میشد!؟نميدانم!کاش در اوج سختی ها بازهم بیشتر صبرميکردم!نرم تر!لطيفتر!وپاداش صبر پررنگ تر وسنگينترم رزقهاي بیشتری در پی داشت!من آدم خوشبختی هستم که در اوج رنجها به رشد رسيدم!روزهاوشبها متفکرانه به این مسئله مکرر و عمیق فروميروم که همسرم باربد؛باعث رشد من شد! اگرهرکدام از گزینه های به ظاهر عالی انتخاب من ميشدند؛مطمئنم الان در این جایگاه از رشد نبودم!ودرجاميزدم!حتما پسرفت میکردم وپيشرفتي حاصل نميشد!خداراشاکرم که به واسطه ی این انتخاب به اینجا رسیدم! باربد وقت وبی وقت دنبال کار ماشین بود و کلافه تر از همه! همین رفت وآمدها پای رفقای جدیدی رابه زندگی مان باز کرد!رفقایی که فقط به منافع خودشان فکر میکردند وباپنبه سرمي بريدند!تصورنکنيد که باربدشخصيتي ثابت و مستقل نداشت!نه!او در کشمکش با شیطان گول میخورد و تجربه کافی برای نه گفتن دربعضی مواقع وانداشت! ولی اگر میخواست کاری کند تمام دنیا هم اگر اراده میکردند راه به جایی نميبردند!او ذکاوت و هوش بالایی داشت اما احساساتش گاهی برعقلش چیره میشد و جذب دوستانی خارج از بعد میشد! امشب داشتم برنامه ی حاج حسین در گلستان شهدای اصفهان راميديدم!باربد مثل من باران به چشمهایش بيگدارميزدوخيس بود!ماچه گوهرهايي دادیم که الان راحت نفس ميکشیم؟سهم من وتو از این سفره چقدراست!؟چقدر قدر نعمت راميدانيم وچقدرشاکريم؟!🥺
دلدادگی ها ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_نهم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍هنوز من برای این مسئله حل نشده که یک وجودی را م
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهلم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍
قلبِ تو مثل دریا جزر و مد دارد !
گاهی حال با خدا بودن را داری
گاهی حال عبادتِش را نداری ..
تو با رفت و آمد بین خوف و رجا
و رفت آمدِ مستمر طول روزت با
نیمه شب هایت میتوانی روحِ خودت
را آموزش بدهی به لطافتی که امام
با آن خدا را ملاقات میکندو این
نیاز به تمرین دارد. روحِ تو نیاز به
عینک امام دارد..بیا و برای این شب مقدس بیعت کنیم با امام زمان عزیزمان که تنهایی این روزهايش راباعثيم!کاش شب ولایت نیتهای زيباکنيم و حضرت عیدی که ميدهد؛دستمان کوتاه و پراز باروت گناه نباشد!
#لبیک_يامهدي💚
✍من از روزهایی می نویسم که دردو شفا؛غم وشادی؛شب وروز وکلمات متضادبسياري در زندگی ام جاری بود!بعداز اینکه دوستان جدید باربد یکی یکی رو شدند دوباره اختلافات من و مامان راضیه با باربد پر رنگ شد!وقتی نمیتوانست متقاعدمان کند؛میرفت و ساعتها پیدایش نميشد!ومن در لاک تنهایی ام فروميرفتم و از تمام اعتراضات خود پشیمان میشدم و خودم را در تنهایی محاکمه میکردم که چرا اینطور از اوشاکي شدي؟ودوباره گریه امان نميدادو بلند میشدم چادر سرميکردم و کوچه را برانداز میکردم تا شاید اوراببينم اما فایده ای نداشت!بازبان نرم دوستانش راهی خانه های مجردی میشد و خودش را و من را به دست فراموشی ميسپرد! ديگرلباس های دوست داشتنی اش رانميپوشيد! لج میکرد و محاسنش را کم کم کوتاه میکرد یعنی نرم و آهسته داشت تغییر میکرد من داشتم از این روزهای تلخ می گذشتم اماگفتنش سخت است و نوشتنش راحت!امالحظه به لحظه آن به اندازه سالهاميگذشت و هرچه می گذشت سختتر میشد!حالا دیگرزمستان بود و باربد بساط دود و دم رابه خانه آورده بود و کنار بخاری مشغول بود😱😨با دیدن بساط او داشتم سکته میکردم و بوی آن باعث شد مامان راضیه خبردارشود وبه اتاق ما بیاید!با دیدن رنگ و روی من میدانست که حال وروز خوبی ندارم و کار به جاهای باریک رسیده است!😔خب طبیعی بود که دادوفریاد به راه بیندازد و دعواشود!باربد هم برای اینکه کم نیاورد صدای خودش را بلندکردوتامی توانست داد وقال کرد و هرچه دم دستش بود را شکست و بیرون رفت..وقتی میرفت تازه باید پای نصیحت های تکراری مامان راضیه مينشستم!من کم وکاستی نداشتم ولی این باربد بود که دنبال آشوب بود!ازرفقايش متنفر بودم و دلم میخواست خفه شان کنم! تا روزی که پیشنهاد داد که بیا با دوستم و نامزدش به یک رستوران برویم!من دیگر آن دختر آرام نبودم!سعی میکردم با کنایه آزارش دهم!به همین خاطر به او گفتم پاتوق شما مال خودتان!😒من نمی آیم و خودت با آنها مثل همیشه خوش باش!ولی اینبار گول اوراخوردم وبا این روش مراباخودبرد که میخواهد مرا به گردش ببرد!من هم مدتهامنتظربودم که بیاید و تمام وکمال مال من باشد!سعی کردم عالی به نظربيايم و آماده شدم!اما وقتی دوسه خیابان را که رد کردیم یک زوج به ما اضافه شد!حال بد وفکربدو زبانی لال وپاهايي که توان ادامه نداشت!آن مرد؛نادربود ونامزدش؛شقايق!هردو اهل همه چیز بودند الّاحجب وحیا! عشوه های بی مورد؛خنده های بلند!چشمکهاي پی درپی برای باربد!وبی غیرتی نادر نسبت به این رفتارها!😱😥
و این سرگذشت ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهلم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍ قلبِ تو مثل دریا جزر و مد دارد ! گاهی حال با خدا
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهل_یکم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 روح انسان فقط با یک سری
چیز ها منظم میشود و هرچه
غیرآن باشد روح را کدر و نامنظم
میکند _ چون خاصیت روح ، انیس
شدن با اشیاء بیرونی و کلمات و واژهها
و آدم ها و .. حتی با حالات قلبیِ روحهای
ملکوتی و برزخی نیز میتواند انس بگیرد و
به آن ها شبیه شود ، هر چیزی برای ملاقات
روح با آن دو لبه استلبهای سکوی پرواز است
و لبه ی پرتگاه .. ! برای فهم آن نیاز به تفکر
و اندیشه و سیری در تجربهی صفحات تاریخ
داری .. [مهم] روح نیاز به انیس دارد ..💯
✍برای درک این زوج ذهنم عاجز بود وهدفشان را نميفهميدم!بعدها متوجه شدم آنها برای خوشگذرانی هرکاری میکنند ودرقيدوبند چیزی نيستند!مثل مار کبری خوش خط وخال بودندوسمي کشنده داشتند!و این برای زندگی ما سم بود!داشتند با کارهای مبهم وتاريکشان؛نور را از وجود باربد من ميدزديدند ومن هیچ کاری از دستم برنمی آمد جز اینکه صبر کنم و به خدا توکل کنم.به ناچار مجبور شدم رفت وآمد کنم تا ته قضیه رادرآورم آن هم با مشورت مامان راضیه!من و مامان راضیه عاشق باربد بودیم ومی دانستیم باربد حیف است و اینجور که وانمود میکند؛نیست وهنوز به پختگی نرسيده!پابه دنیایی گذاشتم که آدمهایش با آدمهای اطراف من کاملا فرق داشت!آدم هایی که گرگ صفت بودند واگر طبق برنامه ریزی شان پیش نميرفتي تکه پاره ات میکردند اما دست خدابالاتر ازهر دستی است ومن یقین دارم که خدا همیشه دست مهربانش را روی سرم ميکشيدوالهام میگرفتم! به نقاط ضعف و قوت آنها احاطه پیداکردم!اما من باالهاماتي که داشتم دستشان نقطه ضعف نمی دادم و خوب میدانستند من؛نقطه مقابل باربدهستم اما عین کوه پشتش!برعکس خودشان که سریع پشت هم راباخالی میکردند ودرهوامعلق بودند.مثلا با باربد به رستوران میرفتند وبعد با تعریف وتمجید واینکه باربد آدم دست و دلبازی است؛تمام مخارج به عهده باربد می افتاد وباز این روند در عناوین مختلف حتی خرید هم ادامه داشت!مثلا نادرباباربد وقتی بیرون میرفتند می نالید که خرجش بالاست و کم آورده و امروز میخواهد هدیه ای بخرد و از باربد پول می گرفت ولی دیگر خبری از پس دادن پول نبود!همه ی اینها اعترافاتی بود که باربد بعدها کرد وتصورکنيد برای تولدها که میشد چه مخارجی ميتراشيدند و به بهانه ی خوش سلیقگی چه چیزها که از باربد توقع نداشتند!مدتی گذشت یک روز نادر به خانه ی ما آمد ودر نبود من که خانه ی بابامحمدعلي رفته بودم.تولدمهناز بود ومجبوربودم بمانم ولی چیزی جاگذاشته بودم واز قضا
برای آوردن پاکت هدیه به خانه رفتم!مامان راضیه با دخترها رفته بودند و خرید وبه قولی خانه خالی بود!کليدراچرخاندم احساس سنگینی کردم!بله کفشهای توی حیاط حاکی از این بود که مهمان ناخوانده داریم و بوی ت.ر.ی.ا.ک.. اتاق مارا پرکرده بود و حال آدم بددددد ميشد😰
و این ماجرا ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌