eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
چند ساعتی گذشته بود و حال بابا حدودا بهتر از قبل شده بود ولی هنوز بهوش نیومده بود! دست‌های بابا رو داخل دست‌هام گرفتم و آروم نوازشش دادم! - بابایی! میشه اون چشم‌های قشنگت رو باز کنی؟ یادته همیشه می‌گفتی وقتی چشم‌هات گریون میشه خوشگلتر میشی؟! پاشو ببین خوشگل شده! پاشو اشک‌هام رو پاک کن، پاشو بغلم کن و مثل همیشه تکیه گاهم باش! و دست‌هاش رو محکم تر می‌گیرم که تکون خوردن انگشتش رو حس می‌کنم. به چشم‌هاش نگاه می‌کنم که پلکش تکون می‌خوره. زبونم بند اومده و هر چی میگم صدا از گلوم خارج نمی‌شه، بعد چند دقیقه که از شوک خارج میشم داد می‌زنم: - دکتر، دکتر! که دوباره دستش تکون می‌خوره...! دکتر میان سالی که فهمیدم فامیلش رمضانی هست وارد میشه، به دو تا خانوم پرستار پشتش اشاره می‌کنه و میگه: - از اتاق ببریدش بیرون! که با زور من رو می‌برن بیرون، همون لحظه کیانا و کسری و مازیار میان داخل؛ بی توجه به کسری و مازیار می‌پرم بغل کیانا و با ذوق میگم: - کیانا بابام دستش و پلک‌هاش تکون خورد! کیانا محکم تر بغلم می‌کنه و میگه: - خدایاشکر! که مازیار با خنده میگه: - ماشاالله چه پا قدم خوبی داشتیم! حال آقای توکلی بهتر شد. به این حرف مازیار می‌خندیم که تازه خودم رو جمع و جور می‌کنم و رو به کسری و مازیار میگم: - ببخشید سلام! که کسری با لبخند همیشگی روی صورتش میگه: - سلام خانوم توکلی احوال شریف؟ - الحمدالله! که همون لحظه گوشی کسری زنگ می‌خوره، ببخشیدی زمزمه می‌کنه و از ما جدا میشه! باز می‌پرم بغل کیانا و چند دقیقه توی بغلش می‌مونم! کسری میاد و روبه کیانا میگه: - خیالتون راحت شد کیانا خانوم؟ من و مازیار برگردیم تهران که الان سرهنگ زنگ زد و گفت باید بریم اداره؟ ... @Banoyi_dameshgh
سرهنگ؟ با شوک به کسری نگاه می‌کنم! مگه امیرحسین نگفت که کسری و مازیار توی شرکت آقای زارع کار می‌کنند؟ پس سرهنگ چی میگه! نگاهم رو از کسری می گیرم و با بهت به کیانا نگاه می‌کنم که میگه: - بعدا بهت میگم قضیه چیه! و رو به کسری می‌ایسته و مثل نظامی ها پاهاش رو محکم به هم می‌کوبه و علامت نظامی می‌ذاره و میگه: - نه قربان، خدانگهدار جناب سروان. که کسری لبخندی می‌زنه و من این وسط هنوز گیجم، سرهنگ؟ سروان؟ حتما مازیار هم سرگرده! کسری از من عذر خواهی ای می‌کنه و به سمت در میره... پرستار ها و دکتر از اتاقی که بابا داخلش بود بیرون میان و میگن: - مژدگونی بدید، بهوش اومدن ولی باید فعلا تحت مراقبت باشه! - می‌تونم برم ببینمش؟ - فعلا نرید بهتره. @Banoyi_dameshgh
بسم رب هادئ القلوب....💔
اول صبح بگویید: حســــــــــین جان رخصت💚 تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجی! مهمات‌کم‌داریم‌ کمی‌لبخند‌بزن‌... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ •┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈• ↳‌‌ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک سوال مهم دیروز اغتشاشوها کجا بودن ؟ 😂 ╭━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╮ @tamar_seyedALi ╰━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╯
دل حرم خداست، پس غیر خدارا در حرم الهی جای مده💓، | 💚| ³¹³____________________________ 🌻|| @Banoyi_dameshgh
♥️͜͡🕊 ‹بِسْــمِ‌رَبِّ‌حُ‌ـسیـن‌جـٰان . .!› حُ‌ـسِین‌ج‌ـٰان‌دِلَم‌هَۅاۍِ‌تۅرادارَد... خ‌ُـداڪُندراست‌بـٰاشَدڪِہ‌میگۅیَند... "دِل‌بہ‌دِل‌راه‌دارَد💔 ♥️¦⇠ 🕊¦⇠
‏هر قدر که نماز هایت منظم و اول وقت باشد، امور زندگیت هم تنظیم خواهد شد.. مگر نمی دانی که رستگاری و سعادت با نماز قرین شده است!؟
🔸ما ز نسل مصطفی و حیدریم ما بسیجی های خطِ رهبریم... 🔸 گر عیان گردد که فرمان می دهد هر بسیجی بشنود جان می دهد... 🔸 با ولی تجدید بیعت می کنیم باز هم قصد شهادت می کنیم... ✨۵ آذر سالروز تشکیل بسیج مستضعفین گرامی باد.✨
📲 به مناسبت برد ایران همراه‌اول ۳ گیگ نت یک روزه هدیہ داره🌱 *۲۰۲۲*۳#
⛔️ اگہ‌دخترۍعکساشونمیذاره‌ پروفایل‌واستورۍنمیڪنہ! علتـش‌این‌نیست‌که‌زشته یاتیپ‌نداࢪه! شایدچیزۍداࢪه‌که‌خیلۍهانداࢪن مثلا‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#Part_100 #قسمت‌اول سرهنگ؟ با شوک به کسری نگاه می‌کنم! مگه امیرحسین نگفت که کسری و مازیار توی شرکت آ
دکتر از ما فاصله می‌گیره و رفت، با کیانا روی صندلی می‌شینیم و مشغول صحبت می‌شیم. هنوز هم توی شوک کسری بودم! رو به کیانا میگم: - آقا کسری نظامیه؟ کیانا سرش رو به معنای مثبت تکون میده و میگه: - آره، چند سالی میشه که توی نظامه و مامور مخفیه! این کسری هم شخصیت عجیبی داره‌ها! اولش که فکر می‌کردم یک پسر بی‌دین و ایمونه و دوست دختر داره، الانم که آقا مامور مخفی در اومد! کیانا دستش رو جلوی صورتم تکون میده و میگه: - کجایی؟ بد جوری رفتی توی فکرها؟ با خنده میگم: - هیچی انتظار نداشتم خواهر پلیس باشی! کیانا پشت چشمی نازک می‌کنه و با عشوه میگه: - حالا که هستم، به کسری نمی‌خورد نظامی باشه؟ با شوک میگم: - نکنه آقا مازیار هم نظامیه؟ که با خنده میگه: - بله بله، سلیقه‌ام نداری که نگاه چه خوش سلیقه ام شوهر نظامی انتخاب کردم، بعد تو دلت رو خوش کردی به اون پسره‌ی الدنگ... وقتی همچین لقبی به محمدرضا داد دوباره یادش افتادم، حتما با ثمین خیلی بهش خوش می‌گذره! - میدونی چرا فکر نمی‌کردم نظامی باشه؟ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#Part_100 #قسمت‌دوم دکتر از ما فاصله می‌گیره و رفت، با کیانا روی صندلی می‌شینیم و مشغول صحبت می‌شیم
کیانا پوزخندی می‌زنه و میگه: - چرا؟ - آخه تاحالا پلیس شوخ طبع ندیده بودم، هرچی دیدم یک موجود بد اخلاق و بد عنق بوده و جدی! و با خنده ادامه میدم: - یادته اون‌سری باهم رفته بودیم خرید؟ سرعتت زیاد بود پلیسه چطوری حرف می‌زد! و لحنم رو کلفت می‌کنم و سعی می‌کنم تا مثل پلیسه صحبت کنم! بعد مسخره بازی با کیانا می‌خندیم که صدای همون خانومه بلند میشه و با صدای بلند میگه: - خانوم ها اینجا بیمارستانه ها! کیانا ادای کسری رو در میاره و میگه: - فکر می‌کنی این جدی نیست، اون سری توی یک پرونده ای یک مشکلی پیش اومده بود تا یک هفته اصلا ندیدمش یا نمی‌اومد خونه یا همش تو اتاق کارش بود! لبخند می‌زنم و میگم: - بیا بریم نماز خونه حالا که خیالم راحت شد یکم استراحت کنم. و به سمت نماز خونه می‌ریم، سرم رو روی شونه‌ی کیانا می‌ذارم و یکم می‌خوابم تا خستگی ام بر طرف بشه... * یک هفته گذشته بود و امروز بابا از بیمارستان مرخص شد و توی راه برگشت به سمت تهران بودیم. دیروز رویا بهم گفت که روز بعدی که من اومدم مشهد محمدرضا و ثمین عقد کردن ولی دیگه محمدرضا برام مهم نبود! چون می‌دونم: - دو دوتای خدا چهارتا نمیشه، میشه چهل تا! چشم‌هام رو می‌بندم و با وزش باد توی صورتم آروم میشم و آرامشی درون وجودم رو می‌گیره... واقعا خیلی سخته که دلت گیر کنه... به قلاب ماهیگیری که دلش ماهی نمی‌خواهد. و فقط برای تفریح اومده ما‌هیگیری! @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#Part_101 کیانا پوزخندی می‌زنه و میگه: - چرا؟ - آخه تاحالا پلیس شوخ طبع ندیده بودم، هرچی دیدم یک مو
موهای نم دارم رو با سشوار خشک می‌کنم و مشغول گشتن میون روسری های هام که مملو بودن از رنگ های تیره و روشن می‌گردم! روسری فیروزه‌ای رنگم رو برمی‌دارم و و روی سرم لبنانی می‌بندمش، آرایش خیلی کم و ملایمی می‌کنم تا چهره ام در مقابل چهره‌ی رنگین کمون ثمین بی روح نباشه! امشب قراره عمو اینا بیان خونمون و مطمئنم ثمین و محمد هم همراهشون میان تا ثمین بهم فخر بفروشه از این که با محمدرضا نامزد کرده... اما طی این چند روزی که بیمارستان بودم فهمیدم حسم وابستگی ای بیش نبوده! *** بعد آماده شدن از اتاق خارج میشم و از پلکان پایین میرم، روی مبل می‌شینم که همون لحظه صدای آیفون بلند میشه. اسما به سمت آیفون میره، به سمت آشپزخونه میرم تا به مامان کمک کنم. که اسما به سمتمون میاد و میگه: - کیانا و آقا کسری اومدن! چادرم رو از روی جالباسی بر می‌دارم و به استقبالشون میرم. کیانا رو می‌بینم که چادر سر کرده و خیلی جذاب تر شده، کسری هم فرم نظامی پوشیده، با ظاهری که قبلا دیدمش خیلی متفاوت تر و جنتلمن تر شده! کیانا به سمتم میاد بغلش می‌کنم و بعد چند دقیقه ازش جدا میشم و روبه کسری میگم: - سلام آقا کسری خوبین؟ - سلام ممنونم احوال شما؟ - خوب هستم بفرمایید داخل. و از جلوی در کنار میرم که با کیانا داخل میشن، روی مبل ها می‌شینیم و مشغول صحبت می‌شیم. که دوباره صدای زنگ بلند میشه، تا از جام بلند میشم که به سمت آیفون برم مامان میاد جلو و میگه: - من باز می‌کنم. و به سمت آیفون میره، کیانا صورتش رو به صورتم نزدیک می‌کنه و میگه: - که چیزی بین تو و آقای پژمان امامی نیست؟ من و مهرانه ام اسکول باور کنیم؟ با مکث میگم: - خب چیزی بینمون نیست! که پوزخندی می‌زنه و میگه: - بله بله که اون روز نرفتیم دانشگاه آقا هر روز میومد سراغت رو از مهرانه می‌گرفت! با تعجب به سمتش بر می‌گردم و میگم: - واقعا؟ با مشت به دستم می‌زنه و میگه: - نیش‌تو ببند چه ذوقم می‌کنه! ... @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#Part_102 موهای نم دارم رو با سشوار خشک می‌کنم و مشغول گشتن میون روسری های هام که مملو بودن از رنگ
که همون لحظه عمو اینا میان داخل... با کیانا و کسری از روی مبل ها بلند می‌شیم و سلام می‌کنیم! ثمین وارد میشه که تیپش خیلی بد تر از قبل ازدواجشون شده، و آخرین نفر هم محمدرضا... چشم خود بستم, که دیگر چشم مستش ننگرم, ناگهان دل داد زد دیوانه، من می بینمش سر به زیر جواب سلامش رو میدم و دوباره کنار کیانا روی مبل ها می‌شینیم... ثمین کنار محمد می‌شینه و دست‌هاش رو محکم توی دست های محمد فشارمیده و با غرور بهم لبخند می‌زنه... قلبی خاکی داشتم. آدم ها خیسش کردند... گل شد، بازی کردند خورد شد. خسته شدند. زدند شکستند پا رویش گذاشتند، خاک شد و رد شدن! ، با کیانا از از روی مبل ها بلند می‌شیم و به سمت اتاقم می‌ریم. چادرم رو از سرم بر می‌دارم و روی تخت می‌ذارم. - کیانا واقعا پژمان اومده بود سراغم رو گرفته بود از مهرانه؟ - بله، می‌خوای زنگ بزنم با خودش حرف بزنی؟ از جام بلند میشم و به سمت پنجره میرم و میگم: - نه، فقط باید ببینمش این درس هایی که عقبم رو کمکم کنه. دستش رو روی‌ شونه ام می ذاره و میگه: - چشم. که همون لحظه تقه‌ای به در می‌خوره که جواب میدم: - بفرمایید؟ که در باز میشه و کسری وارد میشه رو به کیانا میگه: - از اداره زنگ زدن باید برم، میای برسونمت یا سوئیچ رو بدم بهت؟ - سوئیچ! کلید رو از جیبش در میاره و به سمت کیانا پرتاب می‌کنه و میگه: - خداحافظ. - خدانگهدار. و از اتاق خارج میشه... * ثمین حسابی لوس بازی در آورد و تا جایی که تونست سعی کرد پیش بقیه خوب جلوه بده خودش رو! اما شاید بتونه اخلاقش رو بپوشونه اما نحوه‌ی پوشش که با خانوادهامون فرق داره رو نمی‌تونه بپوشونه! * چند روزی گذشت و امروز قرار بود برم دانشگاه، بعد آماده شدن سوئیچ ماشین مامان رو گرفتم و خارج شدم. @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا