eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
@teme_whatsapp_eitaa499.attheme
93.3K
تم‌‌ایتا🖤 شهید‌‌حاج‌قاسم‌سلیمانی‌
تم شهید آرمان علی وردی ۲.attheme
98.5K
تم‌‌ایتا🖤 شهید‌آرمان‌علی‌وردی
1_1825117226.attheme
94.2K
❤️❤️🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#Part_167 کنارش روی مبل جاگیر شدم و اروم لب زدم : _ چیشده امیر حسین با رویا دعوا کردی؟ چشماشو از صف
به کیک فروشی ای که اون روز کیک سفارش دادیم می‌رم به طرح روی کیک نگاه می‌کنم روش یک کفش کوچولوی دخترونه بود با یک پستونک صورتی و زیرش هم نوشته بود... تولدت مبارک باباجونم واقعا کیک زیبا و دوست داشتنی‌ای بود. پول کیک رو حساب می‌کنم و خارج میشم، می‌خواستم برای تولدش ساعت ست بخرم پس به سمت بازار میرم... به مغازه ای میرم و به ساعت هاش نگاه می‌کنم ساعت های ست زیبایی داشت... ساعت فلزی زیبایی که پس زمینه سفید و نقره‌ای داشت و با عقربه‌های نقره‌ای زینت شده بود. به جای استفاده از اعداد ریاضی، خط‌هایی با دقت جایگزین اونها شده بود. نگاهم به مارک روی پس‌زمینه افتاد و با دقت نگاهش کردم، یکی از شرکت‌های معتبر ساخت ساعت‌های ست! بند‌هایی که مثل زنجیر از داخل هم رد شده بودند و در انتهای اونها یک چفت می‌خورد تا دور مچ دست بسته بشند. به‌جای نوشتن عدد دوازده بر روی بالاترین نقطه اون، به عدد نویسی رومی روی اون انجام شده بود و ظاهر ویژه‌ای رو به اون هدیه می‌کرد. بعد حساب کردن پول ساعت‌ها از مغازه خارج میشم و تاکسی می‌گیرم و به سمت ویلا میرم. به خونه می‌رسم، از ماشین پیاده میشم که رویا به سمتم میاد و کیک رو از دستم می‌گیره... منم به سمت اتاق میرم و لباس هام رو عوض می‌کنم.
~حیدࢪیون🍃
#‌Part_168 به کیک فروشی ای که اون روز کیک سفارش دادیم می‌رم به طرح روی کیک نگاه می‌کنم روش یک کفش ک
امیرحسین و مازیار و کسری رفته بودن بیرون، ماهان هم توی اتاق بود و داشت درس می‌خوند. کیانا و اسما مشغول تزئین خونه بودن و شرشره می‌ زدن... من و رویا هم توی آشپزخونه مشغول درست کردن پیتزا بودیم. کم کم سر و کله مازیار و کسری پیدا شد. همه چیز اماده بود که صدای پارک شدن ماشین امیرحسین توی حیاط اومد، لامپ ها هم خاموش بود... امیرحسین کلید رو روی در انداخت و وارد خونه شد، دستش رو به سمت لامپ برد و با روشن شدن لامپ مازیار و کسری هم هم زمان کل برف شادی رو روی صورت همه باهم گفتیم: - تولدت مبارک. امیرحسین خیلی ذوق زده شده بود و چشم هاش برق می‌زد از شوق... رویا کیک رو برداشت و به سمت امیرحسین رفت و گفت: - بازش کن. امیرحسین کیک رو باز کرد و با نوشته‌ی دیدن تصویر و نوشته‌ی روش چشم هاش چهارتا شد. بعدش با ذوق گفت: - واقعا؟ رویا لبخندی زد و چشم هاش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد. همه روی مبل ها نشستیم و اسما هم کنارم نشست. رویا به اپن تکیه داد و گفت: - بچه ها بیاید کمک کنید میز شام رو بچینیم. که به سمت آشپزخونه حرکت کردیم...
🪁 بهش گفتم" نمازتو بخون رفیق!🙂 گفت" سخته...😅🚶‍♂ گفتم" تو،توی ۲۴ ساعت کارایی میکنی که خیلی سخت تره..درس‌خوندن-رفت و آمد-چت-کار... -به که رسید شد سخت؟💔
🖤🕊 زهرا جان ماندنت چون شمع آبم می‌کند رفتنت خانه خرابم می‌کند ..‌. 💔🥀
علی‌جانم من‌خودم فکری‌ به‌حال ِ دردهایم‌میکنم . . جانِ‌زهرا انقدر گریه‌نکن‌آقای‌من💔
توقنادی‌ڪارمی‌کردم،یکباراومدپیشم‌ وگفت:مجید،جایی‌سراغ‌ندارۍ‌برم‌ کــارکنـم؟ گفتم‌چرا،همین‌آقایی‌ڪه‌تو‌قنادیش‌ ڪارمی‌کنم‌دنبال‌شاگردمی‌گرده‌میایی؟ نپرسیدچقدرحقوق‌میده!!نپرسید روزی‌چقدر‌بایدڪارکنه!!نپرسید بیمه‌عمرمیکنه‌یا‌نه!! فقط‌گفت:مـوقـع‌اذان‌میذاره‌بــرم‌ نمــازم‌رو‌ بخـــونم؟!💔🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا