~حیدࢪیون🍃
#Part_167 کنارش روی مبل جاگیر شدم و اروم لب زدم : _ چیشده امیر حسین با رویا دعوا کردی؟ چشماشو از صف
#Part_168
به کیک فروشی ای که اون روز کیک سفارش دادیم میرم به طرح روی کیک نگاه میکنم روش یک کفش کوچولوی دخترونه بود با یک پستونک صورتی و زیرش هم نوشته بود...
تولدت مبارک باباجونم
واقعا کیک زیبا و دوست داشتنیای بود.
پول کیک رو حساب میکنم و خارج میشم، میخواستم برای تولدش ساعت ست بخرم پس به سمت بازار میرم...
به مغازه ای میرم و به ساعت هاش نگاه میکنم ساعت های ست زیبایی داشت...
ساعت فلزی زیبایی که پس زمینه سفید و نقرهای داشت و با عقربههای نقرهای زینت شده بود.
به جای استفاده از اعداد ریاضی، خطهایی با دقت جایگزین اونها شده بود.
نگاهم به مارک روی پسزمینه افتاد و با دقت نگاهش کردم، یکی از شرکتهای معتبر ساخت ساعتهای ست!
بندهایی که مثل زنجیر از داخل هم رد شده بودند و در انتهای اونها یک چفت میخورد تا دور مچ دست بسته بشند.
بهجای نوشتن عدد دوازده بر روی بالاترین نقطه اون، به عدد نویسی رومی روی اون انجام شده بود و ظاهر ویژهای رو به اون هدیه میکرد.
بعد حساب کردن پول ساعتها از مغازه خارج میشم و تاکسی میگیرم و به سمت ویلا میرم.
به خونه میرسم، از ماشین پیاده میشم که رویا به سمتم میاد و کیک رو از دستم میگیره...
منم به سمت اتاق میرم و لباس هام رو عوض میکنم.
~حیدࢪیون🍃
#Part_168 به کیک فروشی ای که اون روز کیک سفارش دادیم میرم به طرح روی کیک نگاه میکنم روش یک کفش ک
#Part_169
امیرحسین و مازیار و کسری رفته بودن بیرون، ماهان هم توی اتاق بود و داشت درس میخوند. کیانا و اسما مشغول تزئین خونه بودن و شرشره می زدن...
من و رویا هم توی آشپزخونه مشغول درست کردن پیتزا بودیم.
کم کم سر و کله مازیار و کسری پیدا شد.
همه چیز اماده بود که صدای پارک شدن ماشین امیرحسین توی حیاط اومد، لامپ ها هم خاموش بود...
امیرحسین کلید رو روی در انداخت و وارد خونه شد، دستش رو به سمت لامپ برد و با روشن شدن لامپ مازیار و کسری هم هم زمان کل برف شادی رو روی صورت همه باهم گفتیم:
- تولدت مبارک.
امیرحسین خیلی ذوق زده شده بود و چشم هاش برق میزد از شوق...
رویا کیک رو برداشت و به سمت امیرحسین رفت و گفت:
- بازش کن.
امیرحسین کیک رو باز کرد و با نوشتهی دیدن تصویر و نوشتهی روش چشم هاش چهارتا شد.
بعدش با ذوق گفت:
- واقعا؟
رویا لبخندی زد و چشم هاش رو به نشونهی تایید تکون داد.
همه روی مبل ها نشستیم و اسما هم کنارم نشست.
رویا به اپن تکیه داد و گفت:
- بچه ها بیاید کمک کنید میز شام رو بچینیم.
که به سمت آشپزخونه حرکت کردیم...
علیجانم
منخودم
فکری
بهحال ِ
دردهایممیکنم . .
جانِزهرا
انقدر
گریهنکنآقایمن💔
توقنادیڪارمیکردم،یکباراومدپیشم
وگفت:مجید،جاییسراغندارۍبرم
کــارکنـم؟
گفتمچرا،همینآقاییڪهتوقنادیش
ڪارمیکنمدنبالشاگردمیگردهمیایی؟
نپرسیدچقدرحقوقمیده!!نپرسید
روزیچقدربایدڪارکنه!!نپرسید
بیمهعمرمیکنهیانه!! فقطگفت:مـوقـعاذانمیذارهبــرم
نمــازمرو بخـــونم؟!💔🙂
#شهید_محسن_حججی