~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_هفتم #عطر_مریم #بخش_اول . خرمن موهاے مشڪے رنگم را در دست گرفتہ بودم و مے بافتم
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هفتم
#عطر_مریم
#بخش_دوم
.
نگاهے بہ دور تا دور انبارے انداختم،بہ ظاهر جز وسایل بہ درد نخور و قدیمے چیزے نبود!
حافظ بہ سمت چپ انبار حرڪت ڪرد،چند گلیم ڪهنہ ڪہ گوشہ ے دیوار لولہ شدہ بودند را برداشت و آن ها را ڪنار انداخت. چشمم بہ تعدادے ڪتاب،نوار و اعلامیہ ڪہ مرتب روے هم ردیف شدہ بودند افتاد.
حافظ سریع در یڪ حرڪت ڪتاب و نوارها را بلند ڪرد و بلند گفت:یاعلے مدد!
سپس بہ سمت من و ریحانہ برگشت:ڪارتونو بیارین،اینا رو مرتب توش بچینین و ببرین بالا. منم براے اطمینان این دور و ورو میگردم ڪہ چیز دیگہ اے نباشہ!
سرم را بہ نشانہ ے "باشه" تڪان دادم،همراہ ریحانہ بدون حرف ڪتاب،اعلامیہ و نوارها را گرفتیم.
ڪارتون را مرتب ڪردم،ریحانہ با عجلہ همہ ے وسایل را داخلش چید و یڪ سمتش را بلند ڪرد.
_بلند ڪن رایحہ!
گوشہ ے دیگر ڪارتون را گرفتم و بلندش ڪردم. ڪارتون برایمان ڪمے سنگین بود لبم را گزیدم ڪہ صدایم درنیاید.
سلانہ سلانہ و با زحمت،همراہ ریحانہ از پلہ هاے انبارے بالا رفتیم و ڪارتون را روے زمین گذاشتیم.
ریحانہ با استرس نفسش را بیرون داد و پرسید:بہ نظرت تو خونہ ام چیزے هس؟!
شانہ بالا انداختم و دستم را بہ ڪمرم گرفتم.
نفس عمیقے ڪشیدم:نمے دونم! ولے با ملاحظہ گریاے حاج بابا بعید میدونم!
ڪمے بعد حافظ از انبارے خارج شد،عرق روے پیشانے اش نشستہ بود و نگرانے در چشم هایش!
همانطور ڪہ در انبارے را قفل میڪرد گفت:چیز دیگہ اے نبود!
از پلہ ها بالا آمد و ڪلید انبارے را بہ سمتم گرفت:تا اینا بیان و برن دست شما باشہ ڪہ شڪ نڪنن!
سرم را تڪان دادم و ڪلید را از دستش گرفتم،حافظ رو بہ ریحانہ گفت:میشہ بیرونو یہ نگاهے بندازین؟!
ریحانہ بہ سمت در دوید و در را باز ڪرد،حافظ ڪارتون را بلند ڪرد و باز گفت:یاعلے مدد!
با این ڪہ ڪوچہ بن بست بود،ریحانہ با دقت هر دو طرفرا نگاہ کرد و گفت:ڪسے نیس!
حافظ با قدم هاے بلند خودش را جلوے در رساند،پشت سرش راہ افتادم.
در ڪمڪ رانندہ ے ماشین نیمہ باز بود،ڪارتون را روے صندلے گذاشت و در ماشین را بست.
سپس خودش را بہ در رانندہ رساند،همانطور ڪہ سوار ماشین میشد گفت:خیلے احتیاط ڪنین!
رایحہ خانم شب تماس میگیرم لطفا خودتون جواب بدین! محراب هر روز زنگ میزنہ خبر میگیرہ،بفهمہ باز پاے شما وسط ماجرا ڪشیدہ شدہ پوستمو میڪنہ!
_باشہ!
ماشین را روشن ڪرد:آروم باشین! میان یڪم ریخت و پاش میڪنن و میرن. خیلے مراقب باشین،از دور حواسم بهتون هس!
_ممنون ڪہ خبر دادین! شمام مراقب باشین!
و با چشم و ابرو بہ صندلے ڪمڪ رانندہ اشارہ ڪردم،سرے تڪان داد و راہ افتاد.
چند ثانیہ بعد از ڪوچہ خارج شد،نفسم را آسودہ بیرون دادم؛ریحانہ در را بست و گفت:حالا چے ڪار ڪنیم؟!
دستم را روے قلبم گذاشتم و بہ سمت خانہ راہ افتادم.
_هیچے! فقط باید عادے باشیم. ڪلید انباریو میذارم تو ڪشوے ڪابینت!
ریحانہ حواست باشہ مامان و حاج بابا لو ندن ڪلید دستمون نبودہ ها!
پشت سرم آمد:حواسم هس!
بہ سمت آشپزخانہ رفتم و ڪلید انبارے را داخل ڪشوے ڪابینت گذاشتم. سپس نگاهم را بہ ساعت دیوارے دوختم.
یڪے دوساعت دیگر وقت آمدن حاج بابا بود،دلم مثل سیر و سرڪہ مے جوشید.
ریحانہ روے مبل نشست،با استرس لبش را مے جوید.
من هم عرض خانہ را قدم میزدم و در دل آیت الڪرسے مے خواندم. یڪ ساعتے ڪہ گذشت دلم طاقت نیاورد.
رو بہ ریحانہ گفتم:میرم مامان فهیمو صدا ڪنم،یہ بزرگتر خونہ باشہ بهترہ!
ریحانہ با شدت آب دهانش را فرو داد و سر خم ڪرد ڪہ یعنے "باشه"!
لبخند زدم:پاشو خواهرے! خیالت تخت چیزے نمیشہ!
زمزمہ وارد گفت:ڪاش داداش محراب بود،اون خوب بلدہ چطور از پس اینا بربیاد!
شانہ بالا انداختم:شاید! یہ آبے بہ دست و صورتت بزن و آروم باش!
با قدم هاے ڪوتاہ از خانہ خارج شدم و بہ سمت در حیاط رفتم.
همین ڪہ در را باز ڪردم بے اختیار سرم را بہ سمت سر ڪوچہ برگرداندم.
پاهایم مقابل در خشڪ شد! ماشین شورلت مشڪے رنگے سر ڪوچہ آمادہ ایستادہ بود.
یڪ مرد قوے هیڪل با چهرہ اے جدے و ترسناڪ پشت فرمان نشستہ بود و مرد دیگرے هم روے صندلے عقب!
اما چشم هاے من روے مرد بلند قامتے بود ڪہ ڪت و شلوار خوش دوخت مشڪے رنگے بہ تن داشت و مشغول صحبت با یڪے از همسایہ ها بود. مردے ڪہ هفتہ ے گذشتہ دیدمش! مردے ڪہ مرا بہ نام خانم محسنے مے شناخت! همان ساواڪے اے ڪہ دنبال محراب بود!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #مدیر
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_هفتم #عطر_مریم #بخش_دوم . نگاهے بہ دور تا دور انبارے انداختم،بہ ظاهر جز وسایل ب
نوش جانتون رفقا 😍
یه بازدید داریم صبور باشید برای پیشرفت کانالمون خوبه
↻🚎💙••||
•.
✍ اشتباہ میڪنند
✋ این روزها نہ مانتوهاے تنگ و جلو باز مد است...
✖️نه ساپورت هاے رنگاوارنگ...
✖️نه انواع شلوارهاے پارہ...
✖️و مدل هاے موے غربے...
✖️و نه روابط نا مشروع و دزدے...
👈این روزها . . .
فقط در آوردن اشک مهدی فاطمه مد شده😔
حواست بہ مولا باشہ !
•.
#مدیر
.
#حࢪف_حساب 💡
مهم ترین چیز توے این دنیا تویے!!
خدا ۱۲۴،۰۰۰ پیامبر و ۱۲ امام فرستاده،
که فقط و فقط
تو رو هدایت کنه....
تو رو به عبودیت برسونه!!
تو خیلے گرونے...🍃
پس خودتو مفت نفروش..!🙂❕
#مدیر
@Banoyi_dameshgh
↻📓🌪••||
باچشمتو..🌥🔗•`
ازهࢪجھــاٰنگوشہگࢪفتیم🌏
مائیـموتو🌹
اۍٖجاٰن🍀
ڪہجگࢪگوشہماٰیۍٖ..!ジ🌙
#حاج_قاسم
#نعمالࢪفیقツ
🌪⃟📓¦⇢ #شهیدانہ🕊
🌪⃟📓¦⇢ #مدیر
↠@Banoyi_dameshgh
#خاطراتشهدا🌸
#روایت_عشق🌹
#شهیدنویدصفری☘
هر زمان ڪه دور هم جمع بودیم و احساس میڪرد بحث به غیبت ڪشیده شده، آرام مراتڪان می دادوبا
لبخند و شوخ طبعی همیشگی اش؛ میگفت:
مامان بیدار شو بیدار شو.
شادی روح شهدا صلوات 🌷
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
🍃🍃🍃
@Banoyi_dameshgh
نماز اول وقت
یکی از فواید نماز اول وقت این است که به برکت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
نماز های ما مقبول میشود، چون امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف اول وقت نماز میخواندونمازمابانمازحضرت بالا میرود
ایه الله مجتهدی ره
⊰᯽⊱┈•─╌☫╌─•┈⊰᯽
@Banoyi_dameshgh
⊰᯽⊱┈•─╌☫╌─•┈⊰᯽⊱
[ #کپے√]بآذکرِ³صلواتبࢪاۍظهوࢪ🌿
❬خستہام..!
ازهࢪآنچہکہمࢪاٰوصلایندنیا
نمودھ،دلــمحالهواۍٖجمع
شهیداٰنࢪاٰمیخواهد...シ¡ ❭
🤍⃟🌿¦⇢ #شهدایی
🤍⃟🌿¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
بابڪاعتقـادداشتڪہلازمنیسـت
ڪارهاشوبہڪسۍنشونبدهولـٰازم
نیستدیگرانبدوننچہڪار؎انجام
میده،اعتقـادوڪارهاشبرا؎خـودو
خداشہنہدیگران...
هیچوقترضایتمردمونمیخواست!
رضایتخدارومیخواست( :
بعضۍڪارهایۍڪہانجـاممیدادبعد
ازشھـادتشهمہمتوجہشدنشایـداگہ
بتونہتلنگر؎باشہڪہجووناروازرو؎
ظاهرشونقضاوتنڪنینوڪارهامون
روبااخلـٰاصوبرا؎نزدیڪشـدنبہخـدا
انجامبدیمنہتوجہمردماینجوریہڪہخدا
ماروبندهها؎محبوبشقرارمیده...!
🍈⃟💭¦⇢ #شهدایی
🍈⃟💭¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
طیبه واعظی دهنوی در سال ۱۳۳۷ در یکی از روستاهای اصفهان متولد شد. او در خانواده ای مذهبی و فقیر رشد کرد و به همین علت خیلی زود با درد و رنج مردم مستضعف آشنا شد. در سنهفت سالگی خواندن قرآن را در خانه پدرش آموخت. در سال ۱۳۵۰ طیبه با پسر خاله مجاهدش ابراهیم جعفریان ازدواج نمود، و این نقطه عطفی در زندگی او بود و همین ازدواج بود که مسیر زندگی او را به طور کلی دگرگون ساخت و او را وارد مرحله ای نوین نمود.
طیبه با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی و آگاه کننده و تفسیر قرآن پرداخت و چون ابراهیم همان صداقت و ایمانی را که لازمه یک فرد مبارز است در وجود طیبه یافت او را در جریان مبارزات تشکیلاتی قرار داد و طیبه به عضویت گروه مهدیون در آمد. به خاطر مبارزه با شاه و تحت تعقیب بودن شوهرش از سال ۱۳۵۴ به زندگی مخفی روی آورد، ولی در نهایت در ۳۰ فرودین ۱۳۵۶ پس از دستگیری شوهرش، دستگیر شد و خواهر شوهرش، فاطمه جعفریان که او هم مبارز بود در این روز کشته شد.
قرار ملاقات او با برادرشوهرش، توسط ساواک لو رفت. طیبه، ابراهیم و پسرشان محمدمهدی را پس از دو چند روز شکنجه از تبریز به کمیته تهران منتقل می کنند و یک ماه تمام آنها را زیر سخت ترین شکنجه ها قرار می دهند و سرانجام در سوم خرداد ۵۶ زیر شکنجه به شهادت می رسند. روز سوم اردیبهشت روزنامه ها خبر شهادت فاطمه و مرتضی را نوشتند ولی دیگر از ابراهیم خبری نشد و بعد از پیروزی انقلاب خانواده از عروج او و طیبه با خبر شدند.
خونم باید برای آقای خمینی بریزد
دور حیاط چرخ می زد و شعار می داد: خمینی عزیزم، بگو که خون بریزم، خمینی خمینی شاه به قربان تو، مملکت ولیعهد خاک زیر پای تو.
مدام می گفتم: مادر می آیند تو را می کشند. از این حرف ها نزن. از ساواک ترس داشتیم. یک بار خورد زمین. صورتش خونی شده بود. رفتم جلو. گفتم: خوبت شد، خونت را ریختی روی زمین. گفت: خدا نکند خون من این جا بریزد. خونم باید برای آقای خمینی بریزد. از همان کودکی عشق آقای خمینی را داشت.
مزد قالیبافی شبانه ام برای امام خمینی
مدرسه از خانه ما خیلی دور بود. هفت سالش که شد برای آموزش قرآن و یادگیری دعا و … اقدام کردیم. قرآن را یاد گرفت و قرائتش کامل شد. وضع مالی ما خوب نبود. البته همه روحانیون زیر فشار بودند. پدرش، نماز و روزه استیجاری می خواند. طیبه هم قالی می بافت و می گفت: مزد قالیبافی روزم را برای جهیزیه ام بگذارید و مزد قالیبافی شبم برای آقای خمینی، زیرا می خواهم زمانی که به ایران بازگشت پیش پایش گوسفند قربانی کنم.
جشن عروسی که با مولودی خوانی آغاز شد
جوان های فامیل قصد داشتند برایشان ساز و آواز راه بیاندازند اما همسرش ابراهیم جعفریان گفت: اگر گوش کنید من بخوانم شما نیز دم بگیرید و شروع به خواندن کرد: یا دائم الفضل علی البریه، یا باسط الیدین بالعطیه، صل علی محمد و آل محمد و این چنین زندگی سراسر ساده و بی آلایش خود را آغاز کردند.
نوعروسی که جهیزیه اش را به فقرا بخشید
هنوز چند ماهی از عروسی شان نگذشته بود که طیبه گفت مادرجان می خواهم از جهیزیه ام به خانواده های فقیر ببخشم آیا اجازه می دهی؟ به او گفتم این اموال توست و هرچه بخواهی می توانی انجام دهی. او نیز جهیزیه اش را به فقرا بخشید و همواره با مزد قالی بافی اش برای جوانان جهیزیه تهیه می کرد و یا برای کودکان لوازم التحریر می خرید.
مادرجان دعا کن شهید شوم
بعداز سال ۱۳۵۳ با جدایی گروه مهدیون از سازمان مجاهدین خلق، ابراهیم از طیبه سوال می کند که آیا حاضر است زندگی مخفیانه را آغاز کند که اونیز همراه همسرش شده و زندگی مخفیانه را آغاز می کنند. بعداز مدتی به وسیله واسطه ای مطلع شدم می توام طیبه را درامامزاده ای ببینم، وقتی به آنجا رفتم زنی را دیدم که چادری رنگ و رو رفته به سر دارد و به طرف من می آید، وقتی نزدیکتر شد دیدم طیبه است. نوه ام مهدی را در آغوش گرفتم. تنها حرفی که طیبه به من زد این بود که مادرجان دعا کن شهید شوم.
مرا بِکُشید اما چادرم را برندارید
صاحب خانه اش گفته بود: طیبه که به خانه ما آمد ، ما سرمان برهنه بود، بی حجاب بودیم. این قدر پند و نصیحت کرد و از قرآن و دعا گفت که ما دیگر یک تار موی مان را نگذاشتیم پیدا شود . به ساواک که گرفته بودش و دستبند زده بود به دست هایش، گفته بود : مرا بکشید ولی چادرم را برندارید.
#خادم_حیدر_۴
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔:
⚠️تلنگــر
دیدیبعضیوقتادلتمیگیره..⁉️
حالخوبینداری..‼️
دلیلشمیدونیچیه..⁉️
چونگناهکردی.. :)
چونلبخندخداروگرفتی..'
چوناشکامامزمانتوریختی..'
چونخودتوشرمندهکردی..‼️
بخداکهزشته..🍂
ماروچهبهسرپیچیازخدا..⁉️
مگهماچقدرمیمونیم..؟!
مگهماچقدرقدرتداریم..⁉️
بهچیمیرسیم..⁉️
باگناهبههیچینمیرسیمهیچ..‼️🖐🏻
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَج
#امام_زمان
#خادم_حیدر_۴