🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #نود_وهفت
نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده 🔥حساب دلم را تسویه کرد...
«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت 🔥#تهران!»
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به 🔥مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش🔥 پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا 🔥چشمانم را ببیند و حتی پس...
از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای 🔥#احساسش را به روی دلم ببندد.
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت🔥 دیدارم صورتش مثل گل سرخ🔥میشد...
به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه 🔥#عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران...
تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان🔥 مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود...
که گره 🔥#فتنه سوریه هر روز کورتر میشد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #نود_وهشت
که گره 🔥#فتنه سوریه هر روز کورتر میشد...
کشتار مردم 🔥#حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه 🔥#ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه🔥 #سعودی العربیه اعلام کرد...
عملیات آتشفشان🔥 دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد...
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در 🔥گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله
#تروریستهای🔥 ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر🔥 زدم....
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #نود_ونه
#تروریستهای🔥 ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر🔥 زدم....
و همین بیقراریام یخ رفتار 🔥مصطفی را آب کرده بود...
که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس 🔥میگرفت بلکه خبری از...
#دمشق🔥 بگیرد تا ساعتی بعد که خبر...
انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه🔥 کار دلم را تمام کرد...
وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته🔥 شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده...
رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه🔥 رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم 🔥است که دیگر...
پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به🔥 گریه افتادم...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #نود_ونه #تروریستهای🔥 ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد ا
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #صد
طاقت از دست دادن برادرم راداشتم که با #اشکهایم به🔥 مصطفی التماس میکردم :
«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم 🔥#صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید...
که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :
«کجا میرید؟»
دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش🔥 را نشانم داد :
«اینجا موندنم فایده نداره.»
#مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش🔥 را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر#پَرپَرش🔥 را ببینم که قلبم به تپش افتاد...
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش🔥 را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :
«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
از صدایم تنهایی میبارید و خبر 🔥#زینبیه رگ 🔥غیرتش🔥 را بریده بود...
که از من هم دل برید...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #صد طاقت از دست دادن برادرم راداشتم که با #اشکهایم به🔥 مصطف
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #صد_ویک
که از من هم دل برید :
«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب🔥 بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون 🔥کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم🔥جا مانده بود که...
دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا🔥 چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر 🔥#شیعه را کرد :
«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا 🔥#ایرانیه!»
و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد؛
او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه🔥 افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل🔥 نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (س)🔥شدم...
تلوزیون 🔥#سوریه🔥فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #صد_ودو
تلوزیون 🔥#سوریه🔥فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد؛
و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش🔥 ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم...
اگر پای 🔥#تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود...
این ترس تمام شود که صدای🔥 تیراندازی🔥 هم به تنهاییمان اضافه شد...
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای🔥 شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد....
در این خانه دختری🔥#شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم...
#آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :
«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.»
و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم🔥 کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #صد_وسه
و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم🔥 کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد...
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم🔥 به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود...
که درِ خانه به رویمان🔥 #گشوده شد...
مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به #خون🔥 نشسته بود...
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم،...
حس کرد تا چه اندازه 🔥#وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم 🔥آتشش زدم :
«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی🔥شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :
«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #صد_وچهار
«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت 🔥ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که...
لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :
«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :
«وارد داریا شدن؟»
پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش 🔥#زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :
«نه 🔥هنوز!»
و حکایت به همینجا ختم نمیشد..
که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :
«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش🔥 میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب🔥 نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :
«نمیذارم کسی بفهمه من #شیعهام!»
و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :
«شما ژنرال🔥 #سلیمانی رو میشناسید؟»
💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده...
که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :
«میگن تو انفجار دمشق 🔥#شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت...
میدانستم از فرماندهان 🔥#سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :
«بقیه ایرانیها چی؟»
و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #صد_وچهار «خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» ای
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #صد_وپنج
و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
با خبر شهادت 🔥#سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق🔥 و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد...
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود...
انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این 🔥#امانت دست و بالش را بسته بود که...
به اضطرار افتاد :
«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده🔥 سکینه!»
برای اولین بار طوری به 🔥صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود...
گفتم :
«شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من 🔥نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد....
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #صد_وپنج و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #صد_وشش
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد....
که آخر قلبش🔥 پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت..!
سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط 🔥خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم🔥 #سوریه برسد...
صدای تیراندازی 🔥هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد...
تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه 🔥ابوالفضل قاتل #جانم شده بود...
تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه #سعودی 🔥العربیه جشن کشته شدن🔥 #سردار_سلیمانی بر پا بود...
دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای 🔥#بشار_اسد تعیین شده بود..
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان 🔥رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #صد_وشش و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پ
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #صد_وهفت
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان 🔥رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد...
مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش 🔥که خیالبافی کرد :
«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
رمقی به زانوان🔥 بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :
«کیه؟»
که طنین لحن 🔥گرم #ابوالفضل تنم را لرزاند :
«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم...
وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم..
که بیصبرانه پرسیدم :
«حرم🔥 سالمه؟»
💠 تروریستهای #🔥تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که🔥 #غیرتش قد علم کرد :
«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #صد_وهفت در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان 🔥رسید و ساع
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #صد_وهشت
تروریستهای #🔥تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که🔥 #غیرتش قد علم کرد :
«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان🔥 زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت...
که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم 🔥شیطنت کرد :
«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
مادر مصطفی همچنان قربان🔥 قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی..،
حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :
«رفته🔥 #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی🔥 که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان🔥 #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :
«میخواست بره، ولی وقتی دید🔥 #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂