eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده 🔥حساب دلم را تسویه کرد... «خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت 🔥!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به 🔥مصطفی هم کرده بود که روی 🔥 پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا 🔥چشمانم را ببیند و حتی پس... از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های 🔥 را به روی دلم ببندد. اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت🔥 دیدارم صورتش مثل گل سرخ🔥می‌شد... به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه 🔥 می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران... تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان🔥 مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود... که گره 🔥 سوریه هر روز کورتر می‌شد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ که گره 🔥 سوریه هر روز کورتر می‌شد... کشتار مردم 🔥 و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه 🔥 شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه🔥 العربیه اعلام کرد... عملیات آتشفشان🔥 دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد... در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در 🔥گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله 🔥 ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر🔥 زدم.... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ 🔥 ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر🔥 زدم.... و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار 🔥مصطفی را آب کرده بود... که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس 🔥می‌گرفت بلکه خبری از... 🔥 بگیرد تا ساعتی بعد که خبر... انفجار ساختمان امنیت ملی 🔥 کار دلم را تمام کرد... وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته🔥 شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده... رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به 🔥 رسیده و می‌دانستم برادرم از 🔥است که دیگر... پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به🔥 گریه افتادم... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #نود_ونه #تروریست‌های🔥 ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد ا
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ طاقت از دست دادن برادرم راداشتم که با به🔥 مصطفی التماس می‌کردم : «تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم 🔥 را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید... که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم : «کجا میرید؟» دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش🔥 را نشانم داد : «اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش🔥 را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر🔥 را ببینم که قلبم به تپش افتاد... دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش🔥 را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد : «اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر 🔥 رگ 🔥غیرتش🔥 را بریده بود... که از من هم دل برید... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #صد طاقت از دست دادن برادرم راداشتم که با #اشک‌هایم به🔥 مصطف
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ که از من هم دل برید : «من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب🔥 بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون 🔥کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم🔥جا مانده بود که... دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا🔥 چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر 🔥 را کرد : «مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا 🔥!» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد؛ او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه🔥 افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل🔥 نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (س)🔥شدم... تلوزیون 🔥🔥فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ تلوزیون 🔥🔥فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد؛ و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش🔥 ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم... اگر پای 🔥 به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود... این ترس تمام شود که صدای🔥 تیراندازی🔥 هم به تنهایی‌مان اضافه شد... باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های🔥 شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد.... در این خانه دختری🔥 پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم... می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد : «فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم🔥 کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم🔥 کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد... حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم🔥 به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود... که درِ خانه به رویمان🔥 شد... مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به 🔥 نشسته بود... خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم،... حس کرد تا چه اندازه 🔥 کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم 🔥آتشش زدم : «پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی🔥شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد : «خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ «خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و 🔥ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که... لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد : «اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید : «وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش 🔥 مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد : «نه 🔥هنوز!» و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد.. که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم : «خونه اطراف دمشق رو آتیش🔥 می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب🔥 نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم : «نمی‌ذارم کسی بفهمه من !» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید : «شما ژنرال🔥 رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده... که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد : «میگن تو انفجار دمشق 🔥 شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت... می‌دانستم از فرماندهان 🔥 است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم : «بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #صد_وچهار «خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» ای
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... با خبر شهادت 🔥، فاتحه ابوالفضل و دمشق🔥 و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد... نگاهش خیره به موبایلش مانده بود... انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این 🔥 دست و بالش را بسته بود که... به اضطرار افتاد : «بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده🔥 سکینه!» برای اولین بار طوری به 🔥صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش می‌خواست بشنود... گفتم : «شما برید ، هیچ اتفاقی برا من 🔥نمیفته!» و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد.... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #صد_وپنج و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد.... که آخر قلبش🔥 پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت..! سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط 🔥خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم🔥 برسد... صدای تیراندازی 🔥هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد... تاخت و تاز در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از و زینبیه نبود که غصه 🔥ابوالفضل قاتل شده بود... تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه 🔥العربیه جشن کشته شدن🔥 بر پا بود... دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای 🔥 تعیین شده بود.‌. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول 🔥رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #صد_وشش و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پ
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ در همین وحشت بی‌خبری، روز اول 🔥رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد... مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش 🔥که خیالبافی کرد : «شاید کلیدش رو جا گذاشته!» رمقی به زانوان🔥 بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند : «کیه؟» که طنین لحن 🔥گرم تنم را لرزاند : «مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم... وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس بودم.. که بی‌صبرانه پرسیدم : «حرم🔥 سالمه؟» 💠 تروریست‌های #🔥تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که🔥 قد علم کرد : «مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #صد_وهفت در همین وحشت بی‌خبری، روز اول #ماه_رمضان 🔥رسید و ساع
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ تروریست‌های #🔥تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که🔥 قد علم کرد : «مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان🔥 زیبایش خستگی می‌بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت... که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم 🔥شیطنت کرد : «مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟» مادر مصطفی همچنان قربان🔥 قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی..، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و می‌دانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید : «رفته🔥 ؟» پرده اشک شوقی🔥 که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان🔥 را به چشم دیده بودم که شهادت دادم : «می‌خواست بره، ولی وقتی دید🔥 درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!» ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂