🍃
خواهرم : محجوبباشوباتقوا،شماييدكهدشمن
راباچادرسياهتانوتقوايتانمیكشيد.
حجابتوسنگرتواست،توازداخلِحجابدشمن
رامىبينىودشمنتورانمىبيند..
#شهيدعبداللهمحمودی🌱
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
دستخطشهیدآرمانعلےوردیِ💔[گوشہچشمی،نظری،گربڪند
حضرتعشق
قسمتمابشودلطفوصفایڪرمش]
#آرمان_علی_وردی
شهید زین الدین:
در زمان غیبت کبری، به کسی منتظر گفته میشود
و کسی میتواند زندگی کند که منتظر باشد؛
منتظرِ شهادت، منتظرِ ظهور امام زمان(عج)
خداوند امروز از ما اراده و شهادتطلبی میخواهد!
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
~حیدࢪیون🍃
#Part_103 که همون لحظه عمو اینا میان داخل... با کیانا و کسری از روی مبل ها بلند میشیم و سلام میکن
#Part_104
#قسمتاول
به ورودی سالن رسیدم که آقای امامی رو میبینم با قدم های محکم به سمتم میاد و با من من میگه:
- سلام خانوم توکلی، خوب هستید؟
مقنعه ام رو صاف میکنم و میگم:
- سلام الحمدالله خوبم.
دستی به صورتش میکشه و میگه:
- یک چیزی میخوام بگم نمیدونم چطوری بگم!
- بفرمایید.
- راستش یک مدتیه میخواستم شمارهی منزلتون رو بگیرم و با خانوادتون صحبت کنم که برای امر خیر مزاحم بشیم!
وا؟ این الان خواستگاری کرد؟ چی بگم؟
با مکث میگه:
- میدونم خیلی یهویی گفتم و الان آماده گیش رو نداشتید ولی میشه شمارهی پدرتون رو بدید؟
شماره ی بابا رو روی کاغذی مینویسم و به سمتش میگیرم کاغذ رو از دستم میگیره و با لبخند میگه:
- خیلی ممنونم اسرا خانوم!
ازش فاصله میگیرم و به سمت کلاسمون میرم که یهویی دستی دور شونه ام حلقه میشه و دم گوشم میگه:
- چکارت داشت؟
که میفهمم کیاناست.
- ولم کن تا بگم.
حلقهی دستهاش رو آزاد تر میکنه و میگه:
- بفرمایید عروس خانوم!
- خواستگاری کرد.
که کیانا با شوک میگه:
- واقعا؟ تبریک میگم بهت، تو هم پیوستی به جمع مرغها...
که میزنم تو دستش و میگم:
- گمشو، من جوابم منفیه!
- میبینیم.
***
چند روزی میگذره و دیروز پدرش به بابا زنگ زد و قرار شد آخر هفته بیان خواستگاری، و امروز سهشنبه بود!
قرار بود کیانا بیاد پیشم و توی کارها و انتخاب لباس کمکم کنه...
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#Part_104 #قسمتاول به ورودی سالن رسیدم که آقای امامی رو میبینم با قدم های محکم به سمتم میاد و با
#Part_104
#قسمتدوم
صدای زنگ در خونه به صدا در میاد، به سمت در میرم و در رو باز میکنم که با چهرهی ملیح و خندون کیانا مواجه میشم. با هم به سمت اتاقم میریم؛ روی تخت میشینم و میگم:
- خوب بفرمایید من چی بپوشم؟
رو به روم میشینه و میگه:
- آقاتون چه رنگی دوست دارن؟
پشت چشمی نازک میکنم و میگم:
- خودم نیام بکشمت ها!
که دستهاش رو به نشونهی تسلیم بالا میبره و میگه:
- من موندم آقای امامی عاشق کدوم اخلاقت و کارت شده؟
پوزخند میزنم و میگم:
-همین که مثل شما دیگران رو اذیت نمیکنم و به تمسخر نمیگیرم!
- او مای گاد، خانوم موافقی برامون کلاس اخلاق هم بذاری؟
و از جاش بلند میشه و به سمت کمد میره تا میخواد در کمد رو باز کنه به سمتش میرم که اون صحنه ای که نباید اتفاق بیوفته میافته!
و تمام لباسهای چروک و مچاله ام از کمد بیرون میریزه و میریزه روی سرکیانا...
کیانا چند تا از مانتو هام رو برمیداره و به سمت تختم پرتاب میکنه و میگه:
- فکر کنم منظم بودنت یک دلیل عشقش به تو باشه!
میزنم زیر خنده و میگم:
- تیکه میندازی؟
یک تار ابروهاش رو بالا میده و میگه:
- تیکه؟
- بله، سرم شلوغ بود درس هام عقب افتاده بود نتونستم مرتب کنم!
که با خنده میگه:
- خیر، کمال همنشین روت اثر کرده و مثل خودم شلخته ای!
میزنم زیر خنده...
- والا، مامان همیشه میگه نظم رو یکم از کسری یاد بگیر!
@Banoyi_dameshgh
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
~حیدࢪیون🍃
#Part_104 #قسمتدوم صدای زنگ در خونه به صدا در میاد، به سمت در میرم و در رو باز میکنم که با چهره
#Part_105
از میون لباسها چند تا رو انتخاب میکنیم، ولی بسیار چروک و شلخته بودن!
اتو رو میارم وسط و اتو میکشم و بعدش میپوشم...
چند تا لباس عوض میکنم تا بالاخره کیانا خانوم لباسی رو انتخاب میکنه... و تصمیم میگیریم اون رو بپوشم!
*
بعد انتخاب لباس قرار شد با کیانا و ساجده بریم بیرون و یکم دور بزنیم.
با هم آماده میشیم و میریم بیرون، که همون لحظه در خونه عمو باز میشه و محمدرضا و ثمین دست تو دست هم وارد کوچه میشند.
ماشین کیانا جلوی در بود و قبل اینکه من رو ببینن سوار ماشین میشم...
*.
به سمت کافهی همیشگمیون میریم و به سمت میزی که بیشتر اوقات سه نفره میاومدیم مینشستیم میشینیم!
ساجده ام بعد چند دقیقه میاد...
- چطوری خوبی؟
که ساجده کنارم میشینه و میگه:
- خبرها که دست شماست.
- نه خبری نیست!
که رو به کیانا میگه:
- تو باز من رو اسکول کردی؟
که میفهمم کیانا ماجرای پژمان رو بهش گفته و یکی با پام میزنم توی پای کیانا که صداش در میاد.
- نه خبری نیست، فقط قراره بیان خواستگاری بعدشم که من جوابم منفیه!
ساجده با تعجب میگه:
- اسرا تو که اهل خیانت نبودی!
- من خیانت نکردم بهش، خودش من رو با یک دختر امروزی عوض کرد و پسم زد!
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
~حیدࢪیون🍃
#Part_105 از میون لباسها چند تا رو انتخاب میکنیم، ولی بسیار چروک و شلخته بودن! اتو رو میارم وسط
#Part_106
ساجده به سمتم اومد و بغلم کرد:
- نگران نباش، وقتی ابرت خداست بگذار باران هر چقدر میخواد بباره نگران نباش سیل نمیاد.
- خوش به حال آقا سید، دلش گرمه که ساجده ای داره که تو همهی مواقع پیششه!
لبخندی میزنه و میگه:
- لطف داری، خوبی از خودته!
- آخرش هم من مجرد موندم.
میزنم زیر خنده و میگم:
- حالا منم که هنوز ازدواج نکردم که، بعدشم میدونم که مازیار هم دوستت داره.
ساجده که میخواد بحث رو عوض کنه میپره وسط و میگه:
- بله بله، کی بریم درمانگاه؟
که تازه یاد ایمان و نازنین میافتم و اتفاق اونروز، هر چی میخوام به یادش نباشم ازش حرف میزنند!
کیانا با ذوق میگه:
- از شنبه دوباره بریم، من که خسته شدم انقدر توی خونه موندم.
- یاد آیدا افتادم.
که ساجده و کیانا متعجب بر میگردند سمتم و با تعجب میگن:
- آیدا؟
که با آرامش جواب میدم:
-بله، خواهر آقا ایمان که پارسال فوت کرد.
کیانا خودش رو جلو میکشه و میگه:
- اونوقت شما از کجا میدونی؟
ولی ساجده هنوز توی بهت بود.
- يادته اون روز که کسری و مازیار اومدن بیمارستان؟
که کیانا سرش رو به معنای مثبت تکون میده و میگه:
- آره آره یادمه.
- اون روز توی سالن گفت که خواهرش آیدا پارسال فوت شده...
ساجده ادامه داد:
- میشه یکی برای منم توضیح بده؟
که کیانا براش توضیح میده...
***
امشب قراره بیان خواستگاری، مانتوی صورتی کمرنگم که بالاش طرح های آبی فیروزهای داره رو میپوشم با شلوار و روسری سفید رنگم، صندل های سفیدم رو هم پام میکنم و رو به روی آینه میایستم.
روسریم رو مدل دار و بسیار شیک میبندم که همون لحظه صدای زنگ آیفون بلند میشه و جیغ من به هوا میره...
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🚶♀
همسر ِ شهید رضازاده در اولین سالگرد ازدواجشون .. ((((:💔
#شهیدانه
•🖤•
.
#تــآیمدعــا:)
#همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ🖤
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
✨الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّل فرجهُم♥️
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
التماس دعا 👋🖤
🖤➣ @Banoyi_dameshgh
〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
اول صبح بگویید:
حســــــــــین جان رخصت💚
تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد
@Banoyi_dameshgh
#شهیدانه
#به_رنگ_حجاب
.
مـےگفـت:🗣
اگر میگویـید الگویتان
حضرت زهرا"س" است باید
ڪاری ڪنید ایشان از شما
راضے باشند و حجاب
شما فاطمے باشد :)💚🌿
#شهیدابراهیمهادی
💠
درشبکہهایاجتماعیفقطبہ
فکرخوشگذرانینباشید؛
شماافسرانجنگنرمهستیدو
عرصہجنگنرم،بصیرتیعمارگونہو
استقامتیمالکاشتروارمیطلبد...
#مقآممعظمرهبرے
🌱🌱🌱
#Part_107
چادرم رو روی سرم میندازم و به سمت آشپزخونه میرم، صدای سلام و احوالپرسی هاشون بلند میشه...
که دقایقی بعد اسما میپره وسط آشپزخونه و میگه:
- به به عروس خانوم، چای ها حاضره؟
انگشتم رو به معنای آروم تر تکون میدم و با صدای آرومی میگم:
- آره، چند نفرن؟
- آقاتون و مامان باباش.
و بعد چند دقیقه با مکث میگه:
- ولی خودمونیما عجب جیگریه! چطوری تورش کردی؟
همونطوری که چای رو داخل فنجانها میریزم میگم:
- برای خودت!
که اسما میزنه زیر خنده و میگه:
- تو رو دوست داره، بعدشم مگه اشیاست که تا تو بگی نمیخوایش منم سریع برش دارم برای خودم؟
که لبخندی میزنم و چادرم رو روی مرتب میکنم و منتظر صدای مامان میمونم...
- دخترم، اسرا جان چایی ها رو بیار.
سینی چای رو بر میدارم و خارج میشم، اول به سمت پدر پژمان که مرد میانسالی بود میبرم که آروم ممنونی زمزمه میکنم.
بعدش هم به سمت مادر پژمان که لبخند دلنیشینی میزنه و میگه:
- ماشاالله، چه خوشگل و خوشتیپ توی انتخاب پسرم شک نداشتم.
این الان از من تعریف کرد یا پسرش؟ برای پژمان میبرم که صورتش سرخ و سفید میشه و ممنونی زمزمه میکنه...
بعد بردن برای مامان و بابا روی صندلی کنار مامان میشینم.
پدر پژمان چایش رو مزه مزه میکنه و بعد چند دقیقه میگه:
- اگر آقای توکلی اجازه بدن، دو تا جوون ها برن سنگ هاشون رو باهم وا بکنن.
که بابا با لبخند میگه:
- صاحب اختیارید، اسرا جان آقای امامی رو به اتاقت راهنمایی کن.
از جام بلند میشم که پژمان هم با من بلند میشه و به سمت اتاقم میریم...
در اتاق رو باز میکنم و اشاره میکنم:
- بفرمایید!
ببخشیدی زمزمه میکنه و وارد میشه، روی تختم میشینم که اون هم روی صندلی مقابل تختم میشینه...
چند دقیقهی اول به سکوت میگذره و این سکوت بد جوری آزار دهنده است و دوست دارم هر چه زودتر آب پاکی رو بریزم روی دستش...
- ام... راستش نمیدونم چطوری بگم اسرا خانوم، من پژمان امامی هستم ۲۴ ساله و میدونید که دانشجو ام، تک فرزند هستم و توی زندگی سعی کردم روی پای خودم بایستم...
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
رمان زیبای لبخندی مملو از عشق🤩
به قلم:
ریحانه بانو🙂🙃
#Part_108
سرش رو پایین میندازه و میگه:
- چطوری بگم؟
مهرت به دلم نشسته، توی دخترهای دانشگاه حیا و خانوم بودنت بدجوری مهرت رو انداخته تو دلم.
میشه بدونم شما چه حسی نسبت به من دارید؟
سرم رو پایین میندازم و میگم:
- راستش رو بخواید فعلا شرایط ازدواج رو ندارم! فعلا میخوام درس بخونم.
که میپره وسط حرفم و میگه:
- من با اینکه شما درس بخونید یا بیرون کار کنید مشکلی ندارم.
ایش! من میخوام هر چی بگم این از رو نمیره!
- آشپزی ام اصلا بلد نیستم.
- عیب نداره یاد میگیرید!
- پر رویی من رو ببخشید ولی یکم بهم فرصت بدید، فکر کنید بعد نظرتون رو بگید.
و از جاش بلند میشه و میگه:
- فکرکنم بد موقع مزاحم شدیم، به مامانم میگم آخر هفته زنگ بزنه و جوابتون رو بدید! لطفا زود تصمیم نگیرید.
و از اتاق خارج میشه، منم بعد اون خارج میشم و با هم به طبقهی پایین میریم!
اولین نفر نگاه مامان پژمان بهمون میافته و میگه:
- ماشاالله چه بهم میاین، دهنمون رو شیرین کنیم عروس خانوم؟
صورتم سرخ میشه و تا میخوام حرف بزنم پژمان میگه:
- قرار شد یکم فکر کنند بعد نظرشون رو بگن!
***
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
رو ندارمـ
ڪھ بگـم:
صـنـم و"عـشـقِ" مـنـے!♥
مذهــبـے بـودڹ مـآ دردســرے شـد ڪہ نـگـو😅
#پروفایل
#عاشقانههایمذهبی
مذهبی و انقلابی بودن اینجوریه که
ممکنه عقایدتو قبول نداشته باشن
اما به اولین کسی که اعتماد میکنن تویی
چون مطمئنن آسیبی بهشون نمیزنی .
آهـٰاۍشھـدا
میشودتفحصمڪـنـیـد
غـرقشدهامـدرمیـدانمیـندنیـا..💔🥀
#پروفایل
#پسرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای