1_467199904.mp3
6.41M
♡••
#محمداصفهانی
اوجِ آسمـان...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_366473609.mp3
1.78M
♡••
دعای عهد🕊
🎤 استاد فرهمند
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زندگۍیعنۍسلامـِسادهاۍسمتـِشما
ایهاالاربـــابماراباجوابۍجانبده..!
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خاڪِآدمڪهسرشتندغـرضعشقتوبود
هرڪهخاڪۍرھعشقتونشد،آدمنیست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تـُــوخـُـــــــدایۍُو
بہمنتارگِگردننزدیڪ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Reza Sadeghi - Dooset Daram Khoda.mp3
3.33M
♡••
#رضاصادقی
دوستدارمخدا...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#محمداصفهانی
من بۍتو ویرانمـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
من از روئیدنِ خارِ سر دیوار دانستمـ
ڪہناڪسڪسنمۍگرددازاینبالانشینۍها
من ازافتادن سوسن بہ روے خاڪ دانستمـ
کهڪسناڪسنمۍگرددازاینافتانوخیزانها
#صائبتبریزے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
♡•• کتابصوتی#سلامبرابراهیم گوینده:احسان گودرزی ناشر:نشر شهیدابراهیمهادی قسمت اول(جلددوم)📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
part2_salam bar ebrahim.mp3
9.7M
♡••
کتابصوتی#سلامبرابراهیم
گوینده:احسان گودرزی
ناشر:نشر شهیدابراهیمهادی
قسمت دوم(جلددوم)📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
آدم شیشہ ڪثیفرو پاڪ میڪنہ
حسش خـــــــوب میشہ
ببین دلو پاڪ ڪنۍ چۍ میشہ !!
از هر ڪۍ بــدے دیدے
همین الان ببخش و ڪینہ روبریز دور
دلتو پاڪ ڪن از هر چۍ ڪینہ است...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_106 #عشق_اجباری " کیان" ته سیگار رو تو ظرف له ... با هر پیک و هر دم و بازدم از سیگار اشکهام
#قسمت_107
#عشق_اجباری
لبهای بهار تکون خورد و خیره به چشمهای عصبیم لب زد :
- داری دستمو خورد میکنی .
نفس پر حرص و خشم وارم رو کلافه به بیرون فوت کردم ... فشار دستم رواز رو آرنجش کم کرده و آهسته به طرف تخت کشیدمش .
- بشین اینجا الان میام.
سری تکون داد و بی هیچ حرفی دوباره رو تخت نشست ... دیگه از اون دختر سرتق و لجباز و زبون دراز گذشته خبری نبود ... بهارِ چموش و نا اهلم تبدیل شده بود به یه دختر زیادی حرف گوش کن که تمام غرور و سرسختیش با گفتن رازش به من ،فرو ریخته بود ... لحظه ای دلم گرفت و غصه م سنگینی کرد ... دیگه حتی نمیدونستم تکلیف هردومون چی میشه ؟ بین منو اون قراره چه نسبتی حکم کنه و رابطه مون با چه حسی ادامه دار میشه ؟ تنها چیزی که تو شرایط فعلی میدونستم این بود که حسم هر چیزی غیر از عشق و علاقه ست ... انگار با گفتن اون حرفها یه پرده سیاه رنگ رو دریچه های قلبم کشید ... سیاهیه تنفر نبود اما دیگه امپراطور عشق آتشین و سوزانی حکمفرمایی نمیکرد.
به آشپزخونه رفتم و یه قرص مسکن قوی تر برای بهار آوردم ... قرص رو جلوش گرفتم و گفتم :
- اینو بخور قوی تره ... دردت آروم میشه
نگاه معصوم و ترسیده ش رو به چشمهام دوخت و با فین فین و هق هق ریزی گفت :
- میتونم حموم کنم ...
چشمهای درشت شده و عصبیم رو که دید به معنای واقعی لال شد ... بعد از اینکه کمی آروم گرفت بردمش تو حموم ... بماند که بهار زیر دوش چقدر دوباره اشک ریخت و من با دیدن زخمهای روی پوستش چقدر غصه خوردم ... دیگه داشتم غمباد میگرفتم ... نشستن دستهام روی تنش شاید روزی از روزگاری جز لذت بخش ترین کارهایی بود که همیشه حسرتش رو به دل میکشیدم اما حالا، نسبتمون شبیه نسبت پدر و دختریه که باباش بخاطر دست زدنِ یه نامرد به دخترش با غم بزرگی تو منجلاب فکری گرفتار شده و دخترش ترس این رو داره که با فهمیدن باباش از این موضوع دیگه عزیز کرده و دردونه ش نباشه.
با بغض نگاهم کرد و با صدای شکسته ای گفت :
- تو دیگه منو مثل قبل ...
میدونستم چی میخواد بگه ... این دختر لب تر میکرد میفهمیدم چی قراره به زبونش بیاد.
سرم رو تکون دادم و با نفس سوز داری که کشیدم آهسته گفتم :
- دیگه نه بهار ... دیگه تموم شد ... تموم اون احساسمو دیشب نابود کردی دیگه خودمم نمیدونم تو دلم چی میگذره فقط میدونم به جای اون همه عشق و علاقه یه لایه ضخیم از نفرت و کینه نشسته که دلم میخواد شیر بشم و با دندونای تیزم سهیل رو بدرم.
حوله رو دور تنش پیچید نگاه بغض دارش مثل یه اره دلم رو خراش میداد ، تاب نگاه به چشمهای پر دردش رو نداشتم ولی میتونستم احساسش رو حس کنم که چقدر به آغوشم نیاز داره، و لحظه ای به خواست خودش جسم ظریفش رو تو بغلم انداخت و با گریه و هق هق آرومی لب زد :
- کیان بخدا جبران میکنم ... جبران میکنم کیان فقط بهم فرصت بده...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_107 #عشق_اجباری لبهای بهار تکون خورد و خیره به چشمهای عصبیم لب زد : - داری دستمو خورد میکنی .
#قسمت_108
#عشق_اجباری
نگاه اشکیش رو بهم دوخت و با غصه گفت :
- بهم فرصت میدی کیان ؟
پوزخند تلخی زدم و سرم رو به اطراف تکون دادم ... برای فرصت دادن دیگه دیر شده بود کاش میشد زمان رو یه جوری به عقب برگردوند که من هیچوقت عاشق این دختر نمیشدم یا اصلاً بهاری وجود نداشت و یا اینکه ما باهم هیچ نسبتی نداشتیم ... چشمهاش رو بست و اشک دیگه ای از چشمهاش چکید ... کمی کلافه و آشفته بود.
کمی سرم رو پایین خم کردم و کنار گوشش زمزمه کردم :
- دیگه دیره بهار ... همه چیز تموم شد ...وسایلتو از تو اتاقم جمع کن از این به بعد تو اتاق بالا میمونی و تموم خاطرات این اتاقو فراموش میکنی ... با گریه هق زد:
- کیان تورو خدا !
تنها یک جواب به لحن پر خواهشش دادم تا بفهمه تو این جریان هر کس رو مقصر بدونم به بدترین شیوه ازش انتقام میگیرم و حالا انتقام من از بهار همین بود و بهش گفتم:
- منو امشب کشتی بهار ... باور کن اینی که الان داری جلوی خودت میبینی یه مرده متحرکه که فقط داره نفس میکشه و به انتقام گرفتن فکر میکنه ...
و با نگاه مستقیمی به چشمهاش لب زدم :
- دلم نمیاد کتکت بزنم یا آزارت بدم اما حداقل میتونم با این کار ازت انتقام بگیرم که تموم این چندماه منو نادیده گرفتی ولی حالا بخاطر مشکلت میخوای هر طور شده نگهم داری ... درسته نمیذارمت برگردی خونتون پیش خودم میمونی همینجا کنار خودم ازت مراقبت میکنم ولی نه مثل قبل، نه مثل اونموقعا که عاشقت بودم ، چون دیگه قلبی ندارم که بخواد عشقی بهت داشته باشه ، اینبار مثل یه پدرو دختر مراقبتم فقط همین .
هق زد ، گریه کرد و بغض سرکشش ترکید ... کنار تخت رهاش کردم و از اتاق بیرون اومدم ... بهش گفتم تموم وسایلش رو جمع کنه ... همه رو ... نمیخوام حتی لباسی ازش تو اتاقم بمونه ... تنهاش گذاشتم تا با این اتاق و تخت دو نفره مون و خاطرات شیرینی که تا قبل ار این شب لعنتی داشتیم خداحافظی کنه و به اتاق ثابتش برگرده.
صدای هق هق کردنش از پشت در بسته هم گوشم رو آزار میداد و فضای قلبم رو تنگ تر ... گوشی رو از رو میز عسلی برداشتم و به سمت در هال رفتم ... شاید هوای بیرون میتونست این حال منفورم رو کمی آروم کنه.
با باز کردن در هال و هجوم هوای سرد آذر ماه پوستم رو از اون گر گرفتگی و التهاب خشمم کاهش داد.
هوا رو به گرگ و میش بود و هنوزکمی از ستاره های آسمون مشغول رقصیدن بودن، سکوت این فضا به دل مرده م تسکین میداد .. اینجا خبری از هق هق کردن و اشکهای بهار نبود میتونستم با خیال راحت ساعتها بنشینم و بدون هیچ مزاحمی درست و حسابی رو هدفم متمرکز بشم.
آهی کشیدم و بطرف آلاچیق رفتم ... هوا سرد بود اما برای من سرماش شبیه نسیم خنک صبحگاهی بود که پوست داغ تنت رو بعد از هر بار بیدار شدن نوازش میکرد.
قفل گوشی رو باز کردم ،سیزده تماس از بهروز داشتم و کلی هم پیام که محتوای همشون رو از بر بودم و ترحیح دادم همونطور باز نشده بمونن ... شماره زندی قسمت ارسال پیام رو باز کردم و براش تایپ کردم :
" سلام امروز میخوام برم دیدن مجتبی هر طور شده ترتیب ملاقتمون رو بدین .. کارم فوریه باید حتماً ببینمش "
پیام رو سند کردم و رو صندلی زیر آلاچیق نشستم ... گوشی تو دستم لرزید ،تعجب کردم که به این سرعت زندی پیامم رو خونده و برام جواب فرستاده ... پیام رو باز کردم ،زندی نبود ... بهروز بود که تموم خشم و عصبانیتش رو تو تایپ این پیام به کار برد.
" مرده شورتو ببرن کیان که هیچوقت نمیتونی مثل آدم زندگی کنی ... بیشرف من از ترس و استرس نتونستم بخوابم ... دِ آخه وحشی اونجوری که تو پاشدی رفتی گفتم الان یه بلایی سر اون دختره بدبخت میاری، میدونم بیداری گراز یه زنگ بزن ببینم چه خاکی ریختی تو سرت ... دختره زنده ست ،چیکارش کردی "
نمیدونم تو اون شرایط این پیام چی داشت که ردی از لبخند به لبم آورد ... برای یک لحظه تموم اون افکار آوار شده تو مغزم فراموش شدن و شماره بهروز رو گرفتم ... اما به محض شنیدن صداش دوباره اون حسهای آزار دهنده به سمتم هجوم آوردن و تبدیل به کیان چند ساعت پیش شدم ... دمغ شده و عصبی.
- لعنت بهت ... لعنت بهت ... لعنت بهت کیان ... گراز وحشی چرا هر چی زنگ زدم پیام دادم، در خونتو از جا کندم جواب ندادی ؟ دلم هزار راه رفت نکبت ! میمردی یه دقیقه جواب میدادی...؟
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
بَرگـــــــرد
عاشقترینهمدرد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
رفتن مهــرِتو از سینہے من ممڪننیست
همچونامۍڪہڪسۍنقشڪند برحَجَری...
#اوحدےمراغهاے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_350316984.mp3
11.1M
♡••
#علیرضاقربانی
بویگیسو...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ڪاهگلچونتَرشودبوےخوشآیدبرمشامـ
اینرقَـمـزدعِشـــــــقبرروےغُبــــــارآلودِما...
#طالبآملۍ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گفتند این قبیــلہ گره باز مۍڪنند
چہ باز ڪردنۍ ڪہ گرفتارتر شدیمـ؟
#علیاکبرلطیفیان
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هرڪسۍراسرِچیزےوتمناےڪسۍست
مابہغیـــــرِازتُـــــونداریمـتمنــــاےدگر...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
عـشق یعنۍ بہ سرت
هواے دلبـــــر بزند
درد از عمق وجودت
بہ دلت سَـــــر بزند...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دل ڪہ تَنــــــگ است
ڪجـــــــا بایَــد رفت...!
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Hamid Hiraad - Raaz.mp3
10.68M
♡••
#حمیدهیراد
راز...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄