eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
📸تصویری کمتر دیده شده از شهید سردار قاسم سلیمانی و رفقای با وفایش شهید ابومهدی المهندس و شهید حسین پورجعفری.... ✍رقص و جولان بر سر میدان کنند رقص اندر خون خود مردان کنند چون رهند از دست خود دستی زنند چون جهند از نقص خود رقصی کنند ــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پانزدهم(ب) مکث کرد،طولانی: - سارا،دانیال زندست! آنقدر سر
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 (الف) ✍🏻 - مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین آتیش زد، مثه همه مسلمونای وحشی! چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟ ازت متنفرم... و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد. این اولین سیلیِ عمرم بود؛آن هم از یک مسلمان قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم! درست بعد از مسلمان شدنش! چه اولین هایی را با این دین تجربه نکردم... آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم. گونه ای که سرمازدگیش، سیلیِ عثمان را مانند برشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد دست از یقیه اش کشیدم انگار زمان قصدِ استراحت نداشت عثمان عصبی،دست به صورت و گردنش میکشید و کلافه دور خودش میچرخید و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم باید میرفتم آرام گام برداشتم،بی حس و بی هدف! این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟ دانیال یادت هست؟؟ گاهی شانه هایم را فشار میدادی و با خنده میگفتی که با یک فشار میتوانم خوردشان کنم؟ جان سخت تر از چیزی هستم که فکرش را میکردی! ادامه دارد....... @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ کوچ کردند رفیقـان و رسیدند به ☘ بی نصیبــــم ، من ِ بیچاره که در خانه خزیدم ❣❣ 🌴🌾 ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــــ
فرازی از 📝 شهید خدایا! بعد از هدایت، قلب♥️ ما را ملغزان و مارا از لغزش وگناه مصون‌دار تا فیض عظمای شهادت نصیبمان گردد،به موقع رفتن تا بلکه خون سرخمان سیاهی‌های قلبمان را بشوید و پاک گرداند.😊 🌺 🙏 ـــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
‏در تاریخ ثبت شود! ‌اگر سیدعلی در یک طرف و تمام اهل دنیا طرف دیگر قرار بگیرند به خدا قسم اگر بدانیم که کشته می‌شویم سپس زنده می‌گردیم، سپس سوزانده می‌شویم و خاکسترمان بر باد می‌رود و بار دیگر زنده می‌گردیم و هزاران بار با ما چنین کنند، هرگز از ولی جدا نخواهیم شد ‎ــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
✍رهبر انقلاب: امروز روشنگری لازم است، سعی کنید ذهن‌ها را به اعماق حقایق و مسائل برسانید/ تبیین را اساس کار بدانید؛ بنده می‌بینم گاهی افرادی، جوانهای احتمالاً صالح و مؤمنی، با یک کسی یا جلسه‌ای مخالفند؛ بنا می‌کنند هیاهو کردن، جنجال کردن و شعار دادن؛ من با این کارها موافق نیستم؛ هیچ فایده‌ای ندارد؛ فایده در تبیین و کار درست و هوشمندانه است. گاهی برخی از روی اغراض این کارها را می‌کنند، به پای بچه‌های مؤمن و حزب‌اللهی می‌اندازند. حواستان به این باشد. ۹۵/۳/۳ ــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـانـزدهـم(الف) ✍🏻 - مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین آت
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 (ب) ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع به معده ام مشت زد،ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنش‌درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود. زیر بازویم را گرفت تا بلندم کند، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم. صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود( به درک). ایستاد و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ هم کیشانش. انگار تهوع و درد هم دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی می کردند محض نابودیم! از فرط درد معده،محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود می کشاند. یارای مقابله نداشتم،فقط تهوع بود و درد! معده ام بهم خورد. چند بار و هربار به تلافی خالی بودنش قسمتی از زندگیم را بالا آوردم؛ تنهایی،بدبختی،بی کسی... و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان می داد از جایگاه تاسف! دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست: - همشونو میخوری! فقط معدت مونده که بالا نیاوردیش! رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ای که کنارش نشسته بودم. من از متنفر بودم و او،این را نمیدانست. ظرف کیک را به سمتم هل داد: - بخور! همشو برات تعریف میکنم. قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست! گفتم صوفی رفته،اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه من گفتم که بره واسه امروز زیادی زیاد بود. اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم،اینا رو بخور. و من باز تسلیم شدم: - من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخورم لبخند زد رفت و با فنجانی قهوه برگشت: - اول اینو بخور معدت گرم میشه با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد: - (شروع کن.. بگو..) با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت: - (اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را! - حوصله ی این لوس بازیارو ندارم ایستادم،قاطع و محکم دست به سینه به صندلیش تکیه داد: - باشه،هرطور مایلی پس صبر کن تا خونه برسونمت دیر وقته. چقدر شرقی بود این مرد پاکستانی! گرمای داخل کافه،تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها،روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم،تنها! و چتری که بالای سرم،صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند عثمان آمد با چتری در دست: - حتی صبر نکردی پالتومو بردارم. بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدیم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان! حالا خیالم راحت تر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته. اما دلواپسی و سوال کم نبود با چیزهایی که صوفی گفت،باید قید برادرم را میزدم. چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود! اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد - سارا! وقتی فهمیدم چی تو کَلَّته، نمیدونستم باید چیکار کنم. داشتم دیوونه میشدم چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگردم،عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناستش همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی،عکس دانیال رو شناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده... ⏪ ... نویسنده این متن: 🌸 🍃🌺 💐🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید استوار از مرزبانان جوان و دلاور دژ مرزی بانه که در بیست و ششم خرداد 99 در یک درگیری با قاچاقچیان مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید. شادی روح شهدا صلوات سربازان @khamenei_shohada
🔰فرزندش را ندید و رفت ✔به نقل از همسر برادر شهید: :۱۳۷۰/۲/۲۰ :۱۳۹۶/۳/۲۸ –جعفر_جعفری_صاریانی .ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🔰فرزندش را ندید و رفت ✔به نقل از همسر برادر شهید: #تولد:۱۳۷۰/۲/۲۰ #شهادت :۱۳۹۶/۳/۲۸ #شهید–جعفر_جعفر
🔰فرزندش را ندید و رفت ✔به نقل از همسر برادر شهید: با وجود تلاش هایی که داشت موفق شد با فاطمیون به سوریه برود و این اولین و آخرین بار اعزامش به سوریه بود. 🔻 بچه‌ها را خیلی دوست داشتند هر وقت منزل ما بود بچه‌ها را روی سر و کولش می‌گذاشت. سال قبل از شهادتشان ازدواج کرد و حتی اولین فرزندش را هم ندید و رفت. 🔻شهید جعفری 25 ساله بود و فرزندش دو ماه دیگر به دنیا می‌آمد. اما ندای حق را لبیک گفته و همراه با سه همرزم دیگرش 23 رمضان در حلب به شهادت رسیدند.. ـــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
4_904241124346954126.mp3
6.34M
🎤 دنبالِ شَهادَتَم وَلی عُرضه نَدارَم 📎کربلایی ــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا که زائر نیستم؛ بگذار در روضه‌ها دور و برت باشم دستِ مرا هم بند کن جایی بگذار، من هم نوکرت باشم است هوایت نکنم میمیرم @khamenei_shohada
(۲) استیکر دخترونه،تم دخترونه،تم پسرونه،استیکرهای شخصی😄 http://eitaa.com/joinchat/3683975181Cd7403b6b80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ای عرش خداوند،هلاک قدمت ای پرده‌ی کعبه سینه چاک قدمت یک بار هم از کنار ماها بگذر تا سر بگذاریم،به خاک قدمت تعجیل در فرج آقا صلوات ـــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
🕊تصویری از شهید مدافع حرم مهدی موحدنیا در جوار شهدای گمنام کهف الشهدا 🔰یکی از دوستانش می گفت : در سفر زیارتی به مشهد در منطقه تپه سلام وقتی من از خدا توفیق زیارت کربلا خواستم، از مهدی سوال کردم چه آرزویی دارید، گفت: «دوست دارم آخر کارم شهادت باشد»، من قبل از او به کربلا رسیدم اما او در سوریه در دفاع از حرم عقیله بنی هاشم(ع) به آرزویش رسید. ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
امیر سرتیپ خلبان «اسدالله عادلی» معرفی قهرمانان دفاع مقدس امیر سرتیپ خلبان بازنشسته «اسدالله عادلی» از نخستین خلبانانی بود که برای طی دوره آموزشی هواپیمای اف-۱۴ وارد آمریکا شد و پس از طی موفق دوره‌های این هواپیما به ایران بازگشت و در دوران جنگ تحمیلی نیز در عملیات‌های موفقی حاضر بود. ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
امیر سرتیپ خلبان «اسدالله عادلی» معرفی قهرمانان دفاع مقدس امیر سرتیپ خلبان بازنشسته «اسدالله عادلی
امیر سرتیپ خلبان «محمد مسبوق» امیر سرتیپ خلبان بازنشسته «محمد مسبوق» نیز از موفق‌ترین خلبانان نیروی هوایی ارتش است که وی هم در عملیات‌های غرورآفرین بسیاری حضور تعیین کننده ای داشته است 🔰ماجرای شکار سه جنگنده عراقی با یک موشک ایرانی چه بود؟ امیر سرتیپ خلبان بازنشسته «اسدالله عادلی» به همراه هواپیمای اف ۱۴ با کابین عقبی امیر سرتیپ خلبان بازنشسته «محمد مسبوق» توانستند تا ۳ فروند میگ ۲۳ را با یک تیر موشک فونیکس شکار کنند. ـــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ @khamenei_shohada
🥀🍂 🍂🥀 ✍ پدر شهید می گوید: من هم به خاطر خانومش گفته بودم بمونه، دو روز بعد بره ولی تو وصیت نامه‌اش جمله تکان‌دهنده‌ای نوشته بود؛ نوشته بود که اگر می‌ماندم و بچه‌ام دنیا می‌آمد، احتمال داشت دوست داشتن او مانع رفتنم شود. می‌تونست بمونه و بعد از تولد فرزندش بره ولی گفته بود من صدای کودکان شیعه سوریه را می شنونم و باید برم... ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
درخواست رهبری از انقلابیون.. روی مسئله خانواده تأکیدکنید. دشمن بشریت تصمیم گرفته خانواده را ازبین ببرد. از صدسال پیش تصمیم گرفتندخانواده را ازبین ببرند. این ازدواجهاي سخت دیرهنگام وفرزند آوری کم، این ازدواج به تعبیر زشتشان سفیدکه سیاه وغلط است واز بین بردن حیا وعفت از برنامه های دشمن است. شمامقابله با اینهارا وظیفه خود قراردهید. به ترویج طهارت وپاکیزگی جوانان کشور همت بگماریدکه از بهترین کارها برای حفظ انقلاب ونظام اسلامی است. ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شانزدهم(ب) ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع ب
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 ✍ - ... با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده. وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا،اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمای خودشو دانیالو نشونم داد،باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه مکث کرد: - همه مسلمونها هم بد نیستن، یه روز اینو میفهمی سارا فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی،دیر نشده باشه چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود مِن مِن کرد: - بابت سیلی،متاسفم رو به رویم ایستاد،چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی،تیره تر نشان می داد صدایش آرام و سرسخت شد: - دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم. انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان،درست بود! احساس احتمالی عثمان،اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم. آخ که اگر آن مسلمان خانه خراب کن را بیابم هستی اش را به چهار میخ میکشم. مادر روی کاناپه،تسبیح به دست نشسته بود. با دیدنم اشک ریخت: - چقدر دیر کردی. چرا انقدر رنگ و روت پریده؟ فقط نگاهش کردم هیچ وقت نخواستمش...فقط دلم برایش می سوخت یک زن ترسو و قابل ترحم... چرا دوستش نداشتم؟ در باز شد،پدر بود با شیشه ای در دست و پشتی خمیده... تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد. این مرد،چرا دیگر  نمی مرد؟گربه چند جان داشت؟ هفت؟ نُه؟ این مستِ پدر نام،جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود... پوزخندی بر لبم نشست. مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم: - دیگه قید پسرتو واسه همیشه بزن. اون دیگه برنمیگرده... چرا این جمله را گفتم؟خودم باورش داشتم لرزید... لرزیدنش را دیدم چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟ تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم. چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم؟ صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد. در اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید: - سارا چی شد؟دانیال کجاست؟ چرا باید قیدشو بزنم؟چرا میگی دیگه برنمیگرده؟ باید تیر نهایی را رها میکردم. با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زن بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم: - پسرت مرده! تو ترکیه دفنش کردن مسلمونا کشتنش... در سینه ام قلب داشتم یا تکه ای یخ؟ جز آوازهای تنها مستِ خانه،صدایی به گوش نمیرسید. در را کمی باز کردم از میان باریکه ی در،مادر را دیدم... خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت. من اگر جایش بودم؛در فنجان خدایم زهر میریختم. دوست داشتم بخوابم حداقل برای یکبار هم که شده،طعم خواب آرامی که حرفش را می زنند،مزه مزه کنم. این دنیا خیلی به من بدهکار بود،حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد. آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد، که ای کاش کمی صبر میکردم... صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم. این همه نامهربانی حقش نبود. جمع شده در خود،روی سجاده اش به خواب رفته بود نفسی عمیق کشیدم،باید زودتر میرفتم. با باز کردن در کافه،گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم،دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم. کمی درد میکرد،خشم آن لحظه دوباره به سراغم آمد. چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی،پشت به من نشسته بود عثمان رو به رویم ایستاد. دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت،گرم بود. چشمانش شرم داشت - بازم متاسفم بی توجه،به سراغ صندلی دیروزیم رفتم،جایی کنار شیشه ی عریض و باران خورده صوفی واقعا زیبا بود. چشمان تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش،هر عابری را وادار به تماشا میکرد. اما مردمک چشمانش شیشه داشت،سرد و بی رمق... درست مثل من انگار کمال همنشینی با دانیال،منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد: - بابت دیروز عذر میخوام کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام. فقط انگیزمو گفتم عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشست. جایی در نزدیکی من صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد: - یه چیزایی با خودم آوردم چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد: - اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته. واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد. دانیال بود،دانیال خودم،عکسهای دوران دوستی اش،پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان... @khamenei_shohada
🔻یکی از دلنوشته‌های حاج قاسم 🔹رویم نمی‌شود در تشییع آنها (شهدا) شرکت کنم. ده روز قبل بهترین آنها را از دست دادم، اما خودم نمی‌روم و نمی‌میرم، در حالی که در آرزوی وصل یکی از آنها له‌له می‌زنم و به درد «چه کنم» دچار شده‌ام. این درد همه وجودم را فراگرفته... ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🔻یکی از دلنوشته‌های حاج قاسم 🔹رویم نمی‌شود در تشییع آنها (شهدا) شرکت کنم. ده روز قبل بهترین آنها ر
📌خاطره ایی از آخرین پرواز حاج قاسم از زبان فرزند سردار شهید حسین پورجعفری 🔹ساعت ده شب اومدند فرودگاه ، شلوغ بود ، باجمعيت سوارهواپيما شدند. دوست بابا ميگفت اولين بار بابات من را بغل كرد وگفت منو ببخش وحلالم كن اين مدت اذيتت كردم ، با هم خداحافظي كردن. داخل پرواز حاجي به بابا گفت من ميخواهم استراحت كنم و به مهماندار بگو هيچي واسه من نيارن 🔹كسي كه تا فرودگاه بغداد همراهيشون میكرد، طبق گفته خودش بابا تا اونجا بيدار بود و با هم صحبت ميكردند (بيداربود اگرحاجي كاري داشت انجام بده)موقعي كه هواپيما ميشينه ، بابا به كسي كه همراهشون بود دو تاانگشتر ميده و ميگه حاجي داده ، يكي واسه خودت و ديگري واسه خانمت ، ما را هم حلال كن ، 🔹ازهواپيما كه پياده شدن سريع سوار ماشين ميشن وبه سمت قتلگاه.. شايد وقتي كه به مقصد ميرسيدند ، بابا استراحت ميكرد. ولي بابا ..خوابيد .براي هميشه خوابيد ..... ـــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا