eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴پیام مهم رهبر معظم انقلاب به مناسبت موسم حج؛ از شبکه خبر در حال پخش می باشد ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
33.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥پیام مهم رهبر معظم انقلاب به مناسبت موسم حج ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ اگر منافقین اعدام نمیشدند 🔺 چطور کسی که امام او را «شیخ ساده لوح» خوانده و از مقام قائم‌مقامی عزل کرده بود، ایران را به دردسر انداخت ... 🎥 تا انتها ببینید @khamenei_shohada
همه شهر پر از بوی خداست؛ عابرى گفت: که این مطلق نادیده کجاست؟! شاپرک پر زد و با رقص خود آهسته سرود.. چشم دل باز کن این بسته به افکار شماست ... 🌷شهید حاج 🌷شهید 🌷شهید ــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
✅امشب و فردا را از دست ندهید؛ راهنمای اعمال شب و روز ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 ✍هارمونی عجیبی داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش. روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش می مرد. چرا قلبش را نشکافتم؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم. شیشه را به درون سطل پرتاب کرد. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شال آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد.مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت. این آرامش از جنس خاطرات صوفی نبود... مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش شد! چشم به زمین دوخته؛ به سمتم خم شد - برین روی تختتون استراحت کنید،خودم اینا رو جمع میکنم. این دیوانه چه میگفت؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده. سرش را بالا آورد... تعجب،حیرت،ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید. - واقعیت چیز دیگه اییه. همه چیز رو براتون تعریف میکنم. یک دستش را بالا آورد،با چهره ای مچاله از درد: - قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه...نه از طرف من،نه از طرف داعش مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی،به سمت تخت رفتم. @khamenei_shohada
من تمام زندگیم را باخته بودم،یک تن نحیف دیگر ارزش مبارزه نداشت! پروین به اتاق آمد. با دیدن حسام هینی بلند کشید - هیییس حاج خانم چیزی نیست یه بریدگی سطحیه. بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین، بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانم درست کنید. و با لحنی مهربان،او را از سلامتش مطمئن کرد. پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد حسام دستمال تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده،پاشیدگی اتاقم را سامان میداد. با دقت نگاهش میکردم،بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدن دل محسوب میشد. او هم مانند پدرم هفت جان داشت. درد و تهوع به تار تار وجودم هجوم آورد،در خود جمع شدم. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم - آقا حسام مادر تورو خدا برو درمونگاه،شدی گچ دیوار و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش بود قرآن به دست برگشت. درست در چهار چوب باز مانده ی در نشست. دیگر در تیر رس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم،اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس صدای آوازه قرآنش... پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سرباز استاد شده در مکتب صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه های روحم را. دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند،بغضم نفسگیرتر میشد،اما من اشک ریختن بلد نبودم نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و به خواب رفتم، که سکوت ناگهانیش،هوشیارم کرد. این حس در چنگالم نبود، خواه نا خواه صدای آوازه قرآنش آرامم میکرد و من گرسنه ی یک جرعه آسایش، چاره ای جز این نداشتم. گفته بود واقعیت چیز دیگریست اما کدام واقعیت؟ مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود؟ گفته بود همه چیز را میگوید اما کی گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکند؟ مگر میشد؟ او خود خطر بود... ⏪ این داستان الهام گرفته از است. @khamenei_shohada
🍃دوشهید در یک قاپ 🍃 🍀هر شهید نشانیست از یک راه ناتمام .. شهید کربلایی 🌷 شهید 🌷 ـــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام غریبم شانه هایمان دیگر تاب تحمل سنگینی روزهای بدون شما را ندارند؛ بار دیگر حیات را به این کره خاکی برگردان؛ این کودک حالا میل بلوغ دارد؛ بلوغی از جنس ظهور شما...... دستم دخیل پنجره فولاد جدتان‌؛ عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ @khamenei_shohada
3 شهید همنام از یک استان شهید 🌷 مدافع حرم از مهرشهر🌷 شهید محمداینانلو از اشتهارد🌷 شهید🌷 از شهریار ــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خصوصیات شب و روز عرفه از زبان مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی @khamenei_shohada
✍امام خامنه ای: 💠تا قدس راهی نیست، در این هیچ شبهه ای نداشته باشید، فلسطین قطعاً آزاد خواهد شد و به مردم فلسطین بر خواهد گشت و در آنجا دولت فلسطینی تشکیل خواهد شد. ‌ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸فرمانده هوافضای سپاه: شلیک موشک بالستیک از اعماق زمین برای اولین بار در دنیا انجام شد 🔘ڪانال اطلاعات سپاه سایبری http://eitaa.com/joinchat/3222732831C8c91699db1 ❌ برای خبرهای بیشتر کنید👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 شهیدی که حضرت آقا نیز با اشکهای این شهید، اشک ریختند .. حضرت آقا حین تماشای این فیلم فرمودند: به یقین میگویم این شهید عزیز در بیداری حضرت زهرا(س) را زیارت کرده ـــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
‍ به مناسبت یادی کنیم از شهید مدافع حرم (ابوعلی) در روز به درجه رفیع شهادت نائل آمد تاریخ شهادت ۹۵/۶/۲۱ . ــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
قرار بود خانواده آقا مرتضی برن دمشق . چند روزی در شهریار منزل شهید مصطفی صدرزاده بودن تا هماهنگی صورت بگیره و با پرواز برن دمشق . ارتباط شهید صدر زاده و مرتضی عطایی یک ارتباط خاص و عاشقانه بود ‌ . خانواده هاشون هم همینطور . روز رفته بودم مرقد شاه عبدالعظیم حسنی تا در دعای عرفه شرکت کنم ‌ نیم ساعتی نگذشته بود که آقا مهدی (برادر شهید ) از منطقه زنگ زد و گفت برو منزل آقا مصطفی و هر طور شده نگذار خانواده ابوعلی بیان دمشق ‌ . 😭 گفتم چرا گفت ابوعلی مثبت داداش حسن شده (یعنی مرتضی شهید شده و رفته پیش شهید حسن قاسمی دانا )من یک لحظه آسمان و زمین دور سرم چرخید و نمی‌دونستم چی بگم ‌ بغضم ترکید و آه و نالم به هوا رفت ‌. یک ربع تو همین وضعیت بودم مردم فکرمیکردن من بخاطر دعا ست که دارم زجه میزنم ولی نمیدونستن بخاطر شهادت بهترین عزیزم که مثل برادرم بود به این روز افتادم ‌ . از صحن حیاط زدم بیرون . نمی‌دونستم چکار باید بکنم ‌ . هنگ هنگ بودم ‌ . ناخداگاه دست بردم به گوشی همراه و شماره خانم آقا مصطفی رو گرفتم . بدون اینکه فکرم کار کنه به ایشون گفتم خانم آقا مرتضی کجاست ؟!!! خانم آقا مصطفی شک کرد ولی چیزی نگفت . فقط گفت رفتن مرقد شاه عبدالعظیم برای دعای عرفه . سوال کردن چطور مگه . گفتم اومدن نزارید برن فرودگاه .ایشون گفتن چرا ؟!!! مگه پرواز کنسل شده !!!گفتم نه ....آقا مرتضی الان در جوار آقا مصطفی هستن ‌ !!!!! خانم آقا مصطفی جیغ بلندی زد و از حال رفت . زنگ زدم به اخویشون و پدرشون تا برن به داد خانم آقا مصطفی برسن . ▪️نحوه شهادت : روز عرفه پنج نفر از نیروهای و آقا مهدی میرن تا ی سنگر داعش که خیلی مزاحم بود رو خاموش کنن که تو تله اونا گیر میکنن و صدای بیسیم درخواست کمک شون به گوش آقا مرتضی میرسه . آقا مرتضی هم بدون توجه به اینکه خانواده قراره بیان دمشق با چند نفر راهی میشن تا محاصره رو بشکنن تا نیروها از محاصره بیرون بیان ‌ . به نقطه یی میرسن که درگیری روی میده و آقا مرتضی از یک نقطه ۲شلیک آر پی جی شلیک میکنن ‌. سومی رو که میخواد بزنه تک تیر انداز دشمن ایشون رو هدف میگیره و از ناحیه گردن مورد اثابت تیر قناص قرار میگیره و به به دوستان شهیدش ملحق میشه . 🌷شادی روح شهدا صلوات 🌷 راوی : همرزم شهید
روزگار عجیبی‌ست چشم به راه آمدن کودکی باشی و دلنگران حرم عمه سادات ؛ آری عاشق خدای حسین شدی و برای ناموس خدا سبک بال از دنیا دست کشیدی و همچون پرستو به آغوش حسین پرکشیدی عشق یک زینب و هفتاد و دو سر می خواهد بچه بازیست مگر عشق جگر می خواهد نازدانه شهید مدافع 💐🌺 ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
✍يا مَنْ ألْبَسَ اَوْلِياءَهُ مَلابِسَ هَيْبَتِهِ 🔹ای که اولیایش جامه های هیبت پوشاند | بخشی از دعای به یاد شهید عزیزمون سردار دلها ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتشار نخستین‌بار؛ سخنرانی رهبر معظم انقلاب درباره ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 ✍مرد که صدای کم توان شده از فرط دردش،گوشهای اتاقم را پر میکرد، همان دوست مسلمان در عکسهای مهربان دانیال بود. همان که دانیالم را مسلمان کرد، همان که های بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟ همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد،روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ای برایش نگذارم، که نشد... که باز هم بازیش را خوردم و راهی شدم. درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود،نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی، تمام هستی ام را گرفت. راستی کجای زندگیش بود؟ من که هیزم فروشی نمیکردم. پس هیزم تر چه کسی آتش شد به یک کف دست مانده از نفسهای عمرم؟ کاش میدانستم جرمم چیست؟ موج صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم میرسید و من قانعتر از همیشه،پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهای چشمم مزه مزه میکردم. که سکوت ناگهانی اش،هوشیارم کرد. چرا دیگر نمیخواند؟ تنم کوفته و پر درد بود. کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته،سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورت کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم.
. اصلا شبیه رفقای اش نبود. ریش داشت اما کم، سرش کچل نبود و موهای مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز،چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد. این چهره حس اطمینان داشت،درست ماننده روزهای اول آوردن دانیال. چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیایم؟ دستمال و دست چسبیده به سینه اش کاملا بودند. یعنی مرده بود؟ خواستم به طرفش برم که پروین چادر به سر،در چهار چوب در ظاهر شد - یا حضرت زهرا آقا حسام؟ حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد. - خوبم حاج خانم فقط سرم گیج رفت،چشامو بستم همین. الانم میرم پیش علیرضا،درستش میکنه،چیزی نیست،یه بریدگی کوچیکه این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت. مسلمانان را باید از ریشه کَند. به سختی روی دو پایش ایستاد، را بوسید و به سمت پروین گرفت - بی زحمت بذارینش تو کتابخونه، خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم. پاکه پاکه سر به زیر،با اجازه ای گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگران پروین را می شنیدم. - مادرجون،تو درست نمیتونی راه بری،مدام میخوری به درو دیوار. صلاح نیست بشینی پشت فرمون. یه کم به اون مادر جگر سوختت فکر کن. آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدین؟ اون از اون دختره ی خیر ندید که این بلا... صدای حسام پر از خنده بود - عه عه عه حاج خانم ؟ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میرینا😂 پیرزن پر حرص ادامه داد - غیبت کجا بود؟ صدام انقدر بلند هست که بشنوه. حالا اون زبون منو حالیش نمیشه،من مقصرم بیا بشین اینجا الان میوفتی،رنگ به رخ نداری. حرف گوش کن با آژانس برو. حسام باز هم خندید،اما کم توان - اولا که چشم اما نیازی به آژانس نیست،زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم. سرم گیج میره،نمیتونم بشینم پشت فرمون دوما،حاج خانم اون دختر فقط بلد نیست رو خوب حرف بزنه،و اِلا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه هینی بلند از پروین به گوشم رسید و خنده های بی جان حسام، این جوان دیوانه بود. درد و خنده...هیچ تناسبی میانشان نمیافتم با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد،رفتنش را از پشت پنجره دیدم. رفت بدون فریاد، بدون عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم برایم  خواند و رفت. اگر باز نمیگشت،اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه؟ باز هم برزخ، باز هم زمین و آسمان... چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده های درمان دست و پا زدم، به امید آوای اذان و فقیر از آواز قرآن بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهای بی جوابم به گوشی های عثمان و یان! ⏪ ... این داستان الهام گرفته از است. @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصيف شاعرانه حاج قاسم سليمانی از شهيد و شهادت 🔹نگاهي به آنچه حاج قاسم در ٥ مرداد ٩٧ در مراسم يادبود شهدا گفت ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
🎊عـــید سعید قربان را به همہ ے رستگارانےهاے عزیزتبریک عرض میکنیم😍♥️ 🎊 💐 رستگار باشید👇 ـــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada