eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 " در محضـــر شهیـــــد "... وقــت درجــه اش رســیده بـود. آن روز ها داشـت آماده می‌شــد دوبــاره بـرگــردد . هم قطارهایش قبل تر رفته بودند دنبال کارهـای اداری ترفیع و بیـش ترشـان هم درجه‌ی جدید روی دوششان نشسته بود. هی هم به حامد می گفتند بیا برو دنبال درجه ات. خــودت پی کـارت را نگــیری، کسی نمی آورد درجه ات را بچسباند روی دوشت! حامد این ها را می شنید و لبخند میزد... یک بار هـم که یکـی از رفـقای قـدیمی‌اش پا پی اش شــد کـه چـرا نمی‌روی ســـراغ کارهای درجه ات؟ گفت عجله نکن عبدالله! درجه دادن و درجه گرفتن، بازی دنیاست. اصلش آن است که درجه را به آدم بدهد. خـدا بخواهد، میبینی درجــه ام را توی ســـوریه از دســت خـــدا میگیریم.... @khamenei_shohada
شلمچه شروع غم کربلاس🌺🍃🌺🍃🌺 خاطرات شهيد راه حق🌷 دلاورمرد جبهه هاي نبرد شهيدمصطفي چمران🌷 🌷مناجات🌷 🌺🍃🌺 خوش دارم که در های شب در مرموز آسمان و زمین به برخیزم. با ستارگان کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها نمایم، محو عالم بی نهایت شوم . از مرزهای علم وجود  در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم و جز چیزی را نکنم.   🍃🍃🌺 نميشه هواي شهادت نکرد التماس دعاي شهادت 👇👇👇👇👇 لطفا رسانه باشيد و همه را دعوت کنيد سرسفره شهدا 🌸یا فاطمـــة الزهرا سلام الله علیــــها(امُ الشــهداء)🌸 ✍ڪانال خامنه ای شهدا ▶️@khamenei_shohada 🌺🍃🌺
💟 🌷 یه روز کہ اومدم خونه چشماش سرخ شده بود. نگاه ڪردم دیدم ڪتاب گناهان کبیره📚 شهید دستغیب تو دستاش گرفته ... بهش گفتم : گریه ڪردے؟ یه نگاهے به من ڪرد و گفت : راستے اگه اینطوری کہ توی این ڪتاب نوشته با ما کنہ عاقبت ما چے میشه⁉️ مدتے بعد برای خودشـون یه صنـدوق درست ڪرده بود و به دوستاش گفتہ بود: هر ڪس بڪنہ 50 تومان بندازه توے صندوق، " باید جریمــــه بدید تا گنــــــاه تڪـــرار نشـــــه📛 " 🌸 💠 @khamenei_shohada
میانبر رسیدن به خدا "نیت" است کار لازم نیست بکنیم کافی است کارهای را به خاطر انجام دهیم اگر تو این کار باشی شک نکن بعدی تویی...
⛔️ فرقے نمیکنه ... 💻 صفحہ ے ، یا ❗️ مراقب باش❗️ 🚫 ارزش دیدن ندارد... فراموش نڪن ناظر همه چشم هاست... ❤️ و خدا برایت کافیست... چشمـ و دلت را واگذار ڪن به خدا❗️ تو خودت انتخاب میکنے چشمت باشد یا به گناه❗️ ☝️اما دقت ڪن و عفت تو به انتخابت وابسته است...🌸🍃
بصیـــــــــرت
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری #شهید_رسول_خلیلی رفیق شهید شهــــــ🌹ــــــیدت میکنه
🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 به نقل از شهید: 🌷از آنجایی که اختلاف سنی من و محمدرضا زیاد نبود جدای از فضای خواهر و برادری, فضای بین ما فضایی بود. از دوران کودکی تا بزرگسالی هر جا من نیاز به کمک داشتم محمدرضا واقعا کم نمی‌گذاشت و این موضوع دو طرفه بود و چون اختلاف سنی ما کم بود خیلی همدیگر را می‌کردیم. 🌷 دو سال قبل از شهادت محمدرضا که هنوز آموزشهای نظامی شروع نشده بود سر مزار بودیم و محمدرضا عادت داشت روی مزار شهدا را با تزئین کند. در همین حین من در حال فیلم‌برداری از محمدرضا بودم. به من گفت این فیلم‌ها را بعد از شهادتم پخش‌کن. من هم مثل همیشه شروع به خندیدن کردم و به او گفتم «حالا کو تا یک چیزی بگو اندازه‌ات باشه». در همین حین به او گفتم «حالا قرار است کجا شهید بشی»، گفت «دمشق»، گفتم «تو بروی دمشق دمشق کجا میره؟ یک چیزی بگو واقعا بشه». گفت «اگر نشد شهید می‌شوم». همان موقع این صحبت‌ها به نظرم شوخی آمد الان وقتی به شوخی‌های محمدرضا نگاه می‌کنم می‌بینم یا می‌دانسته و این حرف‌ها را می‌زده و یا شوخی‌هایش را خریده است...
🌸🌾🍁🍃🌺 🌾🍁🍃🌺 🍁🍃🌺 🍃🌺 🌺 💌 #دل_نوشت #مـردانـه راهی میدان شدند ... وقتــی که دلشـان رَسته بود از دنیـا ! و #پــرواز کردند پــروازی عاشقـانه رو به سوی #خـدا ... 💚 #سلام_رفقا✋🌸 #روزتون_معطر_به_عطر_شهدا❤
بسم الله الرحمن الرحیم و #خدا بود و دیگر هیچ نبود.... و آن گاه که #چشمها به سخن در آیند هیچ سخنی زیباتر و دلنشین تر از آن نیست سکوت را می باید... #قاب_ماندگار
🔔 ❗️👇 ای کاش به خودمان بیایم 💟⇦•به خـودت کن٬در طول روز چن تا می کنی؟؟؟!!! ✳️⇦•چه در گناه وجود دارد؟ وقتی بدانیـم با این گناه نافرمانی ڪسی را کردیم که یک عمـر نمڪش را خوردیم 💠⇦•چه لذتی در گناه می تواند وجود داشته باشد؟! وقتی در پـس هر گناهی قـلب مبارک امامت را می شڪنی و را عقب می اندازی 👆به قسم غیبـت امام زمان (عج) همان خانه نشینی ...💔 فقط ! طولانی تر ........ ⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌤
#یا_صاحب_الزمان بین ما فاصلہ‌ها، #فاصلہ انداختہ‌اند ڪاش این فاصلہ با آمدنت سر مے‌شد شهر ما بوے #خدا داشت، دوبارہ اے ڪاش با ظهورت نفس شهر #معطّر مے‌شد #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💌 🌷🕊 معـطل من و تو نمــی مـانـد... تـو اگـر سـربـاز خـدا نشوی دیگری مــی شود...👌 را مـی دهنـد ، اما به اهل درد نه بی خیال ها ... فقط دم زدن از شهدا افتخار نیست‼️ باید زندگیمان ، حرفمان ، نگاهمان ، لقمه هایمان ، رفاقتمان ، بوی شهدا را بدهد... عـطر بندگی خالص برای ...✋ @khamenei_shohada
آخرین پیامک شهید به همسرش: " نیازی‌ست همچون نفس کشیدن... را می‌گویم! همیشه پشت و پناهت..." ــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
💐🍃 🍃 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_دوم(۱) روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگ
🌺🍃 🍃 (۲) ✍روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بس در خانه برقرار بود. دیگر برخلاف میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکرد. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر داشت. حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد و... که همه شان از نظر من ابلهانه بود. قرار گرفتن در چهار چوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود. دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برایم تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکردم. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد. نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود شاید فقط کمی میشد در موردش فکر کرد. هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم. خدایی که خدایم را رام کرده بود! حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد. و دانیال این را خوب فهمیده بود... گاهی بطور مخفیانه نماز خواندن های دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس..اما هر چه که بود،کمی آرامم میکرد. حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش آرامش خانه به دور از رفتارهای سیاست زده ی پدر برام ملموستر شده بود. و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار نبود. آنها می توانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس و این کام تفکراتم را شیرین میکرد. حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. ❗️مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند...خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود. حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند. کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد که ناگهان همه چیز خراب شد... خدای مادر و دانیال،همه چیز را خراب کرد!همه چیز... ــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سیــزدهـم(الف) ✍فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (ب) و من هراسان ایستادم: - صوفی خواهش میکنم، نرو چرا صدایش کردم؟مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید؟اما رفت... دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم و صدای عثمان که میگفت: - مراقب باش صبر کن خودم برمیگردونمش اما نمیشدصوفی مثل من بود..و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد چقدر تند گام برمیداشت: - صوفی.. صوفی وایسا دستشو کشیدم عصبی فریاد زد: - چی میخواین از جون من؟دیگه چیزی ندارم نگام کن!منمو این یه دست لباس دلم به حالش سوخت مردن،دفن شدن در خاک نیست، همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی،یعنی مردی! صوفی چقدر شبیه من بود. اسلام و خدایش،او را هم به غارت برد و بیچاره چهل دزد بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم می کشیدند در بدنامی - صوفی وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد،خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد. منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم،میبینی؟! عین هم هستیم،هر دو زخم خورده از یک چیز فقط بمون،خواهش میکنم چقدر یخ داشت چشمانش: - تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان،مسلمون نیستی؟ سر تکان دادم: - نه!نیستم هیچ وقت نبودم من طوفانِ بدون رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم. خندید،بلند! - چقدر مثه دانیال حرف میزنی! خواهرو برادر خوب بلدین باکلمات،آدمو خام کنید. راست میگفت،دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت،درست مثل زندگی من و صوفی پس واقعا او را دیده بود... با هم برگشتیم به همان کافه ومیز عثمان سرش پایین و فکرش مشغول! این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم.و عثمان با تعجب سر بلند کرد عذرخواهی،از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد: - براتون قهوه میارم نگاهش کردم.صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد: - دوستت داره؟ و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند - عثمانو میگم نگو نفهمیدی،چون باور نمیکنم! نگاهش کردم: - خب من دوستشم اما من هیچ وقت دوستامو دوست نداشتم صاف نشست و ابرویی بالا انداخت - هہ!به دانیال نمیخورد خواهری به سادگی تو داشته باشه فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا؟فقط چون دوستشی؟ او چه میگفت؟ ‍ ⏪ ... نویسنده این متن: @khamenei_shohada 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیست_و_ششم(الف) ✍گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد م
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (ب) وارد اولین کلوپ شبانه شدم،شاید آرامم میکرد. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم اما تجدید خاطرات ناراحتم میکرد. تهوع و درد به معده ام لگد میزدند دستی مردانه دستم را گرفت.سر چرخاندم همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود. - من مسلمون نیستم ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد - اگه قصد کتک کاری نداری بشینم! در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد نظرم را جلب کرد - من زیاد با این چیزها موافق  نیستم.بیشتر از آرامش تداعی میکنه،مشکلاتتو دختر ایرونی نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت؟ حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی،بی جواب سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی میکرد. - بعد از اینکه عثمان از خونت اومد بیرون،تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود اوووف فکرکنم خدا خیلی دوستم داشت و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه. او هم از حرف میزد. این خدا انگار خیال بی خیالی نداشت صدایش صاف بود - میدونستی عثمان هم روانشناسی خونده،اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست، مخصوصا اخلاق افتضاحش ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین خام و رام کرده بود به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید - نمیدونم چی به عثمان گفتی که اونطور رم کرد اما وقتی که رفت،من همونجا تو ماشینم منتظر موندم مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون کش قوسی به صورتش داد - ولی خب انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم،چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم. صاف نشست،مشخص نیست این مرد دیوانه چه میگفت انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند وقتی با بی تفاوتیم مواجه شد دستش را زیر چانه اش زد - ظاهرا فعلا از غذا خوردن خبری نیست،خب میدونی به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن و من امروز تمام تلاشمو کردم. انگار کمی هم موفق بودم و شروع کرد به حرف زدن از مادر، از حال وخیم روحش، از سکوتی که امکان ماندگاری داشت از کمکی که باید میکردم و... در سکوت فقط گوش دادم. تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده نگاهم کرد - میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته اما فراموش نکن @khamenei_shohada
شهید حاج‌ : مردم از آن دسته مردمانی هستند كه برای امتحان‌های سخت الهی انتخاب شدند و هم قطعاً آنها را کمک خواهد کرد... ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_سوم ✍ کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالو
با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟ و او با لبخند پاسخ داد: - اگه دستتونو بدین،متوجه می شین😊 از رفتارش سر در نمی اوردم. دستم را به سمتش دراز کردم مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند. این اولین برخورد فیزیکی مان بود و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام...❤️ با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود. اینکار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد. به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم. - اینا چیه؟ کمی سرش را خاراند: - والا اسم دقیقشو نمیدونم اما فکر کنم بهش میگن ساق دست... آستین مانتویم را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟ - خب به چه درد میخورن؟واسه چی اینارو دستم کردین؟ لبخند بامزه ای روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد: - آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود. تا دستاتونو یه کوچولو تکون میدادین،ساق تون کاملا مشخص میشد. متوجه منظورش نمیشدم. - خب مگه چیه؟ مهربانتر از همیشه پاسخ داد: - بانوی زیبا حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته... شما نابی.. تاج سری..😇 کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟ حالا دلیل آن نگاههایِ پر تشویش را میفهمیدم. شاید اگر یک سال پیش کسی از و حدودش میگفت، سر به تنش نمیگذاشتم. اما حالا با سر به اطاعت فرود می آوردم.💖 راست میگفت،من ارزان نبود که ارزان حراج شوم. وقتی لبخندم را دید بسته ای دیگر را به سمتم گرفت: - اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون.🙈 مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمیداد. عطرش مثل نسیمِ دریا خنک بود. خنکه خنک... بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار. دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویزدار از آن در آورد: - اینم سنجاقش که وقتی لبنانی می بندین،با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشه😁 و این یعنی روسریت را زیبا سرکن شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه... ⏪ ...
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صدم ✍ اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا
حرفهایِ دانیال اثری نداشت و مجبور شد تا همراهیم کند. هجوم جمعیت آنقدر زیاد بود که گاه قدمهایِ بعدیم را گم میکردم. از دور که کاخِ پادشاهی اش نمایان شد...قلبم پر گرفت🕊 و دانیال ساکت چشم دوخت به صحنِ علی... با دهانی باز ، محو تماشا ماندم. اینجا دیگر مرزی برایِ بودن ، نبود... اینجا جسم ها بودند، اما روح ها نه... قیامت چیزی فراتر از این محشر بود؟ در کنارِ هیاهیویِ زائرانی که اشک می ریختند و هر کدام به زبان خودشان، امیر این سرزمین فقیر نشین را صدا میزدند، ناگهان چشمم به دانیال سنی افتاد که بی صدا اشک از گوشه ی چشمانش جاری میشد و دست بلند کرده زیر لب نجوا میکرد...💔 در دل قهقه زدم ، با تمام وجود... اینجا خودِ حکومت میکرد.. بیچاره پدر که با نفرت از علی ما را به عرصه رساند و حالا دختری مرید و پسری دلباخته ی امیرالمومنین رویِ دستانش مانده بود... و این یعنی ” من الظلمات الی النور”✨ طی دو روزی که در بودیم گاه و بیگاه به زیارت محبوس شده در زنجیره ی زائران، آن هم از دور رضایت میدادم و درد دل عرضه میکردم و مرهمِ نسخه پیچ ، تحویل میگرفتم. حالا دیگر دانیال هم بدتر از من سرگشتگی میکرد و یک پایِ این بود.❤️ با گذشت دو روز بعد از وداع با امیر شیعیان که نه، امیر عالمیان.. به سمت حرکت کردیم...💔 با پاهایی پیاده، قدم به قدمِ جنون زدگان حسینی...👣💔 ⏪ ...
نماز با عشـق ‌نمازهایت را عاشقانه بخوان حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری قبلش فکر کن چرا داری نماز میخوانی و با چه کسی قرار ملاقات داری ... ‌آن وقت ڪم ڪم لذت میبری از ڪلماتی ڪه در تمام عـمر داری تڪرارشان می کنی... تڪرار هیچ چیز جز نـماز در این دنیا قشنگ نیست… را صدا بزن ـــــــــ🇮🇷بصـــیرت مجازے🇮🇷ــــــــ ☑️ @Baserat_ir
فدای حسینم ولیکن مرا بخوانی شهید حسن راضی ام را صدا بزن ـــــــــ🇮🇷بصـــیرت مجازے🇮🇷ــــــــ ☑️ @Baserat_ir