بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_چ
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_پنج 5⃣5⃣
_ من فقط میخواستم ڪ...ڪ بدونی دوستت دارم.واقعا دوستــ❤️ـــت دارم.
ریحانه الان فرصت ي اعترافه.
من ازاول دوستت داشتم!مگه میشه ي دختر شیطون وخواستنی رودوست نداشت❓اما میترسیدم...نَ ازینڪ ممڪنه دلم بلرزه وبزنم زیررفتنم! نَ!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه درحق تو! اینڪ عشقـــــو ازاولش درحقت تموم میڪردم! الان مطمعن باش نمیزاشتی بـــــرم!
ببین..اینڪ الان اینجاوایسادی وپشت من محڪمی.بخاطرروندطی شده اس.اگر ازاولش نشون میدادم ڪ چقدر برام عزیـــــزی
حس میڪنم صدایت میلرزد
_ ریحانه ....دوست نَ داشتم وقتی رفتم تو بااین فڪربرام دست تڪون بدی ڪ "من زنش نبودم ونیستم" مافقط سوری پیش هم بودیم
دوست دارم ڪ حس ڪنی زن👈 منی! ناموس منی.مال 👈منی
خانـــــوم ازدواج قراردادی ماتا نیم ساعت دیگه تموم میشه وتو رسماوشرعا...و بیشتر قلبـــــا میشی همسرهمیشگی من!
حالا اگرفڪر میڪنی دلت رضاب این ڪار نیست! بهم بــــگو
حرفهایت قلبم رااز جاڪنده.پاهایم سست شده.طاقت نمی اورم وروی صندلی پشت میزوا میروم. تـــــو ازاول مرادوست داشتی...نگاهت میڪنم و توازبالای سرباپشت دستت صورتم رالمس میڪنی.توان نگه داشتن بغضم را ندارم.سرم راجلو می اورم ومیچسبانم به شڪمت... همانطورڪ ایستاده ای سرم را دراغــــوش میگیری. به لباست چنگ میزنم ومثل بچه ها چندبار پشت هم تکرارمیڪنم
_ توخیلی خـــــوبی علی خیلی..😢
سرم رابه بدنت محڪم فشارمیدهی
_ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟
ب چشمانت نگاه میڪنم وبانگرانی میپرسم
_ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنــــامه ات؟
_ چرا...ولی وقتی برگشتم!الان نَ! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بَر..
حرفت رامیخوری،اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میڪنی
_ حالا بخنـــــد تا ...😉
صدای باز شدن درمی اید،حرفت رانیمه رهامیڪنی وازپنجره اشپزخانه ب حیاط نگاه میڪنیم
مادروپدرم امدند. بسرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان بارسیدن مابه راهروپدر ومادر من هم میرسند.
هردو باهم سلام وعذرخواهی میڪنند بابت اینڪ دیر رسیدند.چنددقیقه ڪ میگذرد ازحالت چهره هایمان میفهمند خبـــرایی شده.
مادرم درحالیڪ ڪیف دستی اش را به پدرم میدهدتا نگه دارد میگوید
_ خب...فاطمه جون گفتن مراسم خاصی داریدمثل اینڪ قبل ازرفتن علی اقا
وبعدمنتظرماند تا ڪسی جوابش رابدهد.
توپیش دستی میڪنی وبارعایت ڪمال ادب و احترام میگویی
_ درستـــــه!قبل رفتن من ي مراسمی قراره باشه...راستش...
مڪث میڪنی ونفست راباصدا بیرون میدهی
_ راستش من البته بااجازه شما و خانواده ام...ي عاقد اوردم تابین منو تڪ دخترتون عقـــــددائم بخونه!میخواستم قبل رفتن...
پدرم بین حرفت میپرد
_ چیڪارڪنه؟
_ عقد دائـــــم....
اینبارمادرم میپرد
_ مگه قرار نشده بری جنگ؟...
_ چرا چرا!الان توضیح میدم ڪ...
بازپدرم بادلخـــوری ونگرانی میگوید
_ خب پس چه توضیحی!...پسرم اگر شما خدایی نڪرده ي چیزیت...
بعدخودش حرفش رابه احترام زهرا خانوم وحسین اقا میخورد.
میدانم خونشان درحال جوشیدن است امااگر دادوبیداد نمیڪنند فقط بخاطرحفظ حـــرمت است وبس! بعداز ماجرای دعواوراضی ڪردنشان سررفتن تو...حالاقضیه ای سنگین تر پیش امده.
لبخندمیزنی وبه پدرم میگویی
_ پدرجان!منو ریحانه هردو موافقیـــم ڪ این اتفاق بیفته. این خطبه بین ماخونده شه.اینجوری موقع رفتن من...
مادرم میگوید
_ نَ پسرم!ریحانه برای خودش تصمیم گرفته
وبعدبه جمع نگاه میڪند
_ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه...😐
زهرا خانوم جواب میدهد
_ نَ! باورڪنید ماهم این نگرانی هارو داریم..بلاخره حق دارید.
تومیخندی😊
_ چیزخاصی نیست ڪ بخوایدنگران شید
قرارنیست اسم من بره توشناسنامه اش!
هروقت برگشتم اینڪارو میڪنیم...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_پ
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_شش 6⃣5⃣
پدرم جوابش رامیدهد
_ خب اگرطول ڪشید...دخترمن باید منتظـــــرت بمونه؟😕
احساس ڪردم لحن ها داردسمت بحث وجـــــدل ڪشیده میشود.ڪ ي دفعه حاج اقا درچارچوب درهال می آید
_ سلام علیڪم! "این را خـــــطاب ب پدرو مادرم میگوید"
عذرمیخوام من دخالت میڪنم.ولی بهتر نیست باآرامــــش بیشتری صحبت ڪنید؟
پدرم_ وعلیکم السلام!حاج اقا ي چیزی میگین ها...دختـــــرمه☹️
حاج اقا_ میدونم پدرعزیز...من توجریان تمام اتفاقات هستم ازطرف آسیـــــدعلی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرارنیست اسمش بره تو شناسنامش ڪ..
مادرم_ بلاخره دخترمن بایدمنتظرش باشه!
حاج اقا_ بله خب بارضـــــایت خودشه!
پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقدڪنه حاجی ...
حاج اقالبخندمیزند ومیگوید
_ چطوره ي استخـــــاره بگیریم...📖
ببینیم خداچی میگه!؟
زهراخانوم ڪ مشخص است ازلحن پدرومادرم دلخـــــور شده .ابرو بالا میندازدومیگوید
_ استخاره؟...دیگه حرفاشونو زدن ...😒
تولبت راگازمیگیری ڪ یعنی مامان زشته توهیچی نگو!
پدرم _ حاج اقا جایی ڪ عقـــــل هست وجواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج اقا_ بله حق باشمـــــاست...
ولی اینجاعقل شما ي جواب داره .اماعقل صاحب مجلس چیزدیگه میگه...
نمیدانم چراب دلم میفتدڪ حتمن استخاره بگیریم.برای همین بلنـــــدمیپرانم ڪ..
_ استخاره ڪنیدحـــــاج اقا..👌
مادرم چشمهایش رابرایم گردمیڪند
ومن هم پافشاری میڪنم روی خواستـــــه ام.
حدودبیست دقیقه دیگربحث واخر تصمیـــــم همه میشوداستخاره.پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بدمیشودو قضیه عقدهم ڪنسل! امادرعین ناباوری همه جواب استخاره درهر سه باری ڪ حاج اقا گرفت
"خیلی خـــــــوب درامد " 👏👏
درفاصله بین بحث های دوباره پدرم ومن فاطمه ب طبقه بالامیرود وبرای من چادروروسری سفیـــــد می آورد.مادرم ڪ ڪوتاه آمده اشاره میڪندب دستهای پرفاطمه ومیگوید
_ من ڪ دیگه چیزی ندارم برای گفتن...چادرعروستونم اوردید.
سجـــــادهم بعدازدیدن چادروروسری با عجله ب اتاقش میرودو بایڪ ڪت مشڪی واتوخورده پایین می اید
پدرم پوزخند میزند😏
_ عجـــــب!...بقول خانومم چی بگم دیگه...دخترم خودش بایدب عاقبت تصمیمش فڪرڪنه!
حسین اقاڪ باتمام صبوری تابحال سڪوت ڪرده بود.دستهایش رابهم میمالدومیگوید:خب پس مبـــــارڪه🎊🎉🎊🎉
وحاج اقاهم بالبخند صلـــــوات میفرستد وپشت بندش همه صلواتی بلندتروقشنگ تر میفرستند.
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_ش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_هفت 7⃣5⃣
.
فاطمه وزینب دست مرامیگیرند وب آشپزخانه میبرند.روسری وچـــــادر راسرم میڪنند.وهردو باهم صورتم را میبوسند😘.ازشوق گریه ام میگیرد.هرسه باهم ب هال می رویم.روی مبل نشسته ای باڪت وشلوارنـــــظامی! خنده ام میگیرد. #عجـــــب_دامادی!
سرب زیرڪنارت مینشینم.اینباربادفعه قبل فرق دارد.تومیخندی ونزدیڪم نشسته ای...ومن میدانم ڪ دوستم داری!نَ نَ...بگذاربهتـــــربگویم
تو ازاول دوستـــــم داشتی!💞
خم میشوی ودرگوشم زمزمه میڪنی
_ چه مـــــاه شدی ریحانم😍
باخجالت ریزمیخندم
_ ممنون آقا شمام خیلـــــی...
خنده ات میگیرد
_ مسخره شدم!نری برادوستات تعریف ڪنیا
هردومیخنـــــدیم.😄
حاج اقامینشیند.دفترش رابازمیڪند
✨«بسم الله الرحمن الرحیم»✨
.
..
....
هیچ چیزرانمیشنوم.تنهااشڪ واشڪ😢 وصدای تپیدن نبض هایمان ڪنـــــارهم.
دیدی آخربرای هـــــم شدیم؟
خدایـــــاازتوممنونم!
من برای داشتن حـــــلالم جنگیدم..
والان ....
باڪنار چادرم اشڪـــــم راپاڪ میڪنم. هرچه ب آخرخطبه میرسیم.نزدیڪ شدن صدای نفســـــهایمان بهم رابیشتر احساس میڪنم.مگرمیشد جشـــــن ازین ساده تر!حقاڪ توهم طلبه ای وهم رزمنده! ازهمان ابتدا ســـــادگی ات رادوست داشتم.❣
ب خودم می آیم ڪ
_ آیاوڪیلــــــــــم؟...
ب چهره پدرومادرم نگاه میڪنم وبااشاره لب میگویم
_ مرسی بابا...مرسی ماما
وبعدبلندجواب میدهم
_ بااجـــــازه پدرم ومادرم ،بزرگترای مجلس و...و آقاامام زمـــــان عج بلههههه !
🎈🎊🎉🎈🎊🎉🎈🎊🎉
دستم رادردستـــــت فشار میدهی.
فاطمه تندتند شروع میڪند ب دست زدن👏👏 ڪ حاج اقا صلـــــوات میفرستدو همه میخندیم.
شیرینی عقدمانم میشود شڪلات نباتی روی عسلی تان...
نگاهم میڪنی
_ حالاشدی ریحـــانه ی❤️ علـــی!
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_ه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_هشت 8⃣5⃣
گوشه ای ازچادرروی صورتم راکنار میزنم ونگاهت میڪنم.لبخندت عمیق است.ب عمق عشقمـــــان💞! بی اراده بغض میڪنم.دوست دارم جلوتربیایم وروی ریش بلندت راببوسم💋.متوجه نگاهم میشوی زیرچشمی به دستم نگاه میڪنی.
_ ببینم خانومی حلقــ💍ــت ڪجاست؟
لبم راڪج میڪنم وجواب میدهم.
_ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس...
دستت رامشت میڪنی ومیاوری جلوی دهانت
_ اِ اِ اِ...چه اهمیتی؟...پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟
انگشترنشونم رانشانت میدهم
_ بااین..بعدشم مگه قراره اصن یادم بری ڪ چیزیم یادآور باشه!
ذوق میڪنی
_ همممم...قربـــــون خانوم !😍
خجالت زده سرم راپایین میندازم.
خم میشوی وازروی عسلی یڪ شڪلات نباتی🍬ازهمان بدمزه هاڪ من بدم می آیدبرمیداری ودرجیب پیرهنت میگذاری.اهمیتی نمیدهم وذهنم رادرگیر خودت میڪنم.
حاج اقا بلندمیشودومیگوید
_ خب ان شاءالله ڪ خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید ي خبر خـــــوب دیگه!
بالحن معنی داری زیر لب میگویی
_ ان شـــــاءالله!
نمیدانم چرادلـــــم شورمیزند!اماباز توجهی نمیڪنم ومنم همینطور ب تقلیدازتو میگویم ان شاءالله.
همه ازحاج اقاتشڪروتا راهرو بدرقه اش میڪنیم.فقط توتادم درهمراهش میروی.وقتی برمیگردی دیگرداخل نمی آیی وازهمان وسط حیاط اعلام میڪنی ڪ دیرشده وبایدبروی.ماهم همگی ب تڪاپو می افتیم ڪ حاضر شویم تاب فرودگاه بیاییم.یڪدفعه میخندی ومیگویی😄
_ اووو چه خبـــــرشدیهو!؟میدویید اینوراونور !نیازی نیست ڪ بیاید.نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق ب اشڪ خداحافظی تبدیل شه اونجا.....
مادرم میگوید
_ این چه حرفیه ماوظیفمونه
تو تبســـــم متینی میڪنی
_ مادرجون گفتم ڪ نیازی نیست.
فاطمه اصرار میڪند
_ یعنی نیایم؟....مگه میشه؟
_ نَ دیگه شمابمونیدڪنارعــــروس ما!
بازخجالت میڪشم وسرم راپایین میندازم.☺️
باهربدبختی ڪ بوددیگران راراضی میڪنی واخرسرحرف ،حـــــرف خودت میشود.درهمان حیاط مادرت وفاطمه را سخت دراغوش میگیری.زهرا خانوم سعی میڪند جلوی اشڪهایش را بگیردامامگر میشد درچنین لحظه ای اشڪ نریخت😢.فاطمه حاضرنمیشود سرش راازروی سینه ات بردارد.سجاد ازتو جدایش میڪند.بعدخودش مقابلت می ایستدوب سرتاپایت بـــــرادرانه نگاه میڪند،دست مردانه میدهدوچندتا ب ڪتفت میزند.
_ داداش خودمونیما! چه خوشـــــگل شدی!
میترسم زودی انتخاب شی!👌
قلبـــــم میلرزد! "خدایااین چه حرفیه ڪ سجاد میزنه!"
پدرم وپدرت هم خداحافظی میڪنند.لحظه ی تلخی است... خودت سعی داری خیلی وداع راطولانی نڪنی. برای همین هرڪس ڪ ب اغوشت می آید سریع خودت رابعداز چندلحظه ڪنارمیڪشی. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میڪشید نزدیڪت بیاید برای همین دردوقدمی ایستاد وخداحافظی ڪرد.اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دولبه چادر میدیدم...میترسیم هم خودش وهم بچه درون وجودش دق ڪنند!
حالا میماند
یڪ مـــــن....❤️....باتـــــو
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_نه 9⃣5⃣
جلومیآیم.ب سرتاپایم نگاه میڪنی.😍لبخندت ازهزاربار تمجید و تعریف برایم ارزشمنـــــدتراست. پدرت بهمه اشاره میڪند ڪ داخل خانه برگردند تامـــــا خداحافظی ڪنیم.زهراخانوم درحالیڪ باگوشه روسری اش اشڪش راپاڪ میڪند میگوید
_ خب این چه خداحافظی بود؟
تاجلودرمگه نباید ببریمش!؟
تازه آب میخوام بریزم پشتش
بچـــــم ب سلامت بره ...
حس میڪنم خیلی دقیق شده ام چون ي لحظه باتمام شدن حرف مادرت دردلم میگذرد" چرا نگفت ب سلامت بره وبـــــرگرده؟...خدایاچرا همه حرفها بوی رفتن میده....بوی خداحافظی برای همیـــــشه"
حسین اقا باآرامش خاصی چشمهایش رامیبنددو بازمیڪند
_ چراخانوم...ڪاسه آبو بده عروســـــت بریزه پشت علی...اینجوری بهترم هست! بعدم خودت ڪ میبینی پسرت ازون مدل خداحـــــافظی خوشش نمیاد.
زهراخانوم ڪاسه رالب حوض میگذارد تاآخرســـــر برش دارم.
حسین آقا همه راسمت خانه هدایت ڪرد.لحظه اخروقتی ڪ جلوی در ایستاده بودن تاداخل بروندصدایشان زدی
_ حـلااااال ڪنید....
یڪ دفعه مـــــادرت داغ دلش تازه میشود وباهق هق😭 داخل میرود. چنددقیقه بعدفقط مـــــن بودم و تـــــو.دستم رامیگیری و باخودت میڪشی درراهروی اجری ڪوتاه ڪ انتهایش میخورد ب در ورودی.دست درجیبت میڪنی وشڪلات نباتی🍬 رادرمی آوری وسمت دهانم می گیری.پس برای این لحظه نگهش داشتی!میخندم و دهانم را باز میڪنم.شڪلات را روی زبانم میگذاری وباحالتی بانمڪ میگویی
_ حالا بگوآممم...
ودهانش رامیبندد! میگویم آممممم و دهانم رامیبندم ...میخندی و لپـــــم راآرام میڪشی.😉
_ خب حالا وقـــــتشه...
دستهایت راسمت گردنت بالا می آوری
انگشت اشاره ات رازیریقه ات میبری و زنجیری ڪ دورگردنت بسته ای بیرون میڪشی.انگشتری حڪاڪی شده و زیبا ڪ سنگ ســـــرخ عقیق رویش برق میزنددرزنجیرت تاب میخورد. ازدور گردنـــــت بازش میڪنی وانگشتر رادر می آوری
_ خب خانوم دست چپتو بده بمن...
باتعجب نگاهت میڪنم😳
_ این مال منـــــه؟
_ اره دیگه! نڪنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟
مات ومبهوت لبخندعجیبت میپرسم
_ چرااینقدزحمـــــت....
خب...چراهمونجا دستم نڪردی
لبخندت محومیشود.چادرم راڪنار میزنی ودست چپم رامیگیری وبالا می آوری
_ چون ممڪن بود خانواده ها فڪر ڪنن من میخوام پابنـــــد خودم ڪنمت...حتی بعدازینڪ ....
دستم راازدستت بیرون میڪشم و چشمهایم راتنگ میڪنم😕
_ بعد چـــــی؟
_ حالا بده دستتو
دستم راپشتم قایم میڪنم
_ اول توبگو!
بایڪ حرڪت سریع دستم رامیگیری وبزور جلومی آوری
_ حالا بلاخره شاید مام لیـــــاقت پیدا ڪنیم بپریم...
بادردنگاهت میڪنم.سرت راپایین انداخته ای.حلقــ💍ـــه سفیدو درانگشتم فرو میبری
_ وای چقد تو دستت قشنگ تره!!
عین برگ گل ...ریحانه بـــــرازندته...
نمیتوانم بخندم...فقط ب توخیره شده ام.حتی اشڪ هم نمیریزم.
سرت را بالا می آوری وب لبهایم خیره میشوی
_ بخند دیگه عروس خانـــــوم...
نمیخندم...شوڪه شده ام! میدانم اگر طوری بشوددیـــــوانه میشوم.
بازوهایم رامیگیری ونزدیڪ صورتم می آیی وپیشانی ام را میبـــ💋ــوسی.طولانی...و طولانی...
بوسه ات مثل یڪ برق درتمام وجودم میگذرد وچشمهایم رامیسوزاند... یڪدفعه خودم رادرآغـــــوشت میندازم و باصدای بلندگریه میڪنم...
خدایاعلیمو ب تومیسپـــــارم
خدایا میدونی چقدردوسش دارم
میدونم خبرای خوب میشنوم
نمیخوام ب حرفهای بقیه فڪرڪنم
علی برمیـــــگرده مثل خیلیای دیگه
مابچه دارمیشیم...
ما...
ي لحظه بی اراده فڪرم ب زبانم می آیدو باصدای گرفته وخش دارهمانطور ڪ سر روی سینـــــه ات گذاشته ام میپرسم...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_نه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت 0⃣6⃣
.
_ علی؟
_ جـــــون علی؟
_ برمیگردی اره؟...
مڪث میڪنی.ڪفری میشوم و باحرص دوباره میگویم
_ برمیـــــگردی میدونم
_ اره! برمیگردم...
_ اوهوم! میدونم!...تومنو تنـــــها نمیزاری...
_ نَ خانوممم چراتنها؟...همیشه پیشتـــــم...همیشه!
_ علی؟
_ جانم لوس آقایی
_ دوستـــــت دارم....
وبازهم مڪث...اینبارمتفاوت ...
بازوهایت رادورم محڪم تنگ میڪنی...
صدایت میلرزد
_ من خیلی بیشتـــــر!
ڪاش زمان می ایستاد...ڪاش میشد ماندومانددرمیان دستانت...ڪاش میشد!
سرم رامیبوسی ومراازخودت جدا میڪنی
_خانوم نشد پامونو بلـــــرزونیا!
بایدبرم...
نمیدانم...ڪسی ازوجودم جواب میدهد
_ بـــــرو!....خدابه همرات.....
توهم خم میشوی.ساڪت را برمیداری،درراباز میڪنی،برای باراخر نگاهم میڪنی و میروی...
مثل ابـــــربهار بی صدا اشڪ میریزم😭.ب ڪوچه میدوم وب قدمهای آهسته ات نگاه میڪنم.ي دفعه صدا میزنم
_ علـــــی؟
برمیگردی و نگاهم میڪنی.داری گریه میڪنی؟...خدایـــــا مرد من داره باگریه میره...
حرفم رامیخورم وفقط میگویم
_ منتظـــــرم....✋
سرت راتڪان میدهی وباز ب راه می افتی.همانطور ڪ پشتت من است بلند میگویی
_ منتظر ي خبر خـــــوب باش...ي خبر!
پوتین ولباس رزم ومیدان نبرد....
خدایا همسرم را به قتـــــلگاه میفرستم!
خبر...فقط میتواند خبرِ...
میخواهم تااخرین لحظه تورا ببینم.ب خانه میدوم بدون آنڪ درراببندم .میخواهم ب پشت بام بروم تا تـــــورا ببینم...هرلحظه ڪ دورمیشوی... نفس نفس زنان خودم راب پشت بام میرسانم ومیدوم سمت لبه ای ڪ رو ب خیابان اصلی است.بـــــادمی وزد و چادرسفیدم راب بازی میگیرد. ي تاڪسی زردرنگ🚕 مقابلت می ایستد.قبل ازسوار شدن ب پشت سرت نگاه میڪنی..ب داخل ڪوچه..." اون هنوز فڪرمیڪنه جلوی درم...."
وقتی میبیـــــنی نیستم سوارمیشوی و ماشین حرڪت میڪند...ڪـــــاش این بالانمی آمدم...ي دفعه یڪ چیز یادم می افتد
زانوهایم سست میشود وروی زمین مینشینم...😰
" نڪنه اتفـــــاقی برات بیفته..."
مـــــن
" پشت ســـــرت
آب نـــــریختم!!
😭😔😭
من خود ب چشـــــم خویشتن دیدم ڪه
#جـــــانم میرود
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت 0⃣6
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_یک 1⃣6⃣
ڪف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،ب سمت جلوخم میشوم و بغضم رافرومیبرم. لبهایم راروی هم فشارمیدهم ونفســـــم راحبس میکنم...
نیا! چقدرمقاومت برای نیامدن اشڪهای دلتـــــنگی!...
فنجان رابالا می آورم☕️ ولبه ی نازڪ سرامیڪی اش را روی لبهایم میگذارم.
یڪدفعه مقابل چشمانم میخندی...
تصویر لبخندمردانه ات تمام تلاشم را ازبین میبرد وقطرات اشڪ روی گونه های سرمیخورند.ي جرعه ازچای مینوشم ...دهانم سوخت!..وبعد گلویم!
فنجان راروی میزڪنار تختم میگذارم و باســـــوزش سینه ام ازدلتنگی سر روی بالشت میگذارم...
دلـــــم برایت تنگ شده! نُه روز است ڪ بی خبرام...ازتـــــو...از لحن ارام صدایت...از شیرینی نگاهت...
زیرلب زمزمه میڪنم
" دیگه نِ میتـــــونم علی!"
غلت میزنم،صورتم رادربالشت فرو میبرم وبغضم را رها میڪنم...
هق هق میزنم...😭
" نَ ڪنه...نَ ڪنه چیزیت شده!..چرا زنگ نَ زدی...چـــــرا؟!...ده روز برای ڪسی ڪ همه ی وجودش ازش جدا میشه ڪم نیست! "😭
ب بالشت چنگ میزنم وڪودڪانه بهانه ات را میگیرم...
نمیدانم چقدر...
امااشڪ دعوت خواب بود ب چشمانم...
حرڪت انگشتان لطیف وظریف درلاب لای موهایم باعث میشودتا چشمهایم را بازڪنم.
غلت میزنم وب دنبال صاحب دست چندباری پلڪ میزنم..تصویرتار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند
_ عزیـــــزدلم! پاشو برات غذا اوردم...
غلت میزنم، روی تخت میشینم و درحالیڪ چشمهام رومیمالم ،میپرسم
_ ساعت چنـــــده مامان؟
_ نزدیڪ دوازده...
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
وبا پشت دست صورتم رانوازش میڪند.
_ برای شام اومدم تواتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیـــــدارت ڪنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی..
باچشمهای گرد نگاهش میڪنم😳
_ توازڪجافهمیـــــدی؟؟
_ بلاخره مادرم!
باسرانگشتانش روی پلڪم رالمس میڪند
_ صدای گریـــــه ات میومد!
سرم راپایین میندازم وسڪوت میڪنم
_ غذا زرشڪ پلوعه...میدونم دوس داری! برای همین درست ڪردم
ب سختـــــی لبخند میزنم
_ ممنووووون مامان...😘
دستم رامیگیردو فشارمیدهد
_ نبینم غصـــــه بخوری! علی هم خدایی داره...هرچی صلاحه مادرجون
باور نمیڪنم ڪ مادرم اینقدر راحت راجب صلاح وتقـــــدیر صحبت ڪند.بلاخره اگرقرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد...
دخترش بیچاره میشود.
ازلبه ی تخت بلندمیشودو باقدمهایی اهسته سمت پنجره میرود.پرده راڪنار میزند وپنجره رابازمیڪند
_ ي ڪم هوا بیادتو اتاقت...شاید حالـــــت بهتر شه!
وقتی میچرخدتاسمت دربرود میگوید
_ راستی مادر شوهرت زنگ زد☎️! گلایه ڪرد ڪ ازوقتی علی رفتـــــه ریحانه ي سربما نمیزنه!...راست میگه مادر جون ي سربـــــرو خونشون!فڪرنڪنن فقط بخـــــاطر علی اونجا میرفتی...
دردلم میگویم" خب بیشتـــــربخاطر اون بود"
مامان باتاڪید میگوید
_ باشه مامان،؟ بروفردا ي سر.
ڪلافه چشمـــــی میگم وازپنجره بیرون رونگاه میڪنم.
مامان ي سفارش ڪوچیڪ برای غذا میڪند وازاتاق بیرون میرود
بابی میلی نگاهی ب سینی غذاوظرف ماست وسبزی ڪنارش میڪنم.
بایدچند قاشق بخـــــورم تامامان ناراحت نشه...
چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بـــــغض گلویت را گرفته!
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_یک
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_دو 2⃣6⃣
دستی ب شال سرخابی ام میڪشم و یڪبــــاردیگرزنگ🔔 دررافشار میدهم.
صدای علی اصغردرحیاط میپیچد
_ ڪیـــــه!..
چقدردلـــــم برای لحن ڪودڪانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم
_ منم قربونـــــت برم!
صدایش جیغش وبعدقدمهای تندش ک تبدیل ب دویدن میشودرا ازپشت درمیشنوم
_ آخ جــــووون خاله لیحانههههه...
بمن خاله میگوید!...ڪوچولوی دوست داشتنی.درراڪ بازمیڪند سریع میچسبدبمن!😘
چقدر بامحـــــبت!...حتمن اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطورشده خودش راخالی ڪند.
فشارش میدهم ودستش رامیگیرم تاباهم واردخانه شویم
_ خوبی؟...چیڪار میڪردی؟مامان هست؟...
سرش راچند باری تڪان میدهد
_ اوهوم اوهوم....داشتم باموتور داداش علی بـــــازی میڪردم...
واشاره میڪندب گوشه حیاط..
نگاهم میچرخد وروی موتورت🏍 ڪ با آب بازی علی خیس شده قفل میشود.
هرچیزی ڪ بـــــوی تورا بدهدنفسم را میگیرد.❣
علی دستم رارها میڪندوسمت در ساختمان میدود
_ مامان مامان...بیاخاله اومده...
پشت سرش قدم برمیدارم درحالیڪ هنوزنـــــگاهم سمت موتورات بااشڪ میلرزد😢.خم میشوم وڪفشم را درمی اورم ڪ زهرا خانوم درراباز میڪندوبادیدنم لبخندی عمیـــــق وازته دل میزند
_ ریحانه!!!...ازین ورادختر!
سرم راباشرمندگی پایین میندازم😥
_ ببخش مامان..بی معرفتی عروستـــــو!
دستهایش رابازمیڪند ومرا درآغـــــوش میڪشد
_ این چ حرفیه!توامانت علی منی...
این رامیگویدوفشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ!
جمله اش دلم رالرزاند...#امانت_علی..
مراچنان درآغوش گرفته ڪ ڪامل میتوان حـــــس ڪردمیخواهد علی را درمن جست وجوڪند..دلم میسوزد و ســـــرم راروی شانه اش میگذارم...
میدانم اگرچنددقیقه دیگر ادامه پیدا ڪند هردو گریه مان میگیرد.برای همین خودم راڪمی عقب میڪشم واوخودش میفهمد وادامه نمیدهد.
ب راهرو میرود
_ بیاعزیـــــزم تو!...حتمن تشنته...میرم ي لیوان شربت بیارم
_ نَ مادرجون زحمت میشه!
همانطورڪ ب آشپزخانه میرودجواب میدهد
_ زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا! فاطمه ڪلاس نداره امروز...
چادرم رادرمی آورم وسمت راه پله میروم.بلندصدا میزنم🗣
_ فاطمههههه....فاطمـــــههه...
صدای بازشدن درواینبار جیـــــغ بنفش ي خرس گُنده!😁
ي دفعه بالای پله ها ظاهرمیشود
_ واااای ریحاااانههههه.....ناااامرد..
پله هارادوتا یڪی میڪند و پایین می آیدو ي دفعه ب اغوشم میپرد
دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریباتاقبل ازرفتن علی هرروز همدیـــــگرو میدیدیم..
محڪم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای ڪمرم بلندمیشود
میخندم ومن هم فشارش میدهم..
چقدخوبه خواهرشوهراینجـــــوری!!😜
نگاهم میڪند
_ چقد بی.....و لب میزند " شعوری"
میخندم
_ ممنون ممنون لطف دارید...😂
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_دو
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_سه 3⃣6⃣
بازوام را نیشگون میگیرد
_ بعله! الان لطف ڪردم ڪ بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خـــــااب بودی...
دلخور نگاهم می ڪند.گونه اش را میبوسم😘
_ ببخشید!...
لبخند میزند و مرا یاد علــــی میندازد
_ عب نداره فقــط دیگه ت ِڪرار نشه!
سر ڪج می ڪنم..
ـ چشم!
ـ خب بریم بالا لباستو عوض ڪن..
همـــــان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید..
ـ وایسید این شربتارم ببرید..!
سینی ڪ داخلش دو لیـــــوان بزرگ شربت آلبالو 🍹بود دست فاطمـــــه میدهد
علـــــی اصغر از هال بیرون میدود
ـ منم میخـــــام منم میخواااام..
زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره ب آشپزخانه میرود..
ـ باشه خب چرا جیـــــغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمـــــه میرویم...
دراتاقت بسته است!...
دلـــــم میگیرد و سعی می ڪنم خیلی نگاه نَ ڪُنم..
_ ببینم!...سجاد ڪجاست؟
_ داداش!؟...واع خـــــااهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نمـــــاز جماعت تشڪیل نمیشه!...
خنده ام میگیرد...😁
راست میگفت! سجـــاد همیشه مسجد بود!
شالم را درمی آورم و روی تخت پرت می ڪنم..
اخم می ڪند و دست ب ڪمر میزند
ـ اووو...توخونه خودتونم پرت می ڪنی؟
لبخند دندون نمایی میزنم..😬
ـ اولش اوره!
گوشه چشمی نازڪ می ڪنههه و لیوان شربتم را دستم میدهد..
ـ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟
لـــــیوان را میگیرم و درحالی ڪ باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم
ـ خب عشـــــق ب خانواده اس دیگه!...
دسته ی باریڪ ای از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باڪلافگی باز می ڪنم...
نزدیڪ غروبههه 🌅و هردو بی ڪار دراتاق نشسته ایم.. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علـــــی حرف زدیم...امیدوار بودم بزودی خبری شود!
موهایم را روی صـــــورتم رها می ڪنم و بافوت ڪردن ب بازی ادامه میدهم..
یدفعه ب سرم میزند..
ـ فاطمـــــه!
درحالی ڪ ڪف پایش را میخاراند جواب میدهههه...
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم می ڪند..😳
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم گرفته💔 بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!...بریم!...
روسری آبی ڪاربنی ام راسر می ڪنم.بیاد روز خداحافظیمـــــان دوست داشتم ب پشت بام بروم ..
ی ڪت مشڪ ای تنش می ڪند و روسری اش را برمیدارد..
_ بریم پایین اونجا سرم می ڪنم...
ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم ڪ یدفعه صـــــدای زنگ تلفن☎️ درخانه میپیچد..
هردو بهم نگاه می ڪنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفـــــن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد وب خانه می آید...
تلفن زنگ میخورد و قلـــــب من مُحْ ڪَم می ڪوبید!...اصـــــن ازڪجامعلوم ؏لـــــیِ...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنــــه اے شهــــدا
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_سه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_چهار 4⃣6⃣
فاطمـــــه بااسترس ب شانه ام میزند
ـ بردار گوشیو الان قطـــــع میشه...
بی معطلی گوشی را برمیدارم
ـ بله؟؟؟..
صـــــدای باد و خش خش فقط...
ی بار دیگ نفسم را بیرون میدهم
ـ الو...بله بفرمایید...
و صـــــدای تو!...ضعیف و بریده بریده..
ـ الو!..ریحـــــان...خودتی!!..
اشڪ ب چشمانم 😢میدود.. زهراخانوم درحالی ڪ دستهایش را بادامنش خشڪ می ڪنههه ڪنارم می آید و لب میزند
ـ ڪییییع؟...
سعی می ڪنم گریه نَ ڪُنم..
_ ؏لـــــی ؟....خوبی؟؟؟....
اسم علـــــی راڪ میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی آتیش میشوند
ـ دعا دعا 🙏می ڪردم وقتی زنگ میزنم اووووووونجا باشی...
صدا قطع میشهههه..
ـ ؏لی!!!؟...الو...
و دوباره...
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم...ب همه بگو حال من خوبه!..
سرم را ت ِڪان میدم...
ـ ریحـــــااانه...ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم
ـ جـــــااان ریحانه...؟
و سڪوت پشت خط تو!
ـ مَح ڪَم باشیا!!... هرچی شدراضی نیستم گریه ڪنی...
بازهم بغض من و صـــــدای ضعیف تو!
تاڪسی پیشم نیست...میخـــــااستم بگم...
دوووووووست دارم!..❤️
دهانم خشڪ و صدایت ڪامل قطع میشود و بعد هم...بوق اِشغال!
دستهایم میلرزد و تلـــــفن رها میشود...
برمیگردم و خودم را درآغوش مادرت میندازم
صـــــدای هق هق من 😭و ....لرزش شانه های مادرت..!
حتی وقت نشد جوابت را بدهم.. ڪاش میشد فریاد بزنم و صـــــدایم تامرزها بیاید..
این ڪ دووووستت دارم💞 و دلـــــم برایت تنگ شدهههههه...این ڪ دیگ طاقت ندارممممم...
این ڪ آنقدر خوبی ڪ نمیشع لحظـــــه ای ازتو جدا بود...این ڪ اینجاهمه چیز خوبههه! فقـــــط ی ڪم هوای نفس نیست همین!!
زهراخانوم همانطور ڪ ڪتفم را میمالد تاآرام شوم میپرسد
ـ چی میگفت؟..
بغض در لحـــــن مادرانه اش پیچیده....
آب دهانم را بزور قورت میدهم
ـ ببخشید تلفن رو ندادم...
میگفت نمیشه زیاد حرف زد...
حالش خووووب بود...
خـــــااست اینو بهمه بگم!
زیر لب خدایاشُ ڪْری میگوید و ب صورتم نگاه می ڪند..
ـ حالش خوبه توچرا اینجوری گریه می ڪنی...؟
ب ی قطره روی مژه اش اشاره می ڪنم
ـ ب همـــــون دلیلی ڪ پلڪ شماخیسههههه...
سرش را تِ ڪاٰن میده و ازجا بلند میشع و سمت حیاط میرهه..
ـ میرم گلهارو آب بدم..
دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم..فاطمـــــه زانوهایش را بغل ڪرده و خیره ب دیوار رو ب رویش اشڪ میریزد
دستم را روی شانه اش میگذارم...
ـ آروم باش آبجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخـــــوریم..
شانه اش را اززیر دستم بیرون می ڪشد..
ـ من نمیام...تو برو..
ـ نَ تو نیای نمیرم!...
سرش را روی زانو میگذارد
ـ میخـــــاام تنها باشم ریحانه..
نمیخـــــاام اذیتش ڪنم...
شاید بهترههه تنها باشع!
بلند میشم و همانطور ڪ سمت حیاط میرم میگویم..
ـ باشه عزیزم! من میرم...توام خـــاستی بیا..
زهراخانوم بادیدنم میگوید
ـ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور...
لبخند میزنم!میخـــــااد حواسم راپرت ڪند..
ـ نَ مادرجون! اگر اِشْ ڪٰال نداره من برم پشت بوم...
ـ پشت بوم؟
ـ آره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره...
ـ ن عزیزم.! اگر اینجوری آروم میشی برو..
تَشَ ڪُر می ڪنم ..نگاهم ب شاخه گلهای چیده شده می افتد...
ـ مامان اینا چین؟
ـ اینا ی ڪم پژمرده شده بودن...ڪندم ب بقیه آسیب نزنن...
ـ میشه یِ ڪی بردارم؟
ـ آره گلم...بردار
خـــــم میشوم و ی شاخه گل🌹 رزبرمیدارم و از نرد بام بالا میروم..
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه اى شهدا
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_چهار
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_پنج 5⃣6⃣
نزدیڪ غروب🌅 ڪامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است..نسیم روسری ام را ب بازی میگیرد..
همـــــانجایی ڪ لحظـــــه آخر رفتنت را تماشا ڪردم می ایستم..
ݘ جاذبه ای دارد...
انگار درخیـــــابان ایستاده ای و نگاهم می ڪنی...باهمـــــان لباس رزم و ساڪ دستی ات. دلـــــمم نگاهت را میطلبد...!
شاخه گل را بالا میگیرم تا بوڪنم ڪ نگاهم ب حلقــ💍ـــه ام می افتد..همان عقیـــــق سرخ و براق..بی اختیار لبخند میزنم..ازانگشتم درمی آورم و لبهایم💋 راروی سنگش میگذارم..لبهایم میلرزد...خدایا فاصـــــله تِ ڪْرار بغضم چقد ڪوتاه شده...یڪ بار دیگر ب انگشتر نگاه می ڪنم ڪ ی دفعه چشمم ب چیزی ڪ روی رینـــــگ نقره ای رنگش حڪ شده می افتههه چشمهایم را تنگ می ڪنم ...
؏لـــی♡ریحـــــانه...
پس چرا تابحال ندیده بودم!!
اسم تو و من ڪنارهم داخل رینگ حڪ شده...
خنده ام میگیرد..اما نَ ازسرخوشی..مثل دیوانه ای ڪ دیگر اشڪ نمیتواند برای دلتنـــــگی اش جواب باشد...
انگشتر را دستم میندازم و ی برگ گل از گل رز را می ڪَنم و رها می ڪُنم...نسیم آن را ب رقص وادار می ڪند...
چرا گفتی هرچی شد مُحْ ڪَمْ باش!؟
مگه قراره چی بشههههه...
ی لحـــــظه فِ ڪْرٖی ڪودڪانه ب سرم میزند..
ی برگ گل دیگر می ڪَم و رها می ڪنم
ـ برمیگردی...
ی برگ دیگر...
ـ برنمیگردی...
ـ برمیگردی...
ـ بر نمیگردی...
.
.
.
.
وهمینطور ادامه میدهم...
ی برگ دیگر مانده! قلـــــبم❣ می ایستد
نفسم ب شماره می افتد...
#برنمیگردی...
.
تو آرزوووووی بلندی و دست من ڪوووتاااه....😔
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه اے شهـــدا
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_پنج
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_شش 6⃣6⃣
دلشوره ی عجیبی دردلـــــم افتاده..قاشقم را پراز سوپ می ڪنم و دوباره خالی می ڪنم.نگاهم روی گلهای ریز سرخ و سفید سفره روی میزمـــــان مدام میچرخد...ڪلافه فوت محڪمی ب ظرفم می ڪنم..نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس می ڪنم.پدرم اما بی خیال هرقاشقی ڪ میخورد بهبه و چهچح ای میگوید و دوباره ب خوردن ادامه میدهد..اخبارگوی شبڪِ سه بلند بلند حوادث روز رو با آب و تاب اعلام می ڪند...چنگی ب موهایم میزنم و خیره ب صفحــه تلویزیون📺 پای چپم را تِ ڪٰان میدهم.استرس عجیبی دروجودم افتـــــاده. ی دفعه تصـــــویر مردی ڪ بالباس رزم اسلحه اش راروی شانه گذاشته 👮و ب سمت دوربین لبخــــند میزند و بعد صحنه عوض میشود.....اینبار همـــــان مرد در چهارچوب قاب روی ی تابوت ڪ روی شانه های مردم حرڪت می ڪند.احساس حالت تهوع می ڪنم....
زنهایی ڪ باچادر مِشْ ڪٖی خودشان را روی تابوت میندازند...و همـــــان لحظه زیر نویس مراسم پرشڪوه شهید....
یدفعه بی اراده خـــــم میشوم و ڪنترل روڪنار دست مادرم برمیدارم و تلویزیون روخاموش می ڪنم...مادر وپدرم هردو زل میزنند ب من.😳 بادودست مُحْ ڪَم سرم را میگیرم و آرنجهام روروی میز میگذارم.
" دارم دیووووونه میشم خدا...بسع!"
مادرم درحالی ڪ نگرانی درصدایش موج میزند دستش را طرفم دراز می ڪند
ـ مامان؟...چت شد ؟
صندلی را عقب میدهم.
ـ هیچی حالم خوبه!
از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم.
بغض ب گلویم میدود...
" دلتنــ💔ــگتمم دیووووووونه! "
ب اتاق میروم و درراپشت سرم مُحْ ڪَمْ میبندم. احساس خفگی می ڪنم...
انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم...
تمـــــام اتاق دور سرم میچرخد آخرین بار همان تمـــــاسی بود ڪ نشد جواب دوووستت دارمت را بدهم...
همان روزی ڪ بدلم افتـــــاد برنمیگردی...
پنجره اتاقم را باز می ڪنم.و تاڪمر سمت بیرون خم میشوم. ی دم عمـــــیق..بدون بازدم! نفسم را درسینه حبس می ڪنم.لبهایم میلرزد...
" دلـــــم برای عطر تنت تنـــــگ شده!
این چند روز چقد سخت گذشت..."
خودم رااز لبه پنجره ڪنار می ڪشم و سلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم... حس می ڪنم ی قَرنَست تورا ندیده ام.....
نگاهی ب تقویم 🗓روی میزم میندازم و همـــــانطور ڪ چشمانم روی تاریخ های سر میخورد.. پشت میز مینشینم..دستم ڪ ب شدت میلرزد را سمت تقـــــویم دراز می ڪنم و سرانگشتم را روی عددها میگذارم..چیزی در مغزم سنگینی می ڪند. فردا...فردا....
درسته!!! مرور می ڪنم تاریخی ڪ بینمـــــان صیغه موقت خـــــاندند همان روزی ڪ پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تاعاشقققققققت💖 ڪنم..!
فردا همـــــان روز نودم ست...ینی با فردا میشود نود روز عاشششقی..نود روز نفس ڪشیدن بافِ ڪْرِ تووووووو...!
تمام بدنم سست میشود..منتظری خبرم دلم گواهی میدهد...
ازجا بلند میشوم و سمت ڪمدم میروم ڪیفم رااز قفسه دومش برمیدارم و داخلش را بابی حوصلگی میگردم.داخل ڪیف پولم عَ ڪْسِ سه درچهار تو با عبـــــای قهوه ای ڪ روی دوشت است بمـــــن لبخند میزند. .....ک
آه غلیظی می ڪشم و عَ ڪْسَ ات را از جیب شفافش بیرون می ڪشم.سمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشڪ سردش رها می ڪنم.عَ ڪْسَ ات را روی لبهایم میگذارم و اشڪ ازگوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد....
عَ ڪْس را ازروی لب ب سمت قلـــــبم می ڪشم..نگاهم ب سقف و دلـــــم پیش تووووست..!
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهــدا
http://eitaa.com/joinchat/935919616C50ed9177bb