eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
70 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_دو
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣4⃣ باگوشه ی روسری اشڪ روی گونـــــه ام را پاڪ می ڪنم. دڪتر سهرابی ب برگه ها و عڪسهایی ڪ درساڪ💼 ڪوچڪ ت پیدا ڪرده ام نگاه می ڪند..بااشاره خـــاهش می ڪند ڪ روی صندلی بنشینم.. .من هم بی معطلی مینشینم و منتـــظر میمانم..عینڪ ش راروی بینی جاب جامی ڪند... _ امم...خب خانوم..شماهمسرشونید؟ _ بله!...عقدڪرده... _ خب پس احتمـــالش خیلی زیاده ڪ بدونید... _ چیرو؟😩 بااسترس دستهایم راروی زانوهایم مشت می ڪنم.. _ بلاخره بااطلاع ازبیمـــاریشون حاضرب این پیوند شدید... عرق سرد روی پیشانی و ڪمرم مینشیند... _ سرطان خون!یڪی ازشـــایع ترین انواع این بیمـــاری...البته متاسفانه برای همسرشما...ی ڪم زیادی پیش رفته! حس می ڪنم تمـــام این جمله ها فقط توهم است و بس! یاخـــابی ڪ هرلحظه ممڪن است تمـــام شود... لرزش پاهاو رنگ پریده صورتم باعث میشود دڪتر سهرابی ازبالای عینڪ ش نگاهی ممـــلو ازسوالش را بمن بدوزد _ مگه اطلاع نداشتید..❓ سرم راپایین میندازم ،و ب نشان منفی تڪانش میدهم.سرم میسوزدو بیشترازآن قلــ💔ــبم.. _ ینی بهتون نگفته بودن؟....چندوقته عقدڪردید؟ _ تقریبا دوماه... _ امااین برگه ها....چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسرشما ازبیمــــاریش باخبربوده.. توجهی ب حرفهای دڪتر نمی ڪنم.این ڪ تو...توروز خــــاستگاری بمن...نگفتی!! من ... تنها ی چیز ب ذهنم میرسد _ الان چی میشه؟... _ هیچی!...دوره درمانی داره!و...فقـــط باید براش دعا ڪرد! چهره دڪتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود!شاید ڪارتو را هیچ ڪس نتواند بپذیرد یاقبـــول ڪند... بغض گلویم رافشارمیدهد.سعی می ڪنم نگاهم را بدزدم و هجـــوم اشڪ پراز دردم را ڪنترل ڪنم.لبهایم راروی هم فشارمیدهم .. _ ینی...هیـــــچ..هیچ ڪاری...نمیشه?.. _ چرا..گفتم ڪ خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه... _ چقد وقت داره؟ سوال خودم...قلـــبم را خرد می ڪند دڪتر بازبان لبهایش را تر می ڪند و جواب میدهد ـ باتوجه به دوره درمانی و ...برگه و...روند عڪسها!وسرعت پیشروی بیمـــاری...تقریبا تا چندماه...البته مرگ و زندگی فقـــــط دست خداست!.. نفسهایم ب شماره می افتد.دستم راروی میزمیگذارم و ب سختی روی پاهایم می ایستم. _ ڪی میتونم ببینمش؟.. سرم گیـــج میرود و روی صندلی میفتم..دڪتر سهرابی از جا بلند میشود و دری لیوان شیشه ای بزرگ برایم آب میریزد.. _ برام عجیبه!..درڪ می ڪنم سخته! ولی شمایی ڪ از حجـــاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیـــلی بقول ماها سیمـــتون وصله...امیدوار باشید..ناامیدی ڪار ڪساییه ڪ خــــــداندارن!... جمـــله آخرش مثل ی سطل آب سرد روی سرم خالی میشود..روی تب ترس و نگرانی ام.. ؟.. ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_و_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣4⃣ چندتقــــه به در میزنم و وارد اتاق میشوم.روی تخت دراز ڪشیده ای و سرم دستت را نگاه می ڪنی.باقدم های آهسته سمت تخت میآیم و ڪنارت می ایستم.از گوشه ی چشمـــت یه قطره اشڪ 💧روی بالشت آبی رنگ بیمـــارستان میافتد.باسر انگشتم زیرپلڪت را پاڪ می ڪنم..نفس عمـــیق می ڪشی و همانطور ڪه نگاهت رااز من میدزدی زیر لب آهسته میگویی.. _ همه چیزو گفت؟... _ ڪی؟... _ دڪتر!.. بسختی لبخـــند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی ڪ تاروی سینه ات بالا آمده دست می ڪشم.. ـ این مهم نیست...الان فقـــط باید به فڪر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا... تلـــخ میخندی.. _ میدونی..زیادی خوبی❣ ریحـــانه!..زیادی! چیزی نمیگویم احساس می ڪنم هنوز حرف داری.حرفهایی ڪه مدتهاست درسینه نگه داشته ای.. ـ تو الان میتونی هرڪارڪ دوست داری بڪنی...هرفڪری ڪ راجب من بڪنی درسته! من خیـــلی نامردم ڪ روز خــواستگاری بهت نگفتم... لبهایت راروی هم فشار میدهی.. ـ گرچه فڪر می ڪردم..گفتن بانگفتنش فرق نداره! بهرحـــال وقتی قضیه صـــوری رو پذیرفته بودی...یعنی... بغضت را فرومیخوری... _ یعنی...بلاخره پذیرفتی تاتهش ڪنارهم نیستیم...وهمه چیز فیلمـــه... من ..همون اوایلش پشیمون شدم!ازین ڪه چرانگفتم!؟درحالی ڪ این حق تو بود!...ریحـــانه!...من نمیدونم بااینهمه حق الناسی ڪه..چجور توقـــع دارم...منو.. اینبار بغض ڪار خودش را می ڪند و مژه های بلـــند و تیره رنگت هاله شفافی از غـــم را بخود میگیرد.. _ نمیدونی چقــد سخته ڪ فڪر ڪنی قراره الڪی الڪی بمــیری ... دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخـــواستم ....میخـــواستم لحظه آخر درد سرطان جونمــو تو دستاش خفه نڪنه!..ریحــانه من دلم یه سربند میخــواست رو پیشونیم...ڪه ب شعــاع چند میلی متری سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخــواست...یعنی...دلم میخـــواد! اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فڪر و باعجله...بخــاطر همین بود.فرصتی نداشتم...فڪر می ڪردم رفتنم دست خودمه! ولی الان...الان ببین چجــوری اینجا افتادم..قراربود ی ماه پیش برم.. قراربود.. دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت رامیبندی.چقــدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحــظه درد ڪشیدنت سخت است😢.سرم را تڪان میدهم و دستم را روی موهایت می ڪشم.. _ چرااینــقدر ناامید...عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب میشه... نمـیگم برام سخت نبود! لحــظه ای ڪ فهمیدم بهم نگفتی...ولی وقتی فڪر ڪردم دیدم میفهمیدمم فرقی نمی ڪرد! بهرحال تو قراربود بری...ومن پذیرفته بودم! این ڪ تو فقــط فقــط میخــای نود روز مال من باشی.... با ڪناره ڪف دستم اشڪم راپاڪ می ڪنم و ادامه میدهم.. _ ما الان بهترین جای دنیاییم...پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری...میتونی سلامتیت رو... بین حرفم میپری.. _ ریحــانه حاجت من سلامتی نیست... حاجت من پریـ🕊ـدنه..پریدن.. بخدا قسم سخته هم ڪلاسیت دیرتراز تو قصــد بستن ساڪش ڪنه و توڪمتراز سه هفته خبر شهادتش بیاد.. بابا ڪسی ڪ هم حجره ایت بود،ڪسی که توی ی ظرف بامن غذامیخورد..رفت!..ریحـان رفت.. بخدا دیگه خسته شدم.میترسم میترسم آخر نفس ب گلوم برسه و من هنوز توحسرت باشم...حسرت... میفهمی!؟..بابا دلم یه تیر هدف ب قلبم میخــاد..دلم مرد بخدا..مرد.. ملافه راروی سرت می ڪشی و من ازلرزش بدنت میفهمم شدت گریه ڪردنت را ڪنارت مینشینم و سرم را ڪنارت روی تخت میگذارم... " خدایا !.. ببین بنده ات رو.. ببین چقدر بریده.. توڪ خبر داری از غصه هر نفسش... چرا ڪ خودت گفتی.. ✨" نحــن اقرب الیه من حبــل الورید"✨ گذشتن از مسئله پیش آمده برایم ساده نبود...اما عشــقی ڪ ازتو ب درون سینه ام ب ارث رسیده بود مانـــع میشد ڪ همه چیز راخراب یا وسط راه دستت رارها ڪنم...خانواده ات هم ازبیمــاری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی ڪ هیــچ وقت بویی نبرند.. همان روز درست زمان برگشت بود،اما تو بای صحبت مختصر و خلاصه اعلام ڪردی ڪ سه چهارروز بیشتر میمانیم...پدرم اول بشدت مخالفت ڪرد ولی مادرم براحتی نظرش رابرگرداند.خانواده هردویمــان شب با قطار ساعت هشت و نیم ب تهران برگشتند..پدرت دری هتــل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت...میگفت هدیه برای عروس گلم!هیـــچ ڪس نمیدانست بهترین‌ اتاقها هم دیگربرای ما دلخوشی نمیشوند..حالت اصــلن خوب نبود و هرچندساعت بخشی ازخاطران مربوط ب اخیررا میگفتی... این ڪ شیمی درمانی نڪردی بخاطر ریزش موهایت...چون پزشڪ ها میگفتند ب درمان ڪمڪی نمی ڪند فقط ڪمی پیشروی راعقب میندازد.این ڪ اگر از اول همراه ما ب مشهد نیامدی چون دنبــال ڪارهای آخرپزشڪ ی ات بودی...اما هیــچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! ♻️ .. 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_و_چ
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 5⃣4⃣ همه میگفتند آنقدر وضعیتت خراب است ڪ نرسیده ب مرز برای جنـــگ حالت بد میشود و ن تنها ڪمڪی نمیتوانی ڪنی بلڪه فقـــط سربار میشوی...واین تورامیترساند.. ازحمـــام بیرون می آیی ومن درحالی ڪ جانمـــازڪوچڪم رادرڪیفم میگذارم زیرلب میگویم.. ـ عافیت باشه آقا!غســـل زیارت ڪردی؟ سرت را تڪان میدهی و سمتم می آیی.. _ شماچی؟ غســـل ڪردی؟ _ اره..داشتم! دستم رادراز می ڪنم ،حوله ڪوچڪی ڪ روی شانه ات انداخته ای برمیدارم و ب صـــندلی چوبی استوانه ای مقابل دراور سوئیت اشاره می ڪنم.. _ بشین.. مبهم نگاهم می ڪنی.. ـ چی ڪار میخــای ڪنی؟😉 ـ شمـــا بشین عزیز.. مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله راروی سرت میگذارم و آرام ماساژ میدهم تاموهایت خشــڪ شود... دستهایت را بالا می آوری و روی دستهای من میگذاری.. _ زحمت نڪش خانوم.. _ ن زحمتی نیست آقا!...زود خشڪ شه بریم حـــرم.. سرت راپائین میـــندازی و درفڪر فرو میروی.درآینه ب چهره ات نگاه می ڪنم ـ ب چی فڪر می ڪنی؟... ‌ـ ب این ڪ اینبار برم حـــرم...یا مرگمو میخـــام یا حاجتم....😢 وسرت را بالا میگیری و ب تصویرچشمـــانم خیره میشوی.. دلم میلرزد این چ خـــاسته ای است... ازتوبعـــید است!! ڪارموهایت ڪ تمـــام میشود عطرت را از جیب ڪوچڪ ساڪت بیرون می آورم و ب گردنت میزنم....چقـــدر شیرین است ڪ خودم برای زیارت آماده ات ڪنم.. چند دقیقه ای راه بیشتر ب حـــرم نمانده ڪ ی لحـــظه لبت راگاز میگیری و می ایستی مضـــطرب نگاهت می ڪنم... _ چی شد؟؟؟ _ هیچی خوبم. ی ڪم بدنم دردگرفت... _ مطمئـــنی خوبی؟...میخــای برگردیم هتل؟ _ ن خانوم! امروز قراره حاجت بگیـــریما! لبخند میزنم اماته دلم هنوز میلرزد... نرسیده ب حـــرم از ی مغازه آبمیوه فروشی ی لیـــوان بزرگ آب پرتغال🍹 طبیعی میگیری بادونی وباخوشحالی ڪنارم می آیی.. ـ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یڪی دیگه بخرم.آخه بعضـــی آب میوه ها تلخ میشه... ب دو نی اشاره می ڪنم.. ـ ولی فڪر ڪنم ڪلن هدفت این بوده ڪ تو ی لیـــوان بخوریما...😅 میخنـــدی و ارخجالت نگاهت راازمن میدزدی..تاحرم دست دردستت و درآرامش مطلـــق بودم.زیارت تنها باتو حال و هوایی دیگرداشت. تانزدیڪ اذان مغرب درحیـــاط نشسته ایم و فقط ب گنبد نگاه می ڪنیم..ازوقتی ڪ رسیدیم مدام نفس میزنی و درد می ڪشی..امامن تمـــام تلاشم را می ڪنم تاحواست را پی چیز دیگر جمـــع ڪنم.نگاهت می ڪنم و سرم راروی شانه ات میگذارم این اولین باراست ڪ این حرڪت را می ڪنم.صدای نفس نفس را حالا بوضــوح میشنوم.. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم _ میخـــای برگردیم؟ _ ن من حاجتمو میخـــام _ خب بخدا آقا میده ....توالان باید بیشتر استراحت ڪنی.. مثـــل بچه ها بغض و سرت را ڪج می ڪنی.. _ ن یا حاجت یاهیـــچی... خدایا چقدر! ازوقتی هم من فهمیده ام شڪننده تر شده... همـــان لحظه آقایی با فرم نظامی ازمقابلمـــان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمـــان مینشیند... نگاه پراز دردت را ب مرد میدوزی و آه می ڪشی.. مرد می ایستدو برای نمـــاز اقامه میبندد.. توهم دستت رادر جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری .سرت را چندباری ب چپ و راست تڪان میدهی و زمزمه می ڪنی: ـ هوای این روزای من هوای سنگره... ی حسی روحمـــو تا زینبیه میبره.. تاڪی باید بشینمو خدا خدا ڪنم.... ب عڪس صورت شهیدامون نگا ڪنم.. باز لرزش شانه هایت و صـــدای بلند هق هقت😭...آنقدر ڪ نفسهایت ب شمـــاره می افتد و من نگران دستت رافشار میدهم.. نفس نزن جانا.. ڪ جانم میرود.. ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_و_پن
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣4⃣ مرد سجــــده آخرش را ڪ میرود.تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی.من هم بدنبالت بلند میشوم. دستت رادراز می ڪنی و روی شانه اش میزنی.. _ ببخشید!... برمیگردد و بانگاهش میپرسد بله؟ همــــانطور ڪ ڪودڪ وار اشڪ😢 میریزی میگویی ـ فقط خـــاستم بگم دعاڪنید مام لیاقت پیدا ڪنیم...بشیم همرزم شما! لبخند شیرینی روی لبهای مرد مینشیند _ اولن سلام...دوم پس شمــــام آره؟ سرت را پایین میندازی.. ـ شرمنده!سلام علیڪم...ماخیلی وقته آره..خیلی وقته... _ ان شاءالله خود آقا حاجتت رو بده پسر... _ ممنون!..شرمنده یهو زدم رو شونتون...فقــــط... دلِ دیگه... یاعلی پشتت را می ڪنی ڪ او میپرسد _ خب چرا نمیری؟...اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟...ڪاراتو ڪردی؟ باهرجمـــله ی مرد بیشتر میلرزی و دلت آتش میگیرد .نگاهت فرش را رصــــد می ڪند _ ن حاجی!دستمو بستن!...میترسم برم!... اوبی اطلاع جواب میدهد _ دستتو ڪ فعلا خودت بستی جوون!...استخـــاره ڪن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتیــــن هایش را برمیدارد و ازما فاصـــله میگیرد.. نگاهت خشڪ میشود ب زمین... درفڪر فرو میروی.. _ استخاره ڪنم!؟... شانه بالا میندازم ـ آره! چراتاحالا نڪردی!؟شاید خوب دراومد! ـ اخه...اخه همیشه وقتی استخــــاره می ڪنم ڪ دودلم...وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم! ـ مطمئن؟...ازچی میطمئنی؟ صدایت میلرزد ـ ازین ڪ اگرم برم..فقــــط سربارم.همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! _ مطمئنی؟.. نگاهت را میچرخانی ب اطراف.دنبال همــــان مرد میگردی...اما اثری ازاو نیست.انگار ازاول هم نبوده! ولوله ب جانت میفتد ـ ریحــــانه! بدو ڪفشتو بپوش..بدو... همــــانطور ڪ بسرعت ڪفشم را پا می ڪنم میپرسم. _ چی شده چی شده❓ _ از دفتر همینجا استخــــاره میگیریم...فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حڪمتیه...اصــــن شایدم نشه...دیگه حرف دڪترم برام مهم نیست....باید برم... _ چراخودت استخاره نمی ڪنی!؟؟ _ میخــــام ڪس دیگه بگیره... مچ دستم را میگیری و دنبــــال خودت می ڪشی.نمیدانیم باید ڪجا برویم حدود ی ربع میچرخیم.آنقدر هول ڪرده ایم ڪ حواسمــــان نیست ڪ میتوانیم از خادمها بپرسیم... دردفتر پاسخگویی روحانی باعمــــامه سفید نشسته است و مطالعــــه می ڪند.در میزنیم و آهسته وارد میشویم... _ سلام علیڪم... روحانی ڪتابش را میبندد ـ وعلیڪم السلام...بفرمایید ـ میخــــواستم بیزحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخــــند میزند و بمن اشاره می ڪند _ برای امر خیر ان شاءالله؟... _ نه حاجی عقدیم...یعنی موقت... _ خب برای زمان دائم؟!...خلاصه خیر دیگه! _ نه!... ڪلافه دستت راداخل موهایت میبری.میدانم حوصــــله نداری دوباره برای ڪس دیگه توضــــیح اضافه بدهی، برای همین به دادت میرسم _ ن حاجی!...همسرم میخــــواد بره جنگ...دفاع حرم!میخــــواست قبل رفتن ی استخاره بگیره... حاج آقاچهره دوست داشتنی خود را ڪج می ڪند.. _ پسر تو این ڪار ڪه دیگه استخاره نمیخـــــواد بابا!...باید رفت... _ ن اخه...همسرم ی مشڪلی داره...ڪ دڪترا گفتن ...دڪترا گفتن جای ڪمڪ احتمــــال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تڪان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش📿 رااز ڪنار قران ڪوچڪ میز برمیدارد. ڪمی میگذرد و بعد بالبخند میگوید _ دیدی گفتم ؟... تواین ڪار ڪ دیگه نباید استخــــاره ڪرد....باید رفت بابا..رفت! با چفیه روی شانه ات زیر پلڪت را از اشڪ پاڪ می ڪنی و ناباورانه میپرسی _ یعنی...یعنی خوب اومد؟😄 حاج اقا چشمهایش را ب نشانه تایید میبندد و باز می ڪند. _ حاجی جدی جدی؟....میشه یبار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی اینبار قران ڪوچڪش را برمیدارد و📖 بسم الله میگوید.بعداز چنددقیقه دوباره لبخــــند میزند و میگوید _ ای بابا جوون! خــــدا هی داره میگه برو تو هی خودت سنگ میندازی؟ هردو خیره خیره نگاهش می ڪنیم میپرسی _ چی دراومد...یعنی بازم؟ _ بله! دراومد ڪه بسیار خوب است.اقدام شود.ڪاری به نتیجه نداشته باشید.... چندلحــــظه بهت زده نگاهش می ڪنی و بعد بلند قهقهه میزنی..😂 .دودستت را بالا می آوری وصـــورتت را رو به آسمـــان میگیری... _ ای خدا قربونت برم من!...اجازه مو گرفتم....چرا زودتر نگرفته بودم... بعد به حاج اقا نگاه می ڪنی و میگویی _ دستتون درد نڪنه!...نمیدونم چی بگم.... _ من چی ڪار ڪردم اخه؟برو خداتوشڪر ڪن... _ نه! این استخـــــاره رو شما گرفتی... ان شاءالله هرچی دوست دارید و ب صـــلاحتونه خدا بهتون بده... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_و_ش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 7⃣4⃣ جلو میروی و تسبیح 📿تــــربتت رااز جیب درمی آوری وروی میزمقابل او میگذاری _ این تسبیح برام خیلی عزیزه..... ولی .... الان دوست دارم بدمش بشما... خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده! او هم تسبیح رابرمیدارد و روی چشمهایش میمالد _ خیـــــرروفعلاخدا به توداده جوون! دعاڪن! خوشحال عقب عقب میآیی _ این چه حرفیه مامحتاجیم چادرم رامیگیری وادامه میدهی _ حاجی امری نیس؟ بلندمیشودودست راستش رابالامی آورد _ نَ پسر!برو یاعلـــــی✋ لبخندعمیقت رادوست دارم... چادرم رامیڪشی وبه حیاط میرویم.همان لحظه مینشینی وپیشانی ات راروی زمین میگذاری. چقدرحالت بوی خـــــدا میدهد... ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن🚞 حرڪت میڪند.چادرم را روی صورتم میڪشم وپشت سرم رانگاه میڪنم وازشیشه عقب به گنبد خیره میشوم... چقدرزود گذشت!حقاڪ بهشــــت جای عجیبی نیست!همینجاست... میدانی اقـــــا؟دلم برایت تنگ میشود... خیلی زود!...نمیدانم چرابه دلم افتاده باربعدی تنهامی‌آیم...تنها! ڪاش میشدنرفت...هنوزنرفته دلم برایت میتپد رضـــــا ع بغض چنگ به گلویم میندازد... ... اشڪ ازڪنار چشمم روی چادرم میچڪد...😢 نگاهت میڪنم پیشانی ات رابه شیشه چسبانده‌ای وبه خیابان نگاه میڪنی. میدانم هم خوشحالی هم ناراحت... خوشحال بخاطر جـــواز رفتنت... ناراحت بخاطر دوچیز.. اینڪ مثل من هنوز نرفته دلت برای مشـــهدپرمیزند. ودوم اینڪه نمیدانی چطوربه خانواده بگویی ڪ میخواهی بروی...میترسی نڪند پدرت زیر قول و قرارش بزند. دستم را روی دستـــــت میگذارم و فشار میدهم.میخواهم دلگـــــرمی ات باشم... _ علی؟.. _ جـــــان؟...😍 _ بسپار بخدا لبخند میزنی و دستــــم را میگیری. *زمان حرڪت غروب بود وما دقیقا لحظه حرڪت قطار رسیدیم.تو باعجله ساڪ را دنبال خود میڪشیدی و من هم پشت سرت تقریبا میدویدم.. بلیط هارا نشان میدهی ومیخندی _ بدو ریحانه جا میمونیما😉 تارسیدن به قطاروسوارشدن مدام مرامیترساندی ڪ الان جامیمونیم... واگن اتوبوسی بودومن مثل بچه ها گفتم حتمن بایدڪنار پنجره بشینم. توهم ڪنارآمدی ومن روی صندلی ولو شدم. ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_هفت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣4⃣ لبخندمیزنی وڪنارم مینشینی _خب بگوببینم خانوم! سفر چطوربود؟ چشمهایت رارصدمیڪنم.نزدیڪ می ایم ودرگوشت ارام میگویم _توڪه باشی همه چیزخوبه...💖 چانه ام رامیگیری وفقط نگاهم میڪنی.اخ ڪ همین نگاهت مرا رسوا ڪرد...😍 _ اره!....ریحانه ازوقتی اومدی تو زندگیم همه چیزخـــــوب شد...همه چیز... سرم راروی شانه ات میگذارم ڪ خودت را یڪدفعه جمع میڪنی _ خانوم حواسم نیست توام چیزی نمیگی ها!!...زشته عزیزم! اینڪارارو نڪن دوتا جوون میبینن دلشون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه میخندم وجواب میدهم _ چشششششم...عاقا! شماامرڪن! البته جای اون واسه جوونا دعاڪن!🙏 _ اونڪ چشم!دعاڪنم ي حوری خـــــدا بده بهشون... ذوق زده لبخندمیزنم😄 ڪه ادامه میدهی _ البته بعدشـــــهادت! وبعدبلندمیخندی.لبم راڪج میڪنم وبحالت قهرمیگویم _خعلی بدی!فڪ ڪردم منظورت ازحوری منـــــم! _ خب منظور شمایی دیگه!...بعد شهادت شما میشی حـــــوری ...عزیزم! رویم راسمت شیشه برمیگردانم _ نعخیر دیگه قبول نیست!قَرقَر تا روز قیامت!😕 _ قیامت ڪ نوڪـــــرتم.ولی حالا الان بقول خودت قَرنڪن...گناه دارما... یروز دلت تـــــنگ میشه خانوم نڪن! دوباره رومیڪنم سمتت ونگاهت میڪنم. دردلم میگذرد اره دلم برات تنگ میشه...برای امروز...برای این نگاه خاصت.یڪدفعه بلندمیشوم واز جایگاه ڪیف وساڪها،ڪیفم👜 رابرمیدارم وازداخلش دوربینم رابیرون می آورم.سرجایم مینشینم و دوربیـــــن را جلوی صورتم میگیرم. _ خب...میخوام یه یادگاری بگیرم...زودباش بگو سیـــــب! میخندی ودستت راروی لنز میگذاری _ ازقیافه ڪج وڪوله من؟.... _ نعخیر!..به سید توهین نڪنا!!!.. _ اوه اوه چه غیرتـــــی... ونیشت رابه طرز مسخره ای بازمیڪنی بقدری ڪ تمام دندانهایت پیدامیشود😬 _ اینجوری خوبه؟؟؟ میخندم ودستم راروی صورتت میگذارم _ عههه نڪن دیگه!....تروخدا ي لبخند خوشگل بزن لبخندمیزنی ودلـــــم رامیبری _ بفرما خانوم _ بگو سیب🍎 _ نَ....نمیگم سیب _ بازاذیت ڪردی _ میگم...میگم.. دوربین📷را تنظیم میڪنم _ یڪ ....دو..... سه....بگو _ شهیییییید... قلبـــــم باایده ات ڪنده و یادگاریمان ثبت میشود... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_هشت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 9⃣4⃣ حسین آقایڪ دستش راپشت دست دیگرش میزندوروی مبل مقابلت مینشیند.سرش راتڪان میدهدو درحالیڪ پای چپش ازاسترس میلرزدنگاهش رابه من میدوزد _ بابا؟...توقبول ڪردی❓ سڪوت میڪنم،لب میگزم وســـرم راپایین میندازم _ دخترم؟...ازت سوال ڪردم! توجدن قبول ڪردی❓ توگلویت راصاف میڪنی ودرادامه سوال پدرت ازمن میپرسی _ ریحـــان؟..بگوڪ مشڪلی نداری! دسته ای ازموهای تیره رنگم ڪ جلوی صورتم ریخته است راپشت گوش میدهم وآهسته جواب میدهم _ بله!... حسین اقا دستش رادرهواتڪان میدهد _ بله چیه بابا؟واضح جواب بده دختر! سرم رابالا میگیرم ودرحالیڪه نگاهم راازنگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم _ یعنی...بله! قبـــــول ڪردم ڪ علی بره! این حرف من آتشی بودبه جان زهـــــراخانوم تاي ڪدفعه ازجابپرد،ازلبه پنجره روبه حیاط بلندشودو وسط هال بیاید. _ میبینی اقاحسین؟...میبینی!!عروسمـــــون قبول ڪرده! رومیڪندبه سمت قبله ودستهایش را باحالی رنجیده بالامی آورد _ ای خـــــدا من چه گناهی ڪردم اخه! ...ببین بچه دسته گلم حرف ازچی میزنه...😔 علےاصغرڪ تاالان فقط محوبحث مابوددرحالیڪ تمام وجودش سوال شده میپرسد. _ ماماداداچ علی ڪوجا میره؟ پدرت باصدای تقریبا بلندمیگوید _ اا ... بسه خانوم! چراشلوغش میڪنی؟؟...هنوزڪ این وسط صاف صاف واساده... وبعدبه علی اصغر نگاه میڪندوادامه میدهد _هیچ جا باباجون هیچ جا... مـــــادرت هم مابقی حرفش رامیخوردو فقط به اشڪهایش😭 اجازه میدهدتا صورت گردوسفیدش راترڪنند احساس میڪنم من مقصرتمام این ناراحتی ها هستم گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد...ولی زبانم مدام و پیاپی تورا تشـــــویق میڪندڪ برو! توروی زمین روبروی مبلی ڪهپ پدرت روی آن نشسته مینشینی _ پدرمن!ي جواب ساده ڪ اینقدر بحث وناراحتی نداره من فقط خواستم اطلاع بدم ڪ میخوام برم.همه ڪارامم ڪردم و زنمم رضایــــت ڪامل داره... حسین اقا اخم میڪندوبین حرفت میپرد😠 _چی چی میبری و میدوزی شازده؟ ڪجا میرم میرم؟..مگه دخترمردم ڪشڪ؟...اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!...من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت ازتومشتــــاق ترمیشه... توحق نداری بری تامنم رضایت ندم پاتو از دراین خونه بیرون نمیزاری بلندمیشود برودڪ توهم پشت سرش بلندمیشوی ودستش رامیگیری _ قربـــــونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!...بیا این زن!"وبمن اشاره میڪند"👈 چرا آخه میزنی زیرحرفات باباجون دستش راازدستت بیرون میڪشد _میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم..چیزی میتونی بگی؟... این دخترهم عقلشوداده دست تو! ي ذره بفڪردل زنــــت باش همین ڪ گفتم حق نَ داری!! سمت راهرو میرودڪ دیدن چشمهای پرازبغض😢 توصبـــــرم راتمام میڪند.یڪدفعه بلندمیگویم _ باباحسین!؟شماڪ خودت جانبـــــازی...چرااین حرفومیزنی؟... یڪ لحظه میایستد،انگارچیزی دروجودش زنده شد.بعدازچندثانیه دوباره به سمت راهرو میرود... ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_نه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 0⃣5⃣ بایڪ دست لیوان آب راسمتت میگیرم وبادست دیگر قرص رانزدیڪ دهانت می آورم. _ بیا بخور اینو علـــــی... دستم راڪنار میزنی وسرت رامیگردانی سمت پنجره باز روبه خیابان _ نه نمیخورم...سردرد من بااینا خوب نمیشه _ حالا تو بیا اینو بخور! دست راستت را بالا می آوری و جواب میدهی _ گفتم ڪه نه خانوم!...بزارهمونجا بمونه لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و ڪنارت می ایستم نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده میدانم مسئله رفتن فڪرت رابشدت مشغول ڪرده😔 ڪافیست پدرت بگوید برو تاتو باسر به میدان جنگ بروی شب از نیمه گذشته وسڪوت تنها چیزیست ڪه ازڪل خانه بگوش میخورد لبه ی پنجره مینشینی یاد همان روز اولی میفتم ڪه همینجا نشسته بودی ومن ... بی اراده لبخنـــــدمیزنم.😄 من هنوز موفق نشده ام تاتورا ببوسم بوسه ای ڪه میدانم سرشاراز پاڪیست پراست از احساس محبت ... بوسه ای ڪه تنها باید روی پیشانی ات بنشیند سرم راڪج میڪنم،به دیوارمیگذارم و نگاهم رابه ریش تقریبا بلندت میدوزم قصد داری دیگر ڪوتاهشان نڪنی تا یک ڪم بیشتر بوی شهادت بگیری البته این تعبیر خودم است میخندم و از سررضایت چشمهایم را میبندم ڪه میپرسی _ چیه؟چرا میخندی ؟...😉 چشمهایم رانیمه بازمیڪنم وباز میبندم شایدحالتم بخاطراین است ڪه یڪدفعه شیـــــرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت _ وا چی شده؟... موهایم را پشت شانه ام میریزم و روبرویت مینشینم.طرف دیگرلبه پنجره.نـــــگاهم میڪنی نگاهت میڪنم... نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی قند دردلم آلاسڪا میشود😁 بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت وبه صورتت فوت میڪنم. چندتار از موهایت روی پیشانی تڪان میخورد.میخندی وتوهم سمت صورتم فوت میڪنی. نفست رادوســـــت دارم...💖 خنده ات ناگهان محومیشود وغم به چهره ات مینشیند _ ریحــــانه...حلال ڪن منو! جامیخورم،عقب میروم ومیپرسم _ چی شد یهو؟ همانطورڪه باانگشتانت بازی میڪنی جواب میدهی _ تو دلت پره...حقم داری! ولی تاوقتی ڪه این تو...." دستت راروی سینه ات میگذاری درست روی قلبـــــت.." این توسنگینه...منم پام بسته اس... اگر تودلت روخالی ڪنی ... شڪ ندارم اول توثواب شـــــهادت رومیبری ازبس ڪه اذیت شدی تبســم تلخی میڪنم ودستم راروی زانوات میگذارم _ من خیلی وقته تو دلمو خالی ڪردم...خیلی وقته نفســـت را باصدا بیرون میدهی ، ازلبه پنجره بلندمیشوی وچندبار چند قدم به جلو و عقب برمیداری.اخر سر سمت من رو میڪنی و نزدیڪـــم میشوی. باتعجب نگاهت میڪنم. 😦دستت را بالا می آوری و باسرانگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانی ام راڪمی ڪنارمیزنی.خجـــــالت میڪشم و به پاهایت نگاه میڪنم. لحن آرام صدایت دلـــــم را میلرزاند _ چرا خجالت میڪشی؟ چیزی نمیگویم...منیڪه تاچندوقت پیش بدنبال این بودم ڪه ...حالا... خم میشوی سمت صورتم و به چشمهایم زل میزنی. با دودستت دوطرف صورتم را میگیری و لب هایت راروی پیشانی ام میگذاری...آهسته و عمیق!😘 شوڪه چند لحظه بی حرڪت می ایستم و بعددستهایم راروی دستانت میگذارم.صورتت را ڪه عقب میبری دلم را میڪشی.روی محاسنت ازاشــــڪ برق میزند باحالتی خاص التماس میڪنی _ حــــلال ڪن منو! ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه 0
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 1⃣5⃣ همانطورڪه لقمه ام راگازمیزنم و لی لی ڪنان👏 سمت خانه می آیم پدرت رااز انتهای ڪوچه میبینم ڪه باقدمهای آرام می آید.درفڪر فرورفته...حتمن باخودش درگیر شده! جمله آخر من درگیرش ڪرده.. چندقدم دیگر لی لی میڪنم ڪه صدایت رااز پشت سرم میشنوم _ افرین! خانوم ڪوچولوی پنج ساله خوب لی لی میڪنیا! برمیگردم و ازخجالت فقط لبخند میزنم🙃 _ یوخ نگی یڪی میبینتتا وسط ڪوچه! واخمی ساختگی میڪنی البته میدانم جدن دوست نداری رفتار سبڪ ازمن ببینی! ازبس ڪه غیــــرت داری👌...ولی خب درڪوچه بلندوباریڪ شماڪه پرنده هم پرنمیزندچه ڪسی ممڪن است مراببیند؟ بااین حال چیزی جز یڪ ببخشید ڪوتاه نمیگویم. ازموتور پیاده میشوی تاچند قدم باقی مانده راڪنارمن قدم بزنی... نگاهت به پدرت ڪه میفتم می ایستی وآرام زمزمه میڪنی _ چقد بابا زودداره میاد خونه! متعجـــب بهم نگاه میڪنیم ،دوباره راه میفتیم.به جلوی درڪه میرسیم منتظر میمانیم تا اوهم برسد. نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است بادیدن ما بزور لبخند میزند و سلام میکند _ چرا نمیرید تو؟... هردوباهم سلام میڪنیم ومن درجواب سوال پدرت پیش دستی میڪنم. _ گفتیم اول بزرگتـــــر بره داخل ما ڪوچیڪام پشت سر چیزی نمیگویدوڪلید رادرقفل میندازد و دررا بازمیڪند فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس باماست میخورد. حسین اقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میڪندوداخل میرود. میخندم ومیگویم _ ســــلام بچه!...چراڪلاس نرفتی؟؟.. _ اولن سلام دومن بچه خودتی...سومن مریضم..حالم خوب نبود نرفتم تو میخندی وهمانطورڪه موتورت را گوشه ای ازحیاط میگذاری میگویی _ اره! مشخصه...داری میمیری! و اشاره میڪنی به چیپس و ماست. فاطمه اخم میڪندوجواب میدهد _ خب چیه مگه...حسودید من اینقد خوب مریض میشم توباز میخنـــــدی 😁ولی جواب نمیدهی.ڪفشهایت رادرمیاوری و داخل میروی. من هم روی تخت ڪنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاڪت چیپسش فرو میبرم ڪه صدایش درمی آید _ اوووییی ...چیڪامیڪنی؟ _ خسیس نباش دیه ویڪ مشت ازمحتویات پاڪت را داخل دهانم میچپانم _ الهی نمیری ریحانه!نیم ساعته دارم میخورم..انداره اونقدی ڪه الان ڪردی تو دهنت نشد!😋 ڪاسه ماست رابرمیدارم وڪمی سر میڪشم.پشت بندش سرم راتڪان میدهم و میگویم _ به به!...اینجوری باید بخوری!یادبگیر... پشت چشمی برایم نازڪ 😏میڪند. پاڪت رااز جلوی دستم دور میڪند. میخندم وبندڪتونی ام راباز میڪنم ڪه توبه حیاط می آیی وباچهره ای جدی صـــــدایم میڪنی _ ریحانه؟...بیا تو باباڪـــارمون داره باعجله ڪتونی هایم راگوشه ای پرت میڪنم وبه خانه میروم.درراهرو ایستاده ای ڪه بادیدن من به اشپزخانه اشاره میڪنی. پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیی. حسیـــــن اقاسرش پایین است وپشت میزناهارخوری نشسته وسه فنجان چای ریخته. بهم نگاه میڪنیم وبعدپشت میز مینشینیم.بدون اینڪه سرش را بالا بگیرد شروع میڪند _ علی...بابا! ازدیشب تاصبح نخوابیدم.ڪلی فڪـــرڪردم... فنجان چایش رابرمیداریدو داخلش بابغض فوت میڪند بغض مـــــردجنگی ڪه خسته است... ادامه میدهد _ برو بابا...بـــــرو پسرم.... سرش را بیشتر پایین میندازد ومن افتادن اشڪش درچای رامیبینم.دلم میلرزد و قلبــ❣ـــم تیرمیڪشد خدایا...چقدر سخته! _ علی...من وظیفم این بودڪه بزرگت ڪنم..مادرت تربیتت ڪنه! اینجور قد بڪشی...وظیـــفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم. پسر...خیلی سختـــه خیلی... اگر خودم نرفته بودم...هیچ وقت نمیزاشتم توبری!...البته...تو خودت باید راهت روانتخاب ڪنی... باعث افتـــخارمه بابا! سرش رابالا میگیردو ماهردو انعڪاس نور روی قطرات اشڪ💧 بین چین و چروڪ صورتش رامیبینیم. یڪدفعه خم میشوی ودستش را میبـــوسی. _ چاڪرتـــــم بخدا...✋ دستش راڪنار میڪشد وادامه میدهد _ ولی بایدبه خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری...مادرتم بامن... بلند میشود و فنجانش☕️ را برمیدارد و میرود. هردومیدانیم ڪه غرور پدرت مانع میشودتا مابیشتر شاهدگریه اش باشیم... اوڪه میرودازجا میپری واز خوشحـــالی بلندم میڪنی وبازوهایم رافشار میدهی😄 _ دیدی؟؟؟...دیدی رفتنی شدم رفتنی... این جمله راڪه میگویی دلم میترڪد... به همین راحتی؟....😢 ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_یک
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 2⃣5⃣ پدرت به مادرت گفت وتاچندروز خانه شده بودفقط وفقط صدای گریه های😭 زهراخانوم.امامادرانه بلاخره بسختی پـــــذیرفت. قرارگذاشتیم ب خانواده من تاروز رفتنت اطلاع ندهیم.و همین هم شد.روز هفتـــــادو پنجم ...موقع بستن ساڪت خودم ڪنارت بودم. لباست را باچه ذوقی ب تن میڪردی وبه دورمچ دستت پارچه سبز متبرڪ به حرم حضرت علـــــی ع میبستی.من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهـــــت میڪردم. تمام سعیم دراین بود ڪ یڪ وقت با اشڪ خودم رامخالف نشان ندهم.پس تمام مدت لبخنـــــدمیزدم. ساڪت راڪ بستی، دراتاقت رابازڪردی ڪ بروی ازجا بلند شدم وازروی میز ســـــربندت رابرداشتم _ رزمنده اینوجا گذاشتی😉 برگشتی و ب دستم نگاه ڪردی. سمتت امدم ،پشت سرت ایستادم و ب پیشانی ات بستم...بستن سربندڪ نَ.... باهرگره راه نفســـــم رابستم...😢 اخرسرازهمان پشت سرت پیشانی ام راروی ڪتفت گذاشتم و بغضـــــم رارها ڪردم... برمیگردی ونگاهم میڪنی.باپشت دست صورتم رالمس میڪنی _ قراربود اینجوری ڪنی؟.. لبهایم راروی هم فشار میدهم _ مراقب خـــــودت باش... دستهایم رامیگیری _ خدامراقبه!... خم میشوی وساڪت رابرمیداری _ روسریت وچادرت روسرڪن متعجب نگاهت میڪنم😳 _ چرا؟...مگه نامحرم هست؟ _ شماسرڪن صحبت نباشه... شانه بالامیندازم و ازروی صندلی میزتحریرت روسری ام رابرمیدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم ڪ میگویی _ نَ نَ...اون مـــــدلی ببند... نگاهت میڪنم ڪ بادست صورتت راقاب میڪنی☺️ _ همونیڪ گردمیشه...لبنانی! میخنـــــدم،لبنانی میبندم وچادررنگی ام راروی سرم میندازم. سمتت می آیم بادست راستت چادرم راروی صورتم میڪشی _ روبگیر...بخاطرمـــــن! نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم.درحالیڪ دراتاق هیچڪس نیست جز خودم و خودت! رومیگیرم و میپرسم _ اینجوری خوبه؟ _ عالیه عـــــروس خانوم... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_د
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣5⃣ ذوق میڪنم _ عـــــروس؟....هنوز نشدم... _ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه...😅 خیلی به حرفت دقت نمیڪنم وفقط جمله ات رانوعی ابرازعلاقه برداشت میڪنم. ازاتاق بیرون میروی وتاڪید میڪنی باچـــــادر پشت سرت بیایم. میخواهم همه چیزهرطورڪ تومیخواهی باشد.ازپله ها پایین میرویم.همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اندو گریه😭 میڪنند.تنهاڪسی ڪ بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست ڪ مات و مبهوت اشڪهای همه گوشه ای ایستاده. مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقاڪنارش ایستاده فاطمه درست ڪنار درایستاده وبغض ڪرده. زینب وهمسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر ومادرمن هم قراربود ب فرودگاه بیایند. نگاهت رادرجمع میچرخانی ولبخند میزنی _ خب صبرڪنیدڪ ي مهمون دیگه هم داریم. همه باچشم ازت میپرسند _ ڪی؟....ڪی مهمونه؟... روی اخرین پله میشینی و ب ساعت مچی⌚️ ات نگاه میڪنی.. زینب میپرسد _ ڪی قراره بیادداداش؟ _ صبرڪن قـــــربونت برم... هیچڪس حال صحبت ندارد.همه فقط ده دقیقه منتظرماندیم ڪ ي ڪدفعه صدای زنگ 🔔دربلندمیشود ازجامیپری ومیگویی _ مهمون اومد.. ب حیاط میدوی وبعداز چندلحظه صدای باز شدن دروسلام علیڪ ڪردن توبایڪ نفربگوش میرسد _ بَه بَه سلام علیڪم حاج اقا خوش اومدی _ علیڪم السلام شاه دومـــــاد !چطوری پسر؟...دیرڪ نڪردم.؟ _ نه سروقت اومدید همانطور صدایتان نزدیڪ میشود ڪ ي ڪدفعه خودت بامردی باعمامه مشڪی وسیمایی نورانی جلوی درظاهر میشوید.مرد رو بهمه سلام میڪندو ماگیج ومبهوت جوابش رامیدهیم.همه منتظرتوضیح توایم ڪ توب مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.اوهم ڪفش هایش راگوشه ای جفت میڪند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میڪنیم.ب هال اشاره میڪنی ڪ_حاجی بفرماییدبرید بشینید...مام میایم اومیرودوتو سمت مابرمیگردی ومیگویی _ یڪی ب مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا... مادرت ظرف آب رادستم میدهد و سمتت می آید _ نمیخوای بگی این ڪیه؟باز چی تو سرته مـــــادر...😕 لبخند میزنی و رو بمن میڪنی _ حاجی از رفقای حوزس...ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحان روبخونه!.... حرف ازدهانت ڪامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد ... همگی بادهان باز نگاهت میڪنیم...😧 خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیداری _ چیزی نشده ڪ...گفتم شاید بعدن دیگه نشه دستی به روسری ام میڪشی _ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عـــــروسا ڪنی...میخواستم دم رفتن غافلگیرت ڪنم... علاقـــــه ات میشود بغض😢 درسینه ام و نفسم را بشماره میندازد... چقدر دوستـــــ دارم علــــی!❤️ چقدر عجیب خواستنی هستی خدایاخودت شاهدی ڪسی راراهی میڪنم ڪ شڪ ندارم جزما نیست.... ازاول بوده ... امن یجیب من چشمان بی همتای تـــــوست ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_س
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣5⃣ . همانطورڪه هاج وواج 😲نگاهت میڪنم یڪدفعه مثل دیـــــوانه ها آرام میخندم. زهرا خانوم دست درازمیڪند و یقه ات راڪمی سمت خودمیڪشد _ علی معلومه چته؟...مادر این چه ڪاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟...نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟ خونسرد نگاه آرامت را ب لبهای مادرت دوخته ای.دودستت رابلندمیڪنی و میگذاری روی دستهای مـــــادرت. _ اره میدونم دارم چیڪار میڪنم...میدونم! زهرا خانوم دودستش رااز زیر دستهایت بیرون میڪشدو نگاهش راب سمت حسین اقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟...ببین داره چیڪارمیکنه!...صبرنمیڪنه وقتی رفت وبرگشت دختر بیچاررو عقدڪنه! اوهم شانه بالامیندازد وب 👈من اشاره میڪندڪ: _ والازن چی بگم؟...وقتی عروسمون راضیه! چشمهای گرد زهراخانوم سمت من برمیگردد😏.از خجالت سرم را پایین میندازم واشڪ شـــــوقم رااز روی لبم پاڪ میڪنم _ دختر...عزیزدلـــــم! من ڪ بدتورو نمیخوام!یعنی توجدن راضی هستی؟...نمیخوای صبـــــرڪنی وقتی علی رفت و برگشت تڪلیفت رو روشن ڪنه؟ فقط سڪوت میڪنم و اویڪ آن میزند پشت دستش ڪ: _ ای خدا!...جــــووناچشون شده اخه صدای سجاددرراه پله میپیچدڪ _ چی شده ڪه مامان جون اینقد استرس گرفته؟. . همگی به راه پله نگاه میڪنیم.اوآهسته پله هاراپایین می آید.دقیق ڪ میشوم اثر دردرا درچشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایـــــم راپر میڪند.پس دلیل دیرامدن ازاتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس... زینب جوابش را میدهد _ عقـــــد داداشه! سجـــــادباشنیدن این جمله هول میڪند، پایش پیچ میخوردوازچند پله اخر زمین میخورد. زهراخانوم سمتش میدود _ ای خدا مرگم بده! چت شد؟ سجادڪ روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد😄 _ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشـــــن بگیری؟...دقیقا چته بـــــرادر وبازهم بلندمیخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازڪ میڪند😏 _ نعخیر.مثل اینئه فقط این وسط منم ڪ دارم حرص میخورم. فاطمه ڪ تابحال مشغول صحبت باتلفن همراهش بود.لبخندڪجی میزندومیگوید _ ب مریم خانوم وپدرریحانه زنگ زدم.گفتم بیان... زینب میپرسد _ گفتی برای چی باید بیان❓ _ نَ!فقط گفتم لطف ڪنید تشریف بیارید.مراسم خداحافظی توخونه داریم... _ عه خب یچیزایی میگفتی یڪم اماده میشدن تو وسط حرفشان میپری _ نَ بزار بیان یهو بفهمن! اینطوری احتمال مخالفت ڪمتره😐 شوهرزینب ڪه درڪل ازاول ادم ڪم حرفی بود.گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست.روحیات زینب رادارد.هردوبهم می ایند. تومچ دستم را میگیری وروبهمه میگویی _ من ي دودیقه باخانـــــومم صحبت ڪنم ومراپشت سرت به اشپزخانه میڪشی.ڪنار میز می ایستیم وتــــو مستقیم به چشمانم خیـــــره میشوی سرم را پایین میندازم. _ ریحانه؟اول بگو ببینم ازمن ناراحت ڪ نشدی ؟ سرم راب چپ وراست تڪان میدهم. تبســـــم شیرینی میڪنی😊 و ادامه میدهی _ خدارو شڪر.فقط میخوام بدونم از صمیم قلـــــبت راضی ب اینڪار هستی. شاید لازمه ي توضیحاتی بدم.. من خودخواه نیستم ڪ بقول مادرم بخوام بدبختت ڪنم! _ میدونم.. _ اگراینجاعقدی خونده شه دلیل نمیشه ڪ اســـــم منم حتمن میره تو شناسنامه ات باتعجب نگاهت میڪنم _ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه.بعدش بایدرفت محضر تاثبت شه ولی من بعدازجاری شدن این خطبه یراست میرم ســـــوریه دلم میـــــلرزدونگاهم روی دستانم ڪ بهم گره شده سرمیخورد. ♻️ ... 💘