🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_چهل_و_چهارم
در همان حین هم درس جدیدش را شروع کرد.
گوشی رو سریع روی حالت ضبط گذاشتم تا صدایش را برای حلما بفرستم.
خودم هم از درون کیف قلم و دفتر رو بیرون اوردم و شروع به نوشتن کردم، از بین حرف هایش نکات مهم رو یادداشت میکردم.
عادت همیشگی مون بود اگر یادداشت میکردیم فقط نکات مهم، اگر هم یادداشت نمیکردیم گوشی رو روی ضبط میگذاشتیم تا بعدا جزوه را بنویسیم!
اینجا مثل دبیرستان و راهنمایی نبود که استاد برای دانشجو صبر پیشه کند تا او بنویسد!
او مطالب رو میگفت و رد میشد.
کاری به این نداشت که چه کسی نوشته و چه کسی ننوشته!
تند تند مطالبی که استاد می گفت رو می نوشتم و لحظه ای درنگ نمیکردم.
استاد ما بین حرف هایش اندکی درنگ کرد و به دانشجوی پسری که در عقب ترین جای کلاس قرار داشت خیره شد، چپ چپ نگاهش میکرد!
همگی با کنجاوی رد نگاه استاد را گرفتیم و ماهم به پسرک خیره شدیم.
پسرک از دیدن این صحنه جاخورد و دستپاچه شد.
استاد همراه با اخم غلیظی که بر روی پیشانی اش نقش بسته بود، گفت: یک وقت بد نگذره آقای حسنی! اگه یک کام عمیق تر میگرفتی دودش کلاس رو بر می می داشت!
همگی با حیرت دوباره به پسرک نگاه کردیم، که ویپ( سیگار الکترونیکی) را درون دستش دیدیم.
دانشجو سرش را زیر انداخت که استاد دوباره توپید: اصلا خجالت نکش! اخه اینجا که کلاس درس نیست ناسلامتی قهوه خونه است!
پسرک سریع ویپ را درون کیفش انداخت و با شرمندگی لب زد: عذرمیخوام استاد، ببخشید
- همین ؟ ببخشید؟ میدونی از بس بهتون رو دادم، پرو شدید! حقتونه مثل استاد حسینی باهاتون رفتار کنم! ببینم سر کلاس اونم جرئت دارید از این غلطا بکنید؟! معلومه که نه، چون اون میدونه چطوری باید باهاتون رفتار کنه!
یکی از پسر ها گفت: استاد بخدا غلط کرد!
پسرک خودش دوباره لب زد: شرمندم استاد
کامرانی یک دفعه کنترلش را از دست داد و گفت: بلند شو از کلاس من برو بیرون یالا!
پسرک با لحنی التماس وار گفت: منکه عذرخواهی کردم، قول میدم دیگه تکرار نشه!
با پادرمیونی بچه ها استاد قبول کرد که پسرک در کلاس بماند.
استاد با کشیدن یک نفس عمیق دوباره شروع به تدریس کرد.
در هنگام تدریس ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد، و یاد این افتادم که تتوی روی دست سهیل و اون دزد رو قبلا روی دست کسی دیده بودم! داشتم فکر میکردم که اون فرد کی بود؟
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت
#پارت_چهل_و_پنجم
ولی با صدای استاد که گفت: مگه نه خانم رافعی؟
از افکارم به بیرون پرتاب شدم و گفتم: بله؟
استاد با کتابی که در دستانش بود به طرفم قدم گذاشت و اخم ریزی کرد و گفت:مثل اینکه حواستون اینجا نیست خانم! به چه چیزی فکر می کنید که انقدر ذهن تون درگیره؟
داشنجو ها با کنجکاوی به من نگاه میکردند، استاد هم منتظر جوابی از جانب من بود.
با تته پته گفتم: آ .... نه....نه به چیزی خاصی فکر نمیکردم! حواسم هست.
- جداً؟ پس ممکنه بگید مبحث قبلی در رابطه با چی بود؟
با بهت به او خیره می شوم، نه مثل اینکه او امروز کمر همت بسته بود به کنف کردن ما!
من هم از اونجایی که فقط چند لحظه حواسم از درس پرت شده بود، با قاطعیت مبحث قبل را توضیح دادم و باعث خوشحالی دانشجو ها شدم!
استاد که از جواب من جا خورده بود! ولی با این حال لبخند گرمی زد و گفت: احسنت، ولی حواست رو جمع کن دختر!
بعد هم از کنارم گذر کرد و به ادامه درسش پرداخت.
تا پایان کلاس ذهنم را از هر گونه فکر و افکار غیر درسی پاک کردم و تمام فکر و ذکرم را در درس قرار دادم.
با خسته نباشید استاد، همه با خوشحالی بلند شدند تا با او چند کلمه ای غیر درسی صحبت کنند تا حال و هوای دلشان باز شود.
کامرانی فرصت نداد و تیر آخر را زد و گفت: بچه ها من واقعا امروز کلی کار سرم ریخته و فرصت بحث و مناظره ندارم! اگه میشه بزارید یک روز دیگر واقعا ممنون میشم!
دانشجو ها مایوس شدند و با دلخوری لب زدند: استاد!
- شرمنده بچه ها!
با این حرف کامرانی، برعکس همیشه که کلاس به این زودی ها خالی نمیشد حال دانشجو ها که کار دیگری نداشتند آهسته از کلاس بیرون میزدند، و هرکس پی کار و زندگی اش می رفت!
بلند شدم و با قدم های اهسته به طرف در کلاس رفتم تا از کلاس خارج بشم
ولی با صدای استاد که گفت: خانم رافعی شما بمونید کارتون دارم!
متوقف شدم
اب دهنم رو بزور قورت دادم و مظلومانه برگشتم.
از انچه که میترسیدم سرم امده بود!
در دل فقط دعا میکردم که حرف های دخترا در موردش صحت نداشته باشد و کاری دیگری با من دارد!
قبلم تند تند به سینه ام می کوبید!
دانشجو ها یکی یکی میرفتن و همینطور کلاس خالی و خالی تر میشد......
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا جونم! منو ببخش برات بنده خوبی نبودم لایق مهربانیهایت نبودم لایق بندگی ات نبودم
مرا برای ظهور و یاری امام زمان (عج)
آماده کن🌹🌸
•❥》🍃•❥》🍃•❥》🍃•❥》🍃•❥
•❥》🍃•❥》🍃•❥》🍃•❥》🍃
•❥》🍃•❥》🍃•❥》🍃•❥》
❤️اے امیر عرفہ، دست من و دامانت
🕋جان به قربان تو و گردش آن چشمانت
💚اے امیر عرفہ، حال مناجات بده
🕋بر گدای حرمت وقت ملاقات بده
❤️اے امیرعرفہ، دیدن رویت عشق است
🕋مردن امشب به خدابرسرکویت عشق است
💚اے امیرعرفه یوسف زهرا مهدے
🕋حاجتی غیرظهورت به خدانیست که نیست
🖤⃟ٖٜٖٜٖ🕋꯭الـٰلّهُمَ؏َجـِّلِلوَلیِّڪَاَلْـ؋ـَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت
#پارت_چهل_و_ششم
کلاس همینطور خالی و خالی تر میشد.
سهیل که میخواست از کنارم بگذرد با چشمان پر از سوالش خیره نگاهم کرد ولی من سعی کردم نگاهم رو از او بدزدم و در چشمانش نگاه نکنم
او که ذهنش پر از سوال بود دوام نیاورد و به طرف استاد قدم گذاشت با جدیت گفت: مشکلی پیش اومده اقای کامرانی؟
استاد که سرش در لیست بود با صدای سهیل سرش را بالا اورد و تیز نگاهش کرد، و گفت: مشکلی نمیبینم، ولی شما اگه امری دارید بفرمایید
سهیل: پس اگه مشکلی نیست کارتون با خانم رافعی چیه؟
استاد نگاه سردی بهم انداخت و با چهره ای عصبانی رو به سهیل گفت: دلیلی نمیبینم که به شما توضیحی بدم! اگر هم کاری ندارید به سلامت اقای هادیان، من وقت اضافه ای برای گذروندن با شما ندارم.
سهیل که سنگ روی یخ شده بود دیگر حرفی برای گفتن نداشت، او هم با عصبانیت از کلاس خارج شد!
حال من بودم و کلاسی خالی از دانشجو و استادی چند چهره!
سعی کردم ترس به خودم راه ندم و به خودم مسلط باشم.
با ارامش به طرف استاد که پشت میزش ایستاده بود قدم گذاشتم، و دقیقا روبرویش ایستادم!
با کنجکاوی و استرس پرسیدم: با من کاری داشتید استاد؟
بالاخره در اون دفتر و لیست را بست، دقیق به صورتم خیره شد، گویی داشت جزء جزء صورتم را با نگاهش می کاوید.
بدون هیچ گونه شوخی و با جدیت گفت: خانم رافعی، نظرتون چیه شما کلا بیخیال درس و دانشگاه بشید!؟
چشمانم از تعجب گرد شد و با بهت گفتم: چرا استاد؟ خطایی از من سر زده؟
ناگهان از قالب یک استاد جدی خارج شد، جایش را داد به همان کامرانی شوخ طبع قبل، به چهره ترسیده ی من خندید و گفت: نه نه منظورم این نبود که شما کار اشتباهی انجام دادید! بزار منظورم رو واضح تر بیان کنم، حیف تو نیست این همه سال درس بخونی و کلی اذیت بشی که ایا بعدا دکتر این مملکت بشی یا نه! اونم توی این مملکتی که کلی دکتر ریخته تازه اخرشم همین ملت این دکترا رو هم قبول ندارن معتقد هستن همشون با سهمیه ای چیزی قبول شدند! الان تو خودت خداوکیلی سهمیه نداشتی؟
حال با بی حس ترین حالت ممکن به او می نگریستم، گفتم: نه استاد من سهمیه نداشتم! و اینکه اقای کامرانی منظورتون رو واقعا نمیفهمم!
استاد: ببین دختر تو و امثال مثل تو اینجا واقعا حیف میشید! کی اینجا قدرتون رو میدونه ها؟ کیه که قدر این زیبایی رو بدونه و براش ارزش قائل بشه؟
هه نکند فکر میکرد او و امثال مثل او ارزش مارا میدانند؟
از حرف هایش پوزخند روی لبم نشست و در دل به حرف های دخترا ایمان اوردم!
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت
#پارت_چهل_و_هفتم
با دقت به عکس العملم نگاه میکرد، از دیدن پوزخند روی لبم چشمانش را ریز کرد و گفت: می تونم کمکت کنم! میتونی روی کمکم حساب باز کنی!
واقعا فکر میکرد با خر طرف هست؟
دیگر گذشت اون عصر جاهلیت! دیگر گذشت دوران سادگی ما دخترها!
کمی شیطنت و سرکار گذاشتن این ادم که به جایی بر نمیخورد! میخورد؟
لبخند مصنوعی زدم و کمی روی میز خم شدم و گفتم: جدی میگید؟ واقعا میتونید کمکم کنید؟
متقابلا اوهم کمی روی میز به طرفم خم شد و گفت: معلومه فقط کافیه تو بخوای که از این جهنم نجات پیدا کنی!
گفتم: اون وقت چطوری؟
لبخندی که گویی از انچه فکر میکرده کارش راحت تر بوده زد و گفت: بزودی میخوام برم، اونجا کلی موسسه هست که از خداشونه باتو برای مدلینگی قرار داد ببندن!
_ یعنی میگی برم مدل بشم استاد؟
او که تا به حال هم متوجه لحن پر تمسخر من نشده بود گفت: اره بزار کل دینا این زیبایی رو به بینن!
با کاغد های روی میز شروع کردم به ور رفتن و رو به اویی که منتظر نگاهم میکرد با تمسخر گفتم: میخوای بگی اونجا قدرم رو میدونن؟ دیده میشم و حمایتم میکنن؟
تازه متوجه لحن پر تمسخرم شد و اخم کرد و جدی گفت: من باهاتون شوخی نمیکنم خانم رافعی! دارم جدی صحبت میکنم و هر حرفی هم بزنم حساب شده است و از روی باد هوا صحبت نمیکنم
صاف ایستادم، جدی شدم و اخمام رو درهم کشیدم و گفتم : منم باهاتون شوخی ندارم آقای کامرانی ! شرمنده ولی من عقده دیده شدن ندارم!
از پشت میزش بیرون آمد و روبه رویم ایستاد و گفت: بزار کل جهان این زیبایی رو ببینن و بفهمن خلقت خدا یعنی چی بزار بفهمن معنی اصلی فتبارک الله احسن الخالقین چیه! بزار به عظمت و وجود خدا ایمان بیارن دختر!
-این همه نعمت و خلقت های زیباتر از زیبایی یک دختر وجود داره اون انسان هایی که بخوان ایمان بیارن با وجود این همه عظمت ایمان میارن، کسایی هم که بخوان با دیدن زیبایی یک دختر به خدا ایمان بیارن میخوام صد سال سیاه ایمان نیارن!
- تو خودخواهی! خدا این زیبابی رو بهت داده که ازش استفاده کنی نه اینکه آکبند بزاری بمونه!
+من از زیباییم استفاده میکنم ولی از راه درستش، شرمنده استاد ولی من به زیباییم چوب حراج نمیزنم تا نگاه یه مشت ادمی که معلوم نیست چشم هاشون پاکه یا نه ببینن و لذت ببرن!
- حماقت نکن دختر، وقتی شانس بهت رو اورده!
+ شما بهش به چشم یک شانس نگاه میکنید ولی من به چشم یک امتحان که با قبول کردنش رد و با قبول نکردنش موفق!
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM