eitaa logo
چادرانه های پاک:)🌿
1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
536 ویدیو
20 فایل
˹﷽˼ سخت‌است‌‌عاشق شوی‌ویارنخواهد! دلتنگ‌'حرم'باشے و'ارباب'نخواهد!(:️ 💔 چادرم امانت مادریست که پهلویش را میان درودیوار شکستند...:)!🥺 کپـــی رمان: حرام و پیگرد قانونی دارد 🚫❌️ لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/6253354049
مشاهده در ایتا
دانلود
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من بهترین تقاضایی که از تو میشه اون رو می خوام🥺
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 هول زده گفت: _ خدای من! این دیگه چه طور قاچاقی هست؟ نازنین : _ اه چقدر خنگی تو، ببین قاچاق دختر یا همون تجارت دختر یعنی یه عده ادم سو استفاده گر و فرصت طلب خودی یا حالا دشمن ولی چه خودی باشه چه خارجی دشمن حساب میشن که به دختر های سرزمین خودشون هم رحم ندارن، یک باند قاچاق رو تشکیل میدن و واسه ی دخترای ساده و بیچاره دام پهن میکنند و از هر طریقی سعی در گول زدن اونها دارن! آرزو بی مقدمه گفت: _ که یک نمونه اش استاد کامرانی خودمون! نازنین با اعتراض گفت: _عه چرا قضاوت میکنی آخه دختره ی شکاک؟! آرزو : _من شکاک نیستم، مطمئنم وگرنه کدوم گربه ای واسه ی رضای خدا موش میگیره؟ هلیا: _ خب آخرش چی میشه؟ گول میزنن که چی بشه؟ آرزو: _ خب قربونت برم اون ها رو گول میزنن و بعد هم خیلی راحت اونا رو می‌دزدند و به کشور های عربی می برن، اونجا هم به عرب های گردن کلفت و هوس باز میفروشن! هلیا با ترسی که در صدایش مشهود بود لب زد: _ به همین راحتی؟ آرزو : _ اره قربونت برم به همین راحتی! بدون اراده لب زدم: _بعد از اینکه فروخته میشن چه بلایی سرشون میاد؟ همگی با تعجب به من خیره شدن و سکوت کردن. آرزو که روحیه ای مردانه داشت با بی رحمی گفت: _ به عقد یا صیغه ی مردان عرب در میان و بعد از یک مدت هم....... سکوت اختیار کرد که نازنین ادامه حرف اش را گرفت و گفت: _ لابد بعدش نفر های بعدی و آخرش هم مرگ! هلیا : _ یعنی هیچ راه نجاتی ندارن؟ آرزو: _ اونا یک جور ب..رده ج.ن..سی به حساب میان، و تا جایی که من میدونم هرکس منتقل بشه به اون ور آب ( خارج از کشور) دیگه هیچ راه نجاتی نداره! شاید قبل از اینکه از کشور خارج بشن بتونه فرار کنه میتونه نجات پیدا کنه، ولی اگه بره اون ور آب دیگه همه چی تمومه و باید فاتحه ی خودش رو بخونه! چون حکومت اونجا در ظاهر مخالف این کار هست ولی در باطن براش هیچ فرقی نداره! و در دل میگه وقتی اینا خودشون به دخترای خودشون رحم ندارن ما عرب ها رحم کنیم؟ مرضیه: _ معمولا به کدوم کشور میرن؟ نازنین: _ امارات متحده عربی ؛ دبی هلیا با کنجکاوی پرسید: _خب چرا مردان عرب دختر های ایرانی رو میخرن؟ مگه نمیتونن مثل آدم برن با دخترای سرزمین خودشون ازواج کنن؟ نازنین لب زد: _ عزیزم اولا دخترای ایرانی خیلی زیباتر از دخترای عرب هستن و جز زیبا ترین زنان جهان هستن! دوما بیشتر جمیعت کشور های عربی رو مردان تشکیل میدن، همچنین چون دبی شهری در یک کشور تجاری هست و مردان زیادی اونجا مشغول به کار هستن، و خب دخترای سرزمین خودشون جوابگو نیستن بنابراین......... نفسش رو فوت کرد و ادامه نداد! یکی از دخترا که از اول تا آخر سکوت اختیار کرده بود. ناگهان چیزی گفت که همگی با بهت به سمتش برگشتیم! ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 ساره گفت: _کامرانی به من هم پیشنهاد داده! همگی با تعجب و بهت گفتیم: _ چی؟ مرضیه که کنار او نشسته بود دستش را به شونه او گذاشت و گفت: _ یعنی همون چیز هایی که به لیلا گفته به توهم گفته؟ همانطور که نگاهش به زمین دوخته شده بود سری تکان داد. آرزو: _ دیدید گفتم این کامرانی یک ریگی به کفش داره! بفرما نازنین خانم تحویل بگیر! ساره: _ولی من درخواستش رو قبول کردم! همگی با صدای بلند گفتیم : _تو چیکار کردی؟ اشک توی چشمانش را پس زد و گفت: _چیه؟ خسته شدم می فهمید! خستم از این وضعیت، اصلا تو بگو آرزو تو بگو کیه که از شهرت و پول بدش بیاد هوم؟ آرزو با لحنی منطقی گفت: _میدونم وضعیت اقتصادی خیلی بد هست ولی ساره جان بی پولی خیلی بهتر از نا امنی هست میفهمی؟ ساره: _ اصلا کی گفته این چرت و پرت ها راسته؟ کامرانی بیچاره فقط قصد کمک به مارو داره همین ،اون وقت ما اینطوری درموردش صحبت میکینم! خیلی بی مقدمه و ناگهان رو به من گفت: _اصلا نفس تو بهم بگو، تو باور میکنی این چرت وپرت ها رو؟ بعد کمی مکث لب زدم: _ آره ولی خب احتمال پیش اومدن این اتفاق خیلی کم هست، بنظرم از بین بیست نفر مال دو نفر پیش میاد نه همه، که اونم با دانایی و گمراه نشدن بر طرف میشه! ( ولی افسوس که نمیدونستم شاید یکی از اون دونفر خودم باشم) آرزو گفت: _ساره بهش بگو که نظرت منفی هست، نباید قبول کنی دختر! ساره: _ برو بابا، تو چشم دیدن موقعیت منو نداری! نازنین که تا این لحظه معتقد بود آرزو در رابطه با کامرانی چرند میگوید با غمگینی گفت: _ساره، آرزو راست میگه ولی خب بازم هرطور خودت صلاح میدونی! مرضیه زیر لب زمزمه وار گفت: _ مثل اینکه این پیشنهاد رو فقط هم به خوشگلا میدن! ناگهان همگی سر هایشان را به سمت من برگرداندند! و باهم گفتن: _ نفس به توهم؟ باچشمای گشاد گفتم : _ نه.... نه به من پیشنهاد نداده! بچه ها نفس راحتی کشیدند. بعداز یک سکوت طولانی که همگی غرق فکر بودیم، ناگهان ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
کم کم داریم به پارت های هیجانی نزدیک میشیم با ما همراه باشید! 😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◗‌‌ـبـِسم‌ـٰالـرّب‌چـٰآدر‌خ‌ـٰآڪۍ‌‌مـٰآدرسـٰآدـٰآت!'‌‌🌸🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی دوست داشتن دوستان امام رضا هم مانند دوست داشتن خود امام رضاست ❤️
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 ناگهان مرضیه سکوت رو شکست و به ساعت مچی اش اشاره کرد و گفت: ساعت رو دیدید؟ الان کلاس بعدی شروع میشه! پاشید بریم تا دیر نشده! نازنین: آخ اره، پاشید بریم همگی بلند شدیم و از کلاس بیرون زدیم . به سمت کلاس بعدی که در طبقه ی پایین قرار داشت قدم برداشتیم. بخاطر کمی تاخیر مان خیلی از ردیف ها پر شده بود و ردیف های پراکنده ای برای نشستن بود، بنابراین بیخیال نشستن در کنار هم شدیم و هرکس با دوست صمیمی اش نشست. من هم تنها در یک جایگاه نشستم، کیف دستیم که در نبود کوله ی خاکستریم مجبور به دست گرفتنش شده بودم رو در کنارم گذاشتم، به نشانه اینکه کسی اینجا نشیند! حلما نبود و من هم دوست نداشتم کسی در کنارم بنشیند، خصوصا پسر های پرو که کافی است، کمی بی احتیاطی کنی، منتظر فرصت هستن برای باز کردن سر صحبت! همانطور که نشسته بودم گوشیم رو از داخل کیف در آوردم تا وقتی که استاد تشریف بیارد کمی با او سرگرم شوم. به حلما پیام دادم: سلام امروز کلاس ساعت ۱۲ هم نمیای؟ بلافاصله پیام اومد : سلام عزیزم نه کارهای مامان هنوز تموم نشده، فکر نکنم بتونم بیام شرمنده! پیام دادم: دشمنت شرمنده عزیزم، انشالله که مادرت همیشه سالم باشه! سرم رو از گوشی بیرون آوردم که با دو جفت چشم آبی مواجه شدم . خیلی سریع نگاهم رو از تیله های آبی اش دزدیدم و دوباره به گوشیم نگاه کردم . سهیل به سمت جایگاه من قدم گذاشت. احتمالا میخواست در ردیف های پشتی من بنشیند، ولی ..... ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 ولی خیلی ریلکس و عادی کیف کنارم رو برداشت و جای کیف نشست کنارم، بعد هم کیف را روی پاهایش گذاشت، و بدون نگاه کردن منی که از شدت تعجب کم مانده بود چشم هایم از حدقه بیرون بیاید به تخته رو به رویش خیره شد . با چشم های گشاد به او خیره بودم، ولی او خیلی خونسرد و با وقاحت که گویی اتفاقی نیافتاده هنوز هم به تخته نگاه میکرد. تا خواستم لب به اعتراض باز کنم استاد وارد کلاس شد، مجبور شدم سکوت اختیار کنم . بعد از ایستادن و احترام به استاد همگی نشستیم. کمی جمع و جور تر نشستم تا به او که دقیقا کنارم نشسته بود برخورد نکنم! خیلی معذب بودم و این رو میشد از تک تک حرکاتم فهمید، ولی مثل اینکه این پسر خیلی پرو تر از این حرف ها بود. استاد شروع به تدریس کرد. نگاه سنگین دانشجو ها رو روی خودمون خوب حس میکردم! همه با تعجب و پچ پچ باهم دیگر صحبت میکردن. دلم میخواست همین وسط از خجالت آب شوم، ولی سهیل عین خیالش هم نبود، و خیلی ریلکس نشسته بود. وای خدای من، حالا بقیه چی درموردم فکر میکردن! دلم میخواست سرش فریاد بزنم: از کنارم بلندشو تا بیشتر از این آبرویم را نبردی! همانطور که در ذهنم با خودم کلنجار می رفتم، زیر چشمی او را می پاییدم که دستش را روی میز مقابل گذاشت و ژست مغرورانه خودش را خوب حفظ کرده بود! بازهم نگاهش را لحظه ای از تخته نگرفت! با اخم به او خیره شدم تا بلکه کمی حیا کند و از رو برود، ولی مثل اینکه این بشر دست هرچی پرو بود را از پشت بسته بود! کلافه نگاهم را از او گرفتم و به تخته و استاد دادم. خواستم موبایلی که در دستم بود رو درون کیف بگذارم ولی کیف بیچاره ام در بغل سهیل بود، بنابراین موبایل رو بر روی میز گذاشتم. ناخوداگاه نگاهم کشیده شد به طرف دستی که روی میز بود. ساعت اسپرتی که بسته بود، خیلی توی چشم می زد! با دیدن چیزی که روی مچ دستش بود نگاهم روی دست اش قفل شد! نه نه امکان نداره، ممکن نیست این اتفاقی باشه! ممکن نیست! باورم نمیشه.... ادامه دارد..... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
اگر خسته جانی بگو یاعلی:)
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست؟! در جوابم این چنین گفت و گریست - لیلی و مجنون فقط افسانه‌اند ؛ عشق در دست حسین بن علی‌‌ست❤️‍🔥.
30555-attachment-Sh 7 Moharram 1444 - Oshagholhosein.mp3
13.3M
شمر اگر بره سنان نمیگذره 😭❤️‍🩹 فی الحال