فاطمه زهرا سلام.mp3
3.25M
⁽﷽⁾
°•|🌱『🎼🎶』🌱|•°
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
#السَّلاَمُعَلَیْکِأَیَّتُهَاالصِّدِّیقَةُالشَّهِیدَةُ
ای حضرت زهرا سلام
انسیه الحورا سلام
اُمّ الحسن اُمّ الحسین
فاطمه زهرا سلام
مجتبی رمضانی
🖤 ⃟ ⃟🏴¦↭#ایام_فاطمیه
🏴 ⃟ ⃟🖤¦↭#فاطمیه
❉ ╤╤╤╤ ✿ ╤╤╤╤ ❉
. ‹💔 ⃟یا زهرا
❉ ╧╧╧╧ ✿ ╧╧╧╧ ❉
#ڪپےبہنیتظہوࢪامام_زمان
╔═•══❖•ೋ°
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
16.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"صلاة الفراق"🥀
بشنوید از نماز بسیار جانسوز امام علی بر پیکر حضرت زهرا...💔😭
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حضرت_زهرا
شعرے بہ نام نامے ما"در"شروع شد
اشڪے بہ حال غربت حے"در"شروع شد
این"در"ڪہ قافیہ ست مگوهاست در دلش
اصلاًتمام فاجعہ از"در"شروع شد.
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
•┈••✾🍂🥀🍂✾••┈•
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
تنها برایش گریه میکرد..
بعد آرام درون کفن گفت:
زهرا ، أنا علی:)💔
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
•┈••✾🍂🥀🍂✾••┈•
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
💔💔
ڪم ڪم
فضٰاے عَرش•ڪه تاریڪ مےشود
وقٺـِ
غروبـِ
•فاطمـہ نزدیڪ مےشود😭
#ایام_فاطمیه🥀
#فاطمیه
•┈••✾🍂🥀🍂✾••┈•
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
کلافهبود . .
نمیدانستچهکند.
شبوروزبرایشیکیشدهبود؛باچاهسخنمیگفت...
همهمیپرسیدن:علیچرا؟
یکبهانهایمیآورد،اما زمزمهیقلبشاینبود :
دلتنگِفاطمهام(:
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حضرت_زهرا
۩؎هرشب در پایان شب دست بر سینه گذاشته و به زیارت آقا امام حسین(ع) می رویم :
۩؎اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُم
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
آقاجان عرض سلام در بین الحرمین رو قسمت هممون قرار بده
#ٵݪݪہم_عجݪ_ݪۅݪێڪ_ٵݪفࢪج
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ #امام_حسین
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ #دلتنگ_کربلا
┄═✿๑●•●•●๑✿═┄
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🏴•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ همین الان حفظ کنید ❌
🔸این جمله کوتاه دعا را حفظ کنید و بسیار بخوانید .
🔸اینطور که امیرالمومنین علیه السلام میفرماید خودت را معرفی کن و جلوتر نرو .
👤استاد انصاریان
🍃#تذکره🍃
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╭─🌿✨🔥────•
│
╰➛
💠 یاد حساب و کتاب هنگام معامله 💠
🍀آن کاسبی که حلال و حرام میکند و از حرام پرهیز میکند میداند که خدای تعالی ضامن رزقش هست و در معامله تقلب نمیکند و مشتری را نمیپرستد.
🔸اما آن بدبختی که پایبند میزان حق و حقیقت نیست تَمَلُّق میکند؛ رقاصی میکند و بسیار از جنس خود تعریف میکند ؛ هزار کلک جور میکند که کلاهی سر طرف بگذارد.
⁉️ حال کدام یک راحت هستند آیا جز این است که کسی که رعایت حق را کرده در آرامش کامل است و هیچ دغدغه ذهنی و فکری ندارد و آنکه تقلب کرده مدام در فکر آن است که نکند مشتری بفهمد؛ نکند متاع را پس بیاورد و هزار فکر و خیال دیگر که او را آزاد نمیگذارد ؟!
🌻پس راحتی دنیا هم از آن شخص مومن است و آزار و اذیت در دنیا هم برای شخصی است که خدا را در نظر نگرفته است در قبر و قیامت که جای خود دارد.
🍃#تذکره🍃
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╭─🌿✨🔥────•
│
╰➛
20.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📩 پیام آیت الله قاضی از عالَم برزخ 📩
🔸حکایت زیبا و آموزنده علّامه حسن زاده (ره) و یک عمل که از برزخ آیت الله سید علی قاضی(ره) برایشان پیغامی فرستاند .
👈اینگونه میخواهید امام زمان را ببینید؟!
👤حجتالاسلام عالی
🍃#تذکره🍃
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╭─🌿✨🔥────•
│
╰➛
💎 راحتی دنیا و آخرت برایمومن است 💎
🔺آنهایی که پایبند میزان حق هستند، در همین دنیا ضرری نکردهاند؛ بلکه اگر نفعی هم باشد مال آنها است؛ برعکس آن بیچارههایی که از میزان حق منحرفاند ضررشان در آخرت که مسلم است.
🟡لکن نفعشان در همین دنیا هم مشکوک است بلکه جز ضرر هیچ ندارد؛ ظاهرش این است که ۱۰ تومان کلاهبرداری کرده اما یکصد برابر آن را باید خرج دکتر و دوا بکند.
☑️پس ای کسانی که طالب راحتی هستید هیچ وقت از میزان حق منصرف نشوید آیا از راستی و درستی گاهی ضرری دیدهاید؟ در یک معامله اگر دروغ نگفتی حتماً ضرر کردی؟ اینطور که نیست پس چرا دست از راستی و درستی برداریم ؟
🍀بیایید متعهد شویم که هرگز از میزان حق کج نشویم که راه حق همان راه امیرالمومنین علیه السلام است.
🍃#اعتقادات🍃
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╭─🌿✨🔥────•
│
╰➛
💢بسیار سختگیر و بسیار مهربان 💢
🔸از لیث بن طاووس روایت شده است که گفت :
🍀نشانه حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه آن است که : به کارگزاران و ماموران دولت خویش بسیار سخت گیر باشد و با ناتوانان و مستمندان بسیار دل رحم و مهربان .
📖الفتن جلد ۱ صفحه ۲۲📖
🌼#امام_زمان
🍃#مهم_ترین_سوال_قیامت🍃
┅═✾🍃 ⃟ ⃟🖤 ⃟ ⃟🍃✾═┅
#ڪپےبہنیتظہوࢪامام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
⛥
╔═ೋ✿࿐
⛥
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دنیا مثل شهر فرنگ است 💠
🔸مثال زیبایی از آیت الله مجتهدی ره در مورد تمثیل دنیا و گذرا بودن آن که دنیا را مثل شهر فرنگ میدانستند.
👤حجتالاسلام عالی
🍃#تذکره🍃
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╭─🌿✨🔥────•
│
╰➛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺قیامت آمدنی است🔺
🍀قرآن کریم پیرامون حتمی بودن وقوع قیامت بدون هیچ شک و شبهه ای میفرماید :
✨إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ لَّا رَيْبَ فِيهَا وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يُؤْمِنُونَ.
🍁یعنی : ﻳﻘﻴﻨﺎً ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺁﻣﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ ، ﻫﻴﭻ ﺗﺮﺩﻳﺪﻱ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻭﻟﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩم [ ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﺗﻜﺒّﺮ ﻭ ﻏﺮﻭﺭ ] ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻧﻤﻰ ﺁﻭﺭﻧﺪ .
📖سوره غافر آیه ۵۹📖
🍃#اعتقادات🍃
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╭─🌿✨🔥────•
│
╰➛
🔺ببخش که بواسطه رزق تو گناه کردم🔺
🤲خدایا از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که بدنم به واسطه عافیت تو بر آن نیرو گرفت ؛ یا قدرتم به فضل نعمت تو بدان دست یافت؛ یا با توسعه روزیت دست به سوی آن گشودم.
😔یا در هنگام ارتکاب آن با پوشش تو خود را از دید مردم پنهان نمودم؛ یا هنگام ترس از ارتکاب آن بر وقار تو تکیه نموده و از قهر تو بر خود، به بردباری تو اعتماد کردم و بر گذشت بزرگوارانهات متکی شدم.
🍃#استغفار_نامه🍃
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╭─🌿✨🔥────•
│
╰➛
❌در روز قیامت مردم چهار دسته هستند❌
🍀عدهای بدون حساب وارد بهشت میشوند؛ ایشان دوستان اهل بیت هستند که حرامی از آنها سر نزده یا اینکه با توبه از دنیا رفتهاند.
🔥طایفه دوم برعکس ایشانند و بدون حساب وارد جهنم میشوند ؛ که قرآن کریم میفرماید : ما برای آنها حساب و میزانی قرار نمیدهیم؛ کسانی که بیایمان از دنیا بروند حسابی ندارند و عملشان ارزشی ندارد چون بیایمانند.
🍁طایفه سوم کسانی هستند که کارهایشان حساب دارد و در موقف قیامت معطل میشوند؛ اما عاقبت چون حسناتشان غالب است اهل نجات میشوند و معطلی در حساب نیز به مقدار گناهانشان است.
⏳طایفه چهارم کسانی هستند که گناهانشان بیشتر از حسناتشان است که اگر شفاعت و فضل الهی به آنها برسد اهل نجاتند وگرنه محکوم به عذاب اند و در آتش جای آنهاست تا هنگامی که پاک شوند؛ و هنگامی که پاک شدند آنها نیز به بهشت میروند.
🍃#توصیف_قیامت🍃
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╭─🌿✨🔥────•
│
╰➛
❌اگر دعایتان مستجاب شد مراقب باشید❌
🔸اول: آنکه عُجب نکنید و نگویید معلوم میشود من آدم خوبی هستم که دعایم مستجاب شده؛ زیرا عُجب و خودپسندی خود باعث فساد عمل و غلبه شیطان میشود.
🔸دوم: آنکه شکر و حمد خداوند را نمایید که تفضل کرده و دعای شما را به اجابت رسانده است بلکه مستحب است دو رکعت نماز شکر نیز به جا آورید، و از #امام_زمان هم تشکر کنید زیرا دعاها بواسطه ایشان به استجابت خداوند میرسد.
🔸سوم: همین که دعای شما مستجاب شد دعا را ترک نکنید و باز در خانه خدا بروید تا بیگانه نشوید و در وقت حاجت خواستن دوباره آشنای درگاه الهی باشید.
🍃#اهمیت_دعا🍃
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╭─🌿✨🔥────•
│
╰➛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥تصویری
🔅ختم فوق العاده حدیث کسا
🔰#استاد_عالی
🖤 ⃟ ⃟🏴¦↭#ایام_فاطمیه
🏴 ⃟ ⃟🖤¦↭#فاطمیه
•┈••✾🍂🥀🍂✾••┈•
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وپنجم5⃣2⃣ بعداینکه بامحمدرضاصحبت کردم ود
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست وششم6⃣2⃣
بعدازاینکه روایتگریها وبرنامه هاهم درنهرخین تمام شدوبایدبرمیگشتیم واقعا من اصلادلم رضانمیدادکه ازنهرخین برگردم ودوست داشتم حداقل نصف روز را آنجاباشم یا یک روزکامل را چون باتمام وجودم حضورمحمدرضارادرآنجاحس میکردم دیگربعدآن روزوآن سفربیشترازهمیشه و سالهای گذشته پی به حضورواقعی محمدرضادرزندگی خودم برده بودم که هرچیزی ازش خواستم درآن سفربه من دادومهمتراینکه خودش رابیشتربشناسم وزندگی اش رابدانم که بارسیدن آن کتاب به دستم خوب وبهترشناختمش مایک روزدیگردراهوازبودیم وروزآخرهم بودکه بعدازبرنامه آخربایدحرکت میکردیم به سمت شوش وزیارت دانیال نبی درشهرشوش وبعدهم سمت قم وجمکران وهمینطور که گفته بودم قراربوددراین سفربعدازبرگشت ازاهوازبچه های کل کاروان قوچان یک شام یاناهارمهمون آقای شریفی باشن
که نمیدونم بگم خوشبختانه یامتاسفانه اجرای برنامه هادراهواز سنگین وفشرده شدواین میزبانی قسمت آقای شریفی نشد.ولی خوشبختانه درحین برگشت ازاهوازبه شوش نرسیده یک خبرخیلی خیلی خوشحال کننده ای به من رسید
که آقای شریفی تماس گرفتن وگفتن که مادرمحمدرضا درقیدحیات هستن وخبرفوت ایشون بایک مادرشهیددیگررابه مااشتباهی خبررسانی کرده بودند که اسم آن شهیدهم محمدرضابوده ودوستانشان فامیل را اشتباه متوجه شده بودند
تااین راشنیدم واقعا ازخوشحالی نمیدونستم بایدچیکارکنم وفقط باکلی خوشحالی وگریه به دوستم گفتم محمدرضابازجوابموداد آرزومو برآورده کرد.پرسیدچی شده؟گفتم مادرمحمدرضا فوت نشده ومن میتونم حالاببینمش
گفتم که محمدرضاتا به حال هیچ چیزی رانابه جا یاسرکاری بهم نگفته واون یک شهیده اهل اینطورکارهانیست
درسته گاهی بهم سختی میده ویا داستانها را و اتفاقهاراپیچده میکنه ولی بازم ته همه ماجراها پی میبرم که کارش درست بوده
نیتش برتلاش وهمت خودم بوده که عهدهایی باهاش بسته بودم وتنبل بازی درنیارم
ویاپی به رازهایی درآخرداستانهاببرم وشناخت هایی،وهمینطورکه درقسمت های قبل گفته بودم که یکبارباکاروان حوزه ثبت نام کرده بودم تابرم قم برای دیدن مادرمحمدرضا ومحمدرضا اومدبخوابم وگفت که رفتنم رالغو کنم واجازه سوارشدن به اتوبوس راندادوگفت سفرشماچندماه دیگس به خاطربه یادآوردن همون خوابم هی حسم هم خوب میشدوامیدوارمیشدم که شایدخبرفوت مادرش اشتباه باشد،وگرنه وقتی محمدرضاازاول بهم توخواب گفت برم منزل پدریش وبفهمم اون کسی که رو ویلچربوده کی هست وخواستم برم وبازخودش گفت چندماه بعد صد در صد،حکمتی داشت که واقعاهم داشت ومحمدرضاقشنگ همه چیزرا ازقبل برام انگاربرنامه ریزی کرده بودوخیلی هم خوب
خداراشکربرای نمازصبح رسیدیم جمکران وآقای شریفی بامادرخانم گلشون اومده بودن جمکران دنبالم وبعدآشنایی حضوری باحاج آقامسئول کاروان وآقای گلستانی مسئول اتوبوس ما، کمی گفتگوی دوستانه کردندبا حاج آقا. ومن راراهی کردن وباآقای شریفی ومادرخانم گلشون راهی منزل ایشون شدیم تابعدکمی استراحت بریم دیدن مادرمحمدرضا
وآقای شریفی خداخیرشون بده ازقبل هم هماهنگ کرده بودندبایکی ازبزرگان بنیادشهدای قم وخواهرمحمدرضاتااینکه ماباخانواده خودآقای شریفی بریم منزل مادرمحمدرضا
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وششم6⃣2⃣ بعدازاینکه روایتگریها وبرنامه
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست وهفت7⃣2⃣
بعد از رسیدن به منزل آقای شریفی باخانم و دو تا دخترای گل ودوست داشتنیش به نامهای فاطمه سادات وزهراسادات که خیلی شیرین بودن هم آشناشدم وبعدیک صبحانه مفصل دورهمی وکمی گفتگودوستانه وبعدیکی دوساعت استراحت بالاخره زمان رفتن به منزل مادرمحمدرضا فرا رسید
من وخانواده آقای شریفی بامادرخانم گلشون باماشین ایشون حرکت کردیم به سمت منزل مادرمحمدرضا
و وقتی که رسیدیم اول خیابون نزدیک منزل محمدرضا ، آقای شریفی گفتند: منزلشون تواین خیابونه من یهویی تپش قلب گرفتم و یه جور استرس نمیدونم شایدازخوشحالی بود یااینکه برام باورنکردنی بود ویهویی توچنددقیقه کل همه اون سالهای گذشته یادم آمد ازروزیکه محمدرضارادرطلائیه وبیداری دیدمش وبعدآن که چه اتفاقهایی افتاده تابه همان ساعت وباخودم گفتم خدایا من کجاومحمدرضاکجا بااین بزرگی اش وشاخص بودنش
قوچان کجاوقم کجا وعجیب غرق آن اتفاقهاشده بودم که یهویی شنیدم آقای شریفی گفتن این پارک سرکوچه محمدرضا. هست که به نام محمدرضانام گذاری شده یک نگاهی به پارک انداختم که بلافاصله هم آقای شریفی گفتن خب رسیدیم وماشین رااول کوچه پارک کردند
پیاده شدیم ومن هنوزآن تپش های قلب راداشتم وهرچه نزدیکترمیشدیم بیشترمیشد
رسیدیم درب منزل، یک درکوچک وقدیمی وتابلوی عکس محمدرضانصب برسردرحیاط منزل ازتوکوچه بود کمی نگاه به عکس محمدرضاکردم ودردلم گفتم ممنونتم بابت همه چیز واینکه کنارمی درهمه حال واینطورهمه چیزراخودت وصل به هم میکنی طوریکه آدمهاراهم درکنارهم میچینی تابرنامه هاخوب پیش بره
وگرنه بازهم من کجاوآقای شریفی وخانواده اش کجا که اصلاهم دیگررانمیشناختیم
وایشون درست زمانی که من دنبال آدرس ونشونه منزل وخانواده محمدرضابودم تشریف بیارن سپاه قوچان تاهمه چیزخودبه خودوصل به هم بشه تابرسیم به اینجایعنی قم ومنزل پدری محمدرضاو. دیدار ازمادرگرامیشون
که ناگفته نماندآقای شریفی هم خودش وخانمش ازخانواده شهداهستن
دوتاازبرادرهای آقای شریفی شهیدشده اند باپدرخانمشون ؛
زنگ آیفون رازدیم ودربازشدرفتیم داخل حیاط قبلش هم آقای محترمی که باعث هماهنگی این ملاقات شده بودندهم تشریف آوردند
هنوزداخل نرفته بودیم که چشمم افتادبه دراتاق درست همان دربودکه من درخواب دیده بودم دربزرگی که هم درآن اتاق ومنزل بودوهم پنجرهاش وسرتاسرشیشه وفقط شایدپنجاه سانت آن ازسمت پایین شیشه نداشت رفتیم داخل خواهرمحمدرضابودباپرستارمادر
ومادرهم بی رمق برروی تخت درازکشیده بود وآن روزهاحالش تقریباوخیم بودطوریکه حتی نمیتوانست بلندشودبنشیند وخودش هم خیلی اذیت میشدوناراحت بودکه وقتی یک مهمان منزلش میرودومخصوصانامحرم تواین حال باشد
وازآنجایی هم که اصلاو ابدا دوست نداشت مهمانهای محمدرضا را ردکند توهرشرایط سخت هم قبول میکردتابه عیادتش بیان
و به دخترش هم گفته بود من حتی روزی اگرنبودم هرکسی به خاطرمحمدرضاآمدقم وسرمزارش وخواستن باشماهادیدارکنن هیچ وقت ردش نکنید مهمانهای محمدرضابرای من عزیزهستن
تاچشمم به مادرافتاد روتخت وبی رمق وچشمم به ویلچردر کناراتاق دیگر ودیدن خوداتاق وکل اون صحنه درخوابم که محمدرضاگفت برم منزل پدرش متوجه میشم اون کسی که رو ویلچره چه کسی هست ناخداگاه اشکام سرازیرشدوبعداحوال پرسی باخواهرمحمدرضاوپرستارش رفتم کنارتخت مادر، بهشون سلام دادم واحوال پرسی کردم که به زورچشماشوبازکردوجواب من راباتکون دادن سر و زمزمه زیرلب جواب داد
دستشون راگرفتم و بوسیدم وبعدکمی دور ازتخت نشستم تامادرخانم آقای شریفی درکنارتخت مادربنشینه
بعدآقای شریفی شروع کردن به صحبت وگفتن که من ازقوچان اومدم وچندسالیه محمدرضارامیشناسم وخوابشومیبینم که دیدم مادرخوشحال شدندوسرتکون دادن وبه من اشاره کردندنزدیک برم وخواهرمحمدرضا هم منقلب شدندواشکاشون سرازیرشدوگفتن خوش به سعادتتون وچندتاسوال ازمن کردن که چطوربامحمدرضا آشناشدم وازچه زمانی وچطوری
که من هم درچند دقیقه خلاصه براشون تعریف کردم خیلی براشون تعجب آور بود
ولی ازآنجایی که خواهرشهیدبودوآن هم خواهرمحمدرضاومعجزات زندگی محمدرضارابه چشم دیده بود،حس کرده بودومن هم همان خوابم رادرموردرفتن به منزلشون راتعریف کردم که محمدرضاچیاگفته بودوچطوری همه برنامه ها رابه هم وصل کردتابرسم به قم ومنزلشون وآقای شریفی هم گفتندکه بله من هم قوچان رفتم سپاه وچه اتفاقهایی افتاد خواهرمحمدرضادیگه خوابهای من را کاملاباور کرد وخیلی هم خوشحال شد
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وهفت7⃣2⃣ بعد از رسیدن به منزل آقای شریف
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست و هشتم8⃣2⃣
کنارتخت مادرنشستم وشروع کردم باهاش صحبت کردن وازش پرسیدم مادرمحمدرضاراهم خواب می بینیدباتکون دادن سرش گفت بله بازپرسیدم محمدرضابشمانگفته که مهمون دارین ازقوچان بازباسرگفت نه
گفتم مادرمن پنج شش ساله که محمدرضارامیشانسم وخوابش راهم میبینم تااین راگفتم لبخندی زدوگوشه چشمانش اشک جمع شد
ودرحین صحبت بامادرآقای شریفی ازمافیلم میگرفتن
ادامه دادم :مادر جان محمدرضاخودش اومدبخوابم وگفت بیام اینجا
توخوابم وقتی محمدرضاگفت بیام منزل شمادرست توهمین اتاق بودیم ومن همینجایی که نشستم سرپابودم ومحمدرضاهم جلوی دروپشتش به من ویک ویلچر جلوی محمدرضابودکه ندیدم شماباشین اخه دیده نمیشدید
ولی وقتی ازمحمدرضاسوال کردم اون کیه روویلچربهم گفت بیای خونه پدرم متوجه میشی
ومن بعدکلی پرسوجو وبااومدن آقای شریفی به قوچان وبعدباکمک ایشون آدرس شماراپیداکردیم
والانم اومدیم دیدن شما
مادرکل حرفهاموگوش کردبعداشک ازچشمانش سرازیرشد
ومن هم بادیدن اشکهای مادرمحمدرضااشکهام سراریزشد
وبعدگفتم مادرحستون چی میگه حرفهاموباورمیکنیدکه واقعیت باشه ومن خواب محمدرضاراببینم
بازهم سرش را به نشانه بله تکون دادوگفت بله وخندیدوکلی هم خوشحال شد واینبارطوری خندیدکه دندونهای قشنگش هم دیده شد بعدباافسوس گفتم ای کاش که زودترازاین ها میتونستم بیام دیدنتون تاحالتون بهترازاین هابودومیتونستیم باهام صحبت کنیم واززبان خودت ازمحمدرضابرام بگین تابیشتر ازخاطراتش و زندگیش بدونم
وبعدهم کمی گفتگ وباخواهرمحمدرضاداشتیم روی هم رفته این دیداروملاقات سی الی چهل دقیقه طول کشیدوبعدهم بخاطراینکه مادربیشتراذیت نشن چون نامحرم هم بوداونجا گفتیم زودتربرگردیم وموقع خداحافظی خواهرمحمدرضابه عنوان یادگاری وبیشتردونستن ازخاطرات محمدرضابه زبان خودمادر،یکی ازسی دی های مصاحبه تلوزیونی مادرراهم به من هدیه دادن
وقتی رفتم داخل حیاط درسته اون حیاط دیگرآن حیاط قدیمی دوران کودکی محمدرضانبودولی باکتابی که خوانده بودم ازکودکی محمدرضا یجورایی اون روزهارادرذهنم تجسم کردم درچندثانیه وواقعااصلادوست نداشتم ازمادروآن خانه خداحافظی کنم وبروم
وطوری عجیب خودم رایکی ازاهل آن منزل میدانستم چون پنج سال بودکه محمدرضارابخواب میدیدم وحضورش رادرزندگی خودم حس میکردم ومثل خواهروبرادرواقعی به او وابسته شده بودم
بعدخداحافظی وکلی دلتنگی راهی گلرزارشهداشدیم تابرای اولین باربروم دیدن محمدرضاومزارش
سرمزارکه رسیدیم بعدسلام وزیارت مزارش حال وهوای خاصی داشتم واصلاباورم نمیشدمحمدرضایک شهیدباشدیعنی آدم زنده نباشدچون قبل اینکه من بیام سرمزارش وسنگ قبرش راببینم پنج سال خودش راواقعی درخوابهایم میدیدم وباراول هم که حضوری درطلائیه دربیداری دیدمش
بغضم عجیب ترکیدودیگر نتوانستم جلوی گریه هایم رابگیرم وآقای شریفی وخانواده ازمن دورشدن تابامحمدرضاراحت باشم
کلی بااو دردودل کردم وحتی تشکربخاطربودنش درزندگی من
ومهمتراینکه
راه خودسازی رابه من نشان دادو
درک ظهورآقا راوبودن واقعیش
که هست ویکروزی خواهدآمد
به محمدرضا گفتم : ای کاش مادرحالش بهتربود
کاش زودترازاینهاقسمتم میکردی بیایم دیدن مادرتایک دل سیربا ایشون صحبت کنم حیف که نشدونمی توانست بیشتر صحبت کند
لحظه ی خداحافظی بامحمدرضاهم رسیدهرچنداصلادوست نداشتم ازمحمدرضاومزارش هم خداحافظی کنم ولی مجبوربودم وبایدمیرفتیم چون روزاخرسال بودوشب سال تحویل بودوخانم آقای شریفی بنده خداکلی کارداشتند
بعدرفتن سرمزارشهدای آقای شریفی ومزارشهیدمهدی زین الدین راهی منزل آقای شریفی شدیم
اقای شریفی آن روزاجازه ندادند برگردم قوچان وگفتند بایدیک شب مهمان ماباشید وبعدبرگردید
واین شد که یکشب منزل آقای شریفی بودم درکنارخانواده محترم وگل دوست داشتنیشون بااون دخترهای نازنینوش مخصوصا زهراسادات که چهارساله بودوکلی شیرین زبون
وهمگی کاملاباهم آشناشدیم ودختربزرگشون هم فاطمه سادات کلاس چهارم بودن وعلاقه خاصی به نویسندگی داشتن و انگارخدامن راواسه ایشون فرستاده بود
نشست وکلی سوال ازمن پرسیددرموردخواب هایم با محمدرضا
ناگفته نماندبعدآن سفرم وبرگشتنم به قوچان یک باردیگه تماس گرفتند وبازهم کلی سوال پرسیدند وضبط هم کردند تاچیزهایی درموردشهداومحمدرضابرای مدرسه انشاویایجورمقاله بنویسند
روزاول سال1396بعدظهر ازخانواده آقای شریفی کلی تشکروخداحافظی کردم وبعد حرکت کردم بسمت قوچان
واین سفرراهیان نورهم برای سال چهارم باخوبی وخوشی تمام شد
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست و هشتم8⃣2⃣ کنارتخت مادرنشستم وشروع کردم
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست و نهم9⃣2⃣
بعدازاینکه آن سفرراهیان وقم درسال96هم باتمام خوشی هایش تمام شدوبرگشتم شهرخودمان که روزهای عیدنوروزهم بودوطبق هرسال عیددیدنی هایامیزبان بودیم یامهمان،که بیشترمیزبان بودیم به خاطرپدر. تامهمان باشیم وبه خاطرهمین من وقت اساسی پیدانکردم تاسی دی مصاحبه مادرمحمدرضاراببینم ومهمتراینکه دوست داشتم باراول هم که میبینم به همراه خانواده بیشترمادرم باشد.به خاطرهمین تصمیم گرفتم بعدروزهای نوروز سی دی رانگاه کنیم.روزهای نوروزهم تمام شد وسیزدهم به همراه خانواده سیزده بدر رفتیم بیرون خداراشکر
وروزچهاردهم من سی دی راگذاشتم تابه همراه مادرویکی ازخواهرهام ببینیم،تانصف فیلم مصاحبه تلویزیونی مادرمحمدرضا رادیدیم که ازمحمدرضامیگفت وخلاصه ای ازجبهه رفتنش وتابعدشهادت واینکه محمدرضاتاوقتی که هنوزپیکرش به ایران بازنگشته بود یک شب به خواب مادرش میادومیگه که هرزمان دلتنگ من شدی بیا سرهمین مزاری که برای من نامگذاری کرده اند
وبعدهم ازآمدن پیکرمحمدرضابه قم تعریف میکنن که چه شد
وروزتشیع پیکرمحمدرضا که مادردرصحبت هایش میگه که زمان تشیع یک آقای قدبلندی بالباس سفیدویک تسبیح به گردن اوراصدامیزنه ومیگه که مادرشهیدشفیعی وقتی مادربرمیگرده وجوابش رامیده اوبه مادرمیگه که چندقدمی میشه جلوبیایین ومادربه سمت این آقامیرن چندقدمی وبعدایشون یک سنگ نگین عقیق رابه مادرمیده ومیگه که محمدرضاخیلی تبرکه مادر وبعد16سال این چنین سالم برگشته پیکرش حیفه که چیزی تبرک بدنش نکنیدواین نگین راتبرک به بدن محمدرضابکنید
که مادرنگین رامیبرن میدن به سردارحاج حسین کاجی که داشت محمدرضارادرقبرمیگذاشت که البته اون زمان درجه سرهنگی داشتن ومادرمیگن که این نگین راتبرک به بدن محمدرضابکنید
وایشون نگین رابه بدن محمدرضاتبرک میکنه حتی زیرزبان محمدرضاهم نگین رامیزاره وبرمیداره وبعدمیده به مادرمحمدرضاکه ایشون هم درصبحت هایش میگفت که من گفتم این نگین عقیق که مال خودم نیست پس ببرم بدم به خوداون آقایی که این نگین رابهم داد
ومیبرن که نگین راپس بدن دیگه اون آقاراهیچ وقت نمیبینن وپیدانمیکنن،ونگین دست خودشون میمونه
پیکرسالم محمدرضابعد16سال طوری سالم بودکه حتی به گفته های سردارکاجی لحظه تشیع محمدرضابدن محمدرضامثل میت های دیگریخ وحتی خشک نبودگفت طوری سالم وگرم بودکه موقع گذاشتن درقبرانگشتانم فرورفت توبازوهای محمدرضا
وتمام گوشت بدنش نرم بودطوریکه یکی ازپاهاش خم شده بودبازکرده بودن درقبر
وجراحت شکم محمدرضابه خاطرمجروحیتش16سال پیش به همان شکل بودوهنوزجراحت شکم محمدرضادیده میشدطوریکه انگارهمان امروزمجروح شده باشد که حتی خون هم ازش بیرون میزد وپرچمی راکه محمدرضارادرآن گذاشته بودندهمش آغشته به خون بود که بعددست مادرش میدهندتا به عنوان یادگاری وتبرک نگه دارند
وزمانی که مااین فیلم رامیدیدم وقتی مادرمحمدرضاازنگین عقیق گفت من یهویی وناخداگاه گفتم ای وااای وواقعاحالم دگرگون شدو به هم ریختم
ومادرو خواهرم باتعجب پرسیدن چی شدیهویی
گفتم من درمورداین نگین عقیق هیچی نمیدونستم تاقبل سفرراهیانم که دوماهی مونده بودبایکی ازدوستام صحبت کردیم که سال گذشته باهم همسفربودیم اون به من گفت که همسرم گفته بهت بگم توزندگی محمدرضایک نگین عقیق میگن هست ولی دقیق نمیدونم رازش چیه به دوستت بگوحالاکه امسال میخادبره دیدن مادرمحمدرضااین سوالم بپرسه ازش که جریان ویارازنگین عقیق چی هست
وبه مادرم گفتم حالاکه من رفتم قم دیدن مادرمحمدرضاکلایادم رفته این جریان نگین رابپرسم وخیلی افسوس خوردم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست و نهم9⃣2⃣ بعدازاینکه آن سفرراهیان وقم د
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی ام 0⃣3⃣
بعددیدن مصاحبه تلویزیونی مادرمحمدرضا که ازنگین عقیق تبرک شده به بدن محمدرضاگفتن ومن واقعاخیلی افسوس خوردم که چراکلا نگین عقیق رو فراموش کرده بودم وقتی که به دیدن مادررفته بودم
درصورتیکه دوستم به سفارش همسرش درمورداین نگین برام گفته بودتاسوال کنم ازمادر
بعددیدن این فیلم وجریان نگین عقیق دیگه ذهنم درگیرشد
وهرروزوشب بامحمدرضاصحبت میکردم ومی گفتم من حتمالیاقت نداشتم که این نگین راازنزدیک ببینم وآب تبرکی هم باخودم بیارم که اینطوریادم رفت تادرموردش صحبت یاسوال کنم
ومتاسفانه ازمادرمحمدرضاوخواهرش هم شماره تماسی نگرفته بودم که حداقل باتماس ازاین قضیه مطلع بشم که آیا قضیه نگین عقیق وشفادادن مریضهاواقعی هست یانه وحتی باعث بچه دارشدن کسایی شده بودکه بیش از10سال بچه دارنشده بودند
تقریبایک هفته از کل کل کردن باخودم وافسوس خوردن واسه نگین عقیق گذشت که بازهم مثل همیشه فهمیدم کار کارخودآقامحمدرضابود
ودرست بعدیک هفته که روزچهارده فروردین ماه مافیلم رادیدیم محمدرضاشب بیست ودوم فروردین ماه قبل نمازصبح که روز13رجب وولادت امام علی (ع)بودوروزپدربه خوابم اومدن مثل همیشه ودلیل فراموشی نگین عقیق رابرام گفتن
آقامحمدرضاگفت اگرجریان نگین عقیق یادت میومدومیپرسیدی وآب تبرکی هم میاوردی دیگه بهانه ای واسه رفتن به منزل مادرنداشتی
پرسیدم چی رفتن دوباره به منزل مادر؟
گفت بله برات رقم خورده تایک سفریک هفته ای به قم داشته باشی وچندروزی هم پرستارمادرباشی ویایه جورایی مهمون مادروبعدهم ازبابت نگین عقیق هم به سوالهات میرسی وحتی سوالهای دیگرت ویاچیزهایی که بایدراجبه بعضی ازاتفاقات افتاده شده بدونی ولی اصلانگفت واشاره نکرداون اتفاقهادرموردخودش هست یانه
وادامه دادکه بایدسعی کنی بین10تا12روزحرکت کنی
همچنین محمدرضاگفت واسه رفتن منزل مادرهم شایدبه مشکلاتی برخوردکنی ازآقای شریفی کمک بخواه وبگوپیگیرباشه واسه هماهنگی واجازه خانواده من
خداراشکرمثل بیشتروقتهابازهم باصدای اذان صبح از گوشیم ازخواب بیدارشدم
ووقتی کاملابیدارشدم واای اصلاباورم نمیشدکه دوباره قسمتم شده برم قم واونم مهمتراینکه لیاقت پیداکردم حتی شده چهارپنج روزی بشم پرستارمادرمحمدرضاولحظه به لحظه درکنارش باشم
محمدرضاقشنگ اززندگی من خبرداشت وخانواده ام که چقدربه فکرمن هستند ونگرانم هستند ومیدونست اگرقضیه نگین وسط نبودوهمون باراول دیدن مادررفتم سوالمومیپرسیدم وآب تبرکی هم میاوردم شایدبعدهابه خاطرهمون نگرانی خانواده ام واینکه راه قم دوربودومنم بایدتنهامیرفتم واینکه تازه یک ماه بودبرگشته بودم شایدمخالفت میکردن
خودش دیگه همه برنامه هارامرتب وقشنگ چیده بودکه چیکارکنه وچطورپیغام بده ودعوت کنه تاپدرومادرم هم طبق معمول دلشون بلرزه واجازه بدند تاتنهایی برم قم
که پدرم اینبارمیخواستن بامن بیان وقتی توضیح دادم من بایدنزدیک یک هفته اونجاباشم دیگه بنده خدامنصرف شدن
واینکه محمدرضادعوتم کرده بودکه برم و بشم پرستارمادرش
مادرم هم خیلی خوشحال شدن واستقبال هم کردند ازاین سفروباکلی خوشحالی رضایت دادن
بعدصحبت هام باخانواده واجازه دادنشون روزبعدتصمیم گرفتم که باآقای شریفی تماس بگیرم وجریان خوابم رابراشون بگم وبگم که محمدرضاگفتن واسه اجازه خانواده خودش شماپیگیربشین وببینیدکه آیااجازه میدن من برم منزل مادر. یا نه...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی ام 0⃣3⃣ بعددیدن مصاحبه تلویزیونی مادرمحمدر
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی ویکم1⃣3⃣
با آقای شریفی تماس گرفتم وخوابم رابرایشان تعریف کردم ایشون ازپیغام محمدرضاخیلی هم خوشحال شدن که محمدرضا یه جورماموریت بهشون داده،وگفتن که دراولین فرصت پیگیری میکنن وخبرمیدن
تقریباسه چهار روزی گذشت که بامن تماس گرفتن وگفتن که باخواهرمحمدرضاصحبت کردن وجریان رابهشون گفتن وایشونم گفتن که خبرمیدن،من این خوابم رابه جزء خانواده ام به کسی دیگه ای نگفته بودم حتی به یکی دوتاازدوستای صمیمیم که ازقبل از قضیه خوابهای من خبرداشتن ،بازهم تقریباسه چهارروز ازتماس آقای شریفی بامن گذشته بودکه یک روزبعدازظهردوتا ازهمان دوستان صمیمیم که باهم خواهرن،یکی فرمانده پایگاه بسیجمان هستن ویکی دیگه هم مسئول حلقه صالحین پایگاه باهم اومدن منزل ما
وبعدگذشت نیم ساعتی صحبت که مادرم هم بودن فرمانده مان بهم گفت خب ان شاءالله کی ساکتومیبندی برای سفر
وفکرمیکردن که من باخبرهستم ازاون خبرهایی که اوناخبردارن واومده بودن یه جورخداحافظی والتماس دعاگفتن وسلام رسوندن به مادرمحمدرضا
بعدگفتم بله کدوم سفر
گفت قم دیگه منزل مادرمحمدرضا گفتم بله؟ ببخشیدشماازکجاباخبرشدین
ودر ادامه اش گفتم که هنوزرفتنم دقیق مشخص نیست اول باید خانواده اش اجازه بدندتابرم
کلی خوشحال شدوگفت پس نفراولم که این خبرخوش رابهت میدم ازنظرمن هشتاددرصدفکرکن که اجازه داده شده تابری قم
پرسیدم چطور؟شماهاچطوری باخبرشدین اصلاجریان اجازه چیه،گفت به خاطرشماکلی تحقیق کردن ازطرف قم گفتم بله تحقیق به خاطرمن جواب دادبله ازطرف قم حالادقیق متوجه نشدم کیابودن وازکجاکه فکرکنم ازطرف سپاه قم باشه اول تماس گرفتن باسپاه قوچان ازشماسوالهایی پرسیدن
وبعدباحوزه بانوان قوچان تماس گرفتن وبعدبامن که شمارامیشناختم وفرمانده بودم
وباتحقیقاتی که این سه جابهتون دادن مطمعنم که خانواده محمدرضااجازه میدن تاشمابرین منزل مادرش
واقعاخبرخوشحال کننده ای بود
وبعددوستم پرسیدحالامیشه خوابتم واسه مابگی وبراشون تعریف کردم،بعدِرفتن دوستام دقیق یادم نیست همان شب یاروزبعدبودکه آقای شریفی تماس گرفتن وموافقت خانواده محمدرضارااعلام کردن
وگفتن هرزمان خودشماموقعیت اومدن به قم راداشتین خبربدین تامن باخانمم بیاییم دنبالت ترمینال
ومن روزسوم اردیبهشت ماه بعدازظهرحرکت کردم به سمت قم وروزچهارم صبح رسیدم که آقای شریفی اومدن دنبالم واول رفتیم منزل ایشون که بعدصبحانه واستراحت آقای شریفی تماس گرفتن باخواهرمحمدرضاوخبردادن که من رسیدم قم وبعدازظهریاعصری میریم منزل مادرشون
بعدازظهرشدتقریباساعت5بودماحرکت کردیم به سمت منزل مادرمحمدرضا ووقتی رسیدیم بازهم خواهرمحمدرضاآنجابودباپرستارمادر،وما تا واردمنزل شدیم ومادر راسرحال ترازقبل دیدم که تقریبادوماه قبل بوددیده بودمش خداراشکرکردم وکلی خوشحال شدم وانرژی گرفتم
ومادر کلی ازرفتن مابه آنجاخوشحال شدوخوش آمدگفت.بعداحوال پرسی گفتم مادرمنو بجاآوردین شناختین کی هستم لبخندی زدوگفت بله گفتم خب کی هستم گفت همونی که ازقوچان اومده بودی دیدنم
وبعدکمی صحبت وخوش وبش خانواده آقای شریفی باخواهرمحمدرضاومادر دیگه تصمیم گرفتن که تشریف ببرن ومن موندگاربشم پیش مادر
وخواهرمحمدرضاهم ازآنجایی که مادرشون براش باارزشترین شخص زندگیش بودوبه قول خودشون کل دارائیش ازدنیاوامیدشون بعدخدا
وازمنم هنوز شناخت کاملی نداشتن به جزءتحقیات مجبورشدن مدارک من را امانت پیش خودشون داشته باشن
وکلی هم معذرت خواهی کردن گفتم من اصلاوابدا ناراحت نشدم وحق بهتون میدم
واگرمن هم بودم حتماهمین کاررامیکردم
محمدرضا توخواب وقتی بهم گفته بودبایددرعرض10تا12روزحرکت کنم تابه اون روزمتوجه نشده بودم که دلیل اصلیش برای این دعوت وتعیین حتی حرکت روز سفرم برای چی بود
وآن روز فهمیدم که مثل همیشه میخواست من به خیلی ازسوالهام برسم واینبارحضوری حتی باچشم ازنزدیک ببینم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی و دوم 2⃣3⃣
شب اولی که من کنارمادرمحمدرضابودم شب مبعث رسول اکرم (ص)بود
وروزمبعث هم روزاول بودکه آنجابودم
به خاطرعیدبزرگ مبعث خیلی هابرای عیادت مادربه منزلش می آمدند بعضی ازآنهاباراول بودکه توفیق زیارت مادرراپیداکرده بودن وخیلی هاهم ازچندسال قبل ویکی دوسال قبل مادررامیشناختند وازقضیه سنگ نگین عقیق باخبربودن که هرکدام یک بطری آب هم باخودشان آورده بودن تاآب تبرکی ازمادربگیرند
به چشم دیدم وبه گوش شنیدم که چندین نفرباهم صحبت میکردن ازآب تبرکی نگین عقیق به هم میگفتند که وقتی خودشان مریض بودن وازآن آب خوردند و شفاگرفتن
ویاچندنفرهم از خودمادرمحمدرضاتشکرکردن وجریان شفاگرفتن مریضهاشون راگفتند ومادرهم باآن حال بی حالی وباصدای ضعیفی جواب میدادازخداتشکرکنیدومحمدرضامن کاره ای نیستم
وای که این مادرهای شهداچقدر بزرگ هستن که یک عمرخودشان رادربرابرهمه کوچک دیدن
آن روزباتمام خوبی هایش گذشت ونزدیک اذان شدومن خداراشکرتوفیق پیداکرده بودم آن روز بزرگ راروزه باشم وبالقمه شهدایی آن مادرعزیزافطارکنم
آن روزبرایم خاطره شیرینی شددر زندگیم وبهترین عیدمبعث عمرم بود،مادرباهمه پرستارهای خودش یااینطوربگم همدم های خودش،بله همدم،مادراینقدربزرگواربودکه کلمه پرستارراهیچ وقت به کارنمیبردومیگفت همدم هام.
ایناهمدمهای من هستند تامن تنهانمونم ومثل دخترهای خودم هستند.با همه مهربان بودوحتی اگرحالش خوب بودباآنهامزاح وشوخی هم میکرد.ویاحتی داستان ومثال هایی ازدوران قدیم میگفت وچقدرشیرین ودلنشین بودن،ولی متاسفانه قسمت من بیشترحال بدمادرشد وکم صحبتی هایش که گاهی اوقات بیشترروزخواب بودن ودربستربیماری که من کنارتختش یا روبه روی تختشون مینشستم وفقط نگاهش میکردم وحسرت میخوردم که ای کاش زودترباایشون آشنامیشدم مادرتامتوجه میشدکسی میخادبه دیدنش بیادازهرجاکه بودن یاهرکسی هیچ وقت ردش نمیکردحتی دربدترین حال خودش وهمیشه میگفت مهمون های محمدرضابرام عزیزهستندهیچ وقت ردشون نکنید،روزعیدمبعث که من روزه بودم ومهمون زیادداشتن واسه پذیرایی کمک به همدم دیگه شون میکردم مادرهمش نگران من بودطوریکه چندباری باسرونگاه کردن بهم اشاره میکردبرم اتاق بغلی استراحت کنم نمی دونست که چقدرمن لحظه شماری میکردم برای آن روزها.شب دوم مادرازمن سوال کردند شماکمی برام ازمحمدرضابگووخواب هایت
گفتم مادر شما مادرشهیدهستین وبایدحستون بهتون بگه که آیاحرفهای من راجبه خوابهام واقعیته یانه
وبهم بگین باورم دارین یانه که محمدرضاراخواب میبینم
لبخندقشنگی زدوآروم گفت بله باورت دارم
چون محمدرضاقبولت داره که اجازه داده وبرات هم تعیین کرده چه روزایی اینجاباشی اگرقبولت نداشت هیچ وقت اجازه نمیدادبیای شبهاتنهایی کنارمادرش بخوابی
بااین حرفهاش کلی ذوق کردم ودستشون راگرفتم بوسیدم وگفتم الهی من به قربون شمامادرعزیزبرم که همچین محمدرضایی راتربیت کرده بودی که الان هم دلسوزهمه هست وتامیتونه به آدمهاپیغام میده که راه خودسازی رایادبگیرن تا ظهورآقاهرچه زودترنزدیک ونزدیکتربشه🕊🌹
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷