eitaa logo
Delaram|دلارام
4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
355 ویدیو
21 فایل
There is no story to tell without taking risks✌️🎬 'تنها‌خُداست‌کهِ‌ می‌مانَد؛>> اندکی‌دردُدل: @My_White_rose27 نویسنده؟! نازنین‌فاطمه‌؛ملقب‌به‌یزید اول؛!🤣🦉🍒 یزیدی‌که‌عاشق‌نوشتن‌ودیالوگه🎞💘 Copy? No Sisi💚✈️ سیسی من اینجام: @Nazi27_f
مشاهده در ایتا
دانلود
2.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قاتلک‌الله✅😂. طرز ابراز‌علاقه‌رفیق‌‌های صمیمی:🤣 @CafeYadgiry🫐
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_390 با دادی که زد سرجام میخکوب شدم ! _گمشو دنبالم نیا ! خستم کردی ..یه
•{🖤🤍}•• ‌ دادی توی سکوت ..! حرفای نهفته در قرنیه چشماش ، برام غیرقابل فهم اما جذاب بود ! _چیکارت کنم تورو !! +بدبخت تیمارستانی ! کیفمو پرت کردم رو سینش و سمت اتاقم رفتم .. دیوونم کرده بود ! مثل خودش شده بودم .. +خدالعنتت کنه که فقط مایه عذابی ! نکبت دیوونه روانی ..! درو محکم کوبیدم و نشستم رو تخت .. بغضم گرفته بود .. عجیب...! دستی رو قفسه سینم کشیدم تا قلبم آروم بگیره ! سرهرچیز کوچیکی؛ خودش رو به در ودیوار می‌کوبید و دلم به حالش میسوخت ! حال قلبم بدتر از خودم بود ! من باید سریعتر از این سگ‌دونی خلاص میشدم ! وگرنه جنازه خودم و بچم باید ازین خونه بیرون میرفت ! حداقل تا فرداشب باید نقشه‌مو عملی میکردم ! در اتاقو قفل کردم و از کشو مسکنی رو برداشتم و بدون آب قورت دادم .. درد قفسه سینم داشت پرپرم میکرد !. پتورو کشیدم روم و نفس عمیقی کشیدم.. اینکه گوشی که ارسلان بهم داده بود، تحت کنترله ، کارم رو سخت تر میکرد! وگرنه خیلی ساده بود مثلث نجات پیداکردن ازین باتلاق ! زنگ زدن به حامد ! دستگیر شدن این عوضی و آروم شدن زندگی من ! مسکنی که خورده بودم ، اثرشو گذاشته بود و خواب منو تو آغوش خودش پنهون کرد .. ____--________--_______--________--____ روزای کسل کننده و چرت ، میگذشت و دریغ از یک خبر امیدوارکننده! بچه‌های‌سایت‌ هم حتی از جستجو و پیگیری پرونده خسته شده بودن و فقط بخاطر ترحمی که نسبت به من داشتن ، خودشون رو باوفا نشون میدادن ! اما من از دل تک تکشون خبر داشتم ! از اخلاق و رفتار من که روزبه روز بدتر میشد ، چیزی جز دلتنگی و پشیمونی نمیشد فهمید ! بچه هاهم بخاطر همین موضوع و ابراز همدردی ، پای کار وایستاده بودن و چیزی نمیگفتن !
3.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کل انداختن حسنین 😂🤏🏻🥺 فقط نگاه حاج حامد:/😂🎀 @CafeYadgiry🤝🫀
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_401 _نه ..اشتباه نکن ..! پدر تو منو به خاک سیاه نشوند ! عصبی بودنش رو ب
•{🖤🤍}•• ‌ با دیدن اسلحه ای که از زیر صندلی درآورد، لحظه ای نفسم رفت ! ماشه رو کشید که لب زدم.: +چ..چیکار م...میخو... _راحتت کنم.! دلم آروم بگیره ! +ن..نکن !! ت...توروخدا ن....ن..نکن ! پوزخندی زد و نگاهی به عقب انداخت .. _گاز بده مردک ! داره نزدیک میشه ! نگاهمو دوختم به مرسدس بنزی که فقط یک متر باما فاصله داشت ! با دیدن ارسلان که اسلحه به دست بود ، جیغی کشیدم و سرمو پایین آوردم ! صدای شلیک ، همزمان شد با کوبیده شدن ماشین به گاردریل ها !.. _______________________ با صدای جیغ وحشتناکی ، نشستم سرجام ! دستی به صورتم کشیدم که متوجه خیس بودن هیکلم شدم ! لعنت به این کابوسای پی در پی ! نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به خونه خالی انداختم .. تاریک تاریک بود و انگار رادین خیلی وقت بود که رفته سایت ... مگه ساعت چند بود؟؟؟ گوشیمو روشن کردم که با سیل عظیم پیامای محمد و رادین مواجه شدم... شماره رادینو گرفتم .. +بله ..چی میگی ! _حامد .. تو کجایی ؟؟ +خونه .. _الو؟ حامد خوبی؟ +عا ... آره آره .. _چرا صدات اینجوریه !! +کابوس دیدم .. _بیا سایت .. کار مهمی دارم باهات ! +ولم کن دیگه !! اه .. گوشیو قطع کردم و سمت سرویس رفتم .. اعصابم بشدت خط خطی بود و دلم یه داد و بیداد حسابی میخواست .. رادین و محمد زیادی به پر و پام میپیچیدن و این وسط فقط من بودم که اذیت میشدم ..! یذره شرایط من رو درک نمیکردن که دلم خوش باشه به توجه و عقلشون .. بیخیال آبی به سر و صورتم زدم که گوشیم زنگ خورد .. +بله ! _الو ؟ سلام داداش ! +نرگس تویی؟ _آره... داداش خوبی؟؟ +آره خوبم .. تو خوبی؟ مامان خوبه؟باباچی؟ _خوبن همه .. +چیزی شده؟ _نه ..نه چیزی نشده .. +مطمئنی .؟ ‌حوله رو برداشتم و مشغول خشک کردن صورتم ‌شدم .. _نه ..! +درست حرف بزن ببینم چی شده ! _مامان حالش خوب نیست ! میخواد ببینتت ! +چیشده ! _هول نکن... تازه آوردیمش خونه از بیمارستان ! دوشب بستری بود ! +اونوقت تو چه غلطی میکردی این دوشب! نباید به من زنگ میزدی؟ _صداتو بیار پایین ! باعث و بانی این بلاها همش خودتی ! من دهنمو میبندمو هیچی نمیگم ، پررو نشو ! +من الان راه میوفتم .. گوشیو قطع کردم و بعداز ارسال یه پیام برای رادین، سوییچو برداشتم و راه افتادم .. "من دارم میرم مشهد...مامانم حالش خوب نیست" شک نداشتم که آرام ،علت بیمارستان رفتن مامانم بود !
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_413 آخ حامد ... حامد کی میخوای به دادم برسی پس؟ کی میخوای نیش و کنایه
•{🖤🤍}•• ‌ بوی خاک و نم این خراب شده ، نفسمو تو مشتش گرفته بود .. کاش زودتر تموم میشد این مسخره بازی .. واقعا داشتن آرامش و کنار خونواده بودن عجب نعمتیه .. صحت و سلامتی کامل آدم جرئت فکر کردن به چیزای منفی رو نمیده .. اما حالا من تبدیل به یه آدم منفی و ناتوان ‌شدم .. یه آدمی که هر ثانیه منتظر مرگ خودشه .. تکون کوچیکی خوردم که صدای جیر جیر پارکت ها دراومد .. تموم جونم درد میکرد و چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم .. دوست نداشتم زود تموم شه .. انقدر بی معنی و پوچ .. سرنوشت من این بود .. هرجور شده باید قبولش میکردم .. اما .. اما ... اما .. اما چی؟ چرا بس نمیکنی ؟ چرا خودتو راحت نمیکنی؟ شروع شد .. آغاز خودخوری و سرزنش‌ها ... سعی کردم صدای درونم و مغزمو خفه کنم ... ناحیه قفسه سینه وکتفم ، اصلا حسشون نمیکردم .. وهمین اذیتم میکرد..! سر شده بود و بخاطر همین تکون خوردن برام سخت بود .. دست از تلاش کردن برداشتم و خودمو کنار در کشوندم ... دقیق یک سانت با در فاصله داشتم و اگه در یهویی باز میشد ، پرت میشدم سمت مخالف .. سرمو تکیه دادم به دیوار و نفسمو حبس کردم .. آروم شده بودم .. دیگه تمنایی برای قانع کردن خودم و روانم نمیکردم .. تموم شد ... ___________________________ +اینجاست؟ _هییییش ! چخبرته ! آره همینجاست ! سمت در قدم برداشتم که دستم کشیده شد .. _میشه بگی داری چه غلطی میکنی؟؟؟ +میخام برم زنمو نجات بدم ! _یادت رفت حرف محمدو؟ نشنیدی گفت بدون اطلاع من یه قطره آب هم نخورین؟ +اون هرچی گفته برا خودش گفته ! توهم یادت رفته من جزو تیمتون نیستم.؟ بی حرف خیره شد بهم .. +پس هیچ وظیفه ای نه در قبال تو و نه در قبال حرفا و دستورای ایشون ندارم ! _حامد ... ببخشید ...! باتعجب بهش خیره شدم که رگ گردنمو محکم فشار داد و تنها چیزی که فهمیدم، وارد شدنم به ون بود و حرف های بچه ها .. ________________________ _حذفش کن رادین ..! خیره شدم بهش ... دلم نمیومد !! حامد از شدت ذوق متوجه کارا و رفتاراش نبود .. درکش میکردم .. ولی اگه زیاده روی میکرد کل عملیات میرفت رو هوا !... _رادین با توام.! حذفش کن ... برای دوساعت فقط ...! دندون قروچه ای کردم و دستور محمدو اجرا کردم .. +حامد..ببخشید ..! سوالی خیره شد بهم که سریع از تکنیکم استفاده کردم .. تن بی‌جونش روبچه ها کشوندن داخل ون و سریع درو بستن .. _وقتی داد و هوار میکنه همین میشه ! +داوود ساکت . _چش . چشم غره ای بهش رفتم .. رسول: خب راست میگه دیگه !. از صبح تا شب بشین پای سیستم ، چشات کور بشه درد بی درمون بگیری ... اونوقت این آقا با هیجانای لحظه ایش ، بزنه همه چیو خراب کنه ! +رسول درکش کن لطفا !! انگار متوجه ناراحتی من شدن که سکوت کردن ..
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_418 پامو روی دستش فشار دادم که دادش بلند شد .. کلت رو ازش دور کردم که س
•{🖤🤍}•• ‌ بچه ها سمت زیر زمین هجوم بردن و منم به ثانیه نکشید که خودمو رسوندم بهشون .. +چیشده؟ داوود دستمو گرفت و گفت : _رادین آروم باش !.. اینجا خطرناکه ! امن نیست !.. نگاهی به در انداختم ! چشمامو ریز کردم و نمای داخلی اتاقه رو بررسی کردم ! هیچکس اونجا نبود ! +بیخیال شین .. بیاید بریم . گند زدین همتون ! محمد : رادین ! بهت دستور میدم همین الان زیرزمینو چک کنی ! پوزخندی زدم و ایرپاد دومی رو از گوشم درآوردم .. رو کردم سمت داوود : +این داره شورشو درمیاره ها ! واکنشی نشون نداد که دندون قروچه ای کردم و گفتم ؛ +فقط بخاطر خواهرم !!!! حرصی ، قفل در رو نشونه گرفتم و شلیک کردم که صدای وحشتناکی بلند شد .. درباز نشد .. دوربین کوچیکی از زیر در فرستادن داخل که زیرلب لعنتی گفتم .. داوود : رادین ! آرام اونجاست !!! بخدا اونجاست ! نگاهی به مانیتور کوچیکی که در دستش بود ، انداختم .. این آرام بود؟؟؟؟ +آرام آرام صدامو میشنوی؟ آراآم ! آرام بلند شو ! آرام !!!! .. ___________________ | | صدای دادی که از درد زدم ، باعث شد از خواب بپرم .. دادی که از افتادنم از لبه کوه نشات گرفته بود ... سریع چشمامو باز کردم ... از درد گردن و مغزم ، مثل مار به خودم پیچیدم .. نفس‌نفس می‌زدم... دستمو به شیءکه کنارم بود کشیدم و سعی کردم بلند شم اما دنیا دور سرم می‌چرخید... یه لحظه تصویر آرام با اون لباس سفیدش از ذهنم رد شد...
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_426 پوفی کشیدم و نشستم رو صندلی .. داوود رفت سایت و رسول هم از قسمت پذی
•{🖤🤍}•• ‌ سری تکون دادم .. +خیلی خسته ام .. من میرم سایت یه سر وگوشی آب بدم ..توهم میای؟ _قربونت . ن دیگه من پیش حامد میمونم.. +باش خدافظ .. بی حوصله سمت درب خروجی بیمارستان رفتم .. سوار موتور شدم و سمت سایت روندم .. __________________________ با حس گرمایی روی صورتم، چشمامو آروم باز کردم .. _دالی؟؟! + عی کثافط ... صدای خنده رسول بلند شد .. باصدای بیجونم زیرلب گفتم: +دالی و مرض .. نفسم گرفت .. _ههه .. آب دهنمو قورت دادم که خشکی گلوم خیلی اذیت کرد .. _بهتری؟ +اره .. آب میدی یکم بم؟ ابرویی بالا انداخت و خم شد رو تختم .. دستاشو روی تیکه نرده تخت گذاشت و با لحن مغرورانه گفت : _لا برادر .. داکترت گفته مایعات ندم بت . چشمامو کلافه بستم .. با یادآوری اتفاقات ساعات پیش، نیم خیز شدم که سرم با سر رسول محکم خورد به هم .. _عاییییییییییی ! بتمرگ دیگه خببب ! دستمو به سرم گرفتم و تو دلم لعنتی نثارش کردم .. _اه ! شهید هم نمیشی راحت شیم از دستت ! نگاه پوکری انداختم بهش .. زد زیر خنده که گفتم : _آرام چیشد؟ خندش رو خورد و با لحن جدی شروع کرد به صحبت : _محمد گفت خیلی مشکوکه .. اینکه اول پنج نفرو اونجا دستگیر کردیم .. ولی ارسلانو پیدا نکردیم .. حتی در زیرزمین هم بازنشد .. سریع دستور دادن اونجا رو خالی کنیم .. ماهم اومدیم سر کار اصلیمون .. +یعنی بیخیالش شدین؟؟؟؟ به همین راحتی؟ _نه خره .. فردا ساعت 3 صبح .. صداشو آرومتر کرد .. _عملیات داریم .! +یعنی چی! اومد و آرام اونجا بود ! باید اونجا بمونه تا شما برین عملیات؟؟؟؟ چقد احمقید شماها ! _نمیدونم دیگه .. زنگ بزن ب خود محمد باهاش صحبت کن ! +نمیخام صداشو بشنوم ! _شمشیرتو از رو بستیا ! چته بابا ! +ولم کن . بدنم سِر بود و دردی نداشتم .. شاید اثرات مُسَکن بود که بهم تزریق کرده بودن .. شایدم از شدت درگیری ذهنی که داشتم ،متوجه دردم نبودم .. باید یکاری میکردم .. درسته که الان جزو تیم نیستم و استعفا دادم .. اما نمیتونم دست رو دست بزارم ..
Delaram|دلارام
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_434 زمان نمی‌گذشت… یا شاید من دیگه حسش نمی‌کردم. یه ساعت؟ دو ساعت؟ نمی
•{🖤🤍}•• ‌ یک هفته از نبود آرام می‌گذشت .. تابان حدود چهارروز تو دستگاه بود و امروز برای اولین بار به خونه خودش میاد ..! یه خونه، با نوزادی که به جای خنده، فقط گریه بلده… و یه غیبت… به اسم آرام… که از هر حضور پررنگ‌تره .. یه هفته‌ست که نیست… نه صدای قدم‌هاش، نه خنده‌های نصفه‌ش، نه غرغرای وقت خوابش… نه صدای گریه هاش.. التماساش.. فقط سکوت لعنتیِ این خونه‌ست که از لحظه‌ای که درو باز می‌کنی، می‌پیچه تو مخ آدم… تابان امروز اومد خونه… برای اولین بار… با پتوی سفید و کلاه صورتی‌ای که خودم انتخابش کرده بودم و دلم نمی‌خواست ببینم چقدر شبیه اونیه که آرام قبلاً توی لیست وسایل نوزاد نوشته بود… گریه می‌کرد… از لحظه‌ای که پاشو گذاشت تو این خونه، یه بند گریه می‌کرد… نه خواب، نه ساکت شدن، نه آروغ گرفتن، هیچی آرومش نمی‌کرد… بغلش کردم، تکونش دادم، لالایی‌ای که خودم نمی‌فهمیدم چی می‌خونم، زیر لب زمزمه کردم… ولی باز… جیغ، جیغ، جیغ… +خفه شو دیگه لعنتی …! بس کن… تو حتی نمی‌فهمی چرا داری گریه می‌کنی! تو همش شبیه مامانتی… اونم این‌جوری بود، با همه‌چی لج می‌کرد، با همه‌چی می‌جنگید… بغضم ترکید… ولی صدام بلندتر شد… +من چیم از یه بچه‌ی چندروزه کمتره؟ ها؟ چرا فقط تو می‌تونی گریه کنی؟ منم دلم تنگه… منم شکستم… منم هر شب کابوسشو می‌بینم ، بغل می‌کنم و وقتی بیدار می‌شم، فقط بالش تو بغلمه!!! تابان، با همون صورت قرمز و چشمای اشکیش، زل زده بود بهم… و انگار فهمیده بود دارم با خودم حرف می‌زنم، نه با اون... یه صدای زنگ در… نفسی کشیدم.. نگاهی به خودم تو آینه انداختم. یه مرد با موهای پریشون، صورت خسته، و چشم‌هایی که یه هفته‌ست قرمزه… در رو باز کردم. نرگس بود... چون تصمیم گرفته بودم برگردم مشهد .. نرگس و مادرم همش بهم سر میزدن .. اما متنفرم از ترحماشون... همین که نگام کرد، لب‌هاش لرزید… تابان هنوز تو بغلم بود… هنوز گریه می‌کرد... +سلام ... _سلام قربونت برم .! صورت رنگ پریده‌و لباسای‌مشکیش‌وچشمای قرمزش خیلی به چشم میومد .. باصدای خشنم لب زدم: +تابان گریش بند نمیاد .. _بچه‌س، می‌دونی؟ بچه‌س و داره نبودن مادرشو با تمام وجودش حس می‌کنه… چیزی نگفتم. اومد داخل، کیفش رو گذاشت، دستاشو سمت تابان دراز کرد: _«بدش من !!» مردد بودم… نه که نترسم بچه‌مو بدم… از این می‌ترسیدم که نرگس اونجوری بغلش کنه که آرام همیشه تصورشو داشت… اونجوری که بچه ساکت شه… اونجوری که به من ثابت شه من هیچی نمی‌دونم از پدر بودن... اونجوری که به نرگس وابسته شه !! ولی دادم… نرگس نشست روی مبل… زیر لب یه چیزی زمزمه کرد و دست کشید رو سرش… نگاهای عجیب و متعجبش به دورتادور خونه ، رو مخم بود .. +ببخشید خونه بهم ریختست . سری تکون داد .. و تابان… ساکت شد...!! اونقدر ساکت که انگار هیچ‌وقت صدای جیغی ازش بیرون نیومده بود... +چه مرگشه… چرا وقتی تو بغل من بود فقط گریه می‌کرد؟ نرگس فقط نگام کرد… _چون تو داری با نبودن آرام می‌جنگی، ولی اون داره با نبودنش زندگی می‌کنه… فرق داره حامد… بچه‌ست… اما حس داره…!! حرفی نداشتم... فقط نشستم روی صندلی… سرمو گذاشتم رو دستم… +من نمی‌دونم دارم چیکار می‌کنم نرگس… نه از پدربودن چیزی می‌دونم… نه از زنده موندن… من فقط بلدم چجوری نبودن آرامو حس کنم… همین... نرگس آروم گفت: _بلدی. فقط یادت رفته. من اینجام که یادت بیارم...!
Delaram|دلارام
••{#قشاع✨🤍}•• #قلم_نازنین #فصل_دوم #part_12 دست به سینه ایستادم و محکم گفتم: +تا الان عالی بودی ! دس
••{✨🤍}•• +غلط کرده که گفته . ارواح عمه خودش . _نرگس اینجورچیزارو یاد نده بهش که کلامون بد میره توهَما ! چندش وار گفتم: +اینو داشته باش! بچه رو مثلاً داده به من، بعد خودش شده بازپرس تربیتی! حامد لبخند کش داری زد و لیوان چای‌اش رو برداشت: _من فقط می‌گم اگه یه روز تابان گفت عمه‌م گازم گرفت، بدونی چرا ! کاری ب تربیتت ندارم . چون میدونم خودت فاقد تربیتی بچمم لنگه خودت میشه ! +وااااای خفه‌شو حامد! من اون لپ گوشتیشو نبینم می‌میرما! بعدشم ، تربیت بچت ب داییش میره نه من ! حامد اخمی کرد که تازه فهمیدم چی گفتم ! مامان برای اینکه جو رو عوض کنه خندید و گفت : _تو فقط نکشیش، هر کاری می‌خوای بکن ! صدای گوشی حامد بلند شد... نگاهی بهش انداختم ... +وکیلته؟ _آره... گوشی رو برداشت و رفت سمت پنجره.. صداش پایین بود ولی هنوز می‌شنیدم .. _سلام آقا مهران… بله…. مکث کرد و اخماش رفت تو هم.. _الان؟! نگاهی به ساعتش انداخت. _باشه، تا نیم ساعت دیگه اونجام. تماس که تموم شد، برگشت و گفت: _باید برم دفتر، یکی از مدارک گم شده… بایو ببرم ...امضای منو می‌خواد... خیلی فوریه . پوزخندی زدم ... +بازم تو شدی ناجی لحظه آخر، آقای مهره طلایی! _خفه شو بابا، این مهره اگه طلایی بود، وضعم این نبود! +حیف اون کله‌ات که پر از نقشه‌ست، ولی به درد خودت نمی‌خوره… لبخندی زد و گفت: _هووووم… راست میگی شاید… خندیدم و یکی از عروسکای تابانو پرت کردم سمت تابان .. +هووووشت عمه ژوووون . خنده دندون نمایی کرد و عروسکشو بغل کرد ... باخودش حرف میزد و بازی میکرد ... حامد کفش‌هاشو پوشید و کلید ماشینو برداشت... صدای مامان دراومد : _سرتو گرم نکنی با اون وکیلت که یادت بره برگردی! _نه مامان… فقط مدارک رو میبرم میام... خداحافظی کرد و رفت .. -بابا ... بابایی قوو؟؟ +میاد عمه میاد . بیا بریم بخوابیممم !! _نههه بیا باژی کنیممم . +ای الله . ننه من خستمه . لب پایینشو برگردوند و مظلوم نگام کرد .. که گفتم: +بای بای دخترک ! مامان من میرم بخوابم شب بخیر.. _برو خوش گلدین ! پوکر نگاش کردم ک تابان خندید .. +ای پدرسوخته . بابات ک این باشه چه توقعی از تو دارم ! مامان: هییییش ! دری وری نگو جلو بچه .. + اوکیییی . شب بخیررر سمت اتاقم پرواز کردم و بعداز اینکه گوشیمو چک کردم، سریع روح از جسمم خارج شد .. ______________________ کل مسیرخونه‌م، فقط پام روی پدال بود و فکرم روی اون برگه لعنتی که معلوم نبود کجا گم شده... اما ته ته ذهنم یه چیزی قلقلکم می‌داد... یه چیزی شبیه ترس...! ترس از اینکه پامو بذارم تو اون خونه و یه‌هو همه چی بریزه سرم...! چیزایی که چهارسال بخاطرش پامو تو اون خونه نزاشتم ! خونه‌ای که یه روز، چراغش روشن بود چون یه نفر توش نفس می‌کشید... ماشینو جلو در پارک کردم .. پیاده شدم و کلیدو هنوز کامل نچرخونده بودم که صدای تقِ جا موندۀ یه خنده‌ی آروم توی ذهنم پیچید... صدای اون… آرام...! صدایی که انگار از دیوارای این خونه هم نمی‌رفت... پیاده شدم... درو با تردید باز کردم. یه لحظه مکث کردم تو چهارچوب... نفس کشیدن سخت شده بود...! نه بخاطر خاک... بخاطر خاطره.! یه زمانی، همین خونه بوی زندگی می‌داد. الان اما... یه موزه‌ست. موزه‌ای از عکس‌ها، بوها، لبخندها… و نبودن‌ها. کلید رو انداختم رو میز. کفشامو درآوردم. رفتم سمت اتاق کار… چراغو روشن کردم.. اولین چیزی که چشممو گرفت، یه لیوان نیمه‌خورده‌ی قهوه بود... نه،..قهوه نبود. فقط فنجونش بود. ولی مغزم قهوه رو ساخت… بوی اون قهوه‌ای که آرام همیشه توش یه ذره هل می‌ریخت، اومد تو بینیم. اون بوی لعنتی که همیشه می‌گفتم تلخه، ولی هر بار دوباره ازش می‌خوردم… چون اون برام ریخته بود. دستم لرزید. کشوی فایل رو باز کردم. پر از کاغذ. پر از عدد. پر از کار. اما بین همه‌شون، یه چیز دیگه هم بود. یه دست‌نوشته… با خط خودش. یه یادداشت بی‌تاریخ... یادداشتی که وقتی حوصلش سرمیرفت ؛ میومد تو اتاق و روی برگه هام مینوشت .. "اگه یه روز خسته شدی، بخند. چون وقتی می‌خندی، دنیا باور می‌کنه هنوز قویه اون مردی که من بهش تکیه کردم..." نفسم برید.. نشستم روی صندلی...همون صندلی که همیشه می‌نشست روبه‌روم... زمان عقدمون ، سربه سرم میزاشت و پاهاشو می‌نداخت رو میز و می‌گفت: «من می‌تونم رییس بشم، ولی حیف که تو رو دارم.»