eitaa logo
" دلاࢪام ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.4هزار دنبال‌کننده
925 عکس
248 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـات🌾: @Tablighat_Deli گپمون‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولـدمون:6مهر1402🎂 شایدمن: @Nazi27_f -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
دهه اول محرم هرشب به نام کیست؟ شب اول: شب دوم: شب سوم: 🥀 شب چهارم: (ع) شب پنجم: (ع) شب ششم: (ع) شب هفتم: (ع)🥲🥀 شب هشتم: (ع) شب نهم: (ع) 🙂💔 شب دهم: شب امام حسین (ع)💔🕊 🖤🥀😢 @CafeYadgiry 🖤
قیامَت بِی حُسِین غوغا نَدارَد شَفاعَت بِی حُسِين مَعْنا نَدارَد حُسِينی باش كِه دَر مَحشَر نَگویَند چِرا پَروَنده اَت اِمضا نَدارَد...:)🤍✨️️ ‌#🖤🥀😢 @CafeYadgiry ❤️‍🩹
" دلاࢪام ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_140 بادی که بهم خورد لرزه بدی به تنم انداخت.. هوا تاریک شده بود.. به س
•{🖤🤍}•• ‌ رو تختم ولو شدم و پتورو کشیدم رو خودم.. بدن درد بدی داشتم... گوشیمو برداشتم و ایرپادو گذاشتم تو گوشم.. "لعنت به اون که الان ماهته.. لعنت به تو زیبای بی عاطفه... لعنت به اونی که تو بخاطرش... منو یادت نمیاد...:)" ..... بعداز تموم شدن جلسه از آقا محمد مرخصی گرفتم.. حالم اصلا خوب نبود... ساعت ۸ شب بود و خسته عالم بودم... نشستم پشت رول و خوابالو تا خونه خمیازه کشیدم... وارد خونه شدم ک بوی قرمه سبزی همه جارو برداشته بود.. +نرگس!؟ _سلام سلام. +وهیای....سلام. چه بویی مییییاد! _آره...ماشااالله انقدر مامان خانومت قبل اومدنم سفارش و تهدید کرد ترسیدم و برات شام ساختم! خنده ای کردم و گفتم: +غر نزن.. خوابم میاد. غذا میخام. _جیش دارم. گشنمه. تشنمه. خجالت نکش ادامه بده! سوییشرتمو پرت کردم سمتش. +بی حیا. برو .. دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم. نشستم پشت میز و بسم الله گفتم. _توروخدا آروم! منم گشنمه بزار به منم برسه. +ههههه ... چلاقی مگه! بخور..جلوتو که نگرفتم! شروع کردیم به غذا خوردن... _چیز..راستی... +اوم؟ _امروز با آرام رفتیم خرید.. +خب؟ _حالش خوب نبود.. لقمه تو دهنم موند... +حالش خوب نبود؟ یعنی چی؟ _نمیدونم! +یعنی چی نمیدونم! _تا حرف از تو میشد رفتارش عوض میشد!.آهنگ ک گذاشته بودم گریه کرد! بلند شدم و سمت لباسام رفتم.. _کجا میری حامد! داد زدم: +الان باید اینو به من بگی؟ _وا ! چته توو! چرا دادمیزنی! سوییچمو برداشتم و از خونه زدم بیرون... صددرصد رادین بهش گفته قضیه مریضیشو!:))))
" دلاࢪام ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_141 رو تختم ولو شدم و پتورو کشیدم رو خودم.. بدن درد بدی داشتم... گوشیمو
وای چه شیر تو شیری شد🗿 نرگس گند زده... آرام برای یه چی دیگه دلش پره... حامد به یه چی دیگه فکر میکنه😂🗿
" دلاࢪام ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_141 رو تختم ولو شدم و پتورو کشیدم رو خودم.. بدن درد بدی داشتم... گوشیمو
•{🖤🤍}•• ‌ توی خیابون بودم که زدم کنار... سرمو گذاشتم رو فرمون... گوشیمو برداشتم و شماره نرگسو گرفتم.. _حامد کجا رفتی! +نرگس! آرام از مریضی رادین خبر داره؟ _م...مریضی رادین؟ مگه رادین مریضه؟ الو... الو حامد!... ال... گوشیو قطع کردم.. کلافه بودم! نمیدونستم چیو باید به کی بگم و چیو نباید بگم! شماره رادینو گرفتم.. بوق... بوق... بوق... _بله؟ +رادین چیکار کردی! گفتی بهش؟ کار خودتو کردی؟ نگفتم یکم صبر کن؟ لامصب تو برادرشی . . . دلسوزشی! نه من! _هوی هوی هوی...! داداش دستی رو بکش وایسا باهم بریم! چی میگی! سرت به جایی خورده؟چی رو گفتم؟ به کی؟ +آرام ! آرام حالش خوب نیست! چیکارش کردی دوباره! رادین بس کن! حواستو جمع کن! ایندفعه ساکت نمیشینم رادین! کفرمو درآوردی! _چته تو! چیکار کردم مگ... گوشیو قطع کردم و با یه سر ته سمت خونه حرکت کردم... ازاین کارای رادین حالم بهم میخورد! بدجور رو مخم بود... برادر بودن بلد نبود! شاید خودمم برادر خوبی برای نرگس نبودم! ولی رادین شورشو درآورده بود! ماشینو پارک کردم.. زنگ رو زدم... کلیدمو یادم رفت بیارم:) -بله؟ +باز کن .. به زور چندتا پله رو طی کردم و رسیدم ب محل خوابم... نرگس قهر بود! پوووف ... بی توجه بهش رفتم تو اتاقم و خوابیدم... ......... باصدای در اتاقم از خواب ناز بیدار شدم... +هان؟ درباز شد و چهره جدی رادین تو چهارچوب در نمایان شد.. _باید بریم جایی... جای مهمیه...زود حاضر شو! از اتاق رفت بیرون ...چی گف...؟؟؟ نگاهی به ساعت انداختم.. ۱۲ و نیم ظهر بود... چقد خسته بودم..!!! به دست و صورتم آبی زدم و موهامو شونه کردم... گف جای مهمیه...پس باید تیپ خوشمل و خفنی بزنم.! با کش کرم رنگم ؛ موهامو سفت دم اسبی بستم بالاسرم. جوراب شلواری رو پوشیدم . عبای مشکی رنگم رو که آستین ها و یقه ش مروارید دوزی شده بود رو پوشیدم. روسری کالباسی رنگمو از کمد درآوردم و طلق تو کشو مو برداشتم... +آووووووفوفوفففففوففف....چرا نمیشههههههههه! در اتاقم با شدت باز شد .. _چته تو! +نمیشهههههه! خوب واینمیسته! _واینمیسته؟ دهن کجی کردم که اومد طرفم... روسری و ‌طلقو ازم گرفت ... _اینو اینجوری نمیزنن... اینو...اینجو...ری ..سرتو کج نکننن....اوم! دیدی شد! نگاهی به آینه انداختم! چقدر بهم میومد! رادین دستاشو تو جیب کرده بود و با لبخند نگام میکرد.. _چقدر بهت میاد! +هومم...آره... _خب دیگه پررو نشو.. زیادم خوشگل نشدی.. نفسمو حرصی دادم بیرون. +برو بیرون...گشنمه!برو ناهارو گرم کن بیام بخورم! _نه بابا؟ امر دیگه؟ +عرضی نیست! _ناهارو بیرون میخوریم...زود حاضر شو...لااقل یه شیر کاکائو بدم بهت غش نکنی! +حالا شد.. خوب برو بیرون لباسمو بپوشم. رادین رف بیرون .. خب حالا نوبت خوشمل شدنه. ریملمو برداشتم و به مژه هام کشیدم. کمی ژل به ابروهام کشیدم که خوش حالت وایستاد...حیحی:)
•{🖤🤍}•• ‌ رژ ملایم هلویی م رو برداشتم و رو لبام کشیدم.. رژ گونه کوشولویی زدم ... تامام... _آراممممممم!خوبه گفتم زود باشششششش! +اومدم خره! وایستا! عطر خوشبوی مورد علاقم رو برداشتم و رو خودم خالی کردم. نگاه کلی به خودم انداختم.. لبخندی از سر رضایت زدم و کیف دستی کالباسی مو برداشتم.. وسایلمو انداختم داخل کیف و رفتم پایین... کولرو بلد نیست خاموش کنه کههه... خاموش کردم و از خونه زدم بیرون.. سوار ماشین شدم که دیدم رادین با تلفن داره حرف میزنه... _باشه...داریم میایم..خدافظ... استارت رو زد و راه افتاد.. +کجا داریم میریم؟ _میفهمی حالا....صبر کن بچه. + صبحونه که نخوردم! ناهار هم که ندادی! تازه.. نمیگی داریم کجا میریم...صبر کنم؟ حرصی زد کنار و گفت: _گشنه میشی رو مخ میشی...بشین تا بیام. پیاده شد و سمت سوپر مارکتی رف.. پوووف...هوا نه گرم بود نه سرد.. مثل من..نه نگران بودم..نه شآد! نمیدونم چی فکرمو درگیر کرده:) تو فکر بودم که رادین با دوتا کیک و دوتا شیرکاکائو سوار.ماشین شد... _هوووف...بیا آرام ..اینو بخور ته دلتو بگیره...تا ناهار بریم بخوریم... شیر کاکائو و کیک اولی رو خوردم.. دومیشو گذاشتم رو پاش و گفتم: +گشنمه! با حرص زد کنار و پوکر نگام کرد.. +چیزه.. خوب چکار کنم صبحونه و ناهار نخوردم گشنمه! _پیاده شو! +ببخشید! _گفتم پیاده شو. +وااا چیشده حالا مگه! _پیاده شو رسیدیم!.. +آها... پیاده شدم و دستی به روسریم کشیدم...
درحال تایپ..
•{🖤🤍}•• ‌ سمت پیاده رو رفتم و وایستادم منتظر اون گولاخ.. همچی گفت پیاده شو فک کردم یه چیش شده..عیش.. _بریم.. پشت سر رادین راه افتادم... وارد رستورانی شدیم که من عاشقش بودم+ <رستــــــورانــ دریــــــا> _بیا آرام... داشتم دوروبرو دید میزدم که با دیدن حامد و نرگس بهم ریختم... اینا اینجا چکار میکردن! رادین دستمو کشوند طرف میزی ک حامد و نرگس بودن.. حامد:سلام سلام...خوش اومدید! رادین و حامد همو بغل کردن... چندشا... _سلام جیگرمممم... پرت شدم تو بغل نرگس... +سلام خوبی؟ از شدت سرد بودنم خودمم سردم شد..چه برسه به نرگس.. _فدات...بیا بشین... سلام آقا رادین. بفرمایید بشینید.. :\سلام نرگس خانوم...بله ممنونم. کیفموگذاشتم رو میز ... نرگس روبروی من نشسته بود.رادین کنارم... و حامد روبروی رادین.. دوبه دو تیم شده بودیم🗿... نگاهی به نرگس انداختم که داشت با رادین صحبت میکرد... همون مانتو لیمویی که با من خریده بود تنش بود! نگاهی به حامد انداختم... یه پیرهن سورمه ای جذب پوشیده بود..روش هم یه سوییشرت مشکی سبک پوشیده بود... درکل..بهش میومد... زل زدم به جعبه دستمال کاغذی... خیلی ناراحت بودم.. چرا رادین نگفت بهم که قرار داریم باهم‌؟؟ کفرم دراومده بود... سکوت رو نسبت ب حرف زدن ترجیح دادم.. سنگینی نگاه حامد رو روی خودم حس کردم. پوف کلافه ای کشیدم و رفتم تو فکر.. حتما میخان دعوتمون کنن عروسی حامد! هه.. دلم بدجور گرفته بود . دوست داشتم سر حامد جیغ بزنم! بگم خیلی پستی... اول خودشو تو دل آدم جا میکنه بعد جا میزنه.... نرگس:آرام نظر تو چیه؟! سرمو آوردم بالا و گیج گفتم: +چ...چی؟ حامد با خنده و طعنه گفت: _آرام خانوم تو باغ نیستیدا...درمورد سفر داشتیم صحبت میکردیم! پوزخندی زدم و گفتم: +هستم...ولی موضوع بحث برام خوشایند نیست! لبخند رو لبش خشک شد... حقته! سرمو انداختم پایین تا از نگاه سنگین رادین و نرگس درامان باشم... بعداز چند دیقه گارسون غذامونو آورد.. بشقاب جوجه کبابی رو جلوم گذاشت... +رادین!کی بجای من غذا سفارش داده!؟ رادین لبخند الکی زد و گفت: _ام...چه فرقی میکنه مگه دوست نداری؟ حامد: عه..عب نداره...وایستید بهشون بگم یکی دیگه بیارن! +لازم نکرده! _عه آرام!چته تو! قاشق چنگالو گذاشتم تو ظرف و گفتم: +من گشنم نیست... بااجازه... کیفمو برداشتم و زدم بیرون... فضای سنگینی بود! نفسم داشت بند میومد! خدا لعنتت کنه حامد:) اونقدر از دستش ناراحت و عصبی بودم ؛ که فقط دوست داشتم داد بزنم...گریه کنم... بگم چتونه! بگم چرا انقدر عذابم میدین...
•{🖤🤍}•• ‌ دلم گرفته بود... گفتم برم امامزاده نزدیک خونمون... رفتم اونور خیابون تا تاکسی بگیرم... _آرام خانوم!!!!! نگاهی به روبرو انداختم.. پوفی کشیدم و رامو کج کردم. شروع کردم به راه رفتن که دنبالم اومد... _آرام خانوم... توجهی نکردم که داد زد؛ _آرام خانوم وایستید! با اکراه وایستادم که اومد روبروم وایستاد. نگاهمو به زمین دوختم.. _آرام خانوم چیزی شده!؟ چرا ازمن فراری هستین؟ اه...این امروز چرا انقد ادبی حرف میزنه. +نه چیزی نشده... _پس چرا... +ببخشید من باید برم! _من میرسونمتون! +ممنون خودم میرم! _ماشینم اونجاست! با حرص سرمو آوردم بالا تا فحشش بدم که اخم غلیظش ساکتم کرد... پشت سرش راه افتادم... درو برام باز کرد .. با خجالت و عصبانیت زیاد نشستم.. درو کوبید بهم که ترس بدی تو دلم رخنه کرد.. پاشو رو گاز فشار داد که صدای لاستیک های ماشینش بلند شد... نیم نگاهی بهم کرد که اخم کردم! بچه پررو... روسریمو سفت کردم و رومو کردم اونور.. دنده رو عوض کرد و گاز داد... خودمو چسبوندم به صندلی ... میشه گفت سرعتش تو اون خیابون خلوت ۱۲۰تا بود! در ماشینو سفت گرفته بودم .. زبونم بند اومده بود! تو چشام اشک جمع شده بود. کم مونده بود بغضم بترکه! چرا اینجوری میکرد. نگاهمو دوختم بهش که دیدم دستش مشت شده به فرمون.! _چرا آدم حسابم نمیکنی! دنده رو عوض کرد.. _چرا وقتی میدونی دوستت دارم اذیتم میکنی؟! دنده رو عوض کرد و پاشو رو گاز گذاشت... _چرا؟ توجه نمیکنی!چرا عذاب میدی؟ چررا! داد آخری رو که زد بغضم ترکید! نفسم بند اومده بود و یه چیزی گلومو فشار میداد! +ت..توروخدا..آروم برو! نگه دار! _نمیخام! نمیخام!تا نگی دلیل این لجبازیات و بی محلی هات چیه نگه نمیدارم! خودمو چسبوندم به صندلی و چشمامو بستم... همیشه از سرعت زیاد و جاده و ماشین میترسیدم!. متنفر بودم! چون مرگ مامان بابامو از چشم سرعت زیاد و ماشین میدیدم! چشمامو محکم روهم فشار دادم که سرعتشو بیشتر کرد.. گریم بند نمیومد! نمیدونستم چجوری آرومش کنم! نمیدونستم باید چی بگم!چیکار کنم.. دستمو بردم سمت گلوم... باد بدی به صورتم میخورد و نفسمو بند میاورد... روسریمو شل کردم که سرفه بدی اومد سراغم...
•{🖤🤍}•• ‌ +حا..م..مد...توروخدا ن..نگه د...دار...! صدام اونقدر آروم بود که بعید میدونستم شنیده باشه ... ولی سریع زد کنار.. سرفه های خشک جونمو داشت میگرفت... دستمو بردم سمت دستگیره و درو باز کردم... سرم بشدت گیج میرفت... چشمامو بستم و اکسیژنو وارد ریه هام کردم... _آرام حالت خو.. +هی...هیچی نگید..! سرفم بند نمیومد.. نشستم تو ماشین..ولی درو نبستم .. بطری آبی جلوم سبز شد... +هیچوقت ای...این کا..کارتونو یادم نمیره! اینو گفتم و بطری رو گرفتم... قلوپی خوردم و نفس عمیقی کشیدم... لعنت به این لکنت... هرچی جذبه باشه ازبین میبره! چند دیقه ای چشمامو بستم که خوابم گرفت... آفتاب صاف تو چشم من میخورد.. این پسره بز کجا رفت! دوروبرو نگاه کردم... جز چهارتا درخت و من بیچاره و یه ماشین چیز دیگه ای نبود.. بلند شدم رفتم عقب ... +آ...آقا ح...حا...حامد؟ با صحنه ای که دیدم به خودم لعنت فرستادم.. دلم لحظه ای براش سوخت! نشسته بود رو زمین و تکیه داده بود به ماشین.. سرشو گذاشته بود رو پاهاش و دستاشو دور پاهاش گره زده بود... خوب به من چه! کله شقه؛) گلومو صاف کردم و گفتم: +اهم...منو برسونید به خونه لطفا:) آب معدنی رو برداشتم و توصورتم پاشیدم... نشستم توماشین ووکولرو روشن کردم... آخیش..حالم خیلی بهتر شد... هربار خوآستم حالمو صفا بدم یه گوسفندی گند زد بهش.. چنددیقه ای گذشت و حامد ب سر و کله ی ژولیده نشست پشت رول.. موهاش بهم ریخته و چشماش کاسه خون.... خیلی نگرانش بودم... نکنه چیزیش بشه؟؟؟؟ خواست ماشینو روشن کنه که گفتم: +می...میخواین ی...یکم استراحت کن..کنید؟ تکیه داد به صندلی و خیره شد به آینه بغل... _نگفتی...دلیل این کارات چیه!؟ +دل....دلیل خاصی ندارم! _با این کارات نشون میدی که علاقه ای به ازدواجمون و پا پیش گذاشتن من نداری!فکرمیکردم حداقل یه درصد علاقه ای درکار باشه... دوست داشتم بگم دارم.. رومو کردم سمتش. +منم فکرمیکردم خیلی مردی! اونقدری که پای حرفت بمونی! اینکه نزاری آب تو دلم تکون بخوره! اینکه واقعا دوسم دارین! ولی ندارید! اگه داشتید دلتون جای دیگه نبود!:..
ســــلاممـم... امیدوارم حالـــ دلــــتون پاکــــ و عالــــی باشه🖤🥺 عزاداری هاتــون قبول🏴 یه نکته کوشولو میقام بگم:) 1⃣اینکه وایب شمارش پارت های رمان قــــشا؏ عوض شدع😻 •{🖤🤍}•• ‌ روی هشتگ مورد نظر بزنید و پارت هارو دنبال کنید🤍 2⃣چنل پاکسازی‌‌ شده و هر پیام اضافه و پست های اضافه و رگباری که ارسال شده بود؛ پاک شده🙈 3⃣اگر میخواید پارت هارو پشت سر هم بخونید؛ روی بزنید و از بالا به پایین شروع کنید ب خوندن😌 4⃣فعالیت چنل مثل قبل ادامه پیدا میکنه🫂