eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
360 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 دختران چادری~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_368 حس ميكردم ديگه غروري برام باقي نمونده كه با حال زارم صورتم و م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 از تو وان اومديم بيرون و حوله به تن تو رختكن حموم بوديم كه دستم و گرفت و چسبوندم به ديوار و همينطور كه با كلاه حولش موهاش و خشك ميكرد تو يه لحظه فاصله بين صورتامون و كم كرد و بوسه به لپم زد و دستش و رو روی موهام كشيد: _تموم شد بالاخره مال من شدي! تو اوج حس و حالي كه نميدونستم اسمش و چي بذارم لبخند دلبرانه اي زدم: _هنوز فقط عقد كرديم! بوسه ي دوم و رو پیشونیم كاشت، اين بار داغ تر از بوسه قبلي! اين بار عميق تر و با احساس تر، به قدري كه طاقت نياوردم و كلاهش و انداختم و دستم و دور گردنش حلقه كردم و حالا من بودم كه هيچ جوره بيخيال اين بوسه ها نميشدم و پي در پي ميبوسيدمش! _كافيه بريم بيرون! با تعجب نگاهش كردم كه لبخند كجي كنج لباش نشست: _واسه اينجا كافيه! و در حموم و باز كرد كه با احساس سرما حوله رو محكم دور خودم پيچيدم و پريدم بيرون كه همزمان صداي عماد و شنيدم: _اول موهات و خشك ميكنم كه سرما نخوري! جلو تر از عماد رفتم تو اتاق و جلوي ميز آرايش وايسادم: _خشك كردن بلدم،بافتن بلدي؟ صندلي ميز آرايش و گذاشت پشت سرم و تو آينه نگاهم كرد: _بلد بودم اما الان ذهنم ياري نميكنه،ميدوني كه؟ نشستم رو صندلي،پلك سنگيني زدم و همينطور كه با زبون لبم و تر ميكردم جواب دادم: _ميدونم! بعد از چند ثانيه نگاهش و ازم گرفت و سشوار رو روشن كرد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 دختران چادری~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 دختران چادری~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 دختران چادری~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 دختران چادری~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 دختران چادری~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 دختران چادری~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 دختران چادری~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_369 از تو وان اومديم بيرون و حوله به تن تو رختكن حموم بوديم كه دست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 موهام و كه حالا كاملا خشك شده بودن جمع كردم بالا و دم اسبي بستمشون كه عماد چرخوندم سمت خودش: _بي آرايشت از اون گريم آرايشگاه هم قشنگ تره! چپ چپ نگاهش كردم: _زبون ميريزي كه گولم بزني؟ همينطور كه لبخند ميزد گفت: _ديگه گول زدن لازم نيست،زنمي! و در آخر لبخند خبيثانه اي زد: _شرعي و قانوني! و قبل از اينكه من بخوام حرفي بزنم دستم و گرفت و انداختم روي تخت دو نفره پشت سرمون.... چند دقیقه ای میشد که تو تاریکی و سکوت اتفاق از این پهلو به اون پهلو میشدم بلکه خوابم ببره و موفق نمیشدم! انگار جام بدجوری غریب بود که واسه اولین بار یلدای خوش خواب نمیتونست حتی یه لحظه چشم ببنده و بخوابه! کلافه از این شب زنده داری نشستم تو جام و آروم زدم رو شونه عماد که نق زد: _ها محکم تر زدم رو شونش: _پاشو من خوابم نمیبره! بدون اینکه چشم باز کنه با همون صدای ضعیف جواب داد: _چشمات و ببند میبره! حرصم گرفت از این که انقدر راحت خوابیده بود که بالشتم و برداشتم و کوبیدم بهش! صدای داد و فریادش بالا رفت و سعی داشت جاخالی بده اما من نشونه گیریم بهتر از این حرف ها بود که بذارم بالشت به جایی غیر از سر و بدن عماد بخوره! بعد از چند ثانیه در حالی که نفساش به شمارش افتاده بود و منم میخندیدم بالشت و دستام و باهم گرفت و گفت: _زمونه عوض شده!قدیما مردا دست بزن داشتن حالا خانما! بین خنده هام جواب دادم: _همینه که هست،خیال کردی اینجا خونه باباته که انقدر راحت بگیری بخوابی؟! با خنده سرش و خاروند و جواب داد: _آره دیگه،اینجا خونه باباست! نفس عمیقی کشیدم: _یعنی بریم خونه خودمون اینظوری نمیخوابی نه؟ نوچی گفت و نشست: _اونموقع دیگه این وقت شب واسه خوابیدن که نیست! شونه ای بالا انداختم: _مگه اینکه واسه همین مسائل خاک برسری بیدار بمونی فقط! آروم خندید و از چونم گرفت تا کاملا صورتامون روبه روی هم باشه و خیره تو چشمام گفت: _اول و آخرش مال من بودی! تو همون حال لبخند رضایت بخشی رو لبام نشست که یهو سرم و از رو شونش بلند کرد و گفت: _خوابمم پرید،حالا اگه تو خوابت نمیاد پاشو بریم پایین یه چیزی بخوریم! با ذوق خواستم از رو تخت بپرم پایین که صداش مانعم شد: _آروم!باز اسم خوراکی اومد همه چی و فراموش کردی؟ لبام مثل یه خط صاف شد و خانمانه از تخت رفتم پایین: _خب حال بریم؟ اومد کنارم و جواب داد: _اگه سردت نمیشه اول بریم تو بالکن یه کمی باهات حرف دارم! طلبکارانه نگاهش کردم: _حرفت و تو آشپزخونه بزن! و راه افتادم سمت در اتاق که پوفی کشید: _اصلا به من و تو این حرفا نیومده،بریم همون مکان مقدس سیر کردن شکم تو... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼