فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|📲|•° #استوری🍃
°•|🌸|•° #مناسبتی🍃
°•|💚|•° #مهدوی🍃
ولادت مهدی زهرا مبارک🍃
┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_10
آسه آسه قدم برمیداشت سمت ماشین که دستم و گذاشتم رو بوق و سرم و از پنجره بردم بیرون:
_ماشین عروس منتظرت نیستا!
نگاهی به اطراف انداخت و به نشونه خاک برسرت دستش و بالا آورد:
_دستت و از رو بوق بردار کل کوچه با خبر شدن داریم میریم بیرون!
صدام و انداختم تو سرم و جای خالس بوق و پر کردم:
_آهای مردم من و سوگند داریم میریم اندرزگو، داریم میریم...
خودش و رسوند به ماشین و محکم جلو دهنم و گرفت، انقدر محکم که داشتم خفه میشدم و غر زد:
_دیوونه شدی باز؟ بابام خونست احمق!
تند تند سرم و به نشونه 'باشه غلط کردم' تکون دادم تا ولم کنه و بالاخره از شرش خلاص شدم و افتادم به نفس نفس که چپ چپ نگاهم کرد و راه افتاد تا سوار ماشین بشه که صداش زدم:
_سوگند...
با تعجب چرخید سمتم،
لبخند مسخره ای بهش زدم و ادامه دادم:
_به سه تا نقطم که همسایه ها و بابات فهمیدن!
و قبل از اینکه بخواد عکس العمل وحشیانه ای نشون بده چپیدم تو ماشین که سری به نشونه تاسف واسم تکون داد و سوار شد و به جای تلافی با من،
با ماشین تلافی کرد و طوری در و کوبید که انگار ارث باباش و از ماشین طلب داره!
با اخم ساختگی زل زدم بهش و گفتم:
_هوی چته؟
با حرص در ماشین و باز کرد و محکم تر از قبل کوبید و صاف صاف زل زد تو چشمام:
_مثل خودت هارم، هار!
چشمام گرد شده بود اما سوگند با جدیت ادامه داد:
_مشکلی داری؟ به سه نقطم!
و زد زیر خنده که از خنده وا رفتم و با دست زدم پس کلش:
_احمق من به در و دیوار کوچتون ضرر نزدم که داری عروسکم و خراب میکنی!
چشمی تو ماشین چرخوند و با حالت با مزه ای گفت:
_عروسکت دیگه پیر و چلوسیده شده!
و به صندلی که با یه کم فشار آروم تا ته میخوابید تکیه داد و با خم شدن صندلی عملا اوضاع ماشین و بهم فهموند و ادامه داد:
_فرغونیه برای خودش!
قبل از تحقیرای بیشتر خانمی که خودش بعد از سه چرخه بچگیاش وسیله نقلیه دیگه ای نداشته بود ماشین و روشن کردم و راه افتادیم،
سوگند همینطور که دراز کشیده بود تو ماشین دستش و دراز کرد سمت ضبط و صداش و باز کرد:
_رسیدیم اندرزگو بیدارم کن
نوچ نوچی کردم:
_اندرزگو خبری نیست!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
{تا نَـیایی، گِـره از کارِ بشـر وا نشَـود...♥️✨}
〘نیمـهی شعـبان مُبـارک🌸〙
┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┄
📮 #ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💖🍃•
#استوری🍃
پیوند با امام زمان
در مرحله ی اول👍
┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┄
📮 #ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_11
سیخ نشست رو صندلی:
_اونوقت به چه علت؟
یه تای ابروم و بالا انداختم:
_به دلیل اینکه چهار تا بیشعور عین تو به ماشینم توهین نکنن خدایی نکرده!
سرش و کج کرد و جواب داد:
_بی جنبه نبودی!
با کف دست سرش و به عقب هول دادم:
_عشوه خرکیم نیا برا من، متاسفم امروز از دوست پسر تر و تازه خبری نیست، اندرزگو نمیریم..
نفسش و پر حرص بیرون فرستاد:
_فکر کردی من و نبری نمیتونم جای دیگه اتو بزنم؟ بشین و تماشا کن همین فردا تو دانشگاه برای همیشه از دنیای سینگلی خداحافظی میکنم!
زدم زیر خنده:
_خداحافظی میکنی بکن کاری ندارم اما میدونی فعلا فقط چی توز موتوری بهت پیشنهاد داده!
و ادای جواد یکی از همکلاسیامون که با کت و شلوار دامادی و موتور میومد دانشگاه و به چی توز موتوری معروف بود رو درآوردم و صدای گاز موتورشم به هر بدبختی که بود از حنجرم بیرون فرستادم که متوجه لرزش سوگند اون هم از شدت خنده شدم و متعجب نگاهش کردم:
_وات د فاز؟
میلرزید و میخندید که بین خنده به سختی گفت:
_تو خواهرش نیستی؟ چ... چه شبا.. شباهتی!
و خنده هاش و از سر گرفت که سوراخای دماغم از حرص گشاد شد و همزمان با رسیدن به فست فودی همیشگیمون پام و گذاشتم رو ترمز و همزمان با عقب و جلو شدن جفتمون گفتم:
_پیاده شو تا نزدم فرمت جوری شه که نتونی تا شیش ماه نگای اینه کنی
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••💔••
#استوری🍃
به وقت دلتنگی💔🍃
┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┄
📮 #ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🌼••
#استوری🍃
والعصراِن الانسان لفی خسر✨
┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┄
📮 #ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_12
به هر مصیبتی که بود رفتیم داخل،
بوی فست فود برخلاف حال به هم زن بودن واسه باقی آدمها،
همچین واسم خوش بود که انگار گل یاس بو میکردم!
رو صندلی روبه روی سوگند نشستم و نگاهی به منو چرخوندم که متوجه صدای خنده هاش شدم،
یه تای ابروم و بالا انداختم و گفتم:
_به کی میخندی سکته ای؟
آرنجاش و به میز شیشه ای تکیه داد و صورتش و بین دستاش گرفت:
_به اینکه قراره برگر بخوریم ولی تو داری تو منو میگردی
و با نفس عمیقی ادامه داد:
_مثل همیشه!
منو رو سر دادم طرفش:
_میخواستم ببینم فضولش کیه!
و قبل از ادامه بحث از رو صندلی بلند شدم واسه سفارش که صداش و شنیدم:
_کجا؟
رو پاشنه پا چرخیدم سمتش:
_با اجازه بزرگترا میرم سفارش بدم!
و با خنده راه افتادم اما نرسیده به مقصد با دیدن آدمی که حکم عزرائیلم و داشت امروز خنده هام خفه شد و با تعجب نگاهش کردم،
معلوم نبود این بچه امل اینجا چی میخواست!
دیدنش قشنگ حالم و گرفته بود و وسط رستوران هاج و واج مونده بودم که متوجه دختر بچه کوچولویی شدم که کنارش بود و با کشیدن دستش سعی داشت اون و متوجه خودش کنه و همینطور هم شد،
محسن صبری،
منفور ترین آدمی که تا به امروز دیده بودم همزمان با چرخیدن سرش به سمت اون دختر بچه باهام چشم تو چشم شد و بعد از سر دادن نفس عمیقی رو کرد به اون دختر بچه که شاید دخترش بود و سوگند آمار غلط داده بود به من!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_13
نمیخواستم فکر کنه دیدنش احوالم و خراب کرده که شیک و مجلسی راه افتادم سمتش و درست کنارش ایستادم،
نگاهش روم خیره مونده بود و من هم بیخیال وجودش با لبخند زل زده بودم به مسئول رستوران:
_دوتا دوبل برگر و یه دلستر انگور لطفا!
غذا رو سفارش دادم و خواستم برگردم سمت سوگند که با شنیدن صدای مخملی دختر بچه ای که کنارم و وسط من و محسن صبری بود سرم و چرخوندم به سمتش:
_ خوشمزست؟
صورتش مثل ماه بود!
یه دختر کوچولوی تپل مپل که آدم تا مرز ضعف براش پیش میرفت!
سنگینی نگاه محسن صبری و خیلی خوب حس میکردم اما واکنشی نشون ندادم و خم شدم سمت اون دختر بچه:
_خیلی خوشمزست، میخوای واسه توهم سفارش بدم؟
بچه عین بزرگترش پررو بود که سریع سرش و به نشونه تایید تکون داد:
_آره!
با همون لبخند ژکوند ایستادم و خواستم واسش سفارش بدم که صدای آقای صبری دراومد:
_آقا یه برگر هم به اون چند تا پیتزا اضافه کنید!
و نگاه سردش و سر داد سمتم:
_ممنون از لطفتون!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_تعارف نبود، میخواستم واسه دخترتون...
پرید وسط حرفم:
_برادر زادمه!
نمیدونم چرا اما با این حرفش ته دلم یه کم خوشحال شدم!
انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد!
نمیدونم شاید برای این بود که کارم راحت تر میشد و میتونستم زود تر بکشونمش سمت خودم و اون کارت بسیج فعال و بگیرم!
ماتم برده بود و متوجه اطرافم نبودم که با تکون خوردنای دستی جلو چشمام به خودم اومدم:
_خانم سفارشتون و بردن، نمیخواید تشریف ببرید؟
هول شدم و نگاهی به اطراف انداختم:
_باشه!
و خواستم برم که یه دفعه مانتوم گیر کرد به دکوراسیون کنارم و صدای جر خوردنش و به وضوح شنیدم،
انگار بغل مانتوم کلا رفته بود!
چشم هام و بستم و محکم رو هم فشار دادم،
دلم نمیخواست هنرنماییم و تماشا کنم
بعد از چند لحظه چشم باز کردم، مونده بودم چطور برم تا میزی که سوگند پشتش نشسته بود و بیخیال بود و نبود من داشت عین اژدها برگرش و گاز میزد!
انگار هیچکس متوجهم نبود،
قدم آرومی برداشتم اگه همینطور آسه آسه میرفتم تا میز احتمالا کسی چیزی نمیفهمید اما اینطور نشد و با شنیدن صدای محسن صبری پشت سرم فهمیدم که انگار همه مطلعن الا سوگند:
_مانتوتون خیلی پاره شده،
فکر کنم بهتر باشه چادرتون و سرتون کنید!
دندونام محکم رو هم چفت شد،
مردتیکه داشت به من دستور میداد،
حالا دستورش به جهنم من الان چادر از کجام میخواستم بیارم؟
بی اینکه برگردم سمتش تو دلم داشتم بد و بیراه نثارش میکردم که یهو روبه روم سبز شد:
_البته چادر هم به صاحبش برگردونید و الان از اون چادر هم خبری نیست!
و با پوزخند تحقیر کننده ای از کنارم رد شد و رفت...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟